eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
281 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
332 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمانده گردان تخریب لشگر10 فروردین 62 ✍️✍️✍️ راوی: روز دوم یک با سید_محمد_زینال_حسینی که معاون گردان تخریب بود راه افتادیم به سمت خط مقدم سید محمد پشت فرمون نشسته بود به سمت تپه هایی که دیروز فتح شده بود حرکت کردیم بعد از در دید کامل دشمن بودیم . و آتش دشمن شروع شد. انگار دشمن هرچی آتیش داشت روی سر ما میریخت . توقع این بود که با این همه آتیش ، آقا سید محمد پشت فرمون بود عکس العمل نشون بده و سرعت ماشین رو زیاد کنه. اما انگار نه انگار که اطراف ما مثل بارون خمپاره میاد خیلی خونسرد رانندگی میکرد حسابی ترسیده بودم ولی چون یه خورده ادعای نترسی ام میشد به روی خودم نیاوردم . اما دیدم نمیشه.. آروم به آقا سید گفتم: سیدجان یه خورده گازش بده.. مثل اینکه عراقی ها از ما خوششون نمیاد. سید هم با خون سردی گفت : این همه چاله چوله جلومونه نمیبینی. ماشین برای بیت الماله... جلوبندیش داغون میشه. این و گفت و برای اینکه به من روحیه بده شروع کرد به زمزمه یه نوحه..... احساس کردم سرعت ماشین برعکس ، آرومتر شد. به اون نقطه ای که قرار بود برسیم رسیدیم و پشت یه تپه ماشین ایستاد و پیاده شدیم. یه نگاهی به اطراف ماشین کردیم. همه جاش رو ترکش ها سوراخ شوراخ کرده بودند الا شیشه ها و لاستیک ها. با خنده به آقا سید گفتم.. این بود بیت المال ..بیت المال گفتنت ببین تمام ماشین رو آبکش کردن ..در مسیر برنگشت هرکاری کرد دیگه با عقب نیومدم بهش گفتم آقا سید حفظ جون واجبه و من با یه موتور برگشتم و اون هم قبل از رسیدن به چند تا خمپاره کنار موتور خورد و ترکشی هم نصیب چشم من شد و زخمی شدم اونجا بود که فهمیدم درکنار خونسردی و شجاعت چه ایمان و توکل بخدایی وجود داشت که این حرف فرمانده را گفت که این ترکش‌ها فقط ماموریتشان سوراخ کردن ماشین بود تا خدا نخواد حتی بسمت تو هم نزدیک نمیشه با خدا معامله کردی پس به معامله با خدا احترام بزار و ایمان و اعتماد داشته باش 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌺🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺🌹 بیاد اون اهل شهریار بود و معلم مدرسه های ملارد و شهریار هر وقت فراغتی از تعلیم و تربیت دانش آموزان پیدا میکرد خودش رو به جبهه میرسوند توی جبهه هم در قامت یک معلم صبور و دلسوز وارد میشد بعد از شهادت برادرش علیرضا که تخریبچی بود و در عملیات والفجر8 به شهادت رسید به اومد روز 11فروردین 67 یه تعداد برای مین گذاری مقابل دشمن وارد شدند. دشمن از صبح علی الطلوع آتش سنگینی برای پس گرفتن مواضعش از ما میریخت و همه رو کلافه کرده بود به طوریکه جرات خارج شدن از سنگر رو نداشتیم. احتمال تلفات بالا بود و فرمانده هان تصمیم گرفتند بچه های تخریب عقب بیان ودر یک فرصت دیگه ماموریتشون رو انجام بدهند. تازه به مقر عقبه اومده بودند. وقت ظهر بود که هواپیماهای دشمن سر و کله شون پیدا شد. برای بمباران عقبه واحد ها و گردان ها اومده بودند که یه هم نصیب چادرهای لشگر10سیدالشهداء(ع) شد و شهید دوم خانواده طحانی پرکشید. @alvaresinchannel
تخریبچی شهید اسماعیل خوش سیر 🔹روزهای قبل از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ ،اسماعیل خدمت سربازیش توی تموم شد و تسویه حساب کرد و به تهرون اومد.. هنوز چند روزی نگذشته بود که قطعنامه پذیرفته شد و بعدش هم هجوم مجدد عراق به خاک کشورمون.. اسماعیل تا خبردار شد بدون اینکه اعزام بگیره و از طریق مراجع رسمی اعزام بشه بلا درنگ خودش رو به جبهه رسوند. اون موقع خیلی نیازمند بچه های با تجربه ای مثل اسماعیل بود. وقتی برای ماموریت برای مقابله با پاتک های دشمن به سمت پاسگاه زید میرفتیم توی مسیر به اسماعیل گفتم: اسماعیل خیلی مواظب خودت باش که چیزیت نشه.. او فقط میخندید تا اینکه اسماعیل ترکش بزرگی به پهلوش خورد و به شهادت رسید پیکرمطهر اسماعیل رو تحویل معراج شهدا دادیم و به سمت مقرمون برمیگشتیم . وسط راه یادم اومد که اسماعیل بدون اعزام به جبهه اومده بود و پلاک چنگی نگرفته و هیچ اوراق هویتی همراهش نبود. زود ماشین رو سر ته کردیم و برگشتیم معراج و به مسوولین معراج قضیه رو گفتیم و اونها هم سردخونه رو باز کردن و ما مجددا سراغ اسماعیل رفتیم و مشخصاتش رو روی کاغذ نوشتیم تا مبادا مجهول الهویه به عقب بره. یادش بخیر اسماعیل شهید دوم خانواده خوش سیر بود و اخویش ابراهیم در کربلای 5 به شهادت رسیده بود. اسماعیل چند روز بعد از عید فربان سال 67 به معراج رفت و جزء آخرین قربانیان بود ✍🏻✍🏻✍🏻 راوی: 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
✍️✍️ راوی : چند روز قبل از 3 در اواخر مرداد 1364 در مقرالصابرین گردان تخریب در کنارکرخه ، یه قابلمه حنا درست کرد و همه رو تشویق کرد تا دست و سرشون رو حنا بگذارند. آنقدر مهربان و با اخلاص بود که کسی به خواهشش نه نمیگفت. خیلی از بچه ها دست و سرو پاشون رو حنا گذاشتند و قرارشد شب رو با سر وروی حنا گرفته بخوابیم وفردا صبح قبل از نماز بریم حموم. شب موقع خواب توی چادر من کنار مهوش محمدی میخوابیدم... پیام و حسن خوابیدند و میدونستم تاصبح طاقباز میخوابند وتکون نمیخورند.شیطنتم گل کرد و با حناهایی که به سرم گذاشته بودم چهارتا قل قلی درست کردم وبه لپ پیام وحسن چسبوندم وگرفتم خوابیدم و فردا صبح رفتیم حمام و سرو رومون رو شستیم و دوتا توپ حنایی توی گونه های شهید پیام وشهید مهوش محمدی نقش بسته بود و اسباب خنده بچه ها رو فراهم کرده بود. البته این دوتا شهید به من لطف داشتند وهیچ گله ای نکردند. شانس آوردم (فرمانده گردان تخریب ل10) درگردان نبود ورفته بود حج. اگرایشون بود گوشم رو میگرفت ومیگفت باز شیطونی کردی. شهید چند روز بعد با اون لپ های حنایی به معراج رفت. و سال بعد در تیرماه 65 در از شهر مهران آسمانی شد. @alvaresinchannel
عملیات کربلای 2 منطقه عمومی جاج عمران رزمندگان ساعت از دوازده گذشته بود که درگیری روی ارتفاعات دوروبر ما شروع شد.سمت راست ما و و بود وسمت چپ ما ارتفاع قرار داشت. با شروع درگیری منورهای دشمن آسمان رو روشن کرد. تا اینجا دشمن هنوز متوجه حضور ما در داخل نشده بود.آتش سنگینی از سوی دشمن روی ارتفاع 2519 و شهید صدر اجرا میشد. مشکل وقتی بوجود آمد که هواپیماهای دشمن با ریختن ای تمام منطقه رو روشن کردند.به طوریکه ما از داخل به وضوح درگیری روی ارتفاعات رو مشاهده میکردیم.و وقتی منوّرهای خوشه ای از نورافشانی میوفتادند باقی مانده اون مثل گلوله های آتش به سمت زمین میومد و منطقه درگیری ما هم بیشه زار خشکی بود که به دشت منتهی میشد.و ارتفاع علف های گندمی تا ساق پا میرسید یکپازچه آتش میشد. از بود که منطقه رو شناسایی کرده بود.دیدم خیلی نگرانه..گفتم اسماعیل چیه؟؟؟گفت باقی مونده این منورها زمین رو آتیش میزنه. خدا به ما رحم کنه. صدای مکالمه بی سیم میومد.از قرارگاه میگفتند چرا درگیر نمیشین.از وقتی اسماعیل از سوختن علفهای خشک گفت ، تو فکر رفتم که خب !!!! اگه زمین آتیش بگیره چه جوری باید وارد شد و چه جوری باید معبر زد . توی این فکرها بودم . که شنیدم از بی سیم صدا میاد که ..میدون مین آتیش گرفته.تا این خبر رو شنیدم دلم ریخت..چون دو تا تیم از که مامور به گردان علی اصغر علیه السلام بودند باید تو این میدون معبر میزدند.و از همه بیشتر نگران بودم.چون میدونستم "حسن" به آتیش میزنه..به اسماعیل گفتم اسماعیل!!! مسیر معبر حسن مقدم رو بلدی که اگه نیاز شد کمکشون کنیم.گفت آره. اتیش دشمن روی بچه ها قفل شده بود و از زمین و آسمون آتیش میریخت و شب از نیمه گذشته بود و هر چه میگذشت به صبح و روشنایی هوا نزدیک و فرمانده ها نگرانتر میشدند . دستور رسید که تا هوا روشن نشده نیروها رو از منطقه درگیری خارج کنید. همه متحیر بودند که چه اتفاقی افتاده اما دستور این بود وباید اجرا میشد. در مسیر برگشت پشت یک تخته سنگ دیدم که همراه حسن بود نشسته. تا من و دید اومد به سمتم و گفت حسن هم پرید. گفتم اکبر چی میگی؟؟؟ گفت پشت میدون مین خمپاره خورد وسط بچه ها و حسن هم یک ترکش بزرگ خورد توی سرش و شهید شد . خبر شهادت حسن برای من که روحیات او رو روزهای آخر دیده بودم غیر منتظره نبود اما نگران بودم پیکر حسن روی زمین بمونه. به اسماعیل گفتم من میرم سمت بچه ها و بر میگردم ..اما آتش تیربارهای دشمن و انفجار پی در پی خمپاره ها اجازه نمیداد و از طرفی هم بوی باروت و سوختن خارو خاشاک تنفس رو مشکل کرده بود و صدای سرفه بچه هایی که عقب میومدتد به گوش میرسید.. به فکرم رسید که بچه ها رو عقب ببریم و بعد بیاییم سروقت حسن. نگران بودیم که در مسیر برگشت چون بچه ها با عجله عقب میان وارد شوند . دوسه گردان نیرو پائین رفته بودند و باید بالا میومدند. جاده ای که نبود و همه مسیر صخره ای و سنگلاخ بود و من هم با عملیات رفته بودم و آنقدر روی صخره ها دویده بودم که کف کتونی ام نازک شده بود و پاهام رو اذیت میکرد. بخش زیادی از مجروح ها و نیروهای خسته از عملیات رو تا آوردیم و قدری استراحت کردیم و نزدیک ظهر بود که آماده شدیم برای رفتن به محل شهادت بچه ها که فرماندهان اجازه ندادند و گفتند احتمال اینکه به اسارت دشمن بیفتید خیلی زیاده و هرچه اصرار کردیم اجازه ندادند. عملیات کربلای 2 واقعا کربلایی بود مجروح های عملیات به سختی و طی چند روز بالا آورده شدند و شهدای عملیات خیلی هاشون یکی دو ماه بدنهاشون روی زمین افتاده بود. 5 روز تا محرم مونده بود و آوردند یک از شهادت اربابش امام حسین علیه السلام گذشته بود .یعنی بیش از 50 روز بدن روضه خون 19 ساله مثل اربابش روی زمین قرار داشت . آرزویش این بود که به اربابش برسد و به آرزوش رسید و ما موندیم که برای امام حسین (ع) سینه بزنیم . حالا ما سینه هامون در فراق اونا تنگ شده ایکاش اونا هم پیش اربابشون امام حسین علیه السلام دلتنگ ما بشند و نام ما رو ببرند و یادی از ما کنند. (راوی : جعفر طهماسبی) 🌿🌸 🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @alvaresinchannel