eitaa logo
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
1.3هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
179 فایل
اَلسّلامُ عَلیک یاأبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ 🌺اینستاگرام https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=je9syv0r6w83 ارتباط باادمین👇تبادل @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
زبان_نیش_دار ♦️مرحوم بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛ ♦️هيزم شكن شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم. ♦️خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه. ♦️دید که سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه و جایش هم نمانده. ♦️خرس گفت: ولی جای زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده. ♦️ نیشدار روح را بیمار می کند. و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با زشتی همراه شود، در می مانند و ایجاد می کنند. 🌹 @abalfazleeaam
🌸 در عالم برزخ ✍قسمت چهار آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت» مرا مجبور کردید به جمع آوری که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است... چند نفر جنازه‌ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و گمان کردم از آسمان به زمین افتاده‌ام... در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را او رساندم و خوب به حرف‌هایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود. هر چه می‌گفت می‌شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می‌کردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا می‌کرد. چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می‌ساختند سخت ناراحت بودم. با خود بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقه‌ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی ریختند... جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمی‌شد چقدر نامهربان بودند.. پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است: قبری است بس ، وحشت‌زا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریخته‌اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می‌توانست بدن خاکی را منهدم کند... از آن همه فشار روحی گریه‌ام گرفت و اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما که دیگر دیر بود... در همین افکار غوطه‌ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که می‌گفت: بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده! از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشته‌های الهی هستم. گفتم: گمان می‌کنم، متوجه آنچه در من گذشت شدی؟ گفت: آری؟ گفتم: قسم یاد می‌کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم.... گفت: این را تو می‌گویی، اما بدان غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در برزخ بمانی.. ادامه دارد... 🌹 @abalfazleeaam