eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
275 دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
269 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
Part28_خار و میخک.mp3
11.13M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 8⃣2⃣
▫️حاشا که بسیجی میدان را خالی کند...
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت سی‌ام: آرزویم شده بود که زینب با پول‌هایش چیزی برای خودش بخرد. وقتی برای خرید لباس او را به بازار میبردم ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب میکرد خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب میکرد و میخرید هر وقت هم میگفتم چه غذایی درست کنم؟ زینب میگفت هر چیزی که ساده تره و درست کردنش برای شما راحت تره. یک شب هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب توی رختخوابش نیست آرام بلند شدم و دنبالش گشتم سراغ اتاق خالی خانه رفتم در را باز کردم زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب بود اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت منتظر ماندم تا نمازش تمام شد میخواستم زینب را از آن اتاق سرد بیرون ببرم، تمام ترسم از این بود که او با آن جثه ضعیفش مریض شود. وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد قبل از اینکه حرفی بزنم با بغض به من نگاه کرد دلش نمی خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن لذت ببرد. به خاطر روح پاکی که داشت خوابهای قشنگی میدید زینب با دلش زندگی میکرد به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود. او به شرکت در کلاسهای اعتقادی و اخلاقی علاقه داشت و در کنار درس و مدرسه در کلاسهای عقیدتی بسیج و جامعه زنان شرکت میکرد. جامعه زنان در خیابان فردوسی قرار داشت، استاد کلاس اخلاق زینب آقای هویدافر بود. او و خواهرش هر دو از معلمهای دوره عقیدتی بودند. آقای هویدا فر در یکی از جلسات از همه افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا علیها سلام (بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ بِسْمِ اللهِ النُّورِ بِسْمِ اللهِ نُورِ النُّورِ، بِسْمِ اللهِ نُورٌ عَلى نُورٍ، بِسْمِ اللهِ الَّذى هُوَ مُدَبرُ الْأُمُورِ، بِسْمِ اللهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، اَلْحَمْدُ للهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ، فى كِتابٍ مَسْطُورٍ، فى رَقّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلى نَبِيّ مَحْبُور، اَلْحَمْدُ اللهِ الَّذى هُوَ بِالْعِزِ مَذْكُورٌ، وَ بِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ ، وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْكُورُ ، وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ )* را حفظ کنند و در همان جلسه تأکید زیادی روی دعای نور کرد. او قول داد بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس تفسیرش را هم درس بدهد زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد شب که خوابید خواب عجیبی دید و صبح خوابش را برای من تعریف کرد او خواب دید که یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برایش تفسیر میکند آنقدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد به یک گروه کودک یاد میدهد؛ کودکانی که در حکم بزرگان بودند. او دعای نور را در خواب میخواند البته نه خواندن عادی؛ بلکه از عمق وجودش، وقتی زینب دعا را میخوانده رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند. زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی شنید و صحنه هایی دید که خبر از یک عالم دیگر میداد او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتی مادرم تعریف نکنم. * بحار الانوار، جلد ۴۳ صفحه ۶۶ و ۶۸ و جلد ۲۲ صفحه ۳۵۲ نفس الرحمن، صفحه ۳۳۹ مهج الدعوات صفحه : دلائل الامامه صفحه ۱۰۸ ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت سی و سوم: شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولاً نمازهایش را در مسجد می‌خواند. تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند، دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود زینب مثل همیشه به مسجد رفت، بيشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتماً سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده، بیشتر از یک ساعت گذشت. چادر سرم کردم و به مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود وارد مسجد شدم هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی؟ زینب کجا رفته؟‌هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می‌آمد یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود کـه بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم، چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو اومدن من به مسجد زینب به خونه برگشته و‌ حالا پیش مادرم و بچه هاست دست پاچه خودم را به خانه رساندم شهرام در خانه را به رویم باز کرد صدا زدم زینب زینب مامان برگشتی؟ و وارد خانه شدم صورت نگران مادرم را که‌ دیدم فهمیدم زینب برنگشته است. او زير لب آيت الكرسى می خواند و نمیتوانست حرف بزند. صدای قلبم را می‌شنیدم می خواستم زیر گریه ،بزنم از مادرم و بچه ها خجالت کشیدم. شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود؛ آب که هیچ، نفسم بالا و پایین نمیشد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از اونجا به خونه چند تا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماسهای ضروری به خانه همسایه میرفتیم به شهلا گفتم این چه حرفیه؟ مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه هیچ وقت زینب این کار رو نمیکنه... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️خواصّی که روبروی امام‌ حسین علیه‌السلام ایستادند! و خواصّی که روبروی امام‌ زمان علیه‌السلام خواهند ایستاد! 📌علّت این تقابلِ غیرمنتظره چه بود؟ و چه خواهد بود؟ 👤استاد شجاعی | @khadem_koolebar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5951931130079884032.mp3
2.28M
🔊 صدایی ماندگار که احتمالا تا به حال نشنیده‌اید بچه‌ها از من به شما وصیت: وقتی کارتون گیر می‌کنه امام زمان را فقط به مادرش حضرت زهرا (س) قسم بدید... 💠 @bank_aks
☘️🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷. ☘️🌷 یاد لشگر10سیدالشهداء(ع) را گرامی میداریم. 1️⃣-شهیدفتح الله محمدخانی 2️⃣-شهیدحمیدرضا دادو 3️⃣-شهیدحسن خدمتی 4️⃣-شهید سیامک معمارزاده 5️⃣-شهیدمجتبی اکبری 6️⃣-شهید حمید دهقان سانیچ دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی 7️⃣-شهید سید امین صدر نژاد دانشجوی مهندسی الکترونیک دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی 8️⃣-شهیدمهدی کاشی 9️⃣-شهیدعباس بیات 0️⃣1️⃣-شهید اصغر کاظمی ☘️🌷 ☘️🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 @alvaresinchannel رهبر انقلاب در تاریخ ۱۳۸۷/۰۹/۲۴ درباره روز دانشجو تاکید کرده بودند: « ۱۶ آذر مال دانشجوی ضد نیکسون است، دانشجوی ضد آمریکاست، دانشجوی ضد سلطه است.» @alvaresinchannel
138-fa-dastanhaye-shegeft.pdf
3.01M
داستانهاي شگفت مشخصات كتاب: سرشناسه : دستغيب، عبدالحسين، ۱۲۹۲ - ۱۳۶۰. عنوان و نام پديدآور : داستانهاي شگفت/ بقلم عبدالحسين دستغيب. مشخصات نشر : تهران: صبا، ۱۳۶۲. مشخصات ظاهري : ۳۲۴ ص.: عكس. شابك : ۲۰۰ ريال ؛ ۲۰۰ريال (چاپ دوم) يادداشت : مهر شده روي صفحه عنوان: مقدمه و تنظيم و تصحيح محمدهاشم دستغيب. يادداشت : چاپ دوم: آذر ۱۳۶۱. يادداشت : چاپ سوم. يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس. موضوع : داستان هاي اخلاقي رده بندي كنگره : BP۲۴۹/۵/د۵د۲ ۱۳۶۲ رده بندي ديويي : ۲۹۷/۶۸ شماره كتابشناسي ملي : م ۶۳-۶۳۰ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ ╭┅─────────┅╮ 𖡨⃟ٖٖ𖠷͚̥̆̑⃟📚══✼🍃🌺🍃●═┅┄• 📲کتابخانه موبایلی 🔸 📚کتب دینی 🆔 ✅ کانال کتب دینی https://eitaa.com/joinchat/2490564857Ce9647e6437 @KotobeDini https://eitaa.com/KotobeDini > ╰┅──────
*🗓 ۱۶ آذر ، روز دانشجو،گرامی باد 💠۲۵ توصیه "رهبر انقلاب" به دانشجویان*
‌‌‌🕊🌷 ارادت خاصی به حضرت زهرا داشت، همیشه می‌گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین، خصوصاً حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) حلّال مشکلات است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌🕊🌷 | 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌
Part29_خار و میخک.mp3
10.49M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 9⃣2⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 / اعزام دانشجویان دانشگاه امام صادق (ص) بسوی جبهه ها 🌿 .. و بدرقه آنها از سوی آیت الله مهدوی کنی، رئیس دانشگاه
سمت چپی رتبه‌ی ۴پزشکی به دعوت دانشگاه سوربن فرانسه جواب رد داد سمت راستی دانشجوی ممتازه دانشگاه تورنتو بود برگشت منایران استدلال همشون این بود در حال حاضر در جنگ هستیم و کشور به ما نیاز داره! نسل امروز رو باید با این اعجوبه‌ها آشنا کرد؛ کم‌کاری کنیم, جاشونو دشمنان قسم خورده دین و کشور و رسانه های مسموم در فضای مجازی میگیرن!!!
هر شب برایم یک شب بخیر بفرست بلکه شب‌های بی‌تو را بخیر بگذرانم ... (ع)
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت سی و سوم: شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولاً نمازهایش را در مسجد می‌خواند. تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند، دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود زینب مثل همیشه به مسجد رفت، بيشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتماً سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده، بیشتر از یک ساعت گذشت. چادر سرم کردم و به مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود وارد مسجد شدم هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی؟ زینب کجا رفته؟‌هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می‌آمد یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود کـه بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم، چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو اومدن من به مسجد زینب به خونه برگشته و‌ حالا پیش مادرم و بچه هاست دست پاچه خودم را به خانه رساندم شهرام در خانه را به رویم باز کرد صدا زدم زینب زینب مامان برگشتی؟ و وارد خانه شدم صورت نگران مادرم را که‌ دیدم فهمیدم زینب برنگشته است. او زير لب آيت الكرسى می خواند و نمیتوانست حرف بزند. صدای قلبم را می‌شنیدم می خواستم زیر گریه ،بزنم از مادرم و بچه ها خجالت کشیدم. شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود؛ آب که هیچ، نفسم بالا و پایین نمیشد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از اونجا به خونه چند تا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماسهای ضروری به خانه همسایه میرفتیم به شهلا گفتم این چه حرفیه؟ مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه هیچ وقت زینب این کار رو نمیکنه... ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت سی و چهارم: با اینکه این حرف را زدم ولی بلند شدم و پشت سر شهلا به خانه دارابی رفتم. سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود و خانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه میکردند و صدای خنده آنها بلند بود با شرمندگی وارد شدیم شهلا ماجرای برنگشتن زینب را برای خانم دارابی .گفت خانم دارابی ناراحت شد و گفت توکل به خدا و ایشالله که چیزی نیست و همین دور و بَره و با این حرف به من قوّت قلب .داد او گفت راحت به هر جا که میخواید زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید. شهلا روی یک کاغذ شماره تلفنها را نوشته بود. اولی دومی و بسومين تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت. او خجالت میکشید که بگوید زینب گم شده است دوستهایش چه فکری میکردند نگاه من به دهان شهلا بود و منتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست اما برعکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم. خانم دارابی با سینی چای و شیرینی آمد به من اصرار میکرد که چیزی بخورم بیماری آسم داشتم، تا فشار روحی و جسمی به من می‌آمد رنگ و رویم میپرید و دهانم خشک میشد. شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه‌شان افتاد خانم کچویی* مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن زینب را خوب میشناخت و به او علاقه داشت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر آشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقتها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد. زينب مرتب با او ارتباط داشت. خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود شهلا به خانه رفت و شماره تلفن او را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن و پذیرایی کردن، من را مشغول و تا اندازه ای آرامم کند اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان میدادم هیچ کدام از حرفهایش را نمی شنیدم و در مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت: خانم کچویی امشب مسجد نرفته و خبری از زینب نداره، شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد مامان خانم کچویی از برنگشتن زینب وحشت کرد نمی دونم چرا این همه ترسید؟ * مسئول جامعه زنان انقلاب اسلامی شاهین شهر بخش فرهنگی و مدیر دبیرستان دخترانه شاهین شهر اصفهان در سال ۱۳۶۱ ادامه دارد...
‌‌‌🕊🌷 ‏بیم آن می‌رود که زحمات شهدا به هدر رود، اگر چه آنها به سعادت رسیدند و این ما هستیم که آزمایش می‌شویم. ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌🕊🌷 | 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌