🔝پخش زنده مراسم پیاده روی تا قدمگاه امام رئوف در شهرستان بهبهان از پیج اینستاگرام بهبهان خبر👇
https://instagram.com/behbahankhabar
:
حلول ماه مبارك #ربيع_الاول
ماه شادي اهل بيت سلام الله عليها
بر تمامي شيعيان مبارك باد🌸
ان شاء الله ماهي سرشار از خير و بركت مادي و معنوي باشه🌹🙏🏻
🔷دعای پایان ماه صفر
سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمین❣
“خداوندا مرا از غم و دل تنگی نجات ده، شادم ساز و مرا شامل رحمت خود کن، ای پروردگار جهانیان”
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Ahadis14masuom
🌸ربیـع الاول مـاه
⚘ولادت خورشیـد بی غـروب
🌸عشـق بی پایان
⚘جلـوه صفـات حسنـای الهـی
🌸سرچشمـه رحمـت و عطـوفـت
⚘ مظهـر عشـق و فـداکاری
🌸مبـااااااارک بـاد
🎉🎊فـرا رسیـدن مـاه ربیـع الاول
بر پیشگاه صاحـب الزمـان عـج
و همهٔ عشـاق اهل بیـت علیهم السلام
پر بـرڪت و گـرامـی بـاد🎊🎉
‼️اعمال خرافی در پایان ماه صفر
🔷س 1904: در شب اول ماه ربيعالاول از حدود نيمهشب تا اذان صبح افرادى با در دست داشتن شمع پشت درب مساجد مراجعه و با كوبيدن به درب مساجد و خواندن اذكارى توسل جسته و حاجات خود را طلب مىنمايند، البته اين عمل را تا هفت مسجد ادامه مىدهند و خصوصاً اين حال توسل در هنگام اذان صبح به اوج خود مىرسد و معتقد هستند بدين وسيله اتمام ماه صفر و آمدن ماه ربيعالاول را خبر مىدهند. نظر حضرتعالى در اين باره چيست؟
✅ج: عمل مذكور مستند روايى ندارد و شيوهاى قابل تأييد نيست. اگر چه اصل اذكار و ادعيه و طلب حاجات از خداوند متعال عمل پسنديدهاى است، لكن اشكال در شيوه عمل به نحو ياد شده است، آقايان علماى اعلام (دامت افاضاتهم) و مؤمنين (ايدهم الله تعالى) با پند و اندرز و موعظه و نصيحت از رواج چنين رفتارهايى كه چه بسا ممكن است منتهى به وَهْن مذهب گردد، جلوگيرى نمايند.
📕منبع: khamenei.ir
:
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۶ :
دشت عباس اعلام میشود که میتوانیم کمی استراحت کنیم.
نگاهم را زیر میگیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار میکنم.
کلافه چادر خاکی ام را از زیرپا جمع میکنم و نگاهی به فاطمه میندازم....
_بطری آبو بده خفه شدم از گرما.....
_آب کمه لازمش دارم.
_بابا دارم میپزم.
_خب بپز!
_میخوااااامش.
_چیکارش داری؟؟؟
لبخند میزند،بی هیچ جوابی
تو از دوستانت جدا میشوی و سمت ما می آیی....
_فاطمه سادات؟
_جانم داداش؟؟
_آب رو میدی؟
بطری را میدهدو تو مقابل چشمان من گوشه ای مینشینی،آستین هایت را بالا میزنی و همانطور که زیر لب ذکر میگویی،وضو میگیری....
نگاهت میچرخد و درست روی من می ایستد خون به زیر پوستم میدود و گر میگیرم.
_ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره....
پس به چفیه ات نگاه کردی نه من!چفیه را دستش میدهمو او هم به دست تو!
آن را روی خاک میندازی،مهر و همان تسبیح سبز شفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دوکلمه میگویی که قلب مرا در دست میگیرد و از جا میکند....
#الله_اکـــبـــر
بی اراده مقابلت به تماشا مینشینم . گرما و تشنگی از یادم میرود . آن چیزی که مرا اینقدر جذب میکند چیست؟
نمازت که تمام میشود،سجده میکنی کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات نهر را رها میکند با نگاهت فاطمه را صدا صدا میزنی .او هم دست نرا میکشد،کنار تو درست در یک قدمی ات مینشینیم.
کتابچه کوچکی را برمیداری و باحالی عجیب شروع میکنی به خواندن...
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
....زیارت عاشورا....
و چقدر صوتت دلنشین است.
در همان حال اشک از گوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعد از آن میگوید:همیشه بعد از نمازت صداش میکنی تا زیارت عاشورا بخونی....
چقدر حالت را ،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدر عجیب...
که هرکارت #بوی_خدا میدهد... حتی #لبخندت....
#ادامه_دارد.....
به قلم:محیا سادات هاشمی
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۷ :
دوکوهه حسینیه باصفایی داشت که اگر انجا سر به سجده میگذاشتی بوی عطر از زمینش به جانت مینشست
سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام وجود میبلعم...
اگر اینجا هستم همه از لطف #خداست
#الهی_شکرت
فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_فاطمه؟...فاطمه؟....هووی!
_هوی....لااله الا الله....اینجا اومدی ادم شی!
_هر وخ تو شدی منم میشم!
_خو حالا چته؟
_تشنمه.
_واای تو چرا همش تشنته!کله پاچه خوردی؟!
_واع بخیل!....یه اب میخوامااا
_منم میخوام....برادرا جلو در باکس آب معدنی میدن....قربونت برو بگیر!اجرت با خدا...
بلند میشوم و یک لگد آرام به پایش میزنم
_خعلی پررویی
از زیر چادر میخندد....
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرک میکشم، چند قدم انطرفتر استاده ای و باکس های آب معدنی مقابلت چیده شده...
#تو مسئولی؟!!
آب دهانم را قورت میدهم و سمتت می آیم
_ببخشید میشه لطفا آب بدید؟!
یک باکس طرفم میگیری و میگویی:
_علیکم السلام...بفرمایید
خشک میشوم....سلام نکرده بودم!
#چقدرخنگم
دستهایم میلرزد انگشتهایم باز نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم...
یک لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود از جا میپری و پایت را میگیری...
_آخ آخ
روی پایت افتاده...
محکم به پیشانی ام میزنم...
_وای وای تو رو خدا ببخشید....چیزی شده؟
پشت به من میکنی میدانم میخواهی نگاهت را از من بدزدی...
_نه خواهرم خوبم....بفرمایید داخل
_ترو خدا ببخشید!الان خوبید؟....ببینم پاتونو!
باز هم به پیشانی ام میکوبم...#چرا_چرت_میگی_عاخه
باخجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سر میشنوم:
_خانوم علیزاده...؟
لب میگیرم و برمیگردم سمتت
لنگان لنگان سمتم می آیی با بطری های آب....
_اینو جا گذاشتید...
نزدیک تر که می آیی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
که #عــطـــرت را بخوبی احساس میکنم
#بوی_یاس_میدهی
همه وجدم میشود استشمام عطرت...
چقدر آرام است.... #یاس_نگاهت
#ادامه_دارد....
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۸:
نزدیک غروب، وقت برای خودمان بود....
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم آخرای این سفر چند عکس از #تو بگیرم....
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود که لحظاتی را ثبت کنم....
زمین پرفراز و نشیب فکه با پرچم های سرخ و سبزی که باد تکانشان میداد حالی غریب را القا میکرد....
تپه های خاکـے!....
و تو درست اینجایی!....لبه ی یکی از همین تپه ها و نگاهت به سرخی آسمان است.
پشت به من هستی و زیرلب زمزمه میکنی:
#از_هر_چه_که_دم_زدیم...آنها_دیدند...
آهسته نزدیکت میشوم،دلم نمیخواهد خلوتت را بهم بزنم....
اما.....
_آقای هاشـمـــے!...
توقع مرا نداشتی....آنهم در آن خلوت....
از جا میپری!می ایستی و زمانی که رو میگردانی سمت من، پشت پایت درست لبه ی تپه،خالی میشود و....
از سراشیبی اش پایین می افتی
سرجایم خشک میشوم #افتاد!!....
پاهایم تکان نمیخورد....بزور صدا رو از حنجره ام بیرون میکشم...
_آ...آقا.....ها...ها...هاشمے....!
یک لحظه به
خودم مے آیم و میدوم....
میبینم پایین سراشیبی دوزانو نشسته ای و گریه میکنی....
تمام لباست خاکی است....
و با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای....
فکر خنده داری میکنم #یعنی_از_درد_گریه_میکنه!!
اما....تو...حتما اشکهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتی که بعدها آن را میفهمم....
سعی میکنم آهسته از تپه پایین بیایم که متوجه و بسرعت بلند میشوی...
قصد رفتن که میکنی به پایت نگاه میکنم...#هنوز_کمی_میلنگد...
تمام جرئتم را جمع میکنم و بلند صدایت میکنم....
_آقای هاشـمـــے...آقا #سید ...یک لحظه نرید....ترو خدا...باور کنید من!....نمیخواستم که دوباره....دستتون طوریش شد؟؟...آقای هاشـمــے باشمام!....
اما تو بدون توجه سعی کردی جای راه رفتن،بدوی!....تا زودتر از شر #صدای_من راحت شوی....
محکم به پیشانی میکوبم....
#یعنیا_خرابکارتر_از_تو_هست_عاخه؟؟؟
#چقدر_عاخه_بی_عرضههههه.
آنقدر نگاهت میکنم که در چهارچوب نگاه من گم میشوی....
#چقدر_عــجــیــبــے...
یانه....#تو_درستی....
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که....
در اصل چقدر من #عـجــیــبـــم.
#ادامه_دارد....
به قلم:محیاسادات هاشمی
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۹
فصا حال و هوای سنگینی دارد.یعنی باید خداحافطی کنم؟
از خاکی که روزی قدمهای پاک آسمانےها آنرا نوازش کرده....با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم.
در این چند روز آنقدر از آنها روایت شنیده ام که حالا میتونم براحتی تصورشان کنم...
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما را میبینم.اکیپــے که از ۱۴ تا ۵۰ساله در آن در تلاطم بودند.جنب و جوش عاشقے.....و من در خیال صدایتان میزنم.
_آهای #معراجی_ها....
برای گرفتن یک عکس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه کنم؟...
و نگاه های مهربان شما که فریاد میزنند:هیچ..هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفط کن.....حجب را بخر،حیا را به تن کن. نگاهت را بدزد از نامحرم....
آرام میگویم:یک...دو....سه....
صدای فلش و ثبت لبخند خیالی شما
لبخندی که #طعم_سیب میدهد.
شاید لبهای شما با حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته....
دلم به خداحافظی راه نمیدهد،بی اراده یک دستم را بالا میاورم تا...
اما یکی از شما را تصور میکنم که نگاه غمگینش را به دستم میدوزد...
_با ما هم خداحافظ میکنی؟؟
خداحافظی چرا؟؟؟
توهم میخواهی بعد رفتنت مارو فراموش کنی؟؟....خواهرم تو بی وفا نباش
دستم را پایین میاورم و به هق هق می افتم;احساس میکنم چیزی در من شکست...
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم بود....
نگاه که میکنم دیگر شمارا نمیبینم
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاکی که زمانی روی آن سجده میکردند عرش نیشود برای #توبه...
#تولدم_تکرار_شد...
کاش کمکم کنید که پاک بمانم...
شما را قسم به سربندهای خونی تان...
درتمام مسیر بازگشت اشک میریزم...بی ارده و از روی دلتنگی....
شاید چیزی که پیش رو داشتم کار شهداست...
بعنوان یک هدیه....
هدیه ای برای شکست و تغییر
هدیه ای که من صدایش میکنم:
#علی_اکبر
#ادامه_دارد...
به قلم:محیاسادات هاشمی
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۰
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد
شماره را عوض میکنم
#خاموش!
کلافه دوباره شماره گیری میکنم
بازم #خاموش!
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد:
_چی شده؟جواب نمیدن؟
_نه!نمیدونم کجا رفتن....تلفن خونه رو جواب نمیدن...گوشیهاشونم خاموشه،
کلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مکث میکند:
_خب بیا فعلا خونه ما
کمی تعارف کردم و "نه" آوردم...
دو دل بودم....اما آخرسر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط که شدم،ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم
مشخص بود زهراخانوم تازه گلها را آب داده...
فاطمه داد میزند:ماااامااااان....ما اومدیم...
و تو یک تعارف میزنی که:
اول شما بفرمایید...
اما بی معطلی سرت را پایین می اندازی و میروی داخل.
چند دقیقه بعد علی اصغر پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
علی جیغ میزند و می دود سمت فاطمه...خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینکه با دیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش به من سلام میکند!
این نشان میدهد که چقدر خون گرم و مهمان نوازند....
_سلام مامان خانوم!....مهمون آوردم...
"و پشت بندش ماجرای منو تعریف میکند"
_خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده و اومده خونه ما!
علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه میگوید:آچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من برمیگرداند
_نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟
_ببخشید مزاحم شدم . خیلی زشت شد._زشت این بود که تو خیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت در و بیا و...ناهار حاضره.
لبخند میزند،پشت به من میکند و میرود داخل.
*
خانه ای بزرگ،قدیمی و دو طبقه که طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یک اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر.
زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پایین پله ها مینشینم،از خستگی شروع میکنم
پاهایم را میمالم.
که صدایت از پشت سرو پله های بالا به گوش میخورد:
_ببخشید!....میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله رد میشوم.
یکی از دستانت را بسته ای،همانی که موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود..
علی اصغر از پذیرایی به راهرو میدود و آویزون پایت میشود.
_داداچ علی . چلا نیمیای کولم کنی؟؟
بی اراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میکنم،سرخ میشوی و کوتاه جواب میدهی:
_الان خسته ام....جوجه من!
کلمه جوجه رو طوری گفتی که من نشنوم....اما شنیدم!!!
*
یک لحظه از ذهنم میگذرد:
چقدر خوب شد که پدرومادرم نبودن و من الان اینجام....
#ادامه_دارد...
به قلم:محیا سادات حسینی
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۱
مادرم تماس گرفت....
حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا(منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است)
چند روز دیگه معطلی داریم....
برو خونه عمت!....
اینها خلاصه جملاتی بود که گفت و تماس قطع شد.
*
چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب میکنم و به حیاط سرک میکشم.
نزدیک غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده است. تو لبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت را بالا زده ای و وضو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای_مشکی و شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط....احساسم به تو،احساس کنجکاوی بود.....
کنجکاوی راجب پسری که رفتارش برایم عجیب بود
"اما چرا حس فضولی انقدر برام شیرینه
مگه میشه کسی اینقدر خوب باشه؟"
می ایستی،دستت را بالا میاوری تا مسح بکشی که نگاهت به من می افتد.
بسرعت رو میگردانی و استغرالله میگویی....
اصلا یادم رفته بود برای چکاری اینجا آمده ام....
_ببخشید!.....زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید امشب زود بیان خونه....
همانطور که آستین هایت را پایین میکشی جواب میدهی:
_بگید چشم!
سمت در میروی که من دوباره میگویم:
_گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگیری کنید....
مکث میکنی:
_بله....یا علـــے!
*
زهرا خانوم ظرف را پر خورشت قرمه سبزی میکند و دستم میدهد
_بیا دخترم...ببر بزار سر سفره....
_چشم!....فقط اینکه من بعد شام میرم خونه عمه ام!....بیشتر از این مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
_چه معنی داره!نخیر شما هیچ جا نمیری!دیر وقته....
_فاطمه راس میگه...حالا فعلا ببرید غذاهارو یخ کرد....
هر دو از آشپزخانه بیرون و به پذیرایی میرویم. همه چیز تقریبا حاضر است
صدای #یاالله مردانه کسی نظرم را جلب میکند.
پسری با پیرهن ساده مشکی،شلوار گرمکن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
از ذهنم مثل برق میگذرد #آقا_سجاد!
پشت سرش تو داخل میایی و علی اصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند....
خنده ام میگیرد!
چقدر این بچه به تو وابسته است....
نکند یکروز من هم مانند این بچه به تو....
#ادامه_دارد....
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۲
پتو رادکنار میزنم،چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه میکنم،"سه نیمه شب"
خوابم نمیبره...نگران حال پدر بزرگم.....
زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
به خودم میپیچم....
دستشویی در حیاط و من از تاریکی میترسم!
تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفی یه تنم میندازد.بلند میشوم،شالم را روی سرم میندازم و با قدمهای آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم. در اتاقت بسته است . حتما آرام خوابیده ای!
یک دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم.
آقا سجاد بعداز شام برای انجام کارهای فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت . تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،کوتاه و بلند اطرافم تکان میخورند . قدمهایم را تندتر و وارد حیاط میشوم
چند متر فاصلس یا چند کیلومتره؟؟؟
زیر لب ناله میکنم:ای خدا چقدر من ترسوام....!
ترس از تاریکی را از کودکی داشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویی که صدایی سرجا میخکوبم میکند!
صدای پچ پچ....زمزمه!!
"نکنه....جن"!......
از ترس به دیوار میچسبم و سعی میکنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم!
اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبی!!
زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایی دیگر....گویی کسی دارد پا روی زمین میکشد!!!
قلبم گرومپ گرومپ میزند،گیج از خودم میپرسم:صدای چیه؟!!!
سرم را بی اختیار بالا میاورم...روی پشت بام...سایه یک مرد!!
ایستاده و بمن زل زده!!نفسم در سینه حبس میشود.
یک دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!!بی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه در گلویم را رها میکنم:
_دزززززد......دزد رو پشت بومهه...!دززززد....
خودم را از پله ها بالا میکشم!گریه و ترس باهم ادغام میشوند...
_دززد!!
در اتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون میایی!!!
شوکه نگاهت را به چهره ام میدوزی!!
سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار میکنم:دزززد....الان فرار میکنهههه
_کو؟!!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم:رو پشت بومه
فاطمه و علی اصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان
بیرون میایند..
و تو با سرعت از پله ها پایین میدوی...
#ادامه_دارد....
به قلم:محیاسادات هاشمی