eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم از بندگی حضرت معبود زدیم این الفت ما به دوست امروزی نیست یک‌عمر دم از مهدی موعود زدیم
منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد خواندنی‌تر شود این قصه؛ از این نقطه به بعد، ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد پرده‌ی چاردهم وا شود و ماه تمام، از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد لَيلةُالقدر، بیاید لبِ آیینه‌ی درک مَطلَعِ‌الفجر، به تأویل و بیانش برسد رو کُنَد سوی رُخش، قبله‌نمای دل ما قبل از آن‌روز که از قبله نشانش برسد نامه داده‌ست، ولی شیوه‌ی یوسف این‌ست: عطر او، زودتر از نامه‌رسانش برسد خامِ خود بود و به این فکر نمی‌کرد جهان بی‌تماشای تو، جانش به لبانش برسد شد جهنم همه‌‌ی شهر ولی شیخ نشَست تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد "یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود" نام تو، گشت دکانش که به نانش برسد یار تو اوست، که بی‌واهمه، در راهِ طلب، می‌دود سوی تو هرقدْر توانش برسد ای بهارانه‌ترین فصلِ خداوند! بیا تا که این عالَم دل‌مرده، به جانش برسد عقلْ عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود، تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد عشق، در عصر تو از حاشیه بیرون برود عدل، در عهد تو پایانِ خزانش برسد ظهرِ آن روز بهاری چه نمازی بشود، که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات طوفان‌زدگان! کجاست کشتی نجات؟ می‌آید و هر جای جهان خواهد شد یک صبح پر از عطر سلام و صلوات
کرامت پیشه‌ای بی مِثل و بی مانند می‌آید که باران تا ابد پشت سرش یک بند می‌آید کسی که نسل او را می‌شناسد، خوب می‌داند که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می‌آید همان تیغی که برقش می‌شکافد قلب ظلمت را همان دستی که ما را می‌دهد پیوند می‌آید همه تقویم‌ها را گشته‌ام، میلادی و هجری نمی‌داند کسی او چندِ چندِ چند می‌آید جهان می‌ایستد با هرچه دارد روبروی او زمان می‌ایستد، بوی خوش اسفند می‌آید ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله علی را گرچه بعضی بر نمی‌تابند، می‌آید بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب‌ها برای بیعت با او نمی‌آیند، می‌آید برای یک سلام ساده تمرین کرده‌ام عمری ولی می‌دانم آخر هم زبانم بند می‌آید بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می‌آید به در می‌گویم این را تا که شاید بشنود دیوار به پهلوی کبود مادرم سوگند... می‌آید
دو روزه عمر بدون تو روزگار نشد چه عمرها که ز سر رفت و پایدار نشد قرار بود که باشیم بی قرارت، حیف دل ورق ورق ما که بی قرار نشد چقدر باد زمستان گذشت از ده ما چقدر شاخه شکوفا شد و بهار نشد سرودن از همه ی انچه که به غیر شماست برای شاعر وامانده افتخار نشد به انتظار تو باید بایستند همه به انتظار نشستن که انتظار نیست بدون تو دل ما رغبتی به جشن نداشت و جشن نیمه شعبان که برگزار نشد عزیز فاطمه ما را ببر به کرببلا که غیر کرببلا هیچ جا دیار نشد اگر حسین شده کشتی نجات همه بدا به حال کسی که بر آن سوار نشد
حال شاعرها در آن حدی که میگویند نیست انتظار ما عزیز من به مویی بند نیست سیب گفتیم و گرفتیم عکس هایی یادگار چهره های ما پریشان است این لبخند نیست نیمه شعبان سر هر کوچه چایی می‌دهند چایی دوری تو تلخ است بحث قند نیست در کنارت مدعی‌های دروغی نیستند جای آنهایی که میگویند می‌آیند نیست یادمان دادند بی تو هر چه میخواهیم هست خوب میفهمیم و میدانیم و میدانند نیست
یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرج الشریف یا مهدی عج جهان از نو تداعی می‌شود حین مرور تو زمین مرده احیا می‌شود وقت حضور تو نسیم آواره از این شهر تا آن شهر می‌گردد خیابان در خیابان در پی رد عبور تو در این شهری که مردم سنگ دل هستند، آیینه کمی آهسته رد شو حیف از قلب بلور تو بیا سر از گریبان سحر بیرون بکش، خورشید که از بالای کعبه سر بر آرد خط نور تو نگفتند این که می‌آیی جهان را سبز خواهی کرد همه گفتند از شمشیر و خون و جنگ و زور تو همه در فکر خود هستیم اگر دست دعا داریم کم اند ای آشنا چشم انتظاران ظهور تو
به من نزدیکتر از من،که از آغوش تو دورم بغل وا کن برای ماهی افتاده در تورم نبین این صحنه ها ی رقصمرگ از دوریت دریا مرا دریاب و فکری کن برای درد ناسورم دل ماهی که خوش در تنگنای تنگ ماهی نیست تو که می خوانی از لای نگاه خسته منظورم در این مرداب ،نیلوفر صدایی نارسا دارد به فردایی فراتر می بری پژواک شیپورم به پاکستان خود راهم بده،بی شک کنارتو بزودی می درخشداختر اقبال لاهورم
یکی از همین روزها، ناگهان تو می‌آیی از نور، از آسمان تو می‌آیی و شب زمین می‌خورد و قد می‌کشد نور، در آسمان قفس با ظهور تو خط می‌خورد زمین می‌شود سهم آزادگان به سر می‌رسد فصل سرد سکوت ترک می‌خورد بغض فریادمان تو می‌آیی از فصل عدل علی به تقسیم لبخند، تقسیم نان تو از سمت طوفان شبی می‌رسی به دست تو تیغی عدالت نشان تو می‌آیی و با سرانگشت تو ورق می‌خورد سرنوشت جهان تو در باغ آدینه گل می‌کنی بهار عدالت، امام زمان!
با دست تهی آمده؛ محتاج و فقیرم ارباب، حسین بن علی هست امیرم ایکاش که در کرب و بلا یک شب جمعه از دستِ أبالفضل امان نامه بگیرم!
از زمزمه دلتنگیم؛ از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی؛ نه تاب سخن داریم آوار پریشانی‌ست؛ رو سوی چه بگریزیم؟ هنگامهٔ حیرانی‌ست؛ خود را به که بسپاریم؟ تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «امّا» کوریم و نمی‌بینیم؛ ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌است امروز که صف‌در‌صف خشکیده و بی‌باریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی‌بّریم؛ ابریم و نمی‌باریم ما خویش ندانستیم بیداری‌مان از خواب گفتند که بیدارید؛ گفتیم که بیداریم! من راه تو را بسته؛ تو راه مرا بسته امیّد رهایی نیست وقتی همه دیواریم!