ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«🌀🚎»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
•.
-اۍ کهـ یک آغوشِ گرمِ پدرانھات
براے دلشکستگیهایم کافیست !
•.
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«🌀🚎»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
#رهبرمونـه
#صبحتون بخیر😍
❥︎⍟➪@Childrenofhajqasim1399
من و ادمین ها یک رمان نوشتیم🤓
توی کانال زیر میزاریم هرکی خواست عضو شه👇🏻
@RfaghetShehadat
توصیه میکنم عضو بشید خیلی هیجانی و زیباست...
#سرباز_سید_علی #دختران_انقلاب #ادمین_گمنام
@Childrenofhajqasim1399
حاج حسین یکتا:
هرگاه مایل به #گناه بودی این
سه نکته را فراموش مکـن:
⇦ خـــــدا می بیند
⇦ مـــلائک می نویسد
⇦ در هر حال مـــرگ می آید.
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
✅ شهدا حواسشون به اعمالشون بود.
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کتاب شیرین؛ توصیه رهبر انقلاب به مطالعه زندگینامه شهدا
#سرباز_سید_علی
@Childrenofhajqasim1399
•||حـدیثــ🌱
امامصادقعلیہالسّلام:🌸
آنڪهخداخیرشرابخواهد..عشقحسین علیهالسّلامرابـهقلباومےاندازد...
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام
به حسین از طرف وصله ناجور سلام
به سلیمان جهان از طرف مور سلام...
@Childrenofhajqasim1399
#تلنگر ⚠️
تو گناه نکن
در عوض خدا ✨ زندگیت رو پر از وجود خودش میکنه
عصبی شدی؟
نفس بکش بگو: بیخیال، چیزی بگم امام زمان(عج)💚 ناراحت میشه
دلخورت کردن؟
بگو : خدا✨ میبخشه، منم میبخشم 💕
تهمتزدن؟
آروم باش و توضیح بده
بگو: به ائمه هم خیلی تهمتا زدن..🥀
کلیپ و عکس نامربوط خواستی ببینی؟
بزن بیرون از صفحه بگو:
⚠️ مولا مهم تره..🌱
@Childrenofhajqasim1399
🖼عکس نوشته |نماز
مناسب #عموم_مخاطب
🔰مرحوم ایت الله بهجت:《نماز مانند لیمو شیرین است که هرچه از وقتش بگذرد تلخ تر میشود.》
#نمازاول_وقت
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
#بـدونتـعـارف!🖐🏻
مهم ترین کار مآ پیدا کردنِ پنآهِ..
یکی پناه میبره به خدا و اهل بیت،
یکی هم پناه میبره به نامحرم و امثالهم!
پناهِ زندگیِ مآ کیه؟!
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_چهارم در آن چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه ی خاکسپاری زی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_پنجاه_پنجم
مادرم دو روز قبل از تشییع زینب،سراغ چمدانهایش رفت.از توی یک چمدان قدیمی ،کفن کربلایش را درآورد؛کفنی که 35سال پیش که من 9سالم بود از کربلا خریده بود و همه ی دعاها را روی آن نوشته بود. مادرم کفن را از بین الحرمین خریده بود. او کفن را آورد و گفت"کبری ،این کفن قسمت زینب است.زینب که عاشق حضرت زینب(س)وامام حسین(ع)است،باید توی پارچه ای پیچیده شودکه بوی حسین(ع)وعباس(ع)را می دهد."
صد وشصت شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند و زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکّه ی شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم.
اصلا گریه نمی کردم. فقط می خواندم"شهیدان زنده اند،الله اکبر...به خون آغشته اند،الله اکبر...نگوییدمرده اند ،الله اکبر ...زینب زنده است،الله اکبر...نگوییدمرده است ،الله اکبر...مرگ بر منافق...خط سرخ شهادت،خط آل محمد...
روح منی خمینی،بت شکنی خمینی..."
می خواستم صدایم را همه بشنوند؛مخصوصا منافقین. باید آنهامی شنیدند
که زینب تنها نیست؛مادرش وسه خواهر دیگرش مثل زینب هستند.
وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند،باتعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج🌲روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت. تازه فهیدم که تعبیر خواب مادر حمیدچه بود؛آشنایی که صندوق میوه می آورد...
آن آشنا زینب بود.مادرم که درخت کاج🌲 را دیدتوی سینه اش کوفت و گفت"کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را میگیردو زیر درخت کاج🌲 می برد."" من یک میوه ی کاج برداشتم باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بودمی گذاشتم تا کامل شود.
کسانی که برای تشییع آمده بودند،
دور قبر زینب می آمدندو سوال می کردند"این دختر کجا شهید شده؟...در عملیات فتح المبین؟.."
من هم با سربلندی جواب میدادم که این دختر به دست منافقین شهید شده است.
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم،انگار یک تکه از جگرم،انگار قلبم،آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بودکه همانجابمانم و به خانه برنگردم.
اما به خودم و زینب قول دادم آنطوررفتار کنم که او می خواست.
بعد از خاک سپاری زینب،خواب دیدم که زینب آمده و به من می گوید"مامان ،غصه ی مرا نخوری.برای من گریه نکن.من حوزه ی نجف اشرف درس می خوانم."آن شب توی خواب خیلی قشنگ شده بود.بعد از انقلاب تصمیم گرفته بودحوزه ی علمیه قم برود،حالا به حوزه ی نجف اشرف رفته بود.
چندین روز پی در پی در خانه مراسم گرفتم.بعد از تعطیلات مدارس باز شدندو گروه گروه دانش آموزاندبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ی ما می آمدندو دسته جمعی سرود می خواندند.همه می دانستندکه زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می کرده است. بچه های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ی ما آمدند. بعضی از کسانی که به خانه ی ما می آمدندو شناخت زیادی از زینب نداشتند،وقتی وصیت نامه ی او را می خواندندو با فعالیتهایش آشنا می شدند.باور نمی کردندکه زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_پنجم مادرم دو روز قبل از تشییع زینب،سراغ چمدانهایش رفت.از توی ی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_پنجاه_ششم
روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتم. روی قبر هم نوشتیم"زینب کمایی(میترا)"
یک روز یکی از دوستان زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت.
او گفت"زینب به من گفته بود اگر شهید شدم،به مادرم بگو آش نذری بدهد.من نذر شهادت کرده ام."
دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از اوتشکر کردم که پیام زینب را رسانده است.روز بعد،آش نذری شهادت دخترم را درست کردم وبه همکلاسی هایش و همسایه ها دادم.سه روزی که دنبال زینب بودم،پیش خودم نذر سفره ی ابوالفضل کرده بودم. نذر کرده بودم اگر زینب به سلامتی پیدا شود،سفره ی ابوالفضل پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه ی افرادخانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کردکه"کبری،گریه کن،جیغ بزن،اشک بریز.این همه غمها را توی دلت تلنبار نکن." مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدندو می گفتند"مامان،چرا این همه کار می کنی؟آرام باش.گریه کن. غمهارا توی دلت نریز."
انها نمیدانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد.
چندین روز بعد از خاک سپاری زینب،مهرداد بیچاره بی خبر از همه جا بعد از شش ماه به مرخصی به شاهین شهر آمد.او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید،هنوز ما خواب بودیم. مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد.او وقتی کلمه ی خواهر شهید را دید،فکر کرد مینا و مهری در جبهه بلایی سرشان آمده.
وقتی در زدو او را داخل خانه بردیم،میناو مهری را که دیدگیج شدکه خواهر شهید کیست.باشنیدن خبر شهادت زینب سرش را به دیوارمی کوبید وحال خودش را نداشت.
مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود،حالا باور نمی کردکه کوچکترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.مهرداد آن روز ضربه ی روحی بدی خورد؛طوری که تا مدتهابعد از این جریان،به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود،در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت.بیت اولش این بود:
عزیز و مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی🌷
وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند،به یاد حرفهای زینب درباره ی شهادت افتاد.مهرداد تعریف می کردکه زینب در اولین مرخصی به اصفهان ،درباره ی شهادت سوالاتی پرسیده بود.مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته بودو یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس ،از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت"ای کاش زودتر باورش کرده بودم."با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بودو آنها جبهه بودندو زینب در پشت جبهه،اما زینب بیشتر از خواهرهاو برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
#داستانڪ🌿
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.
یہماشینمهماتتحویلمنبود.
منهمقسمتموشکیبودموهمنیرویآزادادوات.
اونشبهواواقعاسردبود🌬
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست🤦🏻♂️"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻♂️
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد😔
منمرفتمخوابیدم.
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط
وهمونروزشهیدشد🙂💔
#شهید_بابک_نوری🕊
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_چهارم نوجوانی وقت
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_پنجم
نوجوانی
با یچه های دِه بالا دعوا میکردیم،مرتضی اولین کسی بود که به آنها حمله میکرد.
جالب اینکه آنها از بچه های ده پایین فقط از مرتضی شکوری حساب میبردند.
یک روز داشتیم با بچه های ده بالا سنگ بازی میکردیم.به هم سنگ پرتاب میکردیم... البته مار خطرناکی بود.
داشتیم شکست میخوردیم؛چون مرتضی بین ما نبود.یکدفعه دیدیم مرتضی از دور دارد با سرعت می آید! او پیراهنش را پر از سنگ کرده بود و نعره میکشید!
همه بچه های ده بالا فرار کردند.یادم هست ان موقع،توی محل به مرتضی میگفتیم خط شکن!
از بس که این بچه جسور و نترس و باهوش بود.
°°°
مابا هم در یک مدرسه بودیم.خانم معلم ما خیلی من را تنبیه میکرد.یک روز یه مرتضی گفتم.او هم قول داد حال خانم معلم ماراربگیرد.
یک روز ظهر که تعطیل شدیم آمد بیرون و یک تکه آهن برداشت.بعد به سراغ یک پیکان نو و تمیز رفت و تمام بدنه پیکان را خط خطی کرد!
گفتم:«مرتضی چیکار میکنی؟»
گفت:«بهت میگم.فعلا بیا بریم از دور نگاه کنیم.»
از پشت درخت ها نگاه میکردسم.خانم معلم ما با یک جوام از مدرسه بیرون آمدند و به سراغ همان ماشین رفتند.
تا چشمشان به ماشین افتاد رنگشان پرید!
مترضی گفت:«من کلی تو نخ معلم شما بودم.این ماشین مال دوست وسر خانم معلم شما بود!»
مدتی بعد مدیر مدرسه پدر مارا خواست وگفت:« از دست این پسر شما چیکار کنیم؟!این بچه،مارو به کشتن میده!
ادامه دارد...
به روایت=برادر شهید
کپی=بالینک کانالمون🙃
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f