eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ای کاش وقتی خدا در صحرای محشر بگوید چه کردی؟🙃 یوسف زهرا پاسخ دهد؛ منتظر من بود....✋❤️🍃 🖊 @ansar_velayat_313
🎊🎈🎉 ۱۶ آذر روز #دانشجو به همه دانشجویان عزیز مبارک🎓 ترم زندگیتون بی مشروطی، لحظاتتون همیشه پاس، معدل شادیتون ۲۰، سایه حذف از زندگیتون دور...🌺 @ansar_velayat_313 ❣
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مرتضی با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید. منشی دفترش که خانمی سن و سال دار بود، با دیدن قیافه پریشان مرتضی جا خورد و گفت: آقای ایزدی حالتون خوبه؟ _ آره. کمی مکث کرد و گفت: ببخشید سلام. _سلام آقا. خوبین شما؟ اتفاقی افتاده؟ _ نه نه به کارتون برسین. مرتضی خودش را تا عصر در اتاقش زندانی کرد و به هوای کار کردن روی یک پرونده،هیچ مراجعی را قبول نکرد. لیلی هم وقتی پریشانی مرتضی را از پشت تلفن حس کرده بود با او تماس نگرفته بود تا شب که برگشت با او سخن بگوید. خودش را سریع به خانه رساند و برای شام، شامی کباب درست کرد، خانه را مرتب کرد و لباس زیبایی پوشید. منتظر مرتضی نشست و او بالاخره ساعت۱۰شب آمد. وقتی که همه غذاها سرد شده و از دهن افتاده بود. لیلی، گلایه کنان سمت او رفت و سلام کردمرتضی جوابش را خیلی کوتاه داد. لیلی با عصبانیت گفت: چه وقت اومدنه؟ نمی‌گی تو این خونه دلم میپوسه؟ اومدم شام درست کردم خودم و آماده کردم منتظر موندم تا تو بیای. مرتضی که حال حرف زدن هم نداشت نگاهی به لیلی انداخت و لبخند بی جانی زد. _ قشنگ شدی. دستتم درد نکنه باور کن حالم خوب نیست. میرم استراحت کنم. مرتضی قدم سمت اتاق برداشت که لیلی راهش را سد کرد و با اشکی که سعی می کرد مخفیش کند، گفت: مرتضی تو چته؟ از دیشب اینجوری شدی. اصلا به من توجه نمی کنی خب به من بگو چی شده. از وقتی مهمونا رفتن، تو هم رفتی و یک آدم جدید جای خودت گذاشتی. من همون مرتضی قبلی رو می خوام که خانومش براش مهم بود. میومد خونه به عشق لیلیش و با بوی غذاش، گرسنه میومد سر سفره و غذا می خورد. _ یه امشب و تو رو جون هر کسی دوست داری بهم گیر نده. قول میدم خودم ذهنم و سر و سامون بدم. بزار برم بخوابم سرم داره می ترکه. لیلی با بغض کنار رفت و مرتضی بی توجه از کنارش رد شد و وارد اتاق شد. دستانش را آن قدر به هم فشار داده بود که خون از آن ها رفته بود. غذاها را به یخچال برگرداند و با گریه دانه دانه ظرف ها را شست و روی مبل دراز کشید. حتی برای تعویض لباس هایش هم جرات وارد شدن به اتاق را نداشت. مرتضی برای اولین بار آنقدر عصبی و پریشان بود و این لیلی را نگران می کرد.. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صبح روز بعد مرتضی زود تر از لیلی بیدار شد و از خانه بیرون زد. لیلی آن روز کلاس نداشت. با بدن درد بیدار شد و از روی مبل پایین پرید. همه بدنش کوفته شده بود و این تقصیر مرتضی بود. هنوز در دل مهر بزرگ و عمیقی از مرتضی حس می کرد و خوشحال بود که چنین مردی دارد. خودش را با بهانه های مختلف آرام می کرد. _ همه زندگیت پستی و بلندی داره. مگه همیشه همه خوب و خوشن؟ یه روز غمه یه روز شادی. یه روز گریه یه روز خنده. مهم اینه که تو بتونی تو هر شرایطی پشت همسرت بمونی. لیلی به هوای گردش و هوا خوری از خانه بیرون رفت و کمی در پارک کنار خانه قدم زد. می دانست مرتضی شب می آید برای همین راهش را دور تر کرد که تا عصر، پیاده رویش طول بکشد. ساع چهار بعد از ظهر بود و لیلی مشغول قدم زدن در پارک. ناگهان چشمش به نیمکتی افتاد و از دور به نظرش هر دو نفری که روی نیمکت نشسته بودند آشنا می آمدند. برای این که دیده نشود از پشت سر آن ها حرکت کرد و جلو رفت. هر چه نزدیک تر می شد قلبش تند تر می زد. مرد را که شناخته بود. ارشا بود که با همان لبخند گشادش داشت با دختری حرف می زد که پشتش به لیلی بود و او را ندیده بود. بیشتر از آن نمی توانست جلو برود. پشت درهای قایم شده بود و برای دیدن چهره دختر بال بال می زد. آدم فضولی نبود اما کیف و مانتو دخترک عجیب به نظر او آشنا می آمد. از طرفی قلبش گواهی خوبی نمی داد. آن قدر منتظر نشست که بالاخره برخواستند و دختر رویش را برگرداند. لیلی با هین بلندی که کشید، دستانش را جلوی دهانش گذاشت. نفس هایش تند و بلند شد. باورش نمی شد. دستی که توی دست گذاشتند و لبخند زنان پارک را ترک کردند. لیلی رویش را برگرداند و مسیر خانه را جوری طی کرد که همه فکر می کردند پسرش شده یا کسی او را دنبال می کند. نمی خواست آن چه را مقابل چشمانش به درستی و واضحی دیده است، باور کند. هی به خود نهیب می زد و می گفت: حتما.. حتما ازدواج کردن. آخه همین پریشب اومدن خونمون. اگه ازدواج کرده باشند که اونم باید بیاد. سرش به دوران افتاده بود. از فکر اتفاقی که رخ دادنش را چیز عجیبی نمی دانست، دیوانه شده بود. پس مرتضی چرا آن قدر ناراحت بود؟ بین مرتضی و ارشا چه دشمنی بود که وقتی از حرف زدن با او بر می گشت این گونه پریشان می شد؟ حتم داشت دیروز هم دم در دفتر ارشا را دیده است. باید سر از کار آن دو در می آورد و ارتباط آرشا با آن دختر را می فهمید. آن شب غذایی نپخت و همان شام دیشب را گرم کرد. لباس زیبایی نپوشید و منتظر مرتضی نماند. شامش را خورد که مرتضی رسید. با تعجب نگاهی به خانه انداخت و کسی که به استقبالش نیامده بود. _ سلام. _ سلام. _ خوبی لیلی؟ خسته نباشی. _ ممنون شما هم خسته نباشی. _ شام چی داریم خانم؟ _ لباسات و عوض کن بیا. _ چشم رئیس. شام یک نفره مرتضی را چید و خودش روی مبل نشست. مرتضی آمد و با دیدن لیلی و سفره کوچکی که پهن شده بود پرسید: تو نمی خوری؟ _ گشتم بود خوردم. مرتضی نشست و زیر بار نگاه های لیلی غذایش را خورد. لیلی می خواست درباره ارشا سوالی کند که با دیدن حال خوب مرتضی پشیمان شد و نخواست او را بدتر کند. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🍃🌸 من فقط یک پسر دارم...😔😔 #شهیدمحمد_هادی_نژاد #سالروز_شهادت 🍃🌸 @ansar_velayat_313
#یااباعبــدلله←♥️ خـوابـ دِیدم کھ دلمـღ بُرده اے از؏ـمق وجود💕🌱 بٖاتُو بودَن ּچھ صفاٖیی♡↛ بہ دِلمــ دادهـ حـسین[💚] #حرم‌رویامہ @ansar_velayat_313 |🌸🍃
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _چیزی شده لیلی؟ تو خودتی چرا؟ لیلی جواب قانع کننده ای داد. _ تو که دیروز حالت گرفته بود من ازت پرسیدم چیزی نگفتی و سر باز زدی از جواب دادن. بعد انتظار داری من حرف بزنم؟ _ من فرق دارم. _ جدا؟ چه فرقی؟ _ من مردم می تونم خودم و نگه دارم اما تو نه. با روحیه ای که ازت سراغ دارم زود حالت خراب میشه و بهم میریزی. لیلی مدافعانه گفت: نخیرم هیچم این طور نیست. _ باشه انکار کن اما خودتم خوب می دونی اگر به من نگی که چت شده آخر شب با گریه هات بیدار میشم. لیلی از جایش برخواست و با عصبانیت مشغول جمع کردن سفره شد. _ کجا می بری داشتم شام می خوردما. _ بسه چاق میشی. مرتضی قاه قاه خندید و لیلی را عصبی تر کرد. _ خانمی الان از چی ناراحتی؟ _ از این که وقتی ناراحتم سر به سرم می‌زاری حرصم میگیره. وقت بهتری سراغ نداری؟ _ نه خب تو این مواقع خیلی بامزه تر میشی. و دوباره خندید. لیلی که حسابی خونش به جوش آمده بود با دست به سینه مرتضی کوبید و گفت: نخند میگم. مرتضی که دید لیلی کاملا جدی است، خنده اش را قورت داد و گفت: چشم خانم شما امر کن. سپس دستش را روی دهانش به شکل زیپی کشید و ساکت شد. لیلی که از حرص بغضش گرفته بود و هر آن ممکن بود اشک هایش سرازیر شود، رویش را برگرداند و مشغول شستن ظرف ها شد. مرتضی که فهمید حال همسرش زیاد خوب نیست، دستانش را روی بازوهای لیلی گذاشت و گفت: خانمم؟ می خوای با هم حرف بزنیم؟ لیلی سرش را تکان داد. می دانست اگر کلمه ای بگوید، اشک از چشمانش فوران می کند. خیلی خودش را نگه داشته بود و بغضش را قورت داده بود. با این حرف مرتضی دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و زد زیر گریه. _ من و تو از اول قول دادیم پای همه چی بمونیم لیلی. حالا بگو چی شده که اینهمه پریشونی. لیلی که به گریه افتاد، مرتضی خیالش راحت شد. می دانست اگر از گریه خالی شود حالش بهتر می شود. _ از پریشب که مهمونا رفتن رفتارت با من عوض شد مرتضی. هر چی ازت پرسیدم هیچی نگفتی. تلفن و به روم قطع کردی نذاشتی خداحافظی کنم. شام درست کردم، لباس قشنگ پوشیدم، کلی منتظرت موندم بعدم که اومدی اون رفتار و باهام کردی. چرا با من این کارو می کنی؟ مرتضی برای آرام کردن لیلی او را روی مبل نشاند و دستانش را میان دستان گرمش گرفت. _عزیزم یک موضوعی بین من و ارشا بود که حل شد. بابت دیروزم واقعا عذر میخوام. می دونم نا امیدت کردم و ذوقت و کور کردم. من و ببخش لیلی جان. لیلی که آرام شده بود گفت: قول بده دیگه هر چی شد به من بگی. _ چشم حتما. _ خب بین تو ‌و‌ ارشا چه اتفاقی افتاده بوده؟ مرتضی خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت: وای چه بوی سوختنی میاد لیلی. لیلی با دست به صورتش کوبید و به سمت آشپزخانه دوید.اما لحظاتی بعد برگشت و گفت: من و مسخره کردی؟ نشونت میدم. دنبال مرتضی کرد و مرتضی هم از دست او فرار کرد. این بازی ها و خنده و شوخی ها ارشا را از ذهن لیلی برده بود. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _چطور ممکنه لیلی؟ نه امکان نداره. _فعلا که داره مرضیه. با چشمای خودم دیدم. باور نمی کنی حرفمو؟ _ باور که میکنم اما خب... اصلا به تو چه ربطی داره این موضوع؟ چه ضرری به تو میزنه؟ لیلی با آرامش برای مرضیه توضیح داد. _ یادته یه بار از علاقه و اون قضیه دانشگاه برات گفتم؟ همون قضیه که شهرزاد به اسم کوچیک مرتضی رو صدا زده و آوازه اش تو دانشگاه پیچیده بوده؟ _ آره. اما چه ربطی به تو داره من نمی فهمم. _ دودقیقه زبون به دهن بگیر تا توضیح بدم. من میدونستم که شهرزاد علاقه کوچیک یا شاید بزرگی به مرتضی داره اما به روی خودش نمیاره. یا اصلا همون قضیه عکسا که اومد نشونم داد و خواست مرتضی رو تو چشمم خراب کنه. هی می گفت به دردت نمی خوره و جانماز آب می کشه‌. همه اینا رو قبول داری؟ مرضیه سری تکان داد و گفت: آره. _ از طرفین ارشا تو این مدت کمی که شناختمش یک حس ناشناخته ای به من داره. _ یعنی چی؟ _ یه جوری نگاهم می‌کنه با غضب و موزیانه. حرفاش بوی ناامنی میده. از من درباره سیگار سوال کرد و شب مهمونی هم با مرتضی خیلی در جنگ بود. مثل خروس جنگی بودن انگار. چشم دیدن هم و نداشتن. ارشا می تونست خودش و کنترل کنه و به رو میاره اما مرتضی نمی تونست. هی سرخ می شد و وقتی به ارشا نگاه می کرد عصبی می شد موقع رفتن شونم دیدم دارن یه چیزی میگن اما دقت نکردم. خود مرتضی هم گفت با ارشا یه مسئله ای داشتیم که حل شده اما من می دونم نشده. اون روز تو پارکم از تعجب مونده بودم چیکار کنم وقتی این دو تا رو با هم دیدم. اصلا غیر قابل باور بود. _ اوه لیلی جان سخت میگیری ها. قسمته دیگه حتما این دو تا رو بهم انداخته تموم شده رفته. الکی فکر نکن. لیلی از این که هر چه به مرضیه توضیح می داد و او باز حرف خودش را می زد حسابی عصبی شده بود. قصد رفتن کرد که مرضیه جلویش را گرفت و گفت: زنگ بزن آقا مرتضی هم بیاد شب بمونین. _ وای نه مرضیه زشته دیر وقته. _ ساعت هشت شبه دخترجان میگم زنگ بزن بگو بیاد. آقامون گفت بدون آقا مرتضی نفرستشون برن. منم که تنهام بابا بزنگ بگو بیاد. _ خب آخه می خوای استراحت کنی زشته بخدا. _ میزنمت ها لیلی اصلا گوشی رو بده خودم. موبایل را از دست لیلی قاپید و شماره مرتضی را که سیو شده بود گرفت. _ جانم خانومم؟ مرضیه ریز خندید و گوشی را از دهانش فاصله داد. _ چرا می خندی؟ _ آخه فکر کرد توام. میگه جانم خانومم. _ خنگ جواب بده الان قطع می کنه اه. سرش را به حالت فهمیدن تکان داد و صحبتش را با مرتضی ادامه داد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
°| 😊✋ |° ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ . 🍂کشنده ترین نیش،⚰ همیشہ مال حشـــ🦂ـــرات یاخزنـــ🐍ـدگان نیست! 🍃🌸بلڪہ نیش زبانے ڪہ مستقیم قلــ💘ــب رو میزنـہ و اعصاب و سرنوشت انسان رو دگرگون مےکنہ.. 👈مواظب گفتہ هامون در زندگے باشیم.✨ ❤️💛💚💙❤️💛💚💙 . 🍃:🌸| @ansar_velayat_323
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _ سلام آقا مرتضی منم مرضیه. _ عه سلام مرضیه خانم. ببخشید آخه شماره لیلی بود من... _ اشکال نداره. خوبین؟ چه خبرا؟ _ الحمدالله خوبم شما خوبین؟ آقاتون خوبن؟ _ ممنون سلام داره. میگم‌ پاشین بیاین این جا شام دور هم باشیم. _ نه ممنون مزاحم نمیشم. بگین لیلی حاضر باشه تا نیم ساعت دیگه میام دنبالش. _ نه دیگه اگه نیاین همون آقامون سرم و‌ می بره. لیلی خندید که مرضیه هم به خنده افتاد. _ عه خدانکنه. چرا خب؟ _ گفتن اگه شام شما رو نگه ندارم سرم و میزاره لب جوب و پخ پخ. خلاصه خود دانی. _ ای بابا. _ بله. آخه کسیم نیست من تنهام شوهرمان که ماموریته بیاین خب. مرتضی خندید و گفت: چشم به روی چشم حتما میام. _ جدا؟ سرکاری که نیست؟ _ نه بابا سرکاری چیه؟ میام حتما. _ پس منتظریم. صدای بوق ممتد باعث شد مرتضی به خنده بیفتد و برای پوشیدن کتش برخواست. از آن روزی که ارشا را دم دفتر دیده بود دیگر خبری از او نشده بود. به منشی هم سپرده بود هر کس که با این شکل و قیافه آمد به هیچ وجه او را راه ندهد. کتش را پوشید و کیف سامسونتش را برداشت. در دفتر را قفل کرد و به سمت ماشینش رفت. صدای ضبط را بالا برد تا افکار مزاحم از اطرافش دور شوند. "چشمام ابر بارونه دستامم یخ بندونه عاشقت سرگردونه قول میدم خوب شم این بار قول مردونه" انگار موزیک درحال پخش به او آرامش می داد. صدایش را بیشتر کرد و در فکر فرو رفت. فکر لیلی.. لیلی که هر چه می کرد باز هم مجنون او بود. "اگه تو نباشی با من میمیرم از تنهایی میترسم از فردایی که بمونم من بی تو اگه بگیری دستامو که به دوریت عادت کرده آرامش برمی گرده آرامش یعنی تو.." بالاخره رسید و از ماشین پیاده شد. آن شب را سعی کرد با همسر و دختر خاله همسرش حسابی خوش بگذراند. آخر شب بعد از دیدن فوتبال، به خانه برگشتند و زود به خواب رفتند. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _مرتضی؟ مرتضی بیدار شو دیرت شد. _ هوم؟ لیلی خندید و گفت: میگم پاشو دیرت شد چرا ساعتت و کوک نکردی مرتضی؟ مگه امروز با موکلت قرار نداشتی؟ مرتضی مثل فنر از جا پرید و با چشمان گرد شده به ساعت دیواری نگاه کرد. _ چی؟ ساعت۱۰ صبحه؟ _ بله دو ساعته دارم صدات می زنم. بیدار شو دیگه. _ ای بابا چرا زودتر بیدارم نکردی خب؟ _ دارم میگم یه ربع دارم صدات می زنم تکون نمی خوری ماشالله. زود پاشو. مرتضی با عجله حاضر شد و بدون صبحانه خانه را ترک کرد. موکلی که دیروز با او تماس گرفته بود و صدایش عجیب و غریب بود، به نام آقای حصاری وقت گرفته بود تا امروز به دفتر مرتضی بیاید و با او درباره مشکلش حرف بزند. با یک ربع تاخیر رسید. منشی به او گفت: آقای ایزدی نیم ساعته موکلتون اومدن شما کجایین پس؟ _می دونم باید آن تایم باشم اما خب.. خواب موندم. منشی خنده اش گرفت و مرتضی هم به خنده افتاد. _ برین تو دفتر منتظرتونن. _ چرا راه دادین بره تو؟ _ چون مثل اینکه کار واجب داشت با شما و خیلیم مشتاق بود که اتاقتون و ببینه. دو دقیقه نمیشه رفته تو. _ ای بابا خانم مگه من همچین اجازه ای به شما دادم آخه؟بحث امنیت دفتره اصلا میشناسین طرف و که راهش دادین تو اتاق من؟ _ نه ولی.. _ ولی چی؟ ای بابا.. با عصبانیت سمت اتاقش حرکت کرد و حرف های آخر منشی را نشنید که گفت: ولی شبیه اون مشخصاتی بود که شما فرمودین.. با وارد شدن مرتضی، شخصی که مبل روبرویی میز را اختیار کرده بود، برگشت و گفت: سلام پسر عمو. مرتضی با تعجب گفت: ارشا؟ تو این جا چی کار می کنی؟ مگه من نگفتم دور و بر من نباش؟ _ من وقت گرفتم ازتون جناب وکیل. با همه موکلتون این طوری برخورد می کنین؟ سلامم که یادت رفت. _ سلام. من اگه می دونستم تو با یک فامیل دیگه خودت و معرفی می کنی اصلا وقت نمی دادم بهت. برو بیرون. _ مرتضی به حرفم گوش بده. _ نه برو بیرون گفتم. _ این رسم مهمون نوازی نیست آقای ایزدی. _ببین ارشا من می دونم یه سری چرت و پرتی می خوای تحویل من بدی برای همین خودت با پاهای خودت برو بیرون تا بیشتر از این عصبی نشدم. خود به خود این چند روز از دستت کشیدم. بسه دیگه. _ نه دیوانه من برای یک پرونده اومدم پیشت. _ پرونده؟ تو؟ _ آره مگه چمه؟ یک کار حقوقی دارم بخدا. بیا بشین مزاحمت نمیشم. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
💛✨💫✨💛 داستان گوساله پرستی و سامری ... 📕قرآن، سوره طه، 📖آیات ۹۵ و ۹۶ و ۹۷ 💜[موسی] گفت: ای سامری! سبب [کار بسیار] خطای تو چه بود؟ (۹۵) 🌕 [سامری] گفت: من چیزی را دیدم که آنها ندیدند، پس مشتی(خاک) از رد پای(اسب) رسول (جبرئیل) را گرفتم، آنگاه آن را (بر پیکر) افکندم، و این چنین (هوای) نفسم (این کار را) برایم آراسته جلوه داد.(۹۶) [و به گوساله سازی پرداختم؛ و گوساله را به عنوان معبود به مردم تلقین کردم و این گونه نفس من، آن کار بسیار خطا را برای گمراه کردن بنی اسرائیل در نظرم آراست].(۹۶) 💜[موسی] گفت: 🔥پس [از میان مردم] برو، یقیناً کیفر تو [به خاطر گمراه کردن دیگران] در زندگی این است ؛ 🔥که [دچار بیماری مُسری خاصی شوی تا هر کس نزدیکت آید بگویی:] به من دست نزنید. 🔥و تو را وعده گاهی [از عذاب بسیار سخت قیامت] خواهد بود که هرگز خلاف [این وعده عذاب] نخواهد شد 🔥[ این عذاب سخت حتمیست] و [اکنون] به معبودت [ گوساله ای که ساختی برای پرستش] که همواره ملازمش بودی نگاه کن که حتماً آن را در آتش بسوزانیم، سپس خاکستر سوخته اش را در دریا می پاشیم. (۹۷) @ansar_velayat_313 💛✨💫✨💛