eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چه قدر ثانیه ها نامردند  گفته بودند که بر می گردند برنگشتند و پس از رفتنشان بی جهت عقربه ها می گردند آه این ثانیه های بی رحم چه بلایی به سرم آوردند نه به چشمم افقی بخشیدند نه ز بغضم گرهی وا کردند از چه رو سبز بنامم به دروغ لحظه هایی که یکایک زردند لحظه‌ها همهمه‌هایی موهوم لحظه ها فاصله هایی سردند بگذارید ز پیشم  بروند لحظه هایی که همه بی دردند
گفتی برو!گفتم که میمانم نگفتم؟ گفتی چرا؟ گفتم نمیدانم نگفتم؟ گفتی خرابم میشوی گفتی ،نگفتی؟ گفتم چه میدانی که ویرانم نگفتم؟ تو تا توانستی به من ازصبرگفتی  من هیچ ازشوق فراوانم نگفتم تو هفت نسل عاشق ت را شرح دادی من یک کلام ازبرگ و بنیانم نگفتم گفتی چرا اینقدر با من مهربانی؟ گفتم نپرس! اما، پشیمانم نگفتم گفتی بیا لعنت بگوییم،از ته دل  گفتم تو را مدیون شیطانم!!نگفتم رفتی،نمیدانی،به خواهانت!براین دل اندازه ی موی پریشانم"نه"گفتم  
☆ حال دل من کاش که بهتر گردد ایام پر از دلهره‌ام سر گردد دلخسته‌ از این شهر پر از غوغایم ای‌کاش که تنهایی من بر گردد
☆ شــعر است همه حکایــــت تنهاها اشک است همیشه عادت تنهاها از بارش غم شبیه اقیانوس است تنهــــایـــی بــی‌نهـــایــــت تــنـهـــاهـــا
☆ وقتی شده باز آمدنش رؤیایی شد دیده‌ام از غصهٔ او دریایی رفــتـنـد تــمـام آشـنـایــان دلــم من ماندم و بار ماتم و تنهایی
از ما که غم و درد ،در آورد پدر با سوزِ خودش زخم زده باز تشر ای آینه احوال تو را می پرسم از چین و چروک صورتِ من چه خبر ؟
نقل است به روزگار ، شیدایی من افتـاده ز بام ، تشت رســوایی من از دُور و بَــرَم گــریختــند آدمـــها مــن ماندم و تنهایی و تنهایی من ۱۴۰۲/۱۰/۲
_- بردی همه‌ی زندگیم را با خود رفتی و شدم غریبه حتی با خود تنهایی باوفای خوبم برگرد! نگذار مرا به حالِ تنها با خود ()
در موج سکوت می رسد نجوایی تا ساحلِ صبح هر نفس آوایی بی وققه کنارِ گوشِ من می‌گوید: آرامشِ تو، منم... منم تنهایی
قرار بود قرار مرا به هم بزنی سکوت سلسله وار مرا به هم بزنی مگر توان حماسه رقم زدن داری که بخت ایل و تبار مرا به هم بزنی؟ حوالی گسل ِ"بوف کور" می چرخم "هدایت" ی که مدار مرا به هم بزنی؟ به جای قافیه بنشانمت دوباره که چه؟ که شعر قافیه دار مرا به هم بزنی؟ شکسته ریل ولی چاره چیست سوزنبان؟ اگر مسیر قطار مرا به هم بزنی… لگد بزن به سه پایه ، به بخت آخر من که نظم صحنه ی دار مرا به هم بزنی!
قصه ی هجران لیلی بالِ از خود رفتن است در سرِ مجنون که خود پامالِ از خود رفتن است اینهمه افسانه ها کز شرح حالِ عشق هست شرح حالی بی رمق از فالِ از خود رفتن است هر کسی زین ماجرا مفتون تعبیر خود است مستِ تعبیریم و این ابطالِ از خود رفتن است در دعای سال نو گفتیم حول حالنا شاید این سالی که آمد سالِ از خود رفتن است بی خبر، اینجا به هردم میتوان از خویش رفت این دعا از فرطِ استیصالِ از خود رفتن است قصه ی آزادی ما زین قفس افسانه نیست این قفس شاید درِ اقبالِ از خود رفتن است گر پیِ آزادگی هستی ز خود آزاد باش هرچه هست اینجا به استقلالِ از خود رفتن است زاهد از خود دور کن تسبیح ِ دانه دانه را خال معشوق است کو تکخالِ از خود رفتن است از نیاز خویش فارغ شو. نیایش بهر چیست؟ هر نیازت عینِ اضمحلالِ از خود رفتن است میوه ای کینجا رسید از این درخت افتاد و رفت هرکسی مانده ست اینجا کالِ از خود رفتن است هیچکس با تو نمی گوید حدیثِ بی منی هرکسی از خویش رفته، لالِ از خود رفتن است معتکف می گفت افسونی ز وصفِ اعتکاف گفتم اینها جمله قیل و قالِ از خود رفتن است در حدیثِ شمع بین، عرفان به دور از انزواست مجلس از او گرم و او در حالِ از خود رفتن است هر کسی با شیوه ای گرمِ رهایی از خود است شاید این کشکولِ صوفی شالِ از خود رفتن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا