eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
994 ویدیو
75 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شهادت: بارها میگفت: یه باید مثل یه درخت پر ثمر باشه که هرچی بارش بیشتر میشه افتاده و متواضع تر میشه او خودش اینگونه بود توی گردان تخریب لشگر10 علی اصغر برای خودش استوانه ای بود. معمولا توی عملیات ها در نقش معاون گردان ظاهر میشد علی اصغر از بچه های مهندسی تهران بود و جبهه های جنوب و غرب رو تجربه کرده بود تخریب تیپ 20 رمضان بود و بعد هم تخریب قرارگاه ثارالله و بعد از اون اواخر تابستاند 1364 با جمعی از بچه های تخریبچی قرارگاه ثارالله به لشگر10 اومدند.. فرماندهان تخریب لشگر10 مثل شهید حاج عبدالله و شهید حاج سید محمد سابقه اش رو داشتند و به توانمندی او واقف بودند . علی اصغر در بدو ورود به تخریب لشگر10 کارش رو با آموزش و انتقال تجربیات به نیروهای تازه وارد شروع کرد و بعد هم تلاش برای آماده سازی نیروها برای عملیات والفجر8 شروع شد... علی اصغر در شب عملیات ام الرصاص با جمعی از بچه ها به گردان حضرت علی اکبر (ع) مامور شد و به عمق جزیره ام الرصاص نفوذ کردند ...روزهای سخت پاتک های دشمن در در شهر فاو فرمانده تخریبچی در خط بود. اونجا فقط انفجار در مسیر پاتک دشمن و مین گذاری چاره کار بود و این هم به آسانی انجام نمیشد . بچه هایی که باید انتخاب میشدند برای این کار استثنایی بودند و علی اصغر روی تک تک بچه ها شناخت داشت و انتخاب نیروها برای عملیاتش حرف نداشت. اردیبهشت 65 کمک کار شهید زینال حسینی در خط فکه بود و پاکسازی میادین مین فکه رو مدیریت میکرد و چند روز بعد هم به کمک میروهای لشگر رفت برای مین گذاری در جلوی دشمن در منطقه عملیاتی شرهانی... عملیات کربلای 4 و 5 و 8 مسولیت محور تخریب رو در خط مقدم و قرارگاه لشگر10 داشت. تا اینکه به رسید. کار عملیات در غرب کانال ماهی سخت و پیچیده بود فاصله با دشمن خیلی کم بود و خط درگیری هم شلوغ بود. دشمن با آتش پرحجم و میدان های مین ایضایی سعی کرده بود حرکت رزمندگان رو در عملیات کند کنه. برنامه ریزی برای عبور از زمین مسلح به مین و موانع وسیع دشمن در محور عملیاتی لشگر10 با شهید علی اصغر صادقیان به عنوان بود. روز 18 فروردین 66 روز سه شنبه و شب جهارشنبه بود بچه های تخریب در قرارگاه مراسم دعای توسل داشتند و اصغر اون شب اونقدر گریه کرد که چشم هاش کاسه خون شده بود ... و بعد از دعا به سمت خط حرکت کردند و بچه های توی خط با دشمن درگیر بودند و علی اصغر بین خط و قرارگاه در رفت و آمد بود. دشمن همه ی امکانات رزهی اش رو پای کار آورده بود که همون شب پاتک کنه و بچه ها رو عقب بزنه. و فرماندهان برای مقابله ی با دشمن به خط مقدم فراخوانده شدند. شهید سید محمد زینال حسینی فرمانده تخریب لشگر10 و شهید علی اصغر صادقیان و یه تعداد از بچه های تخریب هم عازم خط شدند که در مسیر رسیدن به خط با گلوله خمپاره آسمانی شد. و فرمانده تخریب لشگر10 شهید حاج سید محمد زینال حسینی بالای پیکر مطهر دو دستی بر سر میکوبید و میگفت: . یاد شهید علی اصغر صادقیان و برادر شهید علی اکبر بخیر به روح شهیدان صلوات. @alvaresinchannel
شهید لشگر10 سیدالشهداء علیه السلام شهادت : عملیات کربلای8 فروردین66 غرب کانال ماهی رفتند تا بمانند و.... ما ماندیم تا بمیریم یاد و نامتان تا ابد زنده میماند @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شهید شهادت : عملیات کربلای8 فروردین66 ✍️✍️ راوی: زبان آذری غلیظی داشت متولد بو د وبه قول خودش کوچیک رو خوچیک و قایق رو گایخ میگفت: برادر بزرگش توی تهران پلیس بود و اومده بود پیش برادرش و از تهران اعزام شده بود. بعد از عملیات کربلای2 به جمع بچه های تخریب اضافه شد. چون لهجه اش غلیظ بود زود به چشم میومد و شوخ طبعی و خوش کلامیش هم موثر بود . تا اینکه یه روحانی جدید وارد گردان ما شد که سر پر شور و جسارت زیادی داشت و اصلا شکل تبلیغش با بقیه رو حانی هایی که به اومده بودن فرق میکرد. اون با تخته و گچ و کلاس و از این حرفها کار داشت. خیلی زود هم خودمونی شد. چون بچه محل فرمانده ما بود و دم کدخدای گردان رو دیده بود تا اومدیم به خودمون بجنبیم بساط تئاتر رو توی گردان علم کرد و کار به جایی رسید که روضه خون گردان و بزرگ ماها رو برد روی سن و نقش جاروکش بهش داشت. موضوع تئاتر حکایت بازرسی بود که وارد مدرسه میشه و میره سر کلاس دینی و از بچه ها سووال میکنه " . من نقش اون بازرس رو داشتم و حمیدرضا معلم کلاس بود و هم مدیر مدرسه بود. ما توی چند جلسه تمرین تئاتر از دست نصرت خواه روده بر میشدیم و من برام مشکل بود با ایشون روبرو بشم. مناسبت ولادت بود که قرار شد تئاتر رو توی برگزار کنیم. با چند تا کائوچوی سن تئاتر انتهای حسینیه برپا شد و برنامه شروع شد. حسینیه جای سوزن انداختن نبود و برای بچه ها حالب بود نقش بازی کردن من و حاج ابراهیم قاسمی. پرده اول کنار رفت و کلاس درس بود و من و شهید دادو. من با یه کیف که زیر بغلم بود رفتم سر کلاس و شهید دادو برپا داد و دانش آموزها نشستند و من سووال کردم در قلعه خیبر رو چه کسی کند. یکی از بچه ها بلند شد وبا ترس و لرز گفت : آقا اجازه به خدا ما نکندیم و شهید دادو هم که معلم کلاس بود با آرمش گفت: قربان بچه های کلاس ما خیلی مودب هستند و از این کارهای زشت نمیکنند. من با عصبانیت از کلاس خارج شدم و پرده رو کشیدند و قرار بود قسمت دوم تا چند دقیقه دیگه شروع بشه. پشت پرده که رفتم شروع کردم با بگو مگو کردن و اینکه سعی کن با لهجه با من حرف نزنی که من نمیتونم جلوی حودم رو نگه دارم. گفت باشه سعیم رو میکنم. پرده دوم با بازی شهید نصرت خواه که به عنوان مدیر مدرسه در دفترش روی صندلی نشسته و حاج قاسمی هم جارو به دست و یه کلاه نخی به سرش داره اطاق رو نظافت میکنه شروع شد. تا پرده کنار رفت همه زدند زیر خنده. آخه صورت شهید نصرت خواه رو با ماشین خیلی کوتاه کرده بودن و سیبیل های قیطونیش به چشم میومد و یه پاپیون هم زده بود که خیلی خنده دار بود. من صبرکردم تا هم همه و خنده ها کم شد و رفتم روی سن و با عصبانیت رو به شهید نصرت خواه شروع کردم این دیالوگ رو گفتن. که رفتم سر کلاس و از دانش آموز سووال کردم در قلعه خیبر رو کی کنده نتونست حواب بده معلم مدرسه شما هم نتونست حواب بده. شهیدنصرت خواه هم با حوصله یه خورده سیبیل هاش رو بالا و پایین کرد و دستی به پاپیونش کشید و گفت معلم راست گفته ما بچه های خوبی داریم و از این کارهای بد نمیکنند. نصرت خواه داشت توی چشم من نگاه میکرد و این حرف ها رو میزد . و ادامه داد قربان خالا به فرض هم که یکی چنده باشه من یه رفیگ آهنجر دارم و میدم در رو زوش بده . اینا رو با لهجه گفت و من داشتم از خنده منفجر میشدم که یه هو بلند داد زدم که رفتم سر کلاس و از دانش آموز سووال کردم بلد نبود از معلم سووال کردم در قلعه خیبر رو کی کننده بلد نبود شما هم که میگی رفیق دارم میدم جوش بده و اینجا بود که نصرت خواهم عصبانی شد و از حا بلند و صدا زد اصلا در قلعه خیبر رو خودت کندی که با هم دست به یقه شدیم و حاج قاسمی هم که داشت اطاق رو جارو میکرد وارد معرکه شد و هردو به جای اینکه من رو به پشت سن هل بدن به وسط بچه ها توی حسینیه هل دادن و چراغ ها خاموش شد و ریختن سر ما و حسابی برای ما توی تاریکی جشن پتو گرفتن. یاد همه اون روزهای خوب بخیر فروردین 66 در کربلای8 و از شلمچه پرکشید وسالها بدن مطهرش میهمان خاک شلمچه بود و رو هم ،تیرماه 66 از ارتفاعات مشرف به شهر ماووت ملائکه به آسمان بردند و ماهم ماندیم 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
به روایت رزمنده علی ملایی ✅ قسمت اول دم دمای غروب بود نزدیک بودم هوا به نظرم به رنگ طوسی بود و غبار آلود اینجور وقتا که هوا اینشکلی به نظرم میرسید احساس میکردم اتفاقی در راه است یک تویوتا اومد باسرعت جلوی حسینیه نیمدونم کی (فکر کنم بچه شیر بود(به حاج احمد خسروبابایی میگغتند بچه شیر))دستور دادند سوار بشیم دیگه چیزی یادم نمیاد وقتی رسیدیم به محل ماموریت رو فقط یادم میاد یک منطقه رملی با تپه ماهورهای کوچک و بزرگ منطقه ای که دست ارتش بود میگفتن که منطقه فتح المبین بوده دشمن اومده بود جلو و بسیاری از اراضی ایران رو گرفته بود و سپس اقدام به تشکیل خط دفاعی داده بود و با استحکامات و میادین مین منطقه را آلوده کرده و نیرو مستقر کرده بود محیط شلوغ بود و تعدادی از نیروهای رزمی از لشگر 10 نیز آمده بودند خوشحال بودیم که مامور شده ایم به گردان علی اکبر حاج حمید تقی زاده همه میدونن که گردان علی اکبر خط شکن است و این موضوع خیلی خوشحالمون میکرد باخوشحالی به همراه عزیزتر از جانم ذبیح الله کریمی رفتیم بالا زیر پامون خاکها خیلی نرم بود شیب تندی بود وقتی رسیدیم دیدم استوره ی لشگر 10 حاج حمید تقی زاده با اون قد رعناش و لباس نظامی میزونش حضور داره. نشونه ی حاج حمید همیشه توی عملیاتها ساقهای بلندی بود که از بالای پوتین تا زیر زانو ادامه پیدا میکرد و یک ابهت خاصی داشت. خودمو معرفی کردم و گفتم که از بچه های تخریب هستم گفت امشب کار زیادی باتخریب نداریم پشت این تپه دشمن در کمینه برو با بچه ها بزن بخط از خوشحالی توی پوستمون نمیگنجیدیم با ذبیح الله هرچی گشتیم اسلحه پیدا نکردیم هرکدوم دوتا نارنجک و یک سیم چین و یک سرنیزه داشتیم نارنجک ها رو ضامن کشیدیم و منتظر دستور موندیم دستور که صادر شد نارنجک ها رو پرتاب کردیم و به محض ترکیدن نارنجکها به پشت خاکریز مانندی که جلومون بود پریدیم چشمتون روز بد نبینه خاکریز ایضایی بود و دشمنی درکار نبود البته اول که اومدیم بودن ولی گروه کمین دشمن بود. از قبل برای این حمله آماده بودن تیربارهاشون منطقه را کاملا میشناخت بارون تیر روی سرمون رگبار گرفت روبرومون یک تپه ماهور دیگه بود دشمن حتی پشت اون تپه هم نبود خیلی عقبتر ایستاده بود سرازیری رو بشدت میدویدیم تا به کف زمین و ابتدای تپه روبرو رسیدیم همینقدر بگم که از هر ده نفر سه الی چهار نفر رسیدند پایین. توی راه تیر خوردن بچه ها هنوز برام تلخ و سخته. ذبیح الله از کنار یک تیر مستقیم رد شد و سرش رو زد به تیر دشمن و زخمی شد. خدا رحم کرد فقط چند میلیمتر اینطرفتر میخورد شهید شده بود. به محض رسیدن یک امدادگر پیشمون بود زود سر ذبیح الله رو باند پیچی کرد. یه عمامه سفید توی اون وضعیت . چاره ای هم نبود. یه قدری به منطقه نگاه کردم دیدم نصف بچه ها برگشتن به محل رهایی و نصف دیگه هم که اومده بودن دو سومشون یا شهید یا مجروح شده بودن. کنار یک رج سیم خاردار تک رشته دراز کشیده بودیم همه. همه میدونستن که سیم خاردار تک رشته یعنی ابتدای میدون مین. بسرعت به ذبیح الله گفتم من برمیگردم ببینم حاج حمید چی میگه نه راه پس داریم نه راه پیش . و تو اینجا بچه ها رو مواظب باش نرن تومیدون. سریع برگشتم عقب میدونستم تعلل کنم ذبیح الله نمیزاره برم. وقتی به حاج حمید رسیدم اوضاع رو براش شرح دادم. گفتم چند نفر بیشتر زیر میدون نیستن مهمات هم ندارن کلی هم زخمی و شهید داریم . ابتدای میدون گیر کردیم . دستور چیه ؟ میدون رو بازکنیم بریم جلو یا طرح دیگری داری؟ گفت سریع برگرد و هر چند نفر میتونی بفرست عقب اگر صبح بشه همشون قتل عام میشن. هرچی هم میتونین اول زخمیها رو بیارید . شهدا رو بعدا میاریم. @alvaresinchannel ادامه دارد 👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
عملیات شرهانی 23 اردیبهشت سال 1365 ✍🏿✍🏿✍🏿 راوی : به عنوان با تعدای از بچه ها به (س) مامور شدیدم . حاج حمید تقی زاده بود و لشگر 19 فجر هم حد سمت چپ ما رو داشت،. در این عملیات بنده، ، ، علی ملایی و چند نفر دیگر به یکی از گروهان های گردان علی اکبر (س) به فرماندهی شهید عاملی مامور بودیم و قرار بود با پاتک دشمن مقابله کنیم، لکن بدلیل هوشیاری دشمن عملیات غافلگیری ناقص انجام شد و مقاومت دشمن و عدم شکستن خط اول باعث عقب نشینی و جا ماندن اجساد مطهر شهدا و گردید . دشمن تا همانجا که آمده بود زمین گیر شد و نیروهای دیگر اومدن خط پدافندی تشکیل دادند و با ضربه ای که از رزمندگان لشگر10 سیدالشهداء علیه السلام در اون محور خورد به مواضع اولیه برگشت. 🍃🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
🔷 قسمت سوم به روایت رزمنده تخریبچی فریدون ملایی.. گردان علی اکبر(ع) ✅ رسیدیم به یک گروه ده دوازده نفره.یکیشون که ریش پرپشت و صورت گردی داشت اسلحه رو کشید روی ما که رمز شب ؟ من بزور حالیش کردم که ایرانی هستیم و از لشگر 10.بهش گفتم برگرد عقب .ماداریم برمیگردیم.سمت راستت خالی میشه.حرفی زد که از ایرانی بودن خودم خوشحال شدم. گفت : ما بادستور تو نیومدیم که بدستور تو برگردیم.اگر بمیریم بهتره از عقب نشینی. گفتم خود دانی دست راستت خالیه هواست باشه مارفتیم.از اونجا کشیدیم پشت تپه و رفتیم تا رسیدیم به حاج حمیدتقی زاده.. دیگه منو میشناخت و میدونست که بچه های رو نباید توی خط نگه داره.اما اوضاع بروفق مراد نبود.روکرد به من و گفت برو با بچه هات سمت راست خط رو پوشش بده .تا نیروها بیان میترسم از اون نقطه محاصره بشیم. سریع رفتیم دوتایی آخر خط و پشت خاکریز آماده شدیم.یکی یه کلاش پیدا کردیم و هرچی تونستیم تیر براخودمون جمع کردیم. نمیدونم جمشیدی از کجاپیداش شد. خنده کنان کنار ما نشست .بهش گفتم مواظب تیرهات باشدمهمات کم داریم.چیزی نگذشته بود که باصدای نهیب یک کلاش ازجام کنده شدم. دقیقا زیرگوشم تیرزد.میگم جمشیدی() چکارمیکنی؟ گفت:چترمنورو زدم سوراخ بشه بیاد همینجا چترشو برداریم. @alvaresinchannel
🔷 قسمت چهارم(پایانی) به روایت رزمنده تخریبچی فریدون ملایی.. گردان علی اکبر(ع) ⬅️ نمیدونم جمشیدی(شهیدسهراب جمشیدی) از کجاپیداش شد.خنده کنان کنار ما نشست . بهش گفتم مواظب تیرهات باشدمهمات کم داریم. چیزی نگذشته بود که باصدای نهیب یک کلاش ازجام کنده شدم.دقیقا زیرگوشم تیرزد. میگم جمشیدی چکارمیکنی؟ گفت:چترمنورو زدم سوراخ بشه بیاد همینجا چترشو برداریم. مونده بودم که چی بهش بگم . بخندم یا داد بزنم. ولی اونقدر لبخند برلبش داشت که حسابی آروم شدم. توی این احوال یکی از رزمنده ها کپ کرده بود و داشت گریه میکرد ..باصدای بلند. رفتم از گردن و از کمر و فانسقه اش گرفتم آوردم کنار سراشیبی پرتش کردم پایین. همونجوری که قل میخورد بهش گفتم :رسیدی پایین راست برو میرسی به عقبه. مقداری نشسته بودیم که صدای فریاد سوختم رو از پشت خاکریز شنیدیم ، یک رزمنده که احتمالا آرپی جی زن بوده داشته برمیگشته که دچار تیر تراش دشمن شده بود و کوله پشتیش روشن شده بود و در حال سوختن بود. ذبیح الله بلند شد که بره نگهش داشتم. یک کلاه گذاشتم بالای اسلحه و گرفتم بالای خاکریز. کلاه بالانیومده سوراخ سوراخ شد. اینجوری بهش فهموندم که توی تیر تراش هستیم. اگر بری میشه دوتا شهید. به سختی قبول کرد و نشست. فضای خیلی ناراحت کننده ای بود و این اتفاق بدترش کرد. در همین اثنا دیدم خط شلوغ شد و نیروهای پیاده رسیدند. یک گروه اومدن ته خط پیش ما ولی با ما هیچ حرفی نزدند. حدود شش نفر میشدن. به محض رسیدن یکیشون گفت : کی اول میزنه؟ یه صدای گفت :من. یه آرپی چی چاق کردن دادن دستش. اینی که میگم رو خوب گوش کنید. با چشمام دیدم..... اونی که آرپی جی داشت رفت و تو گرماگرم رگبار دشمن ایستاد و صاف نگاه کرد توی چشم دشمن بدون هیچ ترسی. الله اکبر ... هیچ تیری هم بهش نمیخورد. بقیه ی یارانش دست در دست هم باصدای رسا سوره میخواندند. بسم الله الرحمن الرحیم والعصر. ان الانسان لفی خسر .الاالذین امنواوعملوالصالحات ......... همزمان با تموم شدن سوره شلیک آرپی جی شکل میگرفت. دوباره یکی دیگه ... حداقل سه مرتبه با چشمان گناه آلودم دیدم این معجزه الهی رو.😭 تو همین حین یک رزمنده اومد و گفت : کجان ؟ ماهرسه نفر برگشتیم. تافهمید ماییم گفت: حاج حمید کارتون داره. به هوای ماموریت بعدی رفتیم پیش حاج حمید . گفت : بچه هاتو ببر عقب .موقع رفتن هم هرچی میتونی مجروح ببر. والسلام @alvaresinchannel
🔹 روز یکشنبه دوم خرداد سال 61 مصادف با آخرین روزهای ماه رجب بود که ساعت 4 صبح این حماسه رقم خورد. اون شب ( سردار جاوید الاثرحاج احمد متوسلیان) دستور داد که من دو تا گروهان برداشته و در حاشیه اروند با دشمن درگیر بشم و ماموریت انفجار پل پشتیبانی دشمن روی رودخانه اروند هم به ما واگذار شد. دشمن به شدت روی منطقه آتیش میریخت و لحظه ای نبود که منوری در آسمان نباشه همه جا مثل روز روشن بود. با گروهانها حرکت کردیم و همزمان هم دو تا از بچه ها رو فرستادم برای مواد گذاری و انفجار پل.. بچه هایی که برای زدن پل رفته بودند تماس گرفتند که و با آتشباری سنگین از پل محافظت میکنه. این پل تنها پلی بود که دشمن از روی اون خرمشهر رو پشتیبانی میکرد و برای او خیلی حیاتی بود. به بچه ها گفتم هر طور که شده .. و و رفتند برای انجام این ماموریت.. ✍️✍️به روایت حاج جعفر جهروتی زاده @alvaresinchannel
بزرگداشت شهدای خراسان بزرگ با حضور خانواده معظم شهدا و یگانهای کشوری برگزار میگردد. سخنران:دکتر محمد باقر قالیباف مداح : حاج صادق آهنگران 🔶پنجشنبه ٢٢ خردادماه ساعت ۸ صبح 🔶مکان: مشهد_بزرگراه شهیدسلیمانی_مجتمع فرهنگی آیه ها @alvaresinchannel
✅ خدا رو شکر امسال توفیق داشتیم سی و هشتمین سالگرد عروج فرمانده عزیزمان شهید حاج سید محمد زینال حسینی را برگزار کنیم و بدینوسیله از همه همسنگران عزیز و خانواده معظم شهدا و میهمان عزیز تشکر میکنم... به فرموده مولای ما امام خامنه ای ، " امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست "و از همه شما که قدم رنجه کردید و یاد شهدا را گرامی داشتید به سهم خودم ممنون و متشکرم و امیدوارم فرماندهان عزیزمان شهید حاج عبدالله نوریان و حاج سید محمد زینال حسینی اسم ما را در دفتر نیروهای خود داشته باشند و روی ما حساب کرده و برای ماموریت انتخاب کنند. و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا... خادم شهدا : جعفر طهماسبی @alvaresinchannel
شهادت 10 شهریور 1365 راوی: هوا گرگ و میش بود که روی در از ماشینها پیاده شدیم . دسته ها به خط شدند و فرمانده ها شروع کردن به توجیه نیروهاشون و من هم تو فکر حسن بودم که ماشین نیروهایی (ع) رسیدند. هوا داشت تاریک میشد که شام رو هم پخش کردند و گفتند همه شام بخورند شام کنسرو ماهی و نون لواش بود . من چون تجربه خوردن این شام و تشنگی رو داشتم شام نخوردم. داشتم نارنجکهام رو روی بند حمایل محکم میکردم که یکی از پشت سر بغلم کرد و کتفهام رو سفت گرفت و تا اومدم بفهمم کیه صورت من رو بوسید و من رو رها کرد من تا صورت برگردوندم او دیگر چند متری از من دور شده بود.اون حسن مقدم بود که خندان از من دور میشد و با خنده میگفت : بالاخره ماچت کردم. حسن میگفت: من رو حلال کن و در حالیکه با سیم خاردارقطع کن بازی میکرد از ارتفاع کدو به پائین سرازیر شد. به عنوان با گردان حضرت علی اصغرعلیه السلام رفت برای و من هم با (ع). @alvaresinchannel
💐💐💐💐💐💐💐💐💐 💐💐💐💐 💐💐 💐 ولادت 🔶 روزهای آخر آبانماه سال 65 مصادف با ایام ولادت و امام صادق علیهم السلام بود. یکی دو ماه بود که عملیات نرفته بودیم و گردان نیروی جدید گرفته بود و مشغول آموزش بودند. بخشی از در منطقه در پیرانشهر و یه تعداد هم مشغول در مقابل خط پدافندی لشگرسیدالشهداء(ع) بودند. چون مقدمات عملیات بعدی در حال انجام بود بخشی از بچه های تخریب هم کنار در حال تمرین غواصی و آموزش های آبی و خاکی بودند. شب ولادت پیامبر و امام صادق علیهم السلام فرصتی شد تا اکثر نیروهای تخریب در جمع شوند جشن با شکوهی به پا شد. اونجا هم بگ و مگو بود که بچه ها حین سرود خوندن کف بزنند یا نزنند. من که در این برنامه میخوندم اصراری بر کف زدن نداشتم و هم که فرمانده ما بود اعتراضی به کف زدن بچه ها نداشت. در حین سرود خوندن بعضی ها دو انگشتی کف میزدند و زیر چشمی به هم نگاه میکردند تا اینکه جلسه رو دست گرفت. ابتدا یه آه کشید تا همه ی توجه ها رو به خودش جلب کنه و بعد دستهاش رو بالا آورد و شروع کرد به کف زدن و یه عده نوچه هاش هم همراهی کردند و جلسه رو از دست ما گرفت. اون شب بچه ها خیلی شادی کردن. ✅ در 19 دیماه سال 1365و در به عنوان به (ع) مامور شد و در نبرد نزدیک با دشمن بعثی در داخل به شهادت رسید. یاد همشون بخیر راوی: جعفرطهماسبی 💐 💐💐💐💐💐💐💐 @alvaresinchannel