eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
1.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
996 ویدیو
75 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 🌹🌷🌹🌷 🌹🌷 🌹 تیرماه 66 ✍✍✍ راوی: از برگشته بودم، هرکاری می کردم نمی تونستم رو از سرم خارج کنم وبی قراری شدیدی تمام وجودم رو گرفته بود.... تصمیم گرفتم دوباره به هر نحوی شده به جبهه برگردم ، اما برام مهم بود که کجا و با چه کسی برم، چون اصلا نمی تونستم غریبی و حس بدی که بهم دست می داد در جبهه ها رو، تحمل کنم ... یکی از شبهای گرم تابستان در بسیج مسجد نشسته بودم که خبر شهادت که در لشگر 27 حضرت محمد رسول الله( ص )بود رو آوردند و جو عجیب و معنوی که در اون زمانها ایجاد میشد با حضور شهدا و تشییع جنازه ها و صدای آهنگران و..... به شدت هوایی شدم، در همین تفکرات بودم که دوست و برادر خوبم علیرضا رفاهی فرد رو دیدم که داشت در مورد حضورش در حضرت_سیدالشهدا علیه السلام صحبت می کرد، فهمیدم که مدتی است در گردان تخریب سیدالشهدا (ع) بعنوان بسیجی حضور دارد ، ازش خواستم شرایط حضور در گردان رو برام بگه ، اون همم خیلی صریح و سریع گفت به این راحتی ها نیست ، باید بری پایگاه ثبت نام کنی ، بعد از آموزش تقاضا کنی بندازنت لشگر 10 و بعد تقاضا کنی بیافتی گردان تخریب واگر فرمانده گردان موافقت کرد شما رو به تخریب بفرستند..... گفتم: ای بابا ، اینها که خیلی طول میکشه..... خیلی حالم گرفته شد.... همین طور که داشتم با خودم کلنجار می رفتم ، برادر رفاهی گفت ولی من یه راه خوب بهت میگم که زودتر بیای گردان .... برق عجیبی تو چشام زد و هیجان زده گفتم چه راهی ؟ گفت برو (عج) و به مسئول ستاد عقبه لشگر 10 بگو من از طرف اومدم و به من گفته خیلی سریع اعزام بشم به گردان تخریب ... برام کمی عجیب و دلهره آور بود ... فکرهای زیادی کردم و ذهنم به شدت مشغول شد ، من که آقا سید رو نمیشناسم خب اگر من رفتم اونجا و در حین صحبت من آقا سید هم اونجا بود و به من گفت ، من به شما گفتم ؟ اصلا شما کی هستی؟ و... من چه کنم؟ برادر رفاهی گفت : نه بابا الان آقا سید منطقه است . تازه اگر این اتفاق افتاد و آقا سید اونجا بود بگو من را برادر رفاهی معرفی کرده کمی خیالم راحت شد . با خودم گفتم : تازه من که خلاف نمیخوام بکنم، خیلی ها شناسنامشونو تغییر می دهند و خودشون رو بزرگ نشون میدن خیلی‌ها امضای باباهاشون رو میزنند و میرن جبهه ، من فقط یه نقل قول می خوام بکنم فوقش نمیشه . خلاصه با همه ی ترس و دلهره ای که داشتم رفتم پادگان ولیعصر و نزد رئیس ستاد عقبه لشکر ۱۰ ، یه نفس عمیق کشیدم و قیافه مردونه حق به جانب گرفتم گفتم : سلام برادر گفت :سلام اخوی بفرمایید ... گفتم : من باید هر چه سریع‌تر به برم ، آقا سید محمد گفتند زود بیا کارت دارم ، همین که اسم آقا سید را آوردم مسئول ستاد که نمیدونم اسمش چی بود بلافاصله یک فرم گذاشت مقابل من و گفت : فرم را تکمیل کن و مدارک لازم را فردا بیار تا برگه اعزام انفرادی را صادر کنم ... با خودم گفتم : واقعاً؟ به همین سرعت ، خدایا چی شد.. چه زود... برادر رفاهی دمت گرم چه اسم جادویی و طلایی بود سیدمحمد ؟ خلاصه اعزام شدم به لشگر 10 حضرت سیدالشهدا ... در که بعداً شد ... 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شهادت تیرماه 66 ✍✍✍ راوی : روزهای اولی که رفتم ، متوجه شدم در مراسمات اعیاد و یا عزاداری ها بعد از مراسم همه بچه های گردان شام رو در حسینیه گردان میل می‌کنند و برای ایجاد صمیمیت و آشنایی بیشتر هر دو نفر در یک ظرف غذا می خورند . در یکی از اون شبها بعد از مراسم با یکی از برادران گردان که نمیشناختمش و تا حالا ندیده بودم کنار هم نشسته بودیم و با هم در یک ظرف مشغول خوردن شام شدیم. اون رزمنده بعد از سلام و احوالپرسی خیلی عادی و صمیمی گفت : شما تازه اومدی گردان؟ گفتم: بله سووالش رو ادامه دادو پرسید که کی و از کجا اومدی ؟ من هم خیلی ساده و بدون سانسور ، داستان چگونه اومدن به رو خیلی آبدار و با شوق وذوق ، تعریف کردم و گفتم : داداش به کسی نگو یه وقت به گوش آقا سید برسه و خراب میشه ، اونم گفت: نه داداش خیالت راحت، من دهنم قرصه نگران نباش ... بعد من بهش گفتم : خوب اخوی حالا که من خودم رو معرفی کردم ، نوبت شماست ، تعریف کن ببینم شما چی ؟ کی و چطوری به این گردان اومدی ؟ با یک نگاه رویایی و زیبا و پر از جاذبه ، که همه بچه های گردان جذبه چشمهای آقا سید رو میدونن به من نگاه کرد و گفت :من ؟ گفتم :بله گفت : من سید محمدم چی گفتی ؟ گفتم که سیدمحمد ...!! گفتم: واویلا....، ؟ گفت: بله آقا من رو میگی...!! قاشق غذا از دستم افتاد وسط ظرف غذا ، یعنی تا چند دقیقه کپ کردم ؛که شروع کرد به خندیدن و گفت : نگران نباش، به کسی نمیگم اون شب بود که فهمیدم سید ما مرد بزرگیست و چه توفیقی است ، هم غذا شدن با فرمانده گردان. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹 ✍✍✍ :راوی قرار شد برای احیاء بریم دزفول . علاقه خاصی به مردم دزفول داشت واین تیکه کلامش بود که .. اون شب بعد از نماز مغرب و عشا زود شام خوردیم و با چند تا وانتی که داشتیم همه رفتیم دزفول… رفتیم یکی از مسجد های قدیمی که چند تا پله هم میخورد و شبستان مسجد توی گودی قرار داشت اونجا مراسم احیا و به سر گرفتن قران با حال خوبی برگزار شد.. ساعت 12 شب بود که مراسم تموم شد و ما به مقر" "کنار کرخه برگشتیم . به مقر که اومدیم ساعت 1 نیمه شب بود و تا اذان صبح 3 ساعتی وقت بود..شهید نوریان اصرار داشت بچه ها تاسحر بیدار باشند تا رو درک کنند. پشنهاد داد که بخونیم به من نگاه کرد و گفت: مرشد حالش رو داری و من هم قدری مکث کردم و گفتم برادر عبدالله یه کاریش میکنیم با بلندگوی تبلیغات اعلام شد که برادرها برای مراسم به حسینیه بیایید. اون مقطع لشگرسیدالشهداءعلیه السلام حدود صد تا نیرو بیشتر نداشت..عمده بچه ها اومدند و برادر عبدالله خودش رحل و مفاتیح رو جلوی من گذاشت و گفت بسم الله و خودش هم پشت سر من نشست من هم شروع کردم ..سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب….اللهم انی اسئلک بسمک یا الله یا رحمان و یا رحیم….بچه ها با گریه و اشک ؛ فقرات دعا رو با من همراهی میکردند..و شهید نوریان هم با گویش مخصوص خودش ذکر سبحانک یا لا اله الا انت رو میگفت… هرچی در دعا جلو تر میرفتیم احساس میکردم تعداد همراهان دعا داره کمتر میشه ازسی امین فراز دعا که گذشتیم کمتر از ده نفر با من سبحانک یا لا اله الا انت میگفتند…اما برادر عبدااله هنوزسفت وسخت جواب میداد..دعای جوشن کبیر رو ادامه دادم.فکر مبکنم دعا هنوز به نیمه نرسیده بود که دیدم در جواب دادن ذکر دعا انگار صدای شهید نوریان هم نمیاد،آب دهنم رو قورت دام تا یک لحظه استراحتی به حنجره خسته داده باشم که شنیدم صدای خور خور میاد اما روم نمیشد برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم بازم دعا رو ادامه دادم و در موقع جواب دادن ذکر دعای جوشن برایم یقین شد که هیچکس غیر خودم بیدار نیست و همه خوابند …برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم اکثر بچه ها دراز به دراز توی حسینیه خوابیده اند و بعضی ها هم توی سجده صدای خورخورشون میاد…شهید نوریان هم توی سجده بود… با خودم گفتم حتما برادر عبدالله توی حال رفته و داره در سجده با خدا مناجات میکنه…اما صورتم رو که نزدیکش بردم دیدم نه ایشون اصلا مثل اینکه توی این دنیا نیست…من هم مفاتیح رو بستم و کنار بچه ها خوابیدم…اون شب یکی از شبهایی بود که خواب به من خیلی مزه کرد....وقتی از خواب بیدارشدم که شهید نوریان داشت در گوشم میگفت برادر…الصلاه..الصلاه…چشمام رو که باز کردم.. شهید نوریان گفت:مرشد دعا رو تا کجاش خوندی من وسطش خوابم برد … من هم به خنده گفتم برادر عبدالله خواب بودیم و مقدراتمون رو نوشتند خدا بدادمون برسه… 🌿🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🍁🌷🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁🌷🍁 🍁🌷 🍁 #مادری_نستوه_بر_مزار_دو_فرزند_شهیدش #شهادت_10_تیر_ماه_65 #عملیات_کربلای_مهران #شهیدان_غلامرضا_و_غلامحسین_رضایی این دو برادر که یکی در #گردان_تخریب و دیگری در #اطلاعات_عملیات لشگر10سیدالشهداء علیه السلام بودند در عملیات #کربلای_یک در یک مکان و در یک روز به شهادت رسیدند. این دوشهید عزیز. غلامحسین در گردان تخریب و غلامرضا در اطلاعات عملیات به #کمپوت_روحیه معروف بودند. با بودن این دو برادر در هر جمع رزمندگان فضای شادی برقرار بود. @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 یا همون اگر از همه ی بچه های تخریب ل 10 سووال کنی امیر یشلاقی کی بود میگویند توی دلاوری نه نظیر داشت و نه رقیب با حاج علیرضا زاکانی صحبت از دلاوری های امیر شد. من به حاج علیرضا زاکانی گفتم و زوج عملیاتی بودند که روحیاتشون مثل همدیگه بود و توی یه قواره بودند. اما برادر زاکانی گفت : شاید توی دلاوری و نترسی حاج قاسم مثل امیر بود اما توی درگیری با دشمن ، امیر به جهت توانایی جسمی و هیبت خاصی که داشت در مصاف با دشمن مثل امیر دهها بار تا یک سانتی شهادت رفت اما...... نشد که نشد. امیر به تنهایی خودش یک گردان بود. هرکجا امیر بود فرمانده ما (شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده تخریب و مهندسی لشگر10)خاطرش جمع بود که کار گیر نمیکنه. امیر روحیات خاص خودش رو داشت. او توی مستقیم با شهید حاج عبدالله نوریان کار میکرد. بارها از امیر شنیده بودم که گفت: حاج عبدالله من رو توی تورش انداخت و اسیر خودش کرد. ✍️✍️ @alvaresinchannel
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 🌹 آخرین ورق زندگی بخوانیم و بسوزیم. که ما ماندیم وآنها رفتند. و رفتن حقشان بود. نه حق ما......... 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بخوانیم دلنوشته حسن را..... اکنون آخرین فرصت های دنیاست، آخرین لحظات است. شاید که آخرین روز عمرمانیز باشد. وامشب باهمه شبهای دیگرفرق دارد. امشب آسمانها خون خواهندگریه کرد. ستارگان باهمه فروغ و روشنایی شان مرواریدهای خونین راخواهندبرچید. امشب شب حمله شب ازخودگذشتن ،شب هدیه دادن. خداوندا هدیه اینجانب رابپذیر. امشب شب معراج، شب پرواز، شب دیداربامهدی(عج)، شب ایمان شب فداکاری، شب ایثار، شبی که گل های محمدی برچیده خواهندشد. شب جویبارهای خون الله ،الله،الله. 🌺همه وسایلشان را آماده کرده اند و آماده رزم می باشند و گروه گروه و دسته دسته به محل های ازپیش تعیین شده حرکت میکنند و هرگروه ماموریت خاص خود را آماده انجام دادن هستند. ماهم از ماموریت به مهندسی یافته ایم تامعبرمیان میدانهای مین بزنیم و یا احیانا معبر را گشادکنیم. آرامشی عجیب سراسرقلبها رافراگرفته است، گویی که آرامترازاین ممکن نیست. همانا یادخدا قلبها راآرام میکند. سبحان الله،الله اکبر،لااله الا الله. گهگاهی درمیان اینهمه هیاهو یادخانه می افتم، یادخانواده عزیزم،یاد مادر ،مادری که همیشه برایم زحمت می کشید و من هرگز جبران زحمت هایش رانتوانستم بکنم. وقتی که به یادرنج های زندگی اش می افتم ابرهای قلبم شروع به باریدن میکند.که همه دریاهای قلبم راپرمیکند.نه،نه،هرگز ازیادم نمی روی مادر. ای پدر،ای خواهر،ای برادرم حتی هحرت ازاین دنیای فانی هم نمیتواند فاصله بین من وشما عزیزان ایجادکند . اما با وجود این همه درد و رنجها و این همه گرفتاری ها وقتی که به اسلام فکری می کنم می بینم که درد اسلام بالاترازاینهاست. بنابراین باردیگرعاجزانه ازشماعزیزانم وهمه فامیل های عزیزم میخواهم که در شهادت من گریه نکنید.وغمگین نشوید.گریه برای اسلام باشد.گریه برای گرفتاری مسلمین باشد.و می گویم که اگربرای من اشک بریزید.قلبم راشکسته خواهیدکرد. حسن جدی 1/11/66 شهادت:عملیات بیت المقدس 2...شهادت 1/11/66 🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 : 13 فروردین 67 شهادت با ✍✍✍ راوی: رضا از بچه های با صفای بود خودش میگفت بچه شا ه عبدالعظیم. خیلی لوطی منش بود از همون ابتدای ورودم به یه سری از بچه های شا ه عبد العظیم تا زه دوره آموزشی تخریبشون شروع شده بود اگر اشتباه نکرده باشم مربیشون برادر بزرگوار کوهی مقدم بود که این حقیر هم با ایشان همدوره شدم .توی مسیر رفتن به منطقه عملیاتی توی اتوبوس نشسته بودم که رضا اومد کنارم با همون گویش داش مشتیش. بهم گفت چطوری بچه محل! منم زدم زیر خنده بهش گفتم بابا من بچه خانی آباد نو هستم تو بچه شهر ری . خندیدوگفت: اره !!! خوب راهی نیست با موتور گازی یک لیتر بنزین راهه. دیدم چیزی می خواد بگه بهش گفتم رضا چه خبر؟ گفت یه سوالی دارم ؟ گفتم در خدمتم؟ پرسید به نظرت اگه من شهید بشم پدر مادرم چیکار میکنند؟ خیلی نگرانشون بود. منم به شوخی گفتم تو شهید بشو نگران اونا نباش. دیدم جدی داره حرف میزنه بهش گفتم داغ و ناراحتی اونا زود گذره اما خوشحالی و شادی تو ابدیه، خوب از اونجایی که بعد شهادت اخویم تجربه حال و هوای بعد شهادت عزیزانشونو داشتم کمی براش از اون حال و هوا گفتم دیدم خیلی آروم شد. گذشت تا توی داشتیم با بچه ها جلوی مدرسه پتوهارو می تکوندیم و به شوخی میکردیم . که یکدفعه هواپیماهای دشمن حمله کردند. من و دوسه نفر از بچه ها ابتدا رفتیم تو کانالی که اون دورو برا بود رضا پایین تر از ما جلوی بود که دقیقا کنارش خورد. توی همون موقع یکی داد زد . یکی هم داد زد بوی بادوم تلخ میاد(یکی از علامت های گاز شیمیایی استشمام بوی بادام تلخ بود). !خلاصه ماسک و زدیم همراه بچه ها رفتیم رو ارتفاعات. از اونجا معلوم بود که چند جای یگه رو هم زدند فکر کنم آشپزخانه لشکر رو هم زده بودند نزدیکای غروب اومدیم پایین که گفتند شهید شده. یادش به خیر چه زود خدا طلبیدش. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🍃🍂🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍂🌷🌷🌷 سمت راست ما و سمت چپ ما عملیات میکرد . چون محدوده عملیات گسترده نبود و حجم بالایی از نفرات و امکانات باید از معابر عبور میکرد. با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاکریز دشمن به کندی صورت میگرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت. مدام تیربارهای سنگین وسبک دشمن روی معابر کار میکرد وتلفات میگرفت. به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند ، یک مقدار نا هماهنگی به چشم میخورد. 🍃🍂🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍂🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شهید شهادت : عملیات کربلای8 فروردین66 ✍✍ راوی: زبان آذری غلیظی داشت متولد بو د وبه قول خودش کوچیک رو خوچیک و قایق رو گایخ میگفت: برادر بزرگش توی تهران پلیس بود و اومده بود پیش برادرش و از تهران اعزام شده بود. بعد از عملیات کربلای2 به جمع بچه های تخریب اضافه شد. چون لهجه اش غلیظ بود زود به چشم میومد و شوخ طبعی و خوش کلامیش هم موثر بود . تا اینکه یه روحانی جدید وارد گردان ما شد که سر پر شور و جسارت زیادی داشت و اصلا شکل تبلیغش با بقیه رو حانی هایی که به اومده بودن فرق میکرد. اون با تخته و گچ و کلاس و از این حرفها کار داشت. خیلی زود هم خودمونی شد. چون بچه محل فرمانده ما بود و دم کدخدای گردان رو دیده بود تا اومدیم به خودمون بجنبیم بساط تئاتر رو توی گردان علم کرد و کار به جایی رسید که روضه خون گردان و بزرگ ماها رو برد روی سن و نقش جاروکش بهش داشت. موضوع تئاتر حکایت بازرسی بود که وارد مدرسه میشه و میره سر کلاس دینی و از بچه ها سووال میکنه " . من نقش اون بازرس رو داشتم و حمیدرضا معلم کلاس بود و هم مدیر مدرسه بود. ما توی چند جلسه تمرین تئاتر از دست نصرت خواه روده بر میشدیم و من برام مشکل بود با ایشون روبرو بشم. مناسبت ولادت بود که قرار شد تئاتر رو توی برگزار کنیم. با چند تا کائوچوی سن تئاتر انتهای حسینیه برپا شد و برنامه شروع شد. حسینیه جای سوزن انداختن نبود و برای بچه ها حالب بود نقش بازی کردن من و حاج ابراهیم قاسمی. پرده اول کنار رفت و کلاس درس بود و من و شهید دادو. من با یه کیف که زیر بغلم بود رفتم سر کلاس و شهید دادو برپا داد و دانش آموزها نشستند و من سووال کردم در قلعه خیبر رو چه کسی کند. یکی از بچه ها بلند شد وبا ترس و لرز گفت : آقا اجازه به خدا ما نکندیم و شهید دادو هم که معلم کلاس بود با آرمش گفت: قربان بچه های کلاس ما خیلی مودب هستند و از این کارهای زشت نمیکنند. من با عصبانیت از کلاس خارج شدم و پرده رو کشیدند و قرار بود قسمت دوم تا چند دقیقه دیگه شروع بشه. پشت پرده که رفتم شروع کردم با بگو مگو کردن و اینکه سعی کن با لهجه با من حرف نزنی که من نمیتونم جلوی حودم رو نگه دارم. گفت باشه سعیم رو میکنم. پرده دوم با بازی شهید نصرت خواه که به عنوان مدیر مدرسه در دفترش روی صندلی نشسته و حاج قاسمی هم جارو به دست و یه کلاه نخی به سرش داره اطاق رو نظافت میکنه شروع شد. تا پرده کنار رفت همه زدند زیر خنده. آخه صورت شهید نصرت خواه رو با ماشین خیلی کوتاه کرده بودن و سیبیل های قیطونیش به چشم میومد و یه پاپیون هم زده بود که خیلی خنده دار بود. من صبرکردم تا هم همه و خنده ها کم شد و رفتم روی سن و با عصبانیت رو به شهید نصرت خواه شروع کردم این دیالوگ رو گفتن. که رفتم سر کلاس و از دانش آموز سووال کردم در قلعه خیبر رو کی کنده نتونست حواب بده معلم مدرسه شما هم نتونست حواب بده. شهیدنصرت خواه هم با حوصله یه خورده سیبیل هاش رو بالا و پایین کرد و دستی به پاپیونش کشید و گفت معلم راست گفته ما بچه های خوبی داریم و از این کارهای بد نمیکنند. نصرت خواه داشت توی چشم من نگاه میکرد و این حرف ها رو میزد . و ادامه داد قربان خالا به فرض هم که یکی چنده باشه من یه رفیگ آهنجر دارم و میدم در رو زوش بده . اینا رو با لهجه گفت و من داشتم از خنده منفجر میشدم که یه هو بلند داد زدم که رفتم سر کلاس و از دانش آموز سووال کردم بلد نبود از معلم سووال کردم در قلعه خیبر رو کی کننده بلد نبود شما هم که میگی رفیق دارم میدم جوش بده و اینجا بود که نصرت خواهم عصبانی شد و از حا بلند و صدا زد اصلا در قلعه خیبر رو خودت کندی که با هم دست به یقه شدیم و حاج قاسمی هم که داشت اطاق رو جارو میکرد وارد معرکه شد و هردو به جای اینکه من رو به پشت سن هل بدن به وسط بچه ها توی حسینیه هل دادن و چراغ ها خاموش شد و ریختن سر ما و حسابی برای ما توی تاریکی جشن پتو گرفتن. یاد همه اون روزهای خوب بخیر فروردین 66 در کربلای8 و از شلمچه پرکشید وسالها بدن مطهرش میهمان خاک شلمچه بود و رو هم ،تیرماه 66 از ارتفاعات مشرف به شهر ماووت ملائکه به آسمان بردند و ماهم ماندیم 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 💐🌷 بعد از اينكه سال دوم دبيرستان را قبول شدم به سركار رفتم بعد از 45 روز آن كار راترك كردم و به رفتم و من چون متولد 1349 بودم، نمي گذاشتند و براي همين در فتوكپي شناسنامه دست كاري كردم و ما را به (ع) معرفي كردند . در (ع) تهران كه مي خواستند ما را تقسيم بكنند، يكي از نماينده هاي به آنجا آمده بود و از ماموریت در جبهه گفت و من داوطلب اعزام به تخریب شدم به گردان تخريب رفتم و همان اول با معاون گردان صحبت كردم كه وقتي مدرسه ها باز شد من بايد بروم و او هم قبول كرد و من 45 روزي ماندم و با بچه ها انس گرفتم واحتياجات جبهه و خودم را ديدم و بالاخره قسمت اين بود كه ما آنجا بمانيم. در آنجا كلاس هاي آشنائي با مين مي گذاشتند و كلاسهاي آر پي جي و تيراندازي هم داشتيم شروع شد و ما به منطقه رفتيم ولي قسمت نبود كه در این عمليات شركت كنيم و بعد از عمليات يكسري از بچه ها را به مشهد بردند بعد از اينكه از مشهد آمديم گردان براي بچه ها آموزش گذاشت و مادر آن شركت كرديم و تا اينكه قرار شد شروع بشود و يكسري از بچه ها را بردند كه ياد بگيرند و من هم رفتم و 10-15 روز بيشتر طول نكشيد و آماده عملیات شدیم. در به عنوان به گردان مامور شدیم. معبر ما به نام (س) بود. شب عملیات قبل از ما تعدادی از جلو رفته بودند تا موانع رو بشکافند و معبر برای عبور غواصان ایجاد کنند. قبل از رسیدن گروهانی که ما همراهش بودیم عملیات لو رفت. 8 رده سیم خاردار جلوی ما بود و هر رده باز 8 رديف سيم خاردار داشت كه 4 تا روي آب و 4 تا زير آب ، و يكسري از مين ها هم زیر آب بودكه يكي از بچه ها ، پايش روي مين رفت و شهيد شد. از طرف فرماندهي گردان فرمان رسيد كه به هر نحوي هست بقیه راه را باز كنند حتي اگر بايد روي سيم خاردار بخوابند به علت آتش دشمن تعدادی از بچه ها شهید و مجروح شده بودند . قرار شد برای حمله به دشمن و رسیدن به در گروه های 5 و 10 نفره با استفاده از به دشمن حمله کنیم و از موانع عبور کرده و به دژ برسیم. يكي از بچه هاي جلوی ستون قرار گرفت و يكي از پشت سر او و من هم پشت سر ايشان و چند نفر ديگر هم پشت سر من ایستادند و به یک ستون حرکت کردیم برای عبور از موانع. هنوز چند متری نرفته بودیم که آتش دشمن به سمت ما قفل شد و در یک لحظه با تیر اندازی دشمن داخل آب برادر اطلاعات عمليات شهيد شد و نفر جلوی من هم که از بچه های خودمون بود تير به سرش خورد و شهيد شد. من سر ستون بودم و مسیر رو ادامه دادم هرچه جلو میرفتم آتش تیربارهای دشمن سنگین و دقیق تر میشد تا جایی رسیدیم که پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم کسی نیست. تعدادی مجروح و شهید شده بودند و همان لحظه هم احساس کردم دست چپم سنگین شد. تیر به دستم خورده بود . دیدم دستم دیگه کار نمیکنه و خودم رو روی آب سر دادم تا به خاکریزی که سمت راست معبر بود و پای یکی از مجروحین رو هم گرفتم و به خاکریز چسبیدیم. چند ساعتی گذشت. هوا به شدت سر بود و خون زیادی از ما رفته بود و همه ی وجودمان رو سرما گرفته بود. تیم های که جلو رفته بودند داشتند برمیگشتند. دستور رسیده بود که غواص ها عقب بیایند. اونها به داد ما رسیدند و کمک کردند و ما ما را روي آب هل دادند و قايق آمدند و ما سوار شديم . ما رو با آمبولانس به اهواز و از آنجا هم به مشهد اعزام شدیم و در بیمارستان مشهد ادامه عمليات را از تلويزيون نگاه كرديم. 45 روز دستم توي گچ بود و بعد از طی شدن ایام درمان مجددا به برگشتم و برای عملیات بعد اعلام آمادگی کردم . 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel