eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
گیرم که در قمار محبت ضرر کنم باید که از شکست نترسم، خطر کنم دیدارِ آخر است، کمی بیشتر بمان می‌خواستم که دردِدلی مختصر کنم فرزند آدمم که زِ سیبی گذر نکرد پس من چگونه از لبِ سرخت حذر کنم؟ از من عبور کردی و حالا تمامِ عمر باید کنارِ خاطره‌های تو سر کنم هر جایِ شهر یادِ تو را زنده می‌کند راهی نمانده! باید از اینجا سفر کنم
بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست  سوگند می‌خورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست   در کارگاه رنگرزان دیار ما رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست  دارد بهار می گذرد با شتاب عمر فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست  وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست  تنها یکی به قله‌ی تاریخ می‌رسد  هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
بی‌تفاوت می‌نشینیم از سر اجبارها مثل از نو دیدن صدباره‌ی "اخبار"ها خانه هم از سردی دل‌های ما یخ می‌زند در سکوت ما، صدا می‌آید از دیوارها هر شبم بی‌تابی و  بی‌خوابی و بی‌حاصلی حال و روزم را نمی‌فهمند جز شب کارها دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون "دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها خنده های زورکی را خوب یادم داده ای مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم، خود خوری کردم، نگفتم بارها
رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می داند رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند میان مایی و با ما غریبه ای... افسوس چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند تمام روز و شبت را همیشه تنهایی «اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند برای مردم شهری که با تو بد کردند چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند تو خود برای ظهورت مصمّمی اما نمی شود که بیایی کسی چه می داند کسی اگرچه نداند خدا که می داند فقط معطل مایی کسی چه می داند اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست... تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می‌میرم سایـه‌ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می‌میرم بین جان من و پیراهن من فرقی نیست هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می‌میرم بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می‌میرم بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا مثل یک تنگ شبی می شکنم می‌میرم روح ِبرخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم میمیرم...
تعلیمِ ناز چند دهی چشمِ مست را دل آن‌قدر ببر که توانی نگاه داشت
تنها تویی که از لب من شعر می‌شوی هرکس که لایق غزل عاشقانه نیست!
دلم گرفته ز اندوه بی‌امان، برگرد! دلم شکسته از آزار این و آن، برگرد!
‌ ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی‌درپی زنگ. زهر این فکر که این دم گذر است می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من... لحظه‌ها می‌گذرد آنچه بگذشت ، نمی‌آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز...
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
بهار زندگی من حضور سبز تو بود تو رفتی و شده باغ دلم خزان بی‌تو
آبادی شعر 🇵🇸
بهار زندگی من حضور سبز تو بود تو رفتی و شده باغ دلم خزان بی‌تو #جواد_محمدی_دهنوی
بهار با تو بهار است جان من برگرد که فصل دوری تو بی گمان خزان من است 🌼بیتی از یک غزل قدیمی
🌼🌼🌼
دست من نیست که هر روز به یادت هستم کار عشق است که در حال و هوایت مستم جام می را که پُر از مهر و وفا هست هنوز! سالها از غم تو گرفتم دستم....
ﺣﮑﻢ ﺗﯿﺮ ﻣﮋﻩ ﺍﺕ ﻗﺘﻞ ﻣﺮﺍ ﻭﺍﺟﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ"ﺟﺮﻡ ﻭ ﺟﺰﺍ"،" ﻓﻘﻪ ﻭ ﻣﺒﺎﻧﯽ"ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ
تو را خواهم بوسید یادت باشد کارِ ناتمامی نداشته باشی یادت باشد حرفهای آخرت را به خودت و همه گفته باشی فکرِ برگشتن به روزهای قبل از بوسیدنم را از سَرَت بیرون کن تو در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری که شباهتی به خیابان های شهر ندارد با تردید بی تردید کم می آوری...
مدح حضرت امیرالمومنین علی ع بگو به اهل سقیفه جهنمی شده‌اند ..... حساب محشر و میزان در اختیار علی است کلید روضه ی رضوان در اختیار علی است قسم به حضرت زهرا که از همان اول بنای خلقت انسان در اختیار علی است حدیث معتبری خوانده‌ام که می‌فرمود همیشه نسخه‌ی درمان در اختیار علی است خدا به خاتم پیغمبران چنین فرمود تمام معنی قرآن در اختیار علی است خدا به عشق علی آفریده دنیا را زمین و کوه و بیابان در اختیار علی است همیشه ابر بهاری به باعبان می‌گفت جواز بارش باران در اختیار علی است همیشه سنگ علی را به سینه‌ام زده‌ام قرار این دل ویران در اختیار علی است بگو به اهل سقیفه جهنمی شده‌اند چرا که قلعه ی ایمان در اختیار علی است بیا به میکده‌ی بوتراب و مستی کن که شور مجلس رندان در اختیار علی است نوشته روی پر جبرییل یا حیدر جلال خالق رحمان در اختیار علی است دلم هوای نجف کرد و خوب میدانم برات قلب پریشان در اختیار علی است شنیدم از ملک الموت در نجف می‌گفت که جان عالم امکان در اختیار علی است بیا و چشم ترم را دوباره زائر کن هوای دیده ی گریان در اختیار علی است
من بگردم گرد آن یاری که می‌گردد پی‌ام را ••• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ز دوری تو نمُردم! چه لاف مِهر زنم؟ که خاک بر سر من باد و مهربانی من ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چشمانت از اصالت این قهوه، چیزتر... یعنی غلیــــظ‌تر؛ بله، یعنی غلیــــــظ‌تر!
به دل مردۀ من روح تمنّا بفرست تا نگاهت بکنم چشم تماشا بفرست خواستم تا تو، تو ای مقصد عالم! بدوم اول راه زمینگیر شدم، پا بفرست قطره‌ای اشک حریف دل تفتیده که نیست! به دو تا چشم که داریم دو دریا بفرست هذیان است حروفی که می‌آید به لبم به نهال کلماتم گل معنا بفرست نخل اندیشه‌ام از بی‌ثمری لبریز است گاه لطفی کن و یک خوشۀ خرما بفرست تاج توحید به‌ روی سر بلقیسم نیست به سبای دل من هدهد خود را بفرست آه! ای دوست! تو را هرچه ندیدم کافی است تا نگاهت بکنم چشم تماشا بفرست
زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟ چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد کنون کشیده کنار و نشسته در حجله کسی که راه شما را همیشه سد می کرد
هر چه او ناز و ادا کرد مجابش کردم تا رضاخان شدم و کشف حجابش کردم مریم باکره‌ای بود و عبادت می‌کرد جبرئیلش شدم و پاک، خرابش کردم چشم افسونگر مِی‌گون غزل‌خوانی داشت هر غزل خواند یکی ناب، جوابش کردم گل سرخی که دهانم ز دهانش بر داشت آن قدَر سخت مکیدم که گلابش کردم تا که شلّیک کند بوسهٔ آتش، تا صبح لب، مسلسل شد و پیوسته خشابش کردم بازوان را ز دو سو مثل کتابی بستم مثل یک برگ گلِ لای کتابش کردم تا که بردارم از گردن او حق زکات بوسهٔ بیش‌تر از حدّ نصابش کردم
یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست
کسی که در حضور تو غـزل ارائه می‌کند حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می‌کند فقـط برای کام خود لـب تو را نمی‌گزم کسی که شهد می‌خورد عسل ارائه می‌کند نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه می‌کند به کُشته مرده‌های تو قسم که چشم محشرت به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می‌کند « رفــاه ِ » دست‌های تو شنیده‌ام به تازگی برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه می‌کند بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد ظهــر، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه می‌کند ظهــر، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می‌کند! و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می‌کند!
راه می‌آمد و خوش بود اوایل با من دارد امروز اگر این همه مشکل با من صبر کن ای دل دیوانه! ببین تا چه کند عاقبت رفتن معشوقه‌ی عاقل با من نام «دل» بردم و از سینه‌ام آتش برخاست تا بدانی که چه کرده‌ست همین دل با من عمری از عشق چنان بوده نصیبم که شده‌ست معنی «حسرت» و «اندوه»، معادل با «من» با چنین بختِ سیاهی، چه امیدی به وصال؟! نیست از مزرعه‌ی سوخته، حاصل با من   «مرگ، بهتر که از او دور بمانم» این را گفت یک ماهی افتاده به ساحل، با من