فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... صبح روز بعد، بهپیشنهاد دوستان برای خرید سوغاتی سری به بازار امامرضا(علیهالسلام) زدیم. ناخودآگاه یادم افتاد نزدیک اذان هستیم و هر روز در مسجد صدیقیهای حرم مطهر بعد از نماز ظهر محفل اشک برقرار میشود و ذاکرین و مداحهای اهلبیت(ع) به آنجا میآیند و مداحی میکنند. خودم را به آنجا رساندم. تابلوهایی دورتادور این مکان مقدس سرشار از معنویت به چشم میخورد که برای اقامۀ نماز به پشت گذاشته بودند که بعد از اقامۀ نماز برگردانند.
در کنار تابلوها نشستم. نمیدانستم پشتش تصویر چهکسی است. بعد از اقامۀ نمازجماعت ظهر و عصر، زمانی که این تابلوها توسط خدام برگردانده شد، دیدم که در نزدیکی تابلویی نشستم که تصویر شهید عباس دانشگر رویش چاپ شده بود. فهمیدم عباس دستم را گرفته و آورده اینجا پیش خودش...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۵۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... سفر زیارتی ما تمام شد و بعد از نماز صبح بهسمت استان لرستان به راه افتادیم. با محاسبهای که انجام دادم به دوستان گفتم: «انشاءالله تا اذان ظهر به سمنان میرسیم. برای نماز به امامزاده علیاشرف(ع) بریم و برای عرض ادب و تشکر بر مزار شهید عباس حاضر بشیم.»
طبق پیشبینی من، قبل از اذان به سمنان رسیدیم. لحظۀ رسیدن به امامزاده، آنچه باعث حیرت من و دوستانم شد، این بود که بهمحض ورود ما به صحن امامزاده و رسیدن جلوی مزار شهید عباس، صلوات خاصۀ امامرضا(علیهالسلام) از بلندگوی امامزاده پخش شد و بلافاصله اذان ظهر به افق سمنان.
عباس زنده است و دستگیری میکند... عباس مصداق واقعی نعم الرفیق است. انشاءالله که لایق باشیم و دست ما را هم بگیرد و مثل خودش روسفید شویم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۵۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤سجاد محمدی، استان تهران
یک شب در عالم رؤیا عباس را دیدم. بسیار خوشحال و خندان بود. خیلی با ذوق و احساسات از نعمتهای بهشتی میگفت. گفتم: «راهی برای ما هست که به بهشت بیاییم؟»
قدری چهرهاش درهم شد. گفت: «اگر با بار گناه بیایید، کارتون سخته.» همان لحظه از خواب بیدار شدم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
۵۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤آقای حسینزاده، دوست شهید
اولین زیارت کربلایم بود. ظهر ساعت ۳:۳۰ بود که دوستم زنگ زد و گفت: «تا نیم ساعت دیگه حتماً بینالحرمین باش. همۀ بچهها آنجا قرار گذاشتیم که با هم برگردیم.» خیلی سفارش کرد که «دیر نکن. بچهها منتظر نمیمونن.»
چون اولین سفرم بود و هیچ تجربهای نداشتم که بخواهم تنهایی برگردم، وسایلم را جمع کردم و زود راه افتادم. موکب ما درست پشت حرم امامحسین(علیهالسلام) بود. تا بینالحرمین راهی نبود؛ ولی باید از مسیر مشخصشدهای میرفتم. یک روز به اربعین مانده بود. جوری جمعیت زیاد بود که چند دقیقه طول میکشید تا یک قدم جلو بروم. اضطراب گرفته بودم که نرسم. از دور میدیدم ازدحام در یک نقطه خیلی زیاد است. نزدیک که شدم، دیدم ایستوبازرسی است. جمعیت بهکندی میرفت جلو. نگرانیام بیشتر شد. اگه دیر میکردم، از بچهها جا میماندم. توی اتاقک ایستوبازرسی، زائرهایی را که ساک و کیف داشتند، هدایت میکردند به سمتی دیگر تا وسایلشان را بگردند. با هزار مکافات خودم را رساندم محل بازرسی و بعد از بازرسی بدنی، ساکم را گذاشتم جلوی دو تا نظامی عراقی. خداخدا میکردم که معطلم نکنند. روی ساکم عکس شهید عباس دانشگر را سنجاق کرده بودم که از دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) به ما داده بودند. سرگرد عراقی ساکم را کشید جلوی خودش. لحظهای چشمش افتاد به عکس شهید دانشگر. عربی ازم پرسید: «استشهد؟ استهشد؟»
من که خیلی عربی بلد نبودم، چند کلمه گفتم: «شهید، سوریه، حلب. مدافع حرم.»
افسر عراقی به عکس عباس خیره شده بود. در عین ناباوری دیدم که زیپ ساکم را بست و به من داد و اشاره کرد بروم. در آن شرایط که نگران دیر رسیدن بودم، از این کار افسر عراقی خوشحال شدم. به دلم آمد که کار شهید عباس بود.
بهموقع به دوستانم رسیدم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۵۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤مهرداد پاکار
یک روز بعد از کلاس درس در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام)، یکی از دانشجویان پیشم آمد. گفت: «من یه درخواست از شهید عباس دانشگر داشتم. چندین بار بهنیتش زیارت و دعا خوندم. امید داشتم بهم توجه کنه و درخواستم به اجابت برسه، ولی چند ماهی گذشت و خبری نشد. یه شب که خیلی ناراحت و غمزده بودم، از شهید عباس گله کردم. گفتم اینهمه بهنیتت دعا خوندم؛ اما تو به من توجه نکردی.
همون شب شهید عباس رو تو عالم رؤیا دیدم. وقتی نزدیکش رسیدم، گفتم: عباسجان، چرا حاجت من برآورده نمیشه؟ عباس گفت: از دست من خارجه. گفتم: چرا؟ گفت: شما حقالناس گردنته.
وقتی از خواب بیدار شدم، خوب فکر کردم. متوجه شدم شهید عین حقیقت رو گفته. اگر حاجت من برآورده نمیشه، خودم مقصرم.»
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۵۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤علیرضا شنبهی، استان بوشهر
دورۀ آموزشی را در مرکز آموزش «امام خامنهای» سپاه پاسداران در شهر زیباکنار میگذراندم. در اولین مرخصیام به شهر برازجان، فرماندهی آموزشی گفت: «از مرخصی که برگشتید، هرکس یه رفیق شهید انتخاب کنه. وقتی نام و نام خانوادگی خودش رو ذکر میکنه، نام رفیق شهیدش رو باید بگه.»
در روزهای مرخصی، مدام توی فکر بودم که چطوری یک شهید را بشناسم و رفیق خودم قرار بدهم. یک روز با خواهرم به بازار شهرستان منوجان رفتیم. روی شیشۀ مغازه دیدم عکس یک شهید است. پایین عکس نوشته شده بود: «شهید عباس دانشگر». در نگاه اول محبتش به دلم نشست. از قبل فرماندهی گفته بود چهرۀ شهید باید به دلتان بنشیند. وارد مغازه شدم. از او اجازه گرفتم با گوشی خودم از عکس شهید عکس گرفتم. وقتی به خانه رسیدم، در فضای مجازی زندگینامه و وصیتنامۀ او را خواندم. بسیار خوشحال شدم که با چنین شخصیتی آشنا شدم. بدون درنگ، او را بهعنوان رفیق شهید انتخاب کردم...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۵۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... از این جریان دو سال گذشت. گاهی محبتهای شهید را در زندگیام میدیدم. در اوایل تیر سال ۱۴۰۱ به مشهد مقدس رفتم. در صحن پیامبر اعظم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) نشسته بودم. دو رکعت نماز بهنیت مادرم خواندم که دو سال است دار دنیا را وداع گفته و دو رکعت نماز بهنیت شهید عباس. همانطور که نشسته بودم و به گنبد آقا علیبنموسیالرضا(علیهالسلام) نگاه میکردم، گفتم: «حدود دو ساله سعی میکنم هر کار خیری رو بهنیت مادرم و شهید عباس انجام بدم. آیا این اعمال ناچیز من بهشون میرسه یا نه.» یک نشانه برای اطمینان قلبی از آقا طلب کردم و عباس را واسطه کردم. همان شب، در عالم رؤیا دیدم که در حرم مطهر علیبنموسیالرضا(علیهالسلام) هستم. جلوی من جمعیت زیادی ایستاده بود. دیدم جلوی آن جمعیت یک جوان قدبلند ایستاده بود. از پشتسر او را میدیدم که میخواهد در شیشهای را باز کند تا جمعیت وارد شود. از اطرافیان سؤال کردم این جوان کیست. گفتند شهید عباس دانشگر. از خوشحالی از خواب بیدار شدم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۵۸
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤عباس شهریسوند، استان خوزستان
در فضای مجازی با شهید عباس دانشگر آشنا شدم. دوست داشتم قدم جای قدم او بگذارم و راه او را ادامه دهم. با مشورت با خانوادهام یک روز تصمیم گرفتم به گزینش سپاه پاسداران بروم. بعد از مراجعه، مسئول پذیرش گفت: «شما نمیتونید وارد سپاه بشید.»
منصرف شدم. هرچند دلم میخواست کارم در سپاه جور شود، با خودم عهد کردم هر روز توسلی به اهلبیت(ع) داشته باشم. درعینحال، از رفیق شهیدم، عباسآقا درخواست کردم پیش ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) وساطت کند تا کارم در سپاه جور شود. یک سالی گذشت. در این مدت چند بار به گزینش سپاه رفتم و پیگیر کارم شدم. یک روز از گزینش سپاه تماس گرفتند و گفتند بیا و مراحل گزینش را ادامه بده و بهلطف خدا و ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و شهدا کار استخدامم در سپاه انجام شد و الان در دورۀ آموزشی هستم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۵۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤کمیل کریمی
حدود دو ماه به برگزاری آزمون ورودی دانشگاه افسری سپاه مانده بود. خیلی نگران بودم. نگرانی از اینکه قبول میشوم یا نه. نگرانی و خودخوریهایی که البته عاملش بیشتر خودم بودم. چون مدتها بود که به دوستان و آشنایان گفته بودم میخواهم به سپاه بروم. همین گفتنها باعث ایجاد توقع در دوروبریهایم شده بود. از دوستان مسجد و پایگاه تا بچههای محله و مدرسه و فامیلها. انگار شده بودم شبیه یک فیلم سینمایی که همه نشسته بودند پایانش را ببینند.
دو تا رفیق شهید دارم. شهید ابراهیم هادی، از شهدای دفاع مقدس و شهید عباس دانشگر، شهید مدافع حرم.
دو-سه هفتهای مانده بود به آزمون. شب بیستویکم ماه رمضان بود. در مراسم شب قدر بودم که شروع کردم با شهید عباس درددل کردن و حرف زدن. ازش خواستم سعادت هملباس شدنش را از خداوند متعال و ائمه اطهار (علیهمالسلام) برایم بگیرد...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... تا روز آزمون، هر روز با شهید عباس حرف میزدم و بهنیتش دعا میخواندم. روز آزمون، اول با رفیقهای شهیدم درددل کردم و ازشان کمک خواستم. بعد، راه افتادم.
یک ماهی طول کشید. روز شنبه بود که شنیدم نتایج آمده است. با خوشحالی آماده شدم که بروم مرکز گزینش و خبر قبول شدنم را بشنوم و بال دربیاورم.
رسیدم به مرکز گزینش. شوکه شدم. اسمم توی قبولیها نبود. کل بدنم یخ شد. چشمهایم سیاهی رفت. محکم به پیشانیام زدم. رفتم کناری و روی صندلی ولو شدم. به یاد شهید عباس افتادم. بهش گفتم: چی شد، عباسجان؟! ما رو نطلبیده نکنه. من لایق نیستم؟ نکنه اصلاً این مدت حرفهام رو نشنیدی؟
با ناراحتی زیاد برگشتم خانه. عصرش خبر رسید بهخاطر شیوع کرونا هنوز فهرست کامل افراد را اعلام نکردهاند و تا آخر هفته اسامی جدیدی اعلام میشوند...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
..کورسوی امیدی در دلم روشن شد. تا آخر هفته که خبر جدیدی برسد، سه-چهار روز بیشتر نمانده بود. تمام این چند روز دلم آشوب بود. فکر اینکه قبول نشوم، عذابم میداد. بدی حال خودم یک طرف، همه هم ازم سؤال میکردند نتیجه چه شد. جوابی نداشتم جز اینکه با حسی بین امید و ناامیدی میگفتم: «گفتن منتظر باشید خبر میدیم.»
دو-سه روز باقیمانده تا آخر هفته برایم مثل قفس سپری شد. خودم را حبس کرده بودم توی اتاقم. به حضرت زهرا(سلامالله علیها) متوسل شدم. دوباره از شهید عباس کمک خواستم و باهاش درددل کردم.
صبح سهشنبه بود که تلفنم زنگ خورد و گفتند اسمم بهعنوان پذیرفتهشدههای تکمیلی برایشان ارسال شده است. گفتند: «شما توی آزمون ورودی قبول شدید. با مدارک تشریف بیارید به این آدرس.»
آن لحظه و آن روز داشتم پرواز را تجربه میکردم. گویا داشتم در هوا راه میرفتم. نمیدانستم خوشحالیام را چطور باید بروز بدم. فقط سریع رفتم خونه و فقط داد زدم: «من قبول شدم... قبول شدم...»
آن لحظه شهید عباس را نداشتم که در آغوش بگیرمش و بهش بگویم چقدر خوشحالم. قاب عکسش را گرفتم و هی بوسیدمش و بغلش کردم. خوشحال بودم از اینکه دعاها و نذرهایم جواب داده بود. شهید ابراهیم و شهید عباس، هر دو نگاهم کرده بودند و دستگیری کرده بودند...
توی مراحل گزینش هم مدام به عباس متوسل میشدم و ازش میخواستم تا آخر همراهیام کند. الحمدلله آن مراحل را هم با عنایات شهید ابراهیم و شهید عباس و دیگر شهدا با موفقیت پشت سر گذاشتم.
الان که در دانشگاه افسری امامحسین(علیهالسلام) هستم، احساس میکنم به شهید عباس خیلی نزدیکترم. چون او توی همین دانشگاه کار میکرده و از همینجا رفته سوریه. روزی که سردار اباذری در دانشگاه برایمان صحبت کردند، همه را عباس دانشگر خطاب کردند و خواستند این روحیه را حفظ کنیم. امیدوارم قدم جای قدم عباس بگذارم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤علی افضلی، استان سمنان :
ایام فاطمیۀ سال1396 بود. من و جمعی از مدافعان حرم در پادگان بعوث حلب سوریه بودیم. قرار بود در نمازخانۀ پادگان بهمناسبت ایام فاطمیه مراسم برگزار کنیم. برای فضاسازی محیط نمازخانه، سفارش دادیم عکسهای شهدای مدافعان حرم استان سمنان چاپ شود. تکتک عکسها را نصب کردیم. عکس آخر، عکس شهید عباس بود. دیدم جایی برای نصب عکس نمانده. البته سمت دیگر روی دیوار جا بود؛ ولی دلم میخواست عکس شهید عباس در کنار عکسهای دیگر شهدا باشد. خیلی ناراحت شدم. توی فکر بودم که فاصلۀ بین عکسها را کمتر کنیم تا عکس جا بگیرد؛ ولی فراموش کردم.
فردا شبش روضه را شروع کردم. همین که گفتم السلام علیک یا فاطمةالزهرا، چشمم را باز کردم دیدم عکس شهید عباس در بین عکسها جا داده شده است. گویا دوستان دلشان طاقت نداده بود و با جابهجا کردن عکسهای شهدا عکس شهید عباس را جا داده بودند. ۱۰ شب عکس شهید روبهروی من نصب بود و چشمدرچشم عباس مداحی کردم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤حسین منتظر، استان سمنان
از لحظهای که خبر شهادت عباس دانشگر را شنیدم، با اینکه هیچ شناختی از او نداشتم، مهرش به دلم نشست و برایش بارها اشک ریختم. انگار سالها با هم رفیق بودیم و خاطرات زیادی داشتیم. پس از انتقال شغل اداریام به سمنان، سراغ مزار شهید را از همکارانم گرفتم و بر مزارش حاضر شدم. بیاختیار شروع به گریه کردم. انگار تصویر ایشان که بر بلندای کنار مزارش نصب است، با من سخن میگفت و احساس رفاقتی دیرینه را تداعی میکرد.
خیلی دوست داشتم از وضعیت و حالات پس از شهادت شهید عباس مطلع باشم و بدانم در چه جایگاهی قرار دارد. کسی که با این سنوسال و با روحی پاک و رشدیافته به شهادت رسیده، حتماً جایگاه ویژهای باید داشته باشد. این موضوع را عاجزانه از خودش خواستم تا در عالم خواب جایگاهش را به من نشان بدهد...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... همان شب به امید دیدن عباس به منزل برگشتم. در عالم خواب دیدم عباس آقای عزیزم در بهشت با لباسهای بسیار زیبا و فاخر و با همان خنده و انرژی که در تصویر محل مزارش پیدا است، بر تختی نشسته بود و میلهای کوتاه از جنس طلا و تزیینشده نیز در دست داشت. در مقابل او در سطح خیلی وسیعی سبدها و جعبههایی پر از طلا، شمش، الماس و... وجود داشت و درحالیکه مرتب به اطرافش نگاه میکرد، چندبار به من که نزدیکش بودم نگاهی همراه با محبت انداخت و به من فهماند که من خیلی مکان زیبا و شادی بخشی دارم و مسئولیت نگهداری و توزیع اینهمه طلا، ثروت و این مکان زیبای بهشتی با من است. در همان عالم خواب که کنارش بودم و ایشان و محیط اطرافش را نگاه میکردم، خیلی به حالش غبطه خوردم. آنچنان از درون شاد، سرحال و خوشحال بود که آن شادی را در تمام وجودش احساس میکردم و فضای دلنشین و زیبایی در اطرافش بود که نمیتوانم توصیفش کنم...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
۶۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... از خواب بیدار شدم. نزدیک نماز صبح بود. نماز را خواندم. لحظهشماری میکردم تا پدر یا مادر شهید را ببینم و خوابم را برایشان تعریف کنم و خوشحالشان کنم. پنجشنبهها عصر مرتب در مزار ایشان حاضر میشدم اما موفق به ملاقات پدر یا مادرشان نمیشدم. یک بار شمارۀ پدر عباسآقا را از متولی امامزاده گرفتم؛ اما از اینکه با ایشان تماس بگیرم و مزاحم وقتشان شوم احساس شرم میکردم و تماس نگرفتم. یک بار از شهید عباس خواستم کاری کن تا پدر و مادرت را ببینم و موضوع را به آنها انتقال بدهم.
غروب پنجشنبه 16تیر1401 طبق روال پنجشنبههای گذشته برای فاتحهخوانی و زیارت و به امید دیدن آنها عازم مزارش شدم. خانمی بر مزار ایشان نشسته بودند و دعا میخواندند. جعبۀ بیسکویت را روی مزارش قرار دادم. حدس میزدم ایشان مادر عباسآقا باشند. پس از فاتحه و زیارت و نماز جماعت، در کناری ایستادم تا فضا خلوت شود. پس از یک ساعت که همه محوطۀ امامزاده را ترک میکردند، آن خانم نیز از مزار شهید بلند شدند و بهسمت در خروجی حرکت کردند. با کلی خجالت جلو رفتم و از ایشان سؤال کردم که «شما مادر شهید دانشگر هستید؟» و ایشان با آرامش پاسخ دادند: «بله. من مادرش هستم.» خیلی خوشحال شدم و موضوع خوابم را برایش تعریف کردم و ایشان که به دقت گوش میکردند از حالات و وضعیت بسیار عالی جوان شهیدش در آن دنیا آگاه و بسیار شاد شدند.
خیلی سبک شده بودم. احساس میکردم عباسآقا مأموریتی را به من سپردهاند که باید خانوادهاش را از وضعیتش آگاه کنم. خداحافظی کردم و به بیرون امامزاده رفتم. آقایی را دیدم که کنار ماشینش منتظر مادر عباسآقا بود. فهمیدم بابای عباس است. جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم از همکاران عباسآقا هستم و علاقۀ شدیدی به ایشان دارم. ایشان از داخل ماشین کتابی بهنام آخرین نماز در حلب را که دربارۀ زندگی و روحیات عباس بود، برداشت و به من هدیه داد.
عباسجان، بهحق پدر و مادرت که احترام ویژهای برایشان قائلی، برای مشکلات من هم دعا کن و شفیعم باش. همان گونه که هفتهها منتظر ماندم تا مادر و پدرت را شاد کنم، شما هم من را شاد کن.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤مهرداد پاکار
گاهی توفیق میشود بهنیت شهید عباس زیارت عاشورا میخوانم. یک شب در گلزار مقبرۀ شهدای گمنام شهرک ولایت دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) بهنیت شهید زیارت عاشورا و دو رکعت نماز خواندم.
همان شب در عالم رؤیا دیدم همراه جمعی هستم. عباس جلوی من آمد. همدیگر را بغل کردیم و گرم احوالپرسی کردیم. بعد، دیدم عباس شروع به حرکت کرد و جلوتر از من قدم برداشت. احساس کردم میخواهد چیزی به من نشان بدهد. همراهش راه افتادم. روبهروی ما کوهی بود که باید از آن بالا میرفتیم. بعد از کمی راه رفتن خسته شدم؛ اما دیدم عباس دارد قدمها را محکم برمیدارد و میرود. با اینکه خسته شده بودم، بهخاطر عباس دنبال او میرفتم و قدم جای قدم او میگذاشتم. همراه عباس موانع راه را پشت سر گذاشتم و از آن عبور کردم. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. به تعبیر خوابم فکر کردم. شاید منظور خوابم این بوده که باید در مسیر زندگی، قدم جای قدم شهدا بگذاریم تا به سرمنزل مقصود برسیم.
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
۶۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤پیمان افراسیابی، استان فارس
ساعت ۱۱ شب بود. خبری از تولد فرزندم نبود. حال همسرم کمکم بدتر میشد. متأسفانه پرستار و دکتر بیمارستان خصوصی آمپول اشتباه به همسرم تزریق کرده بودند و شب خوش زندگی ما تبدیل به سختترین و عجیبترین شبهای زندگیمان شد. سریع همسرم را به بیمارستان مسلمین شیراز منتقل کردیم. تمام کادر زایمان خبردار شدند که این اتفاق افتاده و تلاش برای برگشت سلامتی مادر و سالم به دنیا آمدن نوزاد شروع شد و کار به سزارین رسید. شرایط وخیمتر از تصور من بود. قلب کودک ایست کرده بود و مادر هم داشت در اغما فرومیرفت. پزشکها یکبهیک میرفتند و میآمدند. همراهان همه گریهکنان به اهلبیت(ع) توسل کرده بودند. مرتب خبر بد و بدتر میشد و نگرانی و اضطراب من از جان همسر و نوزاد در آن بیمارستان خصوصی بیشتر میشد. با قلبی شکسته و زانوانی خم وارد سالن نمازخانۀ بیمارستان شدم. وضو داشتم. قرآن را باز کردم و بر سر گذاشتم و زیارت عاشورا را با چشمهای دریایی و اشک ناتوانی خواندم و اول با خدای خودم صحبت کردم و بعد با حضرت زهرا(سلامالله علیها). بعد، مستقیم رفتم سراغ فرماندهانم در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) که آقا من یک عمر گفتم: «شما و معروفم به فلانی که خیلی میگه یازهرا تو هر منطقه و موضوع و مراسم شب میلاد مادرتونه. چه میکنی با دل بیقرار من...» فکری در این لحظه مثل صاعقه از ذهنم گذشت: رفیقت! آره! رفیق شهیدت! الان بگو بیاد که ببینه چه لحظاتی رو داره و رفیقش چی میکشه. شروع کردم با عباس صحبت کردن... رفیقی که قلبم همیشه برایش میزد. گفتم: عباس، داداش، من آبرویی پیش مادرمون حضرت زهرا (سلامالله علیها) و آقا امام حسین (علیهالسلام) ندارم. واسطه شو و آبرو بخر تو این لحظات، داداش! تو آبروت خیلی زیاده پیش اینها.
تمام صورت و یقۀ لباسم خیس اشک بود که به خودم آمدم و رفتم جلوی در زایشگاه. یکی آمد بیرون و گفت: «بالاخره دنیا اومد و ضربانش هم برگشته.» صدای اذان صبح به افق شیراز فاطمه کوچولو در صبح میلاد بیبی فاطمۀ زهرا(سلامالله علیها) متولد شده بود و ساعتی بعد، اعلام شد مادرش هم سالم است و چشم باز کرده.
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۸
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤سیدمحمدحسن موسوی
نوزدهساله هستم و الان در دورۀ آموزشی دانشگاه امامحسین(علیهالسلام). در دورۀ آموزش بهطور اتفاقی چشمم خورد به عکس شهید دانشگر. تابهحال عکسی از این شهید ندیده بودم. چیزی هم از او نشنیده بودم. دیدم خیلی جوان است و همسن خودم. به او علاقهمند شدم. خیلی ذهنم را درگیر خودش کرد. تا حالا به شهیدی اینجوری توجه نکرده بودم که جوشوخروشی در وجودم ایجاد کند. خیلی دلم میخواست بروم سوریه و یمن. در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) از بعضی از خیابانها که رد میشدم، لحظاتی میایستادم و غرق تماشای او میشدم. آن عشق و دلدادگی به شهید طوری بود که نمیتوانستم قدمی بردارم. لحظاتی میایستادم و به چهرۀ لبخندش نگاه میکردم.
چند روزی از آموزش گذشت. فرمانده مان گفت: «هرکدوم از شماها باید یه رفیق شهید انتخاب کنید.» همین که گفت، چهرۀ عباس توی ذهنم آمد. خوشحال شدم و با خودم گفتم: من که رفیق شهیدم رو انتخاب کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
معرفی شهید به این صورت بود که در صف اول خودمان را معرفی میکردیم و بعد، میگفتیم نایب شهید فلانی. به ما گفته شده بود در حد توان یک کار خیر بهنیت شهید انجام دهید و با شهدا صحبت کنید و از آنان کمک بخواهید.
یک روز فرمانده گروهان گفت قرار است به همهتان هدیهای داده شود. شب خوابیدم. صبح که بلند شدم، دیدم برای هریک از نیروهای آموزشی جلوی تختشان یک مهر و جانماز و قرآن گذاشتهاند. وضو گرفتم. بعد خواستم مهر و جانماز را بردارم که دیدم عکس شهید عباس دانشگر هم همراه آن است. خوشحال شدم. گفتم: حتماً قسمت بوده که این جانماز برای من افتاده. جانماز دوستان را که نگاه کردم، عکس شهدای دیگر بود. از آن زمان بهبعد، به شهید علاقۀ خاصی پیدا کردم. بعد نماز برایش صلوات میفرستم. وقتی در صف گروهان میخواستم خودم را معرفی کنم، توی جمع با صدای بلند و محکم اسمش را میگفتم. خیلی برایم جذابیت داشت. امیدوارم بتوانم راه او را ادامه دهم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯