eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
705 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💕بلوغ ✍زهرا نجاتی تصویری که می‌بینید، متعلق است به یک عشق پخته. عشق بالغی که حاصل بلوغ یک رابطه است؛ بلوغ ازدواج. بلوغ ازدواج که مانند خودانسان‌ها، باید به سنی مثل پانزده سالگی برسد، تا کمی از آب وگل دربیاید، تا کمی راحت‌تر روی زمین پا بگیرد. زمان لازم دارد تا بالغ شود تا بتواند در برابرطوفان‌های ناملایم، تاب بیاورد! ازدواج دقیقا مثل همان بچه‌ی پرشور وشری است که زمان می برد تا بشناسیش! زمان می‌برد تا حساسیت‌هایش را، نقاط آسیپ پذیرش را، پاشنه آشیلش را بشناسی! این همان عشق بالغی است که در دنیای ما عجیب گم شده و سرگردان است! این همان عشقی است که حالا در ادبیات کوچه و بازار، به سخره گرفته شده! همان عشقی است که جوانها در جستجویش، جوانی می‌کنند و عاشق می‌شوند اما چون پای آن، پایمردی ندارند، نه بالغ می‌شود نه شکل می‌گیرد، نه زیبا می‌شود! فقط خواستم بگویم همان‌طور که تا از آب و گل درآمدن فرزند، صبربسیار بباید؛ برای بالغ شدن ازدواج و پاگرفتن نهال عشق، هم، صبر بسیار بباید. همان صبری که به منزله‌ی سر ایمان است، همان صبری که اگر نباشد، ایمانی نیست، همان صبری که در آموزشش، به نسل آینده، یهذفرزندان ونوجوان‌هایمان، خیلی توفیق نداشته‌ایم! @AFKAREHOWZAVI
. هَلابیکُم بزُوار ابوسجاد ✍ طاهره میراحمدی کوله‌پشتی را برای صدمین بار چک می‌کنم تا چیزی از قلم نیفتد. صدای زنگ گوشی‌ام که به تازگی عوض کرده‌ام توی خانه می‌پیچد: یعنی به تو رسیدن یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت عشق یعنی تموم سال و همیشه بی قرارم برای اربعینت اسم حسین را که می‌بینم با سرعت انگشتم را روی صفحه می‌کشم: جانم حسین خوبی پسرم تُن صدای حسین مثل همیشه نیست لرزش صدا و بی‌قرار‌بودنش آشوب به دلم می‌اندازد: مااااماان یه‌یه چیز می‌گم قول بده هوووول نشی یه کوچولو تصادف کردم، حالم خوبه... گوشی از دستم روی مُبل رها می‌شود. صادق کمی آن‌طرف‌تر رنگ‌پریده‌ام را می‌بیند و بدو به طرفم می‌آید: چی شده نرگس؟ کی زنگ زد؟ گوشی را برمی‌دارد: حسین تویی؟ چی‌شده؟ خب الان کجایی؟ الان میام پیشت... نفهمیدم کِی بیهوش شدم که با پاشیدن آب به روی صورتم، چشم باز کردم. اشک از گوشه چشمم به روی گونه‌هام سرازیر شد: صادق! پسرم... _ نرگس‌جان، نگران نباش! بهم گفت چیزیش نشده، الان می‌ریم بیمارستان تا خیالت راحت شه! حسین روی تخت اورژانس با سر باندپیچی شده دراز کشیده است. با دیدن من و بابایش، اشک توی چشمانش جمع می‌شود. یک هفته مانده به اربعین برنامه سفر بهم می‌خورد، اصلا فکرش را هم نمی‌کردم امسال هم اسمم جزو لیست زائرین اربعین نباشد. صدای مردم عراق توی گوشم می‌پیچد: هَلابیکُم بزُوار ابوسجاد عکس زن عراقی با چادر عربی و صورت آفتاب‌سوخته و خندان پیش چشمانم جان می‌گیرد. دم در ایستاده و خوش‌آمدگویی می‌کند: اهلا‌وسهلا دختر سه ساله موفرفری و چشم سیاه عراقی، که دستمال کاغذی را دو دستی گرفته و به من تعارف می‌کند را به ذهن می‌آورم. عمودهای آخر را از خاطر می‌گذرانم چیزی به آخرین قدم‌هایم نمانده: من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی چه فراقی... ریحانه دستمال کاغذی را به طرفم می‌گیرد: مامان تورو خدا گریه نکن! بغلش می‌کنم و موهای سرش را می‌بوسم. با خود زمزمه می‌کنم: چه کردی دوباره اسمت جزو جاماندگان نوشته شد! صدای مداح به گوشم می‌رسد روضه عباس می‌خواند. آه می‌کشم و با خود می‌خوانم: بر علمدارت بگو من از قلم افتاده‌ام تا بداند حضرت سقا خیالاتی شدم یک دل و یک حسرت و یک کربلا یک اربعین در میان روضه‌ات حالا خیالاتی شدم @AFKAREHOWZAVI