eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
دور کن از من غم و دلشورهٔ بیهوده را قسمتم کن یک خیال کاملا آسوده را دست هایم را بگیر آقا که خیلی خسته ام سخت ویرانم! ببین آرامش ِ فرسوده را جز تو با هر کس نشستم تیشه زد بر ریشه ام پاک کردم از وجودم جز تو؛ هر که بوده را هستی ام را، هر چه را دارم به نام خود بزن جان و مال و خانه ام را؛ کلّ این محدوده را عمر؛ طی شد با بطالت، هر محرّم آمدم گریه کردم این مسیرِ رفته و پیموده را   نیست گریان در قیامت هر که شد گریانِ تو* اشک می ریزم میانِ روضه این فرموده را معصیت یک غدهٔ بدخیم و تو «نِعم الطبیب» جانِ من بردار از قلبِ مریضم «توده» را شک ندارم که خدا با قصدِ بخشش میدهد- -دستِ تو کوهِ گناهانی که نابخشوده را بهترینها را برایم خواستی اما ببخش من به دستانت سپردم یک دل آلوده را! شاعر:
مثل فردا که از امروز جدا خواهم شد بید مجنونم و یک روز عصا خواهم شد
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
دوسٺ دارم لحظه ای در چشم ٺو خلوت کنم با نگاهٺ جان بگیرم، زندگی از سر کنم!
گوش کن! زمزمه ی خاتمه ی تاریکی ست خیمه ی حضرت خورشید همین نزدیکی ست دو قدم مانده فقط! خسته شدن بی معناست پشت این گردنه ی سخت، بهشتی پیداست...! 🧡
آمدی و عاشقم کردی و رفتی باز هم باز هم عاشق شدم عاشقتر از آغاز هم... این قفس را باز کردی و خودت رفتی ولی بی تو دیگر رفته است از خاطرم پرواز هم از غزلهایم فقط نام تو را می خواستم از تمام فالهای حافظِ شیراز هم تا قیامت بر غزلهایم حکومت می کنی مسندِ عاشق کشی داری، مقام ناز هم دور یا نزدیک...من تا زنده هستم عاشقم عشق من پایان ندارد عشق من! آغاز هم تا به جسم و قلب و روحم آدمی دیگر شوم نسخه ی جادوست خطِّ چشم تو، اعجاز هم یک نفر در می زند ای قلب عاشق! باز کیست؟ باز هم محبوب من! تنها تو هستی باز هم...
در هر چه تولای تو باشد حرجی نیست در راه وصال تو دگر راه کجی نیست هر روز به یاد تو به سر کرده ام ارباب جز عشق شما در دل عاشق فرجی نیست
لازمهٔ عاشقی‌ست رفتن و دیدن ز دور ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش شکر که جان تو را طاقت آزار هست
تو از کی عاشقی ؟! این پرسش آیینه بود از من خودش از‌ گریه‌ام‌فهمید مدت‌هاست، مدت‌هاست... فاضل نظری
از دل من گریه هایم هم نبرد اندوه را سیل تنها میکند ناز و نوازش کوه را
قامتم نیست به اندازه ی پیراهن عشق خسته ام از خط و خال و لب وابروی خیال دهخدا نیست که حالی کنمش مرد خدا معنی عشق مرادف شده با لفظ محال
اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی
روضه خوان این غصه را وای نگو خون به دل کردی مرا وای نگو درد این یک جمله پیرم کرده است: اربعین ، بی کربلا وای نگو
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی
چند روزی است که تا میشنوم حرفش را اربعین، کرببلا ؛ این دل من میریزد...
چشمانِ تو بَرهَم زده بازارِ جَنان را پیغمبری آموخته موسای شبان را آشوب به پا کُن! همه‌ی شهر به گوشَ‌اند یا شور بزن یا بدران جامه‌دَران را! بازارِ قُم از نُقلِ لَبَت رو به کَسادی‌ست بیچاره نکن حاج حسین و پسران را!
خواستم از خورشید بنویسم، دیدم که ابر جلویش را گرفته است. خواستم از ابر بنویسم، دیدم که شروع به باریدن کرده‌است. خواستم از باران بنویسم، دیدم که بر روی چترهای تنها میگرید. خواستم از تنهایی خودم بنویسم، دیدم که تو تمامِ من را ،همراه خودت برده‌ای حتی قلم و کاغذم را...
بِیـتی کـه یـاد و نـام تـو دَر آن نِـوِشـتــه شُد یِک بِیتِ ساده نیست که بِیت‌ المُقَدّس است!
گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی در شأن چشم‌های تو پیدا کنم، نشد گفتند عاشق که شدی؟ گریه‌ام گرفت می‌خواستم بخندم و حاشا کنم، نشد بیزارم از رقیب که تا آمدم تو را از دور چند لحظه تماشا کنم، نشد شاعر شدم که با قلم ساحرانه‌ام در قاب شعر، عشق تو را جا کنم، نشد!
به آتش می‌کشم خود را، همه افکار بیخود را به هر در می‌زنم اما، تو از من در نمی‌آیی...!
قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند سیل وقتی خانه‌ای را برد، از بنیاد برد عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست در نبردی اینچنین، هرکس به خاک افتاد برد شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها هرکه لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر هرچه برد از آن‌چه روزی خود به دستم داد برد در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد فاضل نظری
شورِ شیرین!حق بده فرهادِ بی تابت شوم با وجودِ این همه خسرو،شکیبایی بد است .
نه یک گنجشکِ باران خورده دیدیم نه حتی بوته ای بابونه چیدیم نه پایِ بیدِ مجنونی نشستیم نه دیگر از سرِ جویی پریدیم تمامِ عمرمان مشغول بودیم فقط درگیرِ مِلک و پول بودیم ولی ایکاش قدری در قبالِ دلِ وامانده هم مسئول بودیم به یادِ آسمانِ پُر ستاره... به یادِ کفشهای پاره پاره... دلم تا ناکجاها رفت امشب هوایِ کودکی کردم دوباره هوای خط کشیدن روی دیوار هوای گونیا...نقّاله...پرگار علوم و دینی و املاء و انشاء کلاغِ قصه و روباه مکّار هوای خانه...از نوعِ کلنگی محلّه...کوچه ها...با آن قشنگی هوای گریه کردن از تَهِ دل... برای مُردنِ یک جوجه رنگی رفیقِ من بگو با خود چه کردیم که بی انگیزه و بی روح و سردیم؟! کجایِ قصه گم کردیم خود را... که حسرت میخوریم و کوهِ دردیم؟! سبویِ کودکی افتاد و بشکست تمام دلخوشیها رفت از دست اگر گفتی کجا بازی عوض شد؟! پس از تصمیم کبری...خاطرت هست؟! تمام کودکی را پاک کردیم هزاران کارِ وحشتناک کردیم به هر شکلی که میشد زنده ماندیم ولیکن زندگی را خاک کردیم
ای باد بامدادی خوش میروی به شادی اما نگفته دارم دردی بر این نهادی دل فکر عشق شیرین،غم فکر کوه فرهاد هر وقت باده خوردم،شعرم کمی زیادی فاضل اگر که شعری در وصف آب خوانده با این بهانه قربان،چون بیت هر مرادی با چشم تو پریشان در وصف تو پشیمان هر آیه را که خواندم،گویا تو آن معادی
گیرم که با تو حال بگویم! تورا چه غم؟ تو درد دل شنیده‌ای؛ اما ندیده‌ای!