💎«روما رزیدنس» در کامرانیه برای من، تخمه در آزادی برای تو!
🔸 فردی به یک متنفذ در دستگاههای دولتی رشوه میلیاردی میدهد تا افراد مورد نظرش را روی صندلی ریاست بانکها بنشاند، همان فرد چند هزار میلیارد تومان بدون ضوابط قانونی از بانکها وام گرفته و بدهکار است، زیبا نیست؟ البته ماجرا وقتی زیباتر از این هم میشود که بدانید یکی از ساکنان برج افسانهای «روما رزیدنس» در کامرانیه، جناب اکبر طبری بوده است!
🔸 ملک ویلایی چند صدمتری برای فریدون، قصر فرمانیه و وامهای چند صد میلیاردی برای رفیق گرمابه و گلستان او و ورزشگاه آزادی و تخمه هم برای جوانان عزیز! اعتدال بهتر از این؟!/کیهان
@andaki_tamol
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 باشه خانم #سلحشوری درست ولی خدایی
حق دخترای ما نیست #تن_فروشی کنن و شکل فاحشه ها بکنن خودشون را واسه دوقرون
حق دخترای ما نیست #بچه_کار باشن و هرروز در معرض خطر تجاوز و ربایش و بارداری
حق دخترای ما نیست وارد شدن به گروههای مخوف #قاچاق انسان به اسم مدلینگ
خیلی چیز ها حق دخترای ما نیست خانم سلحشوری آنهم بخاطر مصرف #انتخاباتی شما و دیگر دوستانتان
اگر دلسوز دختران و زنان این وطنید یکی از ان هنگفت اختلاس هایی که میکنید را خرج #ازدواج و و رفاه برای آنها بکنید
چرا عادت کرده اید فقط و فقط دم انتخابات شعار های دفاع از زنان بدهید ولی پس از انتخابات گوشتان بدهکار #مطالباتشان نباشد ؟
@andaki_tamol
✨﷽✨
✅وقتی حرف با عمل فرق داشته باشد!
✍مرحوم عبدالکریم حامد می فرمود:
«شخصی در مجالس سیدالشهدا (علیه السلام) خدمت می کرد و زیر لب این شعر را می خواند:« حسین دارم چه غم دارم؟!» شیخ #رجبعلی با دیدن این شخص در دل گفت : خوش بحال این شخص، #سید_الشهدا علیه السلام به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از هم ها و غم های قیامت نجات خواهد داد.
پس از مدتی شیخ رجبعلی شبی در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین (علیه السلام ) به حساب مردم رسیدگی می کند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد. شیخ رجبعلی می گفت: با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد! ناگهان دیدم که امام حسین(علیه السلام) به فرشته ای امر می کند که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود: شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم!
💥از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد می فروشد..!!!!!
📚کرامات اولیا و مردان خدا
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_31 اون سخنران میگفت: اصلا اسلام و شیعه و دین کنار،انسانیت که داشته باشید نمیتونید جلوی بدبختی
#پارت_32
حرفاش دوباره مثل قبل درونم جنجال به پا کرد،نمیدونستم چی بگم،فقط نگاهم به گل های فرش خیره شده بود،نفس سنگینی بیرون دادم و لب زدم:
_نمیدونم آبجی،نمیدونم چی بگم
_من دفعه قبل هم بهت گفتم خوب بشین فکر کن،نمیدونم فکر کردی یانه ولی حالا وقت بزار پیگیری کن،اگه یه بار ما مذهبی ها راست بگیم عاقبت بخیری و این چیزا راست باشه میخوای چه کنی؟برو تحقیق کن فوق فوقش به این نتیجه میرسی که ماها اشتباه میکنیم و به راهت ادامه میدی ضرر که نمیکنی
_باشه قول میدم برم دنبالش
_(لبخندی نثارم کرد)فدای داداشم بشم
متقابلا لبخندی بهش زدم و بلند شدم اومدم بیرون،دیدم علی خواب رفته،منم تصمیم گرفتم بخوابم اما حرفای زهرا تو سرم موج سواری میکردن و نمیتونستم بخوابم،حدود یک ساعتی تو جا غلط زدم و با فکری که به سرم زد پاشدم قدم زنان به بیرون رفتم،لباسامو در آوردم و شیرجه زدم تو استخر
واقعا توی اون شب که ماه کامل و هوا نسبتا خنک بود شنا کردن توی آب میچسبید،خنکی دلم رو احساس میکردم و درگیری ذهنم از بین رفته بود،حالا تصمیم داشتم شنا کنم و با آب خنک خودمو شارژ کنم
نیم ساعتی شنا کردم و تصمیم گرفتم نفس خودمو امتحان کنم،نفس سنگینی به ریه هام دادم و رفتم زیر آب،با گوشی که ضد آب بود عکس سلفی گرفتم مقداری گذشت و کم کم اومدم بالا
جلو چشام آب بود،چند تا پلک زدم و زهرا رو جلوم دیدم که با لبخند لب استخر نشسته،پاهاشو داخل آب کرده و به من نگاه میکنه،از دیدنش تعجب کردم و گفتم:
_تو اینجا چی کار میکنی مگه نمیخوای بخوابی
_نه تو فکرت بودم،تو اتاقا دنبالت گشتم ندیدمت اومدم بیرون لباساتو دیدم که لب استخرن فهمیدم اینجایی
رفتم بالا و کنارش نشستم،تو ذهنم زد که کمی اذیتش کنم،گفتم:
_زهرا الآن که هیچ کس پیشمون نیست و راحتی
_(مقداری از حرفم تعجب کرد)آره چطور مگه؟؟!
انداختمش تو آب،جیغ بلندی زد،منم خندیدمو گفتم: برا این😁
همونجا وایساد و بهم گفت:خیلی نامردی امین😏،مطمئن باش تلافیشو سرت میارم،نمیگی سکته میکنم
_اگه تلافی بقیشو در آوردی تلافی اینو هم در میاری
_باشه،تاحالا دلم برات میسوخت ولی دیگه دلم برات نمیسوزه،منتظر انتقام باش
زهرا ناراحت نشد و بینمون فضا خنده ای پیش اومد
ادامه دارد....
✍️ط، تقوی
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_32 حرفاش دوباره مثل قبل درونم جنجال به پا کرد،نمیدونستم چی بگم،فقط نگاهم به گل های فرش خیره ش
#پارت_33
نیم ساعتی به شوخی بینمون گذشت و تصمیم گرفتیم که به خونه برگردیم و خواب رو به چشمامون هدیه بدیم
رفتیم خونه و شب بخیری به هم گفتیم،لباسامو عوض کردم به قصد خواب به رختخواب پناه ،اما هر کاری میکردم خوابم نمیبرد
حدود نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشت که متوجه شدم زهرا از اتاق زد بیرون،پیش خودم گفتم حتما دستشویی چیزی میره ولی دیدم که طول کشید
رفتم بیرون این طرف اون طرف دنبالش گشتم اما پیداش نکردم،کم کم نگران شدم حموم روشویی کنار باغچه هیچ جا نبود،کلافه شده بودم که تو فکرم زدد چمن پشت خونه رو هم بگردم شاید رفته اونجا،با نا امیدی تمام راه افتادم وقتی رسیدم دیدم با چادر نماز سفید رنگش رو سجدس و بدنش تکون تکون میخوره،معلوم بود داره گریه میکنه
کنجکاو شدم بدونم چی داره میگه،از پشت بهش نزدیک شدم،حالا دیگه صداشو بین گریه هاش میشنیدم که میگفت:
_خدایا امین خیلی پسر خوبیه،خودت تو راه بیارش همونطور که منو تو راه آوردی همونطور راه برگشت رو برا منی که سرتا پام گناه بود باز کردی،میدونم اون خوابی که امین دید نشونه ایه که بهش بگی برگرد و اینکه علی رو بعد سالها بهش برگردوندی برا اینه که راهشو بشناسه،ولی خدایا قسمت میدم به حق اهل بیتت کمکش کن برگرده
میخواستم برم جلو ولی این حالتش رو که دیدم دلم لرزید و تصمیم گرفتم مزاحمش نشم،با ذهنی که دوباره توسط زهرا به هم ریخته بود به خونه برگشتم
حالا دیگه اینقدد چشمام سنگینی میکرد که ذهن درگیریمم باعث خواب رفتنم نشد،صبح باز مثل روزایی که تو خونه بودم با صدای مهربون و دلنشین تنها خواهرم بیدار شدم
_داداش،داداش پاشو بیا صبحونه حاضره
چشم باز کردم و صورت پر از لبخندش رو جلوم دیدم،بلند شدم رفتم روشویی به صورتم آب زدم و اومدم کنار میز نشستم،علی و حسین هم منتظر من نشسته بودن،سلام و علیکی کردیم و مشغول صبحونه شدیم
یک روز رو سپری کردم،یک روزی که از صبح تا شبش هر لحظه اش یه رنگ داشت
از دانشگاه که رنگ شادی داشت،جریان یاسمین و حامد که رنگ سیاه غم به همراه داشت،حسین که رنگ دلگیری داشت و اون حالات و حرفای زهرا که نمیدونم چه رنگی داشت
بعد از صبحونه من و علی به قصد دانشگاه بیرون رفتیم و حسین و زهرا رو تنها گذاشتیم،خیابون ها رو رد کردیم و به دانشگاه بزرگ تهران رسیدیم،پیاده شدیم و به سمت دانشگاه قدم برداشتیم،رو به علی گفتم:
_علی هیچ وقت فکر نمیکردم تو این دانشگاه قبول بشم،ولی حالا که شدم حتما یه کاره این مملکت باید بشم
_هرکس اندازه تلاشش نتیجه میگیره،تو تلاش کردی به نتیجه رسیدی اگه حالا هم برا هدفت تلاش کنی به نتیجه میرسی
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
@andaki_tamol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥🎥 #انتقاد صریح #داریوش_ارجمند بازیگر معروف سینما و تلویزیون از وضعیت سینمای ایران و شوخیهای #جنسی در فیلمها؛
🔹 #سینما نیست که #حمام_عمومیه هرکس میاد یه لنگ بهش میدن ..😑
#انحطاط_فرهنگی
#جمهوری_اسلامی_ام_آرزوست
@andaki_tamol
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
👞کفش مجانی👞
✍ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راستهی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد. که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
💥نکته: این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است.ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشیم. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می کنیم ای کاش گذشته برگردد. و بر آن که رفته حسرت می خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم
و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.
📚 هزارویک حکایت
➬ @andaki_tamol
⭕️ بردهی رسانهای انگلیس، زنان خانهدار ایرانی را بَرده خواند!
🔸شبکهی خبیث بیبیسی فارسی که خود مطیع بیچون و چرای دولت انگلیس است، در یک پیام توییتری و یک گزارش ویدئویی، زنان خانهدار ایرانی را بَرده خواند و جمهوری اسلامی را به برَدهداری متّهم کرد.
👈 مردان انگلیسی طبق گزارش العربیه، از اواخر قرن هجدهم تا اواسط قرن نوزدهم، زنان خود را در مزایدههای مختلف، به فروش میگذاشتند!!! حال بَردهدار و بَردهپرور واقعی کیست؟
@andaki_tamol
⭕️ مهره موساد در آشوب عراق خود را روحانی و رزمنده جا زده بود
👤محمد ایمانی : بدترین نفوذ ها، از جمله با همین عبا دزدی اتفاق افتاده است |فرد اصلی در این تصاویر، "غیث التمیمی"، از صحنه گردانان اغتشاشات اخیر عراق در فضای مجازی است؛ در قیافه های مختلف؛ از لباس روحانی و رزم، تا صمیمت با یهودیان و زنان افسران اطلاعاتی رژیم صهیونیستی!|او در حوزه «شهید صدر» به عنوان طلبه دروس دینی تحصیل کرد. پس از سقوط صدام، به جریان صدر پیوست و از فرماندهان گروه «جیش المهدی» بود و پس از آن به مدت یک سال و نیم در زندان آمریکاییها به سر برد|پس از آزادی از زندان، در انگلیس اقامت گرفت و تدریجا، دشمنی با مرجعیت و حوزه های علمیه شیعه را علنی کرد. تحرکات ااتمیمی، از ارتباط وی با سرویس های جاسوسی موساد و ام آی سیکس حکایت می کند.|زنی که التمیمی در کنار او نشسته، همسر «یوسی کبرفارسر» رئیس سابق اطلاعات ارتش اسرائیل است. او عکس های متعددی در کنار برخی یهودیان و صهیونیست ها دارد.
@andaki_tamol
🚨گزارش #BBC از #صیغه دختران نوجوان #عراقی به مردان خارجی [ایرانی] آنهم در آستانه #ایام_اربعین ..👆
🔺در سالهای گذشته هم مشابه همین گزارش رو روزنامه سعودی چاپ کرده بود;
روزنامه #الشرق_الاوسط در #ایام_اربعین از خطر #حاملگی_زنان_عراقی توسط ایرانیها نوشته بود ..👇
🌐 Eitaa.com/adrenaline110/2104
➕البته #فرزندان_انگلیس💚💜 هم در ایران با #تقطیع سخنان #علم_الهدی شایعه ی وجودِ #صیغه_خانه در #مشهد و صیغه شدن زنان مشهدی برای مردای عراقی رو درست کرده بودن!
که بعدا گندش دراومد که همچین مراکزی اصلا وجود نداره و هرچی که هست مربوط به #فاحشه_خانه هاست نه #صیغه_خانه!
➕یک زن حتی اگه یک ساعت #صیغه کسی باشه
حق نداره تا پایان #ایام_عده(دو حیض کامل) صیغه کس دیگه ای بشه ..!
در حالیکه این زن ها هر شب با یکی میخوابن ..😑
در تصاویرشونم پیدا بود که زن بدون لباس در کنار چند مرد هست ..
مگه میشه یک زن همزمان با چند مرد مَحرَم بشه?
مگه #صیغه_دست_جمعی هم داریم?
#مگه_میشه?😑
پس استفاده از واژه ی " #صیغه " به این روابط فقط #بی_سوادی و #عناد گوینده نسبت به #اسلام رو میرسونه!
وگرنه همچین صیغه ای #حرام و مساوی با #زنا هست!
@andaki_tamol
خبرگزاری فارس:
قرق پارک ١٥ هکتاری برای همسر یکی از مقامات!
🔹یکی از مخاطبان فارس با ثبت خبری در سامانه «فارس من» نسبت به «تعطیلی پارک بهشت مادران به دلیل حضور همسر ظریف» اعتراض کرد.
🔹در گزارش ارسالی این مخاطب آمده است: در پی حضور همسر ظریف و همراهان، بوستان بهشت مادران منطقه ۳ تهران اقدام به قرق یک پارک ۱۵ هکتاری کرده است، لازم به ذکر است این تعطیلی به دستور شخص شهردار منطقه سه انجام شده است.
🔸خبرنگار فارس این موضوع را از منابع محلی پیگیری کرد که صحت این ادعا مورد تأیید قرار گرفت.
@andaki_tamol
⭕️ "نادره رضایی" در ایران خودرو چه میکند؟!/عکسی که ۴۰۰میلیون روی دست بیت المال هزینه گذاشت
🔻چندی پیش فیلم "صفر تا سکو" براساس داستان سه خواهر ورزشکار ساخته شد که نام "مهتاب کرامتی" هم به عنوان یکی از تهیه کنندگان در بین عوامل آن قرار داشت.
🔻همین، بهانه شد تا "نادره رضایی"(فرد سمت راست در تصویر) که به نادرترین شکل ممکن "مدیر مسئولیت های اجتماعی" ایران خودرو شده بود، با ضرب و زور شهیندخت ملاوردی ، هاشم یکه زارع و ایران خودرو را وادار کند با پرداخت ۴۰۰ میلیون تومان، اسپانسر فیلمی شوند که در تمام صحنه های خودرویی آن محصولات سایپا و کرمان خودرو استفاده شده بود.
🔻 #نادره_رضائی که روزگاری نامه به اوباما برای درخواست تحریم ایران را امضا کرده بود، در قالب یک فعال سیاسی، سودای حضور در لیست امید اصلاح طلبان را در سر داشت.
🔻 او با ۴۰۰ میلیون تومانی که از جیب ایران خودرو پرداخت شد، خود را به مهتاب کرامتی نزدیک کرد، تا کنار چهره های مشهور سینما عکس یادگاری بگیرد و با پول ایران خودرو برای خود کسب شهرت کند و احتمالا راه را برای آینده سیاسی خود باز کند.
@andaki_tamol
🔸نمایش «حزبالله» بر روی نمایشگرهای پنتاگون
🔹برخی از خبرنگاران آمریکایی با انتشار تصاویر و فیلمهایی اعلام کردند که در مقر وزارت دفاع آمریکا در حال تماشای برنامههای تلویزیونی بودند که به ناگهان واژه «حزبالله» بر روی تمام نمایشگرها نمایان شد.
🔹هنوز هیچ جزئیاتی درباره علت این حادثه منتشر نشده است.
@andaki_tamol
#پندانه
☝️لطفا یکدیگر را #قضاوت نکنیم !
💠ﺷﻔﺎﻓﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﻧﺮﻣﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ #ﮐﻢ_ﺳﺨﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ...
✨ﭘﺎﮐﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ #ﺣﺴﻦ_ﻇﻦ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
🕋ﺑﺎﺗﻘﻮﺍﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ #ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
💎 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻠﻒ ﺻﺎﻟﺢ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ:
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺶ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﺮﺍﺏ ﻣﯿﭽﮑﺪ، ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺑﺮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮐﻮﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:
ﺍﻧﺎ ﺭﺑﮑﻢ ﺍﻻﻋﻠﯽ (ﻣﻦ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ)
ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻼﻭﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
🌸 #ﺣﺴﻦ_ﻇﻦ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ..
👌ﻭ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺬﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ.
☘ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﺩﯾﻦ ﺣﻨﯿﻒ ﻣﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺧﻼﻕ ﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﺮﻭﺭﻣﺎﻥ حضرت ﻣﺤﻤﺪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ.
@andaki_tamol
🔴استاد اعظم براندازی در این مقطع حساس در ایران چکار میکند؟
⏪پشت این هیاهویی که جریان ضدوطنی اصلاحات برای ورود زنان به ورزشگاه به راه انداخته است یک استاد اعظم براندازی و جاسوس زبردست آمریکایی را هم مخفیانه به ایران دعوت کرده اند....
جفری ساکس همون مامور CIA تو غرب آسیاس که گفت جای تغییر رژیم باید نیروی همسو با سیاست هامون تو کشورها را تربیت کنیم، همون که باعث فروپاشی اقتصادی آرژانتین شد، همون که سند 2030 رو وارد ایران کرد و ...
حالا شما به مسئولی که این آدم رو برای سخنرانی دعوت میکنه به ایران، احمق میگید یا خائن؟!
شاید هم آمده تا بر ابعاد شکل گیری فتنه جدید نظارت کامل کند تا اصلاحطلبان مانند ۸۸ دوباره در براندازی و فروپاشی کشور ناکام نشوند.....
@andaki_tamol
📔 #حکایت_هارونالرشید_و_پیرمرد_دانا
هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!!
هارون گفت :
ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟
پیرمرد گفت:
ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!!
هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....
#داستان
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_33 نیم ساعتی به شوخی بینمون گذشت و تصمیم گرفتیم که به خونه برگردیم و خواب رو به چشمامون هدیه
#پارت_34
بعد از دانشگاه رفتیم خونه،تو این بین علی شروع به صحبت کرد:
امین این چند وقت که درگیر بودیم درسمون افت کرده،از امروز باید تمام تلاشمونو بکنیم تا به اون نتجیه که میخوایم برسیم اگه قبول کنی بیا با هم کار کنیم
_راست میگی،از امروز عصر شروع میکنیم با هم کار میکنیم
بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه،زهرا غذا آماده کرده بود و حسین رو هم خیلی ذوق زده بود،پرسیدم جریان چیه؟
با شادی و خوشحالی گفت:
_خاله زهرا گفته مدرسه ثبت نامت میکنم
_(منم از این کار خوشحال شدم و با لبخند)جدی
_آره خودش وقتی شما رفتین بیرون بهم گفت
_خیلی خوبه،پس برو خوب ازش تشکر کن
_باشه عمو جون
اون رفت و من و علی خسته از درس خودمون رو ولو کردیم روی تخته خواب و منتظر غذا بودیم که صدای حسین از آشپزخونه اومد:
_عمو امین،عمو علی بیاین که غذا حاضره
پاشدیم رفتیم و روی میز غذا نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم
بعد از غذا من به قصد خواب به رختخواب پناه بردم و علی هم وضو گرفت و به نماز ایستاد،چشمام کم کم سنگین شد و به خواب رفتم
وقتی چشم باز کردم نگاهی به ساعت انداختیم و متوجه شدم که ساعت 5 بعد از ظهره
،پاشدم و رفتم آبی به دست و صورتم زدم،دیدم علی روی میز مطالعه داره با کتاب و دفترها ور میره،رفتم کنار و گفتم:
_مگه قرار نبود با هم کار کنیم؟
_سلام،خب خواب بودی منم گفتم مزاحمت نشم تا بیدار بشی
_صبر کن برم وسایلم رو بیارم
رفتم کتاب و دفترم رو آوردم و کنارش شروع به درس خوندن کردم،قرارمون این بود که اول هر کدوم درسا رو یه مرور کنیم بعدش روی مسائلی که گیر داریم با هم بحث کنیم
کم کم غرق درس شدم و حواسم از اطراف به کتاب منتقل شد،چقدر شیرینه درس خوندن وقتی هدف داشته باشی،چقدر راحته درس خوندن وقتی یه رفیق درس خون داشته باشی....
کمی توی بدنم احساس خستگی کردم،به ساعت نگاهی انداختم دیدم عقربه روی 8 ایستاده و علی هم نیستش،بلند شدم و رفتم زهرا تو آشپزخونه مشغول چیدن میز شام بود
به حیاط رفتم و دیدم علی بیرون لب استخر نشسته و پاش رو توی آب تکون میداد ،صداش زدم و گفتم شام حاضره و بیا شام بخور،رفتیم شام خوردیم و بعد از شام سراغ اتاق مطالعه رفتیم،شروع به بحث کردن کردیم و کم کم غرق درس شدیم
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_34 بعد از دانشگاه رفتیم خونه،تو این بین علی شروع به صحبت کرد: امین این چند وقت که درگیر بودی
#پارت_35
ساعت 8 صبح بود که علی بعد از صبحونه زد بیرون،گفتم کجا میری؟فقط گفت میرم جایی عصر میام
از اون تصادف حدود یک ماهی میگذشت،زهرا رفته بود خونه و علی هم این چند روز خیلی رفتارش عجیب شده بود
نمیدونستم کجا میره و داره با کی میگرده،هیچ حرفی هم بهم نمیزد
کنجکاویم زیاد شد و نتونستم جلوشو بگیرم،تصمیم گرفتم یواشکی دنبالش برم
وقتی از خونه رفت با فاصله افتادم دنبالش،طوری میرفتم که متوجه ام نشه یه ساعت و نیمی گذشت که دیدم به مناطق پایین شهر رسیدیم،وارد یه خیابون نسبتا کوچک شد و کم کم داخل کوچه های باریک رفت،تا جایی که دیگه ماشین نمیرفت،از ماشین در اومد و دو کیسه برنج و چند تا روغن و یه بسته گوشت از تو ماشین در آورد و در یه خونه رو زد،یه خانوم مسن اومد بیرون و علی اون وسایل رو به دستش داد،برا اینکه متوجهم نشه سریع برگشتم
دوباره اومد تو ماشین نشست و تعقیب شروع شد
دوباره وارد یه خیابون ها و کوچه های باریک شد و همون کارو تکرار کرد،تا عصر کار علی این بود و منم به دنبالش
دیگه خسته شدم و اومدم خونه و تو فکر این بودم اون خونه ها مناطق فقیر نشین بودن حتما علی به فقرا کمک میکنه و نمیخواد کسی بفهمه
با این فکر خیلی ازش خوشم اومد،منتظرش بودم که بعد از یه ساعت اومد،معلوم بود خیلی خسته است
بهش گفتم خوب کار کردی خسته نباشی
_منظورت چیه؟
میدونم کجا رفتی
_کجا رفتم؟
- اون خونه های فقیر رو بهشون برنج و گوشت و روغن میدادی
سریع رفت و گفت:تعقیب کردن کسی کار خوبی نیست،درضمن حق نداری به کسی چیزی بگی
آبی به دست و صورتش زد و اومد،بهش گفتم:
_واقعا خیلی کار خوبی میکنی،به کسی چیزی نمیگم ولی بزار باهات بیام،دوست دارم بیام و به فقرا کمک کنم اگه با هم باشیم بیشتر میتونیم کمک کنیم
_از حرفم لبخندی روی لبش نشست و جواب داد:
_باشه اگه دوست داری بیای بیا
_کی میری؟یه تعداد خونه مونده که فردا صبح میرم اگه خواستی بیا
خوشحال بودم که قبول کرد باهاش برم،رفت تو اتاق و دراز کشید،نیم ساعت بعدش سراغ کتاب و دفتراش رفت
واقعا این پسر چه حالی داره که دوباره میخواد بره درس بخونه،با اون سمندی که دوباره خرید اینقدر اینطرف اونطرف رفت حالا هم داره درس میخونه،حتما خیلی هدف بالایی داره که اینطور تلاش میکنه
فردای اون روز با هم رفتیم و اولین خونه که رسیدیم علی گفت تو برو بهشون بده
رفتم در زدم،در باز شد و با صحنه ای که دیدم بدجور دلم گرفت و به هم ریختم
ادامه دارد...
✍️ط،تقوی
@andaki_tamol