eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشید دمیده عطر بید آورده پروانه و شمع و گل پدید آورده با هر قدمش ماه فرو می ماند با هر قدمش مژده ی عید آورده 🌼🌼🌼
صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو یعنی سلام ، زنده شدم با دعــــای تو یعنی دوباره.. با تو من از خواب می پرم با مـــوج های ملتهب خنده هـــای تــــو یعنی که رگ رگ تن من شوق می شود یعنی کـــه تنگ می شود این دل برای تو تازه سلام اول این قصــه می رسد پر می شود تمام من از ماجرای تو صبحانه حاضرست بفرما غزل بنوش طعم بهشت می دهد امروز چای تو
آیینه‌ایم، هرچه بگویی به ما تویی نامهربان سنگدل بی‌وفا تویی آنکس که نیست جز تو کسی در دلش، منم آنکس که برده است ز خاطر مرا تویی ای عشق! در صحیفۀ تقدیر من چرا هر قصه‌ای‌ست، راوی آن ماجرا تویی سنگم زدند خلق و تو انداختی گلی بیگانه‌ای میان هزار آشنا تویی خون گریه کن به حال من ای شیشۀ شراب! تنها حریف درد من این روزها تویی
گُنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم گوشه‌ی چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
غزل سرودم و گفتی که شاعران آری ! بگو بگو تو به من هر چه در دلت داری بخاطر تو به سیگار لب زدم گفتی بدم می آید از این شاعران سیگاری چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری! ولی دوباره برایت غزل سرودم من ولی دوباره بر آن وزن های تکراری مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن... گریه مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن.. زاری
معلوم نشد آخر سر این انسان از ریشهٔ انس می‌رسد یا نسیان ای آنکه نمی‌روی ز یادم یک دم آسان تو مرا ز یاد بردی، آسان!
در شهر دلی نیست کلک خورده نباشد دل نیست اگرقلب ترک خورده نباشد دیوانه ام و صحنه به صحنه گذر شهر دیوانه ندیدند کتک خورده نباشد یک دشمن خونین قسم خورده نشد که از سفره ی من نان و نمک خورده نباشد از درد و دلم پیش به ظاهر رفقا نیست حرفی که مسیرش به درک خورده نباشد آیینه ی تاریخ نشان داده که شاعر شاعر نشود گر متلک خورده نباشد
به جنگ سرد نگاه تو رفتم وحالا رسیده ام به فروپاشی نظام خودم
وقتی بهشـتِ عزّوجَل اختراع شد ؛ حوا که لب گشود عسل اختراع شد در چشم‌های خسته‌ی مردی نگاه کرد لبخند زد و قند بدل اختراع شد آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت تا هاله‌ای به دور زحل اختراع شد حوا بلوچ بود ولی در خلیج فارس رقصید و در حجاز هبل اختراع شد آدم نشسته بود ولی واژه‌ای نداشت نزدیک ظهر بود غزل اختراع شد آدم و سعی کرد کمی منضبط شود مفعول فاعلات و فعل اختراع شد یک دست جام باده و یک دست زلف یار اینگونه بودها، که بغل اختراع شد یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد فرداش پنج دی و گسل اختراع شد...
دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت -ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است... نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت درست روی همین صندلی تو را دیدم نگاه خیره ی تو... لحظه ای که لال گذشت - چه ساعتی ست ببخشید؟... ساده بود اما چه ها که از دل تو با همین سؤال گذشت... گذشت و رفت و به تو فکر می کنم ـ تنها ـ دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت
شعرهای جدید دم کردم! عطر هل! زعفران! نمی خواهی؟ کنج دنجی به خلوت باغی، گوشه ای از جهان نمی خواهی؟ بعد یک عصر خیس بارانی روی لب های سرد ایوانی بوی نمناک خاک گلدانی شاخه ای ارغوان نمی خواهی؟ امدم گفتگو کنم با تو زخم ها را رفو کنم با تو عشق را رو به رو کنم با تو! آینه! میهمان نمی خواهی؟! خانه ات همجوار صیاد و بالهایت شکسته ی باد و این همه پرسه های ناشاد و .. لحظه ای سایه بان نمی خواهی؟ گوش کردی به نغمه ی سازم؟ بلبلی در قفس، خوش اوازم! ای عقاب بلند پروازم! پهنه ی اسمان نمی خواهی ؟! ماه، آغوش بسته بر رویت زخم خورده پلنگ بازویت بچه ببر اسیر صیادان مادر مهربان نمی خواهی؟! عشق ثابت نمی شود گاهی هر چه هم تازه، دم کنی چایی شعرهای جدید دم کردم مرحمت کن بمان! نمی خواهی؟
من آن یخم... من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد دعای یک لب مستم که مستجاب نشد من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد به شکل اشک در آمد ولي گلاب نشد نه گل که خوشه‌ی انگور گور خود شده‌ای که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد پیمبری که به شوق رسالتی ابدی درون غار فنا گشت و انتخاب نشد نه من که بال هزاران چو من به خون غلتید ولی بنای قفس در جهان خراب نشد هزار پرتو نور از هزار سو نیزه به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد