eitaa logo
آمال|amal
359 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
ی نفر دیکه بیاد بشیم۲۷۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خداوند متعال در آیه نوزدهم سوره نساء میفرماید: وعاشروهن بالمعروف... با هم خوب تا کنید...
هدایت شده از 🌱سایہ ے عشق🌱
زیادمون کنیدحداقل بشیم همون۵۷۵ که ازفردا فعالیت وشروع کنیم
بریم برای پارت سوم رمان 😍
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_دوم خانواده برخی ا
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 نوجوانی با اینکه خانواده مذهبی بودیم و نماز می خواندیم اما کارهایی میکردیم که شاید گفتن نداشته باشد! اما اعتقاد دارم که باید همه حقایق را گفت.باید گفت که چه جوانامی از کجا به کجا رسیدند!؟ من یکسال از مرتضی کوچکتر بودم و از او ضعیف تر بودم.جسارت و شجاعت اورا هم نداشتم.اما همیشه باهم بودیم.به خاطر خمین،مث خیلی از بچه های فامیل نوچه مرتضی حساب میشدم! مرتضی در دوران نوجوانی،چه در گرکان و چه در تهران،بسیار شیطنت میکزد.اصلا آرام و قرار نداشت. از دیوار صاف بالا میرفت! آن قدر توی خانه ما را اذیت میکرد که مادرم میگفت:« مرتضی،خداکنه تورو به جای دوسال ۱۸سال ببرن سربازی تا از دستت راحت بشم! تو مدرسه هم به خاطر شیطنت هایش حسابی تنبیه میشد. یادم هست تراش و پاک کن و مداد هایش را سوراخ کرد و یک نخ از آنها عبور داد! بعد همه را به گردنش آویزان کرده بود. ادامه دارد... به روایت=برادر شهید کپی=با لینک کانالمون🙃 لینک کانالمون👇🏻🌹 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_سوم نوجوانی با ای
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 نوجوانی وقتی راه میرفت خیلی سروصدا میکرد.یکبار به خاطر همین کتک مفصلی خورد. وقتی توی گرکان میخواستند دندان مرتضی را بکشند همه جمعه شدیم! ده مفر دست و پاهایش را گرفته بودند و یکی از بزرگان روستا دندانش را کشید! بعد که رهایش کردسم آمد سراغ ما و همه ده نفر را زد! °°° با بچه پولدارها میانه خوبی نداشت.خیلی با آن ها دعوا میکرد. یادم هست که در محل ما همه بچه ها از ممد سیاه میترسیدند.خیلی زور میگفت. ممد سیاه از ممد تُرکه میترسید.هرچه ممد تُرکه میگفت او هم گوش میکرد.امام ممد تُرکه از مرتضی میترسید! یکبار میخواست جلوی ما پررو بازی در آورد که مرتضی رفت از خانه زنجیر آورد حسابی با زنجیر اورا زد. برای همین حساب کار دست ممد سیاه هم آمد.ماهم که داداش مرتضی بودیم کلی برای خودمان حال میکردیم.دیگر باما کاری نداشتند. °°° آقای محمد حسنی میگفت:« ما در گرکان همسایه و از بچگی باهم بودیم. خیلی مرتضی را دوست داشتم.بهترین خاطرات بچگی من با حضور او رقم خورد. از صبح تا شب در محلی به نام«کنارده»مشغول بازی با بوه ها بودیم. وقتی با بچه ها ی بالا ده.... ادامه دارد... به روایت=برادر شهید مرتضی شکوری کپی=با لینک کانالمون🙃 لینک کانالمون👇🏻🌹 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
نظرات تون رو توی ناشناس بگید
- دیگه نمیخوام برم هنرستان + آخه برای چی؟ - معلم‌ها بی‌حجابن! انگار هیچی براشون مهم نیست میخوام برم قم، حوزه.
°°|🥀|°° آدم ها دو دسته اند: 1⃣یا با توبه می میرند 2⃣یا با گناه دفن میشن ⚠️‼️دوست عزیزی که گناه شده برات نقل و نبات🍭 مرگ خبر نمیکنه شاید فردا نباشی
270 تایی بشیم صلوات😁
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_پنجاه_دوم کنارش نشستم و صورتش را ،صورت لاغر و استخوانی اش را،چشم هایش
... 🌲🌱 وقتی به خانه رسیدم ،در خانه باز بودو دوستان وو همسایگان در خانه بودند.صدای قرآن بلند بود.مادرم وسط اتاق نشسته بودو شیون می کردو زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغلم می انداختند. آنهارا آرام کردن و گفتم"زینب به آرزویش رسید.زینب دختر این دنیا نبود. دنیا برایش کوچک بود. خودش گفت:خانه ام را ساختم،دیگر باید بروم." شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بودنگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شوم. اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم خانه را مرتب کردم ووسایل اضافی را از توی دست وپاجمع کردم . می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم. جعفر نمی توانست مرا درک کنداما چیزی هم نمی گفت. از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهردادبرساند.پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کردو از دوستهای مهری و مینا که آبادان بودندخواست که به شوش بروندو بچه ها را پیداکنندو خبر شهادت زینب را به آنها بدهند. دلم میخواست همه ی بچه هایم در تشییع جنازه ی جنازه و خاکسپاری دخترم باشند. آقای حسینی در نماز جماعت،شهادت زینب کمایی را اعلام کردو به همه ی مردم گفت"زینب ،دختر چهارده ساله ی دانش آموز ،به خاطر عشقشربه امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید." بعد از این سخنرانی ،منافقین تلفنی و حتی با نامه ،آقای حسینی را تهدید کرد. چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهیدو جامعه ی زنان و آموزش و پرورش آوردندو به دیوارهای خانه نصب کردند.در همان روزهاعملیات فتح المبین در منطقه ی شوش انجام شده بودو هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند . آثای حسینی از ما خواست که کمی بیشتر صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین تشییع کنیم. من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه روی دستهای مردم تشییع شود. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_سوم وقتی به خانه رسیدم ،در خانه باز بودو دوستان وو همسایگان در
... 🌲🌱 در آن چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه ی خاکسپاری زینب بودیم، چندین خانواده ی شهیدکه عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند، برای دیدن ما آمدند؛مثل خانواده ی پیرمردی بقال که جرمش حمایت از جبهه بودو عکس امام را در دکانش زده بود. دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود.وقتی که او دیدکه تنهاما قربانی جنایتهای منافقین نبودیم و کسانی هستندکه درد ما را می فهمند،آرام می شد.عکس و وصیت نامه ی زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به خانه ی ما می آمدند،می دادیم.شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسیهای زینب و دوستانش هر روز به خانه ی ما می آمدند. زینب آنقدر بین دوستان و معلم هایش محبوبیت داشت که رفتنش داغ بر دل همه گذاشته بود. بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان ،بین دخترها غوغایی شده بود.خیلی دوستهای مینا و مهری ،زینب را می شناختند. آنها به مهران قول دادندکه دخترها را پیدا کنندو به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت میناو مهری را نمیدانستند،فقط اطلاع داشتندکه انها در یکی از بیمارستانهای شوش مشغول امدادگری هستند.سلیمه مظلومی و معصومه گزنی ،اول به اهواز رفتندو از هلال احمر و ستاد اعزام نیروهای اهواز،پرس و جو کردندو بعد به شوش رفتندو مینا و مهری و مینا را پیدا کردن و خبر شهادت زینب را به آنهادادند. کار دنیاهمیشه برعکس است؛ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترهااز جبهه دور بود،به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند،خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری ومینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودندو در عملیات فتح المبین امدادگری می کردند. بچه ها بعدا تعریف کردندکه خبر شهادت زینب در شاهین شهر ،همه ی کسانی را که در بیمارستان بودندتکان داده بود،زینب از همه ی آنها جلوتر افتاده بود. زینب جبهه را با خودش برده بود. مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان،که خانواده هایشان جنگ زده ودر اصفهان بودند،از شوش به اهواز رفتندتا بلیط اتوبوس تهیه کنندو خوشان را به اصفهان برسانند.اهواز بلیط گیر نمی آمد. به خاطرعملیات فتح المبین ،وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه ی دارابی تلفن کردند. من پای تلفن رفتم.انهاپشت خط گریه می کردند. مینامی گفت"مامان،اخر چطور؟چرا زینب شهید شد؟" من فقط گفتم" زینی باز هم از هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود." بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد توی اتوبوس کنار دست راننده جای شاگرد بنشیند. آنها تمام راه گریه کردند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهران را پیدا کند. روز تشییع زینب،همه بودیم به جز مهرداد؛مهردادی که بین چهار تا خواهرهایش ،به زینب ازهمه وابسته تر بود. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
دل گیر نباش! دلت که گیر باشد رها نمی‌شوی. یادت باشد خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته اند می آزماید...
امام‌رضای‌من . . . !🕊
~🕊 🌿💌 "نمیشه"‌تویِ‌کارنیارید! زمین‌باتلاقه‌،که‌باشه، برید‌فکر‌کنید‌چطور‌میشه‌ازش‌رد‌شد..! هرچیزۍ‌یه‌راهـےداره.. ♥️🕊 @Childrenofhajqasim1399