۶۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... همان شب به امید دیدن عباس به منزل برگشتم. در عالم خواب دیدم عباس آقای عزیزم در بهشت با لباسهای بسیار زیبا و فاخر و با همان خنده و انرژی که در تصویر محل مزارش پیدا است، بر تختی نشسته بود و میلهای کوتاه از جنس طلا و تزیینشده نیز در دست داشت. در مقابل او در سطح خیلی وسیعی سبدها و جعبههایی پر از طلا، شمش، الماس و... وجود داشت و درحالیکه مرتب به اطرافش نگاه میکرد، چندبار به من که نزدیکش بودم نگاهی همراه با محبت انداخت و به من فهماند که من خیلی مکان زیبا و شادی بخشی دارم و مسئولیت نگهداری و توزیع اینهمه طلا، ثروت و این مکان زیبای بهشتی با من است. در همان عالم خواب که کنارش بودم و ایشان و محیط اطرافش را نگاه میکردم، خیلی به حالش غبطه خوردم. آنچنان از درون شاد، سرحال و خوشحال بود که آن شادی را در تمام وجودش احساس میکردم و فضای دلنشین و زیبایی در اطرافش بود که نمیتوانم توصیفش کنم...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
۶۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... از خواب بیدار شدم. نزدیک نماز صبح بود. نماز را خواندم. لحظهشماری میکردم تا پدر یا مادر شهید را ببینم و خوابم را برایشان تعریف کنم و خوشحالشان کنم. پنجشنبهها عصر مرتب در مزار ایشان حاضر میشدم اما موفق به ملاقات پدر یا مادرشان نمیشدم. یک بار شمارۀ پدر عباسآقا را از متولی امامزاده گرفتم؛ اما از اینکه با ایشان تماس بگیرم و مزاحم وقتشان شوم احساس شرم میکردم و تماس نگرفتم. یک بار از شهید عباس خواستم کاری کن تا پدر و مادرت را ببینم و موضوع را به آنها انتقال بدهم.
غروب پنجشنبه 16تیر1401 طبق روال پنجشنبههای گذشته برای فاتحهخوانی و زیارت و به امید دیدن آنها عازم مزارش شدم. خانمی بر مزار ایشان نشسته بودند و دعا میخواندند. جعبۀ بیسکویت را روی مزارش قرار دادم. حدس میزدم ایشان مادر عباسآقا باشند. پس از فاتحه و زیارت و نماز جماعت، در کناری ایستادم تا فضا خلوت شود. پس از یک ساعت که همه محوطۀ امامزاده را ترک میکردند، آن خانم نیز از مزار شهید بلند شدند و بهسمت در خروجی حرکت کردند. با کلی خجالت جلو رفتم و از ایشان سؤال کردم که «شما مادر شهید دانشگر هستید؟» و ایشان با آرامش پاسخ دادند: «بله. من مادرش هستم.» خیلی خوشحال شدم و موضوع خوابم را برایش تعریف کردم و ایشان که به دقت گوش میکردند از حالات و وضعیت بسیار عالی جوان شهیدش در آن دنیا آگاه و بسیار شاد شدند.
خیلی سبک شده بودم. احساس میکردم عباسآقا مأموریتی را به من سپردهاند که باید خانوادهاش را از وضعیتش آگاه کنم. خداحافظی کردم و به بیرون امامزاده رفتم. آقایی را دیدم که کنار ماشینش منتظر مادر عباسآقا بود. فهمیدم بابای عباس است. جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم از همکاران عباسآقا هستم و علاقۀ شدیدی به ایشان دارم. ایشان از داخل ماشین کتابی بهنام آخرین نماز در حلب را که دربارۀ زندگی و روحیات عباس بود، برداشت و به من هدیه داد.
عباسجان، بهحق پدر و مادرت که احترام ویژهای برایشان قائلی، برای مشکلات من هم دعا کن و شفیعم باش. همان گونه که هفتهها منتظر ماندم تا مادر و پدرت را شاد کنم، شما هم من را شاد کن.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤مهرداد پاکار
گاهی توفیق میشود بهنیت شهید عباس زیارت عاشورا میخوانم. یک شب در گلزار مقبرۀ شهدای گمنام شهرک ولایت دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) بهنیت شهید زیارت عاشورا و دو رکعت نماز خواندم.
همان شب در عالم رؤیا دیدم همراه جمعی هستم. عباس جلوی من آمد. همدیگر را بغل کردیم و گرم احوالپرسی کردیم. بعد، دیدم عباس شروع به حرکت کرد و جلوتر از من قدم برداشت. احساس کردم میخواهد چیزی به من نشان بدهد. همراهش راه افتادم. روبهروی ما کوهی بود که باید از آن بالا میرفتیم. بعد از کمی راه رفتن خسته شدم؛ اما دیدم عباس دارد قدمها را محکم برمیدارد و میرود. با اینکه خسته شده بودم، بهخاطر عباس دنبال او میرفتم و قدم جای قدم او میگذاشتم. همراه عباس موانع راه را پشت سر گذاشتم و از آن عبور کردم. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. به تعبیر خوابم فکر کردم. شاید منظور خوابم این بوده که باید در مسیر زندگی، قدم جای قدم شهدا بگذاریم تا به سرمنزل مقصود برسیم.
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯