eitaa logo
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
1.2هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
213 فایل
اَلسّلامُ عَلیک یاأبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ 🌺اینستاگرام https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=je9syv0r6w83 ارتباط باادمین👇تبادل @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان مرتاض هندی و امام زمان عج! . استاد ما ‌‌ ‌‌ الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم آیت الله کشمیری می‌فرمود در یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که زنده‌س یا مرده و کجا دفنه. چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و هندی رو بلد بود این مرتاض این توانایی رو داشت که منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا خاک هست یا زیر خاک آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید بگیم نه حضرت زهرا(س) به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه ، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟ اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری کرد به گریه کردن به مرتاض گفتیم این زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 @abalfazleeaam
زبان_نیش_دار ♦️مرحوم بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛ ♦️هيزم شكن شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم. ♦️خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه. ♦️دید که سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه و جایش هم نمانده. ♦️خرس گفت: ولی جای زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده. ♦️ نیشدار روح را بیمار می کند. و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با زشتی همراه شود، در می مانند و ایجاد می کنند. 🌹 @abalfazleeaam
💠# پسر جوانی ،با یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی(فاحشه) در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک در حیاط آنجا نشست. در آنجا ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای بار است که اینجا می آیی گفت : بله 🧔پیرمرد پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به آویخته شده بود . 🎇سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن گوهر شناس پيدا شود در هر شوره زاري کاشتن بي حاصلي است صبر کن تا يک قابلي پيدا شود رزق ما در گردش است اي مدعي با دو خون جگر يک نان پيدا شود 'قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: « های آنی ، غم های آتی در بر دارند» 👈کسی نبود که در گوشم بگوید : شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد نخاست 👈کسی را نداشتم تا به من بفهماند : به دنبال جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما به دو نیم خواهد شد . 👈کسی به من نگفت : اگر ترک لذت بدانی دگر لذت را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : 😞جوانی صرف شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آمی می گردد 😓پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر به آن مکان نرفت... 🤔 این داستان# بسیار قابل تامل و تفکر است. پیشنهادم این است که نکات این داستان را 📝یادداشت برداری کنید و در مورد هر یک فکر کنید و در خود یادآور آن ها باشید. 🌹 @abalfazleeaam