eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
1.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
996 ویدیو
75 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 1️⃣ به روایت دکتر حاج علیرضا زاکانی روز 7 اسفند بود که با هلکوپتر وارد جزیره مجنون جنوبی شدیم.به محض ورود به جزیره مواجه شدیم با بمباران هواپیماهای ملخ دار دشمن که از هرسو محل پیاده شدن بچه ها رو بمباران میکردند.به خاطر اینکه بچه ها آسیب نبینند سوار بر کامیونها به جزیره شمالی رفتیم و شب رو در آنجا ماندیم و روز 8 اسفند برای دفع پاتک ها وارد جزیره مجنون جنوبی شدیم. چون عراق باور نمیکرد رزمنده ای پایش به جزایر برسد میدان مین و موانع خاصی نگذاشته بود و ما هم به عنوان احتیاط همراه گردانهای رزمی راهی شدیم. قرار بود گردان علی اکبر علیه السلام تیپ 10 سیدالشهداء(ع) در تاریکی شب دشمن رو دور بزنه و عقبه اش رو تصرف کنه با شهید حاج قاسم اصغری پیش فرمانده گردان رفتیم و خودمون رو معرفی کردیم گفتیم ما هستیم . فرمانده گردان فهمید ما بچه های تخریب هستیم خیلی خوشحال شد و اجازه پیدا کردیم که با دسته ویژه گردان علی اکبر علیه السلام جلو برویم.ماموریت دسته ویژه این بود که از تاریکی شب استفاده کند و به محل تجمع دشمن حمله کند.چند ساعتی از شب گذشته بود که با دسته ویژه راه افتادیم مسیر ما جاده مالروی کنار پد بود و آنطرف پد در فاصله هفت هشت متری ما دشمن در کمین بود. به محل درگیری که رسیدیم فرمان حمله صادر شد. نارنجک بود که بین ما و دشمن رد و بدل میشد و تیربارهای سنگین دشمن تنها خشکی جزیره مجنون که همان پدی بود که ما در دو طرف آن سنگر گرفته بودیم زیر آتش گرفتند و حتی نارنجک ها قبل از اینکه تاخیرشان تمام شود با تیر تیربارها منفجر میشدند. فرصت نشد ما از آرپی جی استفاده کنیم فقط نارنجک ها به کار اومد. من آشنایی زیادی با قاسم اصغری نداشتم از عملیات والفجر 4 او رو میشناختم و توی مسوول ترابری بود؟؟؟؟!!!!!! ماشین نداشت!!!بلکه دو تا قاطر در اختیار داشت که با اونها مهمات و اقلام پشتیبانی رو جابجا میکرد.خیلی کار سختی بود. به این خاطر بچه ها با او شوخی میکردند و بهش میگفتن قاسم قاطرچی. من تصورم از قاسم یک همچنین آدمی بود.و نگران بودم که نتونه پابه پای من توی درگیری جلو بیاد. من هیکل درشت و قوی داشتم و به این توانایی خیلی امیدوار بودم و حالا که درگیری جدی بود میخواستم کمکم کنه اما دیدم که قاسم قاطرچی رو نمیشه کنترل کرد انگار نه انگار دشمن مقابلش داره تیر اندازی میکنه. ماها از کنار پد نارنجک می انداختیم اما قاسم سعی میکرد فاصله اش با دشمن حداقل بشه توی این زد و خورد نارنجکی مقابل من افتاد و تا اومدم به خودم بیام منفجرشد و ترکشی به سرم اصابت کرد. قاسم دوید سمت من و امدادگرها اومدند و زخم سرم رو بستند..درگیری سختی بود ما آمادگی حمله به این تعداد نیروی دشمن رو نداشتیم...یک تعداد از بچه ها شهید ومجروح شدند..دیدم قاسم نگرانه!!!گفت علی میتونی ادامه کار بدی گفتم آره ..چیزیم نیست...گفت آرپی چی رو به من بده.من هم قبول کردم و وقت حرکت دیدم یک قبضه تیربار روی زمین افتاده ، برداشتم و با قاسم به محل تجمع دشمن حمله کردیم.توی تاریکی هوا نیروهای ما با دشمن قاطی شده بودند.و درگیری تن به تن بود.من خیال میکردم خودم جیگردارم اما پیش قاسم کم آوردم.دیدم یک ستون از روی پد بدو رد می شوند.اومدم رگبار تیربار رو به سمتشون بگیرم.قاسم داد زد علی!!!!نزنی.بچه ها خودمون هستن.یکی از اونها صدا رو که شنید سمت ما اومد و صدا زد. برادرها !!روی جاده یک قبضه تیربارچهارلول دشمن هست که مدام شلیک میکنه و تلفات میگیره.کمک کنید تا تیربار خاموش بشه.با قاسم حرکت کردیم و دولا دولا از کنار جاده مالرو میرفتیم .قاسم خیلی بی محابا جلو میرفت...گفتم قاسم مواظب باش دور نخوریم.به پشت سر هم نگاه کن..فاصله ما با دشمن خیلی کمه...شاید اسیر بشیم...قاسم اصلا حرفهای من رو متوجه نمیشد...فاصله ما با تیربار دشمن چند متری بیشتر نبود و آتش لوله تیربار در اون تاریکی شب یک لحظه خاموش نمیشد. همینطور که دولا دولا میرفتیم من احساس کردم که سینه ام سوخت و در یک لحظه تیربار از دستم افتاد. خیال کردم دست راستم کنده شد.افتادم روی زمین. قاسم دید همراهش نمیرم برگشت بالا سرم. گفت علی چی شد؟؟؟؟گفتم قاسم مثل اینکه تیر خوردم گفت کجات تیر خورده ؟؟؟گفتم گردنم وکمرم بی حس شده. قاسم پیراهن من رو پاره کرد تیر از گردنم وارد ریه ام شده بود و از پشت کمرم بیرون رفته بود. 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel ادامه دارد👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
1️⃣ 6 تیرماه 1367 ✍️✍️✍️ : (وهابی) تخریبچی لشگر10 لشگر 10 سیدالشهداء در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت(ارتفاع قشن ) خط پدافندی داشت و ماموریت پیدا کرد برای جلوگیری از حمله عراق جلوی خط دفاعی قرار دهد مسوول اجرای مین گذاری برادر آقایی بود و من هم در خدمت ایشون و برادر ابوالفضل رضایی و تعدادی از نیرو های تخریب به رفتیم. برادر اقایی بنده و شهید ابوالفضل رضایی رو برای شناسایی منطقه به ارتفاعات قشن فرستاد. شب پنجم تیرماه ۶۷ من به همراه شهید ابوالفضل رضایی برای شناسایی منطقه( ارتفاعات قشن) رفتیم اما از آنجا که حجم آتش عراقی ها زیاد و غیر طبیعی بود تصمیم گرفتیم عملیات شناسایی را به چند ساعت بعد که هوا روشن تر میشود و عراقی ها معمولا در آن ساعت خواب هستند به تاخیر بیاندازیم ..از این رو به سنگر هایمان برگشتیم. بعد از نماز صبح در کمال تعجب مشاهده کردیم برادر آقایی با تعداد زیادی از بچه های تخریب به خط مقدم آمده بودند و خبر دادند که دستور رسیده که لشگر ۱۰ باید تا مرزهای بین المللی (پل بیت المقدس ) عقب نشینی کند و _های_تخریب هم به صورت نامنظم منطقه رو مین گذاری و تله گذاری کنند. ادامه دارد.............. @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 🟢 🌹🔹 شهادت 3 مرداد 1367 جاده اهواز- خرمشهر بعد از در بهار سال 66 اومد . قبلا گردان رزمی بود. زود خودش رو پیدا کرد و از نیروهای عملیاتی بود فرمانده ما نگاه ویژه ای بهش داشت. تیر اندازیش حرف نداشت. حتی گلوله آرپی جی رو خیلی دقیق به هدف میزد. توی رزم های شبانه کمک بچه ها میکرد. یک شب دررزم شبانه از بالای اونقدردقیق گلوله آرپی جی رو بین دو تا چادر بچه ها زد که من با همه ی وجودم بهش گفتم . دمت گرم توی کارهای سخت همیشه پیش قدم بود. شهیدزعفری وقتی میخواست صداش کنه نمیتونست اسم فامیلش رو صدا کنه... یه خورده فکر میکرد وصداش میکرد. برادر بیلولی اون هم قهقه میخندید. بعد ازشهادت که خیلی با هم صمیمی بودند خیلی به هم ریخت. هوای رفتن به سرش زده بود. تا آخرسال 66 توی تخریب موند. میگفت مثل اینکه ما اینجا شهید نمیشبم سال 67 رفت السلام و شهیددقایق آخر جنگ شد و سوم مرداد 67 در نبردی عاشورایی با لب تشنه به لقاءحق شتافت. @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 روزهای قبل از ،اسماعیل خدمت سربازیش توی تموم شد و تسویه حساب کرد و به تهرون اومد.. هنوز چند روزی نگذشته بود که قطعنامه پذیرفته شد و بعدش هم هجوم مجدد عراق به خاک کشورمون.. اسماعیل تا خبردار شد بدون اینکه اعزام بگیره و از طریق مراجع رسمی اعزام بشه بلا درنگ خودش رو به جبهه رسوند. اون موقع خیلی نیازمند بچه های با تجربه ای مثل اسماعیل بود. وقتی برای ماموریت برای مقابله با پاتک های دشمن به سمت پاسگاه زید میرفتیم توی مسیر به اسماعیل گفتم: اسماعیل خیلی مواظب خودت باش که چیزیت نشه.. او فقط میخندید تا اینکه اسماعیل ترکش بزرگی به پهلوش خورد و به شهادت رسید پیکرمطهر اسماعیل رو تحویل معراج شهدا دادیم و به سمت مقرمون برمیگشتیم . وسط راه یادم اومد که اسماعیل بدون اعزام به جبهه اومده بود و پلاک چنگی نگرفته و هیچ اوراق هویتی همراهش نبود. زود ماشین رو سر ته کردیم و برگشتیم معراج و به مسوولین معراج قضیه رو گفتیم و اونها هم سردخونه رو باز کردن و ما مجددا سراغ اسماعیل رفتیم و مشخصاتش رو روی کاغذ نوشتیم تا مبادا مجهول الهویه به عقب بره. یادش بخیر اسماعیل شهید دوم خانواده خوش سیر بود و اخویش ابراهیم در کربلای 5 به شهادت رسیده بود. اسماعیل چند روز بعد از عید فربان سال 67 به معراج رفت و جزء آخرین قربانیان بود ✍🏻✍🏻✍🏻 راوی: 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 🌺🌹 شهادت: 9مردادماه 67 پاسگاه زید ✍️✍️✍️ راوی: آخرین بار با اسماعیل عازم منطقه شدیم اسماعیل تازه از بستر بلند شده بود عملیات قبل ترکش به بالای ران پاش خورده بود و مدتی هم در بیمارستان بستری بود و بعدا ز چندین عمل، تازه به یک بهبودی نسبی رسیده بود ولی عشق به جبهه و موجب شد دوباره اعزام گرفت و باهم راه افتادیم. اون موقع بچه های گردان در بودن و ما به محض ورود به مقر میاندوآب دیدیم دوستان دارن لوازم رو بار کامیون ها میکنند و به من و اسماعیل گفتند با این دوتا کامیون برید جنوب. حدودا 3 شبانه روز در راه بودیم . بعداز رسیدن به مقر ، مجددا تمام گردان بجز چند نفری عازم شده بودند. در مدتی که در انجا بودیم هرروز توسط نفراتی که به سمت منطقه عملیاتی میرفتند برای فرمانده پیام میدادیم که بفکر ماهم باشه . یکی از روزها که من برای انجام کاری به بیرون از مقر رفته بودم دنبال ما آمده بودند تا به منطقه بریم ، متاسفانه من نبودم اما ماندم . اون روز یکی از بدترین و دلگیر ترین روزهای عمرم بود و تا شب فقط گریه می کردم که چرا من نتوستم برم . بالاخره بخت ما هم باز شد و ما هم رفتیم خط مقدم. در غروب روز 9 مرداد ماه خبر آوردند که وقرار شد من برم تهران وخبر شهادتش رو به خانواده بدهم .کار سختی بود من امتناع کردم اما با اصرار فرماندهی راهی تهران شدم . تهران که اومدم مستقیم رفتم پیش برادر اسماعیل ، حاج ایوب که بچه های قدیمی بود . حاجی وقتی من رو تنها دید متوجه قضیه شد و اولین سوالی که کرد گفت : ؟ من هم با روحیه ایی که از حاج ایوب میشناختم بلافاصله . اسماعیل دومین شهید خانواده بود و آماده کردن مادر برای این خبر کار مشکلی بود که حاج ایوب به گردن گرفت من هم تا اومدن پیکر اسماعیل به تهران به کسی چیزی نگفتم.البته مادر شهید ابراهیم و اسماعیل نیاز ی به این همه نگرانی نداشت . بالاخره پیکر اسماعیل هم رسید و روز تشییع اسماعیل دیدم مادرش مثل کوه در مقابل مصیبات ایستاده و زینب وار عمل نمود . پیکراسماعیل در قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهراء سلام الله علیها به خاک رفت و روحش رو ملائکه با خود بردند و ما هم حسرت به دل اون روزهای خوب ماندیم. 🌺🌹 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹 25 مرداد 64 در این عملیات لشگرسیدالشهداء(ع) با باز نمودن 6 برای عبور رزمندگان از داخل و انفجار #پل_نفر_رو روی دویرج و کار گذاشتن ده ها در مسیر عبور و سنگرهای اجتماعی دشمن و 5 مجروح تقدیم نمود. : ملكي مهوش محمدي عليپوربائي كريمي یاد و خاطره آنان را گرامی میداریم 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 عملیات کربلای 2 در ساعت 1 بامداد روز 10 شهریور ماه در توسط رزمندگان اسلام انجام شد. ✅ در این عملیات حضور داشت. ✅ در این عملیات با اسارت در ماموریت شناسایی عملیات و شهید و در حین عملیات سهمی در این عملیات داشت. این عملیات یک هفته قبل از سال 65 آغاز شد و رزمندگان اسلام با (ع) به دشمن یورش بردند. یاد و خاطره شهدای این عملیات گرامیباد. @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 🔴 را گرامی میداریم بعد از شهید سید مرتضی مساوات دومین شهید لشگر10 سیدالشهداء علیه السلام میباشد که در پاکسازی میادین مین منطقه ی بر اثر در تاریخ 20 آذرماه 1361 به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در روز 23 آذر ماه سال 1361 در تهران تشییع و در قطعه 28 گلزار شهدای تهران به خاک سپرده شد. این شهید دومین شهید لشگر10 سیدالشهداء(ع) میباشد. @alvaresinchannel
🌹☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🌹☘️ ✍️✍️✍️✍️ راوی: من در عملیات کربلای 4 از مامور شدم به (ع) لشگر10 که قرار بود در به سمت عملیات کنه. کار ما در عملیات خیلی زیاد بود قرار بود جلوی گروهانها ، نخل ها رو با انفجار کمربندهایی که بدورش میبستند قطع کنند به نحوی که به صورت پل روی آبراهها سقوط کند و تردد نیروها به تندی صورت بگیرد و ما هم برای دقت در این ماموریت خیلی در آموزشها تلاش کرده بودیم.شب عملیات هم در مستقر بودیم که صدای تیر اندازی های پی در پی و آتش توپحانه و پدافندها نوید شروع عملیات رو میداد.من داخل خوابیده بودم و از ترس اینکه موش داخل کیسه خوابم نشه زیپ کیسه خواب رو تا زیر حلقم کشیده بودم وتازه چشمم گرم شده بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم وبا کیسه خواب از جا بلند شدم.سرو صدای شیرجه هواپیما میومد و علی الظاهر بمب هواپیما مقابل داروخانه خیابونی که از به سمت لب شط میرفت وسط بلوار به زمین خورده بود و به اندازه یک ماشین وانت گود کرده بود. من از داخل هلال احمر بیرون اومدم و دیدم بچه هایی هم که تو مشغول استراحت بودند هم مقابل مسجد جمع شده بودند.هرچی فرمانده ها فریاد میزدند داخل ساختمونها برید کسی گوشش بدهکار نبود. دیگه از نگرانی کسی خوابش نمیبرد همه تجهیزات و حمایل ها رو بسته بودند و آماده دستور بودند که حرکت کنند.از بیرون خبر میومد که داخل آب توسط تیربارهای سنگین دشمن قلع و قم شده اند.من چون سابقه گذشتن از رو در سال گذشته و در داشتم و مجسم میکردم که غواص هنوز از بیرون نرفته زیر آتیش قرار بگیره چه اتفاقی میفته.!!!! بچه ها نگران بودند وخودشون رو با ذکر خدا آروم میکردند و بعضی ها هم مشغول خواندن شدند و از گوشه ای هم صدای زمزمه (ع) میومد که میخوند. شبهای دراز بی عبادت چکنم طبعم به گناه کرده عادت چکنم گویند کریم ما گنه میبخشد او می بخشد من از خجالت چکنم کنار من بود او هم داشت نماز شب میخوند و هم به مناجات گوش میداد..تو دلم گفتم این بچه، پاشو تو خط بگذاریم پریده!!!!. ریا نشه من هم برای اینکه حفظ ظاهر کنم وارد جرگه نمازشب خون هاشدم . شاید هنوز به نرسیده بودیم که یکی صدا زد برادرها راه بیفتید برای رضای خدا نماز شب تعطیل شد. از جا بلند شدیم به امید اینکه میریم برای عملیات . خودم رو به فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) رسوندم تا برای عملیات کارها رو با ایشون چک کنم .که حاجی گفت دستور رسیده که تا هوا روشن نشده نیروها از خارج بشن . فرمانده یکی از گروهانها بود .شروع کرد سر وصدا کردن . و نیروهاش رو زود تر از بقیه گروهانها به خط کرد . گردان به ستون یک از کوچه های اطراف به سمت جاده اصلی اهواز خرمشهر حرکت داده شد و مقابل پمپ بنزین ورودی خرمشهر سوار بر تریلی به اهواز منتقل شدند. گردانهای لشگر سیدالشهداء(ع) اومدند اردوگاه کوثر در جاده سوسنگرد ،وبچه های تخریب واطلاعات عملیات هم رفتند زیر پل هفتی هشتی مستقر شدند.و خدا رو شکر که یگانها نیروها رو از خرمشهر واطراف اون تخلیه کردند.. صبح روز 4 دیماه سال 65 داخل خرمشهر جهنمی از آتش بود.از زمین هوا گلوله میریخت.در اطراف مسجد جامع خرمشهر جایی نبود که گلوله ای نخورده باشه. وقتی عقب اومدیم تا برای عملیات بعد آماده شویم. همه به هم میگفتند خدا ما رو تنبیه کرد؟؟؟!!! چون خیلی مغرور شده بودیم .یادمون رفته بود که خدا همه کاره است نه ماها. خدا حال ما رو کربلای 4 گرفت که کربلای 5 به ما حال بده!!!! 🌹☘️ 🌹☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ @alvaresinchanne
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍃 🌺🍃🍃حسن مرد خدا بود شهادت 1 بهمن 1366 توی بالاتفاق بچه ها اهل معنویت بودند اما بعضی ها یه سر و گردن از بقیه بلند تر بودند. شهید یکی از اونها بود. بعضی ها به اشتباه اهل معنویت وآخرت بودن رو با گوشه گیری و دوری از اجتماعات اشتباهی میگیرند. شهید حسن جدی الگوی تمام وکمال یک رزمنده تخریبچی عارف بود. حسن بود یک آن از یاد خدا غافل نبود و این گره خوردن با خدا رو هرکس که کنارش بود احسای میکرد حسن بود. حسن همیشه عطر زده و خوش بود بود حسن همیشه منظم ومرتب بود حسن مبادی آداب بود حسن میان بچه ها بود حسن اهل نیمه شب بود حسن اهل تبسم بود و در یک کلام بود هروقت مراسمی توی گردان بود برای برپایی هرچه باشکوه تر مراسمات کمک میکرد اگر مسابقه ورزشی بود سعی میکرد زودتر از همه اعلام آمادگی کنه. اگر مسابقه حفظ سوره های قرآن بود اسم حسن هم توی لیست بود برای نظافت چادر و شستن ظروف به قول بچه های جبهه(شهردارچادر) اسم حسن همیشه اول لوح بود در آموزش های تخریب هم حسن از بهترین و سخت کوش ترین ها بود. و در عملیات هم حسن شیر بود. روز عملیات نصر4 از نزدیک نترسی و دلاوری حسن رو دیدم. دشمن با گلوله های کاتیوشا خط مقدم رو زیر آتش گرفته بود. از شدت انفجارهای پشت سر هم همه کلافه بودند و سینه ها به زمین چسبیده بود یکعده شهید شده بودند و مجروحان هم کمک میخواستند.کسی جرات از زمین کندن را نداشت منتظر یک نفر بودن که سینه از خاک بلند کند. حسن از جا کنده شد و تجهیزات خود را رها کرد و به سمت مجروحین دوید و دیگران هم پشت سر او جلو رفتند. حسن اهل شهادت بود و ما اهل ماندن... و حسن شهید شد و ما اسیر.. اسیر دنیا خدا به ما رحم کند. خدا از تقصیرات این حقیر بگذرد من با حسن خیلی شوخی میکردم و او هم به من محبت داشت من میخواستم با این کارها حسن رو از آسمون واز ملکوت روی زمین بکشم اما حسن اصلا اهل زمین نبود. اگر روی زمین بود توی آسمون سیر میکرد... یادش بخیر...خیلی عزیز بود. 🍃🌹🌹 # جعفرطهماسبی @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 🔶 بهار سال 1364 بود مشغول ساختن زاغه مهمات در کنار رودخانه کرخه بودیم برادر عبدالله کارها رو تقسیم کرده بود و بچه ها تیم بندی شده بودند تا سوله ها درست بشه شهید سید اسماعیل موسوی مسوول کندن چاه بود تا به آب برسه. شهید اکبر عزیز زاده مسوول کارهای جوشکاری و اهنگری بود شهید طحانی و تابش هم با به کارگیری شهید سعید صدیق عمله بنا بودن و کارها خیلی عالی جلو میرفت و هم ناظر مذهبی و مسوول روحیه بود سر ظهر بود و بچه ها جمع شده بودن برای نماز و نهار که برادر حاج عبدالله گفت : بچه ها میخواستم یه خبر بهتون بدم... همه فکر کردن ماموریتی در پیش است و حاجی میخواد خبرش رو بده. اما با تبسمی خبر رو داد و گفت : راستش من امروز تعهد 5 ساله ام به تموم میشه و توضیح داد که وقتی میخواستم عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشم از ما تعهد گرفتند که 5 سال باید عضو باشید و امروز آخرین روز تعهدم به سپاه است. برای جمع ما جالب بود این خبر و هر کس یه چیزی گفت و با خنده به برادر عبدالله کفت: برادر عبدالله حالا که تعهدت به سپاه تموم شده برو تسویه حساب کن و بیا شد.(به اون هایی که توی سپاه خدمت سربازی رو میگذروندن میگفتن پاسدار وظیفه و اونایی که در ارتش مشغول خدمت بودن سرباز وظیفه بودن) با این شیرین کاری شهید عزیز زاده همه بلند خندیدن و شهید عبدالله به شوخی بهش گفت ای اوس اکبر شیله پیله دار... سردار شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده تخریب و مهندسی رزمی لشگر10 در 4 اسفند سال 1364 در عملیات والفجر8 به شهادت رسید. یاد همشون بخیر همنشینی با امام حسین(ع) نوش جونشون انشاءالله ما رو هم بطلبند. (جعفرطهماسبی1400) @alvaresinchannel
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀 🌹🥀🌹🥀 🌹🥀 شهادت 11فروردین 67 دربندیخان ✍️✍️✍️ راوی: بعد از در زمستان 66 با تعدادی از بچه های لشگرده سیدالشهداء(ع) برای ماموریت های تخریب و احیانا مقابل دشمن بر روی ارتفاعات پوشیده از برف که مشرف به عراق اعزام شدند. ارتفاع برف در آن منطقه بیش از دو متر بود وبرای تردد در بعضی از محورها داخل برف ها تونل زده بودند وتردد میکردند. حدود 15 روز بود که به خاطر و ، جاده دسترسی به خط مقدم بسته شده بود و تدارک رزمنده های مستقر در خط با مشکل مواجه بود به طوریکه امکان توزیع غذای گرم وجود نداشت و بچه ها مجبور بودند از کنسرو استفاده کنند. تانکرهای آب برایشان مقدور نبود که به خط آبرسانی کنند و رزمنده های مستقربر روی ارتفاعات مجبور بودند نیاز به آب خود را با برف تامین کنند و این موضوع باعث بیماری خیلی از رزمندگان مستقر در خط و تعدادی از بچه های گردان ما هم شده بود. متاسفانه بچه ها به مبتلا شده بودند و سعی میکردند که بیماریشون را مخفی نگهدارند. وسط های اسفند ماه بود که بچه های از خط مقدم به در در ماووت اومدند... صورت های رنگ پریده وزرد شده شان حکایت از بیماری داشت. اما چون بوی عملیات به مشامشون خورده بود سعی میکردند ضعف وبیماریشون رو کتمان کنند. از جمله این بچه ها بود. وقتی از خط برگشت خیلی ضعیف شده بود لاغر که بود و بیماری هم او رو آب کرده بود. بهش گفتم بچه چته؟؟؟؟ مدام دم در دستشویی ایستادی؟؟؟ گفت: سردیم کرده یک خورده خوب میشم... گفتم بریم بهداری دکترقرص دوا بده خوب بشی... گفت : نه چیزیم نیست.. اما گفت: دروغ میگه...اسهال گرفته .... آنقدر مریض بود که قدرت ایستادن روی پاهاش رو نداشت اما میگفت چیزیم نیست... گرم بشم خوب میشم.. روزهای آخر اسفند بود که ماشین ها اومدند و به برای رفتیم.... در مقر دزلی هم حاضر نبودند به پست امداد مراجعه کنند. چون میدونستن با توجه به وضعیت بیماری قطعا به پشت جبهه اعزام خواهند شد. به لشگرسیدالشهداء(ع) ماموریت تصرف رو دادند و ما به وبعد هم کنار اومدیم. وقتی اسامی رو برای عملیات خوندند وقرار شد من هم با اونها جلوبرم خیلی نگران شدم. چون تعدادی از غواص هایی که باید به خط دشمن میزدند همین بچه هایی بودند که از نظر جسمی مریض بودند. بعضی هاشون رو کنار کشیدم و گفتم درست نیست با این وضعیت شما جلو بیان..اما اونها اصرار داشتند که وضعیت بیماریشون رو ندونه... به گفتم: بچه !!! تو دوسیر استخون جون عملیات نداری!!! حالا که مریض هم هستی چه بدتر... اما او درجواب سعی میکرد با زدن ما رو دلگرم کنه. خلاصه ما حریف اینها نشدیم که نشدیم. من میدیدم که درد میکشند و حتی در تب میسوخت اما خم به ابرو نمی آورد. تا اینکه لب اسکله لشکرده رفتیم تا از نزدیک بچه ها سردی آب رو احساس کنند و مسیر طولانی که باید درآب غواصی میکردند رو ببیند تا شاید به خاطر سختی کار وسردی آب منصرف شوند. اما تعجب این بود که در مسیر برگشت برای آماده شدن برای با هم شوخی میکردند و همدیگر رو برای حمله به دشمن ترغیب میکردند. @alvaresinchannel