eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
میترسم اگر یک شب هم راضی شدی به خوابم بیایی من به یادت بیدار نشسته باشم . . . #شهید_علی_خلیلی #شهید_دفاع_از_ناموس 🆔 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پایش را به زمین کوبید و با حرص کیفش را روی شانه اش جا به جا کرد. _ چی شد نرسیدی بهش؟ با قرار گرفتن دست امیر عباس روی شانه هایش، برگشت و با عصبانیت گفت: تقصیر توئه امیر ای بابا. _ چته مرتضی چرا انقدر عصبی شدی این روزا؟ تو که این جوری نبودی پسر. _ نمی دونم اعصابم خورده. هر دفعه که میام بهش یه چیزی بگم قسمت نمیشه انگار. _ چی می خوای بگی؟ مرتضی سری تکان داد و کلافه گفت: نمیدونم‌.. امیر عباس او را با دست هدایت کرد و گفت: بیا بریم یه چیزی بخوریم هم آروم شی هم بفهمی با خودت چند چندی. لیلی بعد از دانشگاه قرار بود به خانه خاله اش برود. با اتوبوس خودش را به آن جا رساند. خسته و کوفته خودش را روی مبل پهن کرد و گفت: وای چقدر گرمه. مادرش که در حال پاک کردن سبزی های پشت پا بود گفت: مگه مجبوری با اتوبوس بیای دختر؟ _ خب فکر نمی کردم این همه خسته شم تازه کلی آب بدنم کم شده. مرضیه، دختر خاله لیلی از اتاقش با یک دفتر و خودکار بیرون آمد و گفت: ای بابا چقدر غر می زنی تو دختر! چند قطره عرق ریخته کلمون و خورد. خاله لیلی با یک لیوان شربت خنک از آشپزخانه بیرون امد و گفت: مرضیه کم حرف برن لیلی خسته است. می خوای برو استراحت کن خاله. لیلی لیوان شربت را از خاله اش گرفت و گفت: نه خاله جون ممنون فقط تشنه ام همین. خب بسلامتی آقا نادر امشب میرن دیگه؟ _ آره خاله جون. اصلا دل تو دلم نیست باور کن. _ خاله سفر قندهار که نمیرن. کربلا اتفاقا جای خوبیه بسپارینشون به خود آقا هواشونو دارن. درضمن گفته باشم بعد آقا نادر ان شالله نوبت منه. مرضیه به مشت به بازوی لیلی کوبید و گفت: غلط کردی منم باید ببری. _ دختر خوب می خوام کاروانی با دانشگاه برم. مادرش با عجز گفت: وای نه لیلی اصلا فکرشم نکن. _ عه‌چرا مامان؟ _ همون بابات اون دفعه رفت بسه تو دیگه بیخیالش شو. همین یه بچه رو دارما حالا می خواد بره ما رو دق بده. لیلی روی مبل نشست و شربتش را سر کشید. با خنده دور لبش را پاک کرد و گفت: مادر من قربونت بشم باور کن چیزیم نمیشه بعدشم مگه شما دوست نداری دخترت به آرزوهاش برسه؟ _ چرا ولی.. فاطمه خانم(خاله لیلی) گفت: خب پس ولی نداره بزار بره تو‌ جوونی لذت ببره بخدا حیفه. مرضیه رو کرد به لیلی و گفت: بیا مهمونات و بنویس. لیلی تعجب کرد و گفت: کدوم مهمونا؟ _ عه خب واسه عروسیم دیگه. _ عزیزم عروسی تو دوماه دیگه است اونوقت از الان؟ بعدشم من کسی رو ندارم. مرضیه با اوقات تلخی گفت: عه لیلی لوس نشو تروخدا من رو شهرزاد حساب کردم مجلسم و گرم کنه. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام شهرزاد باعث شد که لیلی ناخودآگاه به یاد. مرتضی بیفتد. حرف های امروز شهرزاد با این که برای لیلی مهم نبود اما یک چیزی ته دلش به او چنگ می زد. _ حالا بهت خبر میدم. ظهر موقع ناهار آقا نادر آمد و دور هم آش رشته خوشمزه را خوردند. بعد از آن چند کاسه هم به در و همسایه ها دادند. تا شب لیلی و مرضیه کلی حرف زدند و شلوغ بازی کردند. لیلی همین یک دانه خاله را داشت که برایش خیلی عزیز بود. او همیشه به مادر بزرگش بخاطر نیاوردن بچه زیاد غر می زد. مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریش شمالی بودند و لیلی دوماه یک بار آن ها را می دید اما با تلفن همیشه با آن ها در ارتباط بود. شب بعد از بدرقه آقا نادر، فاطمه خانم خیلی اصرار کرد که شب را در منزل آن ها بخوابند. پدر لیلی که پزشک بود آن شب شیفت داشت و به همسرش گفت که می تواند آن شب را در خانه خواهرش بماند. لیلی که خیلی ذوق زده شده بود شب در اتاق مرضیه ماند. مرضیه از شوهر و خانواده شوهرش حرف می زد و لیلی او را تایید می کرد. حرف هایشان که به لباس عروس و مجلس عروسی رسید، لیلی با ذوق چند ایده به مرضیه داد و او هم از ایده ها استقبال کرد. نیمه های شب بود که مرضیه از خستگی خوابش برد ولی لیلی هر کار کرد چشمانش روی هم نرفت. مشغول بالا و پایین کردن برنامه های موبایلش بود که پیامکی از طرف شهرزاد دریافت کرد. "شنیدم امروز مجنون دنبال لیلی دویده ولی بهش نرسیده. تو حرفای منو جدی نگرفتی نه؟ حالا دفعه بعد بهت ثابت میشه که این اقا مراضی اونی نیست که فکرش و می کنی. " نمی دانست شهرزاد چرا آن قدر روی این موضوع مسر است که شخصیت مرتضی را بد جلوه دهد. لیلی با پیامک کوتاهی جواب شهرزاد را این گونه داد. "شهرزاد لطفا تمومش کن مرتضی برای من فقط یک‌ همکلاسیه همین" تا نماز صبح خواب به چشمانش نیامد. اذان را که دادند، مرضیه را بیدار کرد و با هم قامت بستند. بعد نماز چشمانش گرم شد و خوابید. با افتادن نور روی صورتش از خواب پرید. _ مرضی بکش اون پرده رو دختر. _ پاشو لیلی ای بابا ظهر شد. نگاهش به ساعت دیواری افتاد که ساعت هشت صبح را نشان می داد. بالش کوچکی که کنار دستش بود را بهه سمت مرضیه پرتاب کرد و گفت: مزاحم ساعت هشته. من خوابم میاد. _ تنبل خانم اصلا من رفتم نیمرو مامان جونم و بخورم. لیلی با آوردن نام نیمرو از جایش پرید و دوید تا با مرضیه با هم سر میز رسیدند. بعد از خنده و مسخره بازی، صبحانه خوشمزه آن روز را خوردند. _ خب دخترا برنامه امروزتون چیه؟ مرضیه گفت؛ پنجشنبه است من که کاری ندارم. لیلی گفت: منم همین طور. _‌خب پس آماده شین میریم خرید بعدشم ناهار مهمون من. لیلی، روی مادرش را بوسید و گفت: الهی من قربونت بشم مامان گلم. چشم. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد از یک روز عالی با انرژی فراوان همه به خانه هایشان برگشتند. لیلی که خیلی سرحال شده بود جلوتر از مادرش وارد خانه شد و سلام بلند بالایی گفت. می دانست که پدرش به خانه برگشته است و حسابی خسته است. بنابراین برای سرحال آوردن پدرش باید کمی با او شوخی می کرد. _ سلام گل دختر. چطوری؟ خوبی؟ لیلی در آغوش پدر خود را جا کرد و گفت: خوبم آقای پدر. شما چطوری؟ خسته نباشی بابای گلم. پدرش آرام روی سر تک دانه دخترش را بوسید و گفت: فدات بشم من عزیز دل بابا. تو رو که حس می کنم آروم می شم خستگیامم در میره. فریده خانم(مادر لیلی) با دلخوری جلو آمد و گفت: حسین آقا؟ دست شما درد نکنه دیگه حالا فریده رو یادت رفت؟ حسین آقا سریع دخترش را کنار زد و گفت: خانم این وروجک که واسه من حواس نمیزاره. چطوری بانو؟ لیلی چشمکی زد و گفت: مزاحم خلوتتون نمی شم. یه چند جا نخود سیاه ریخته می رم جمعشون کنم. پدر و مادرش هر دو خندیدند و لیلی با شیطنت از آن ها دور شد. بعد از یک گردش حسابی، خواب عجیب می چسبید. لباش هایش را عوض کرد و روی تختش لم داد. دست هایش را زیر سرش قلاب کرد و گفت: آخیش هیچ‌جا خونه آدم نمی شه بخدا. نفس عمیقی کشید و یکی از بیت های حافظ را زمزمه کرد. بیتی که عاشقانه به او ایمان داشت و هر وقت زمزمه اش می کرد جهانش خالی از تصورات بیهوده می شد. _هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد حدیث دوست نگویم به جز حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد کم کم چشمانش گرم شد و در خواب عمیقی فرو رفت. انگار در دنیایی دیگر بود. باغی بزرگ که گویا برای او ساخته شده بود. صدای آب و غزل سرایی پرندگان گوشش را نوازش می داد. آنقدر از طبیعت اطرافش لذت می برد که متوجه تنهایی اش نمی شد. نزدیک چشمه ای شد و ناگهان پیراهنی را دید که روی آب شناور است. پیراهن سفید بود و غرق خون. آب پیراهن را برد و لیلی وحشت زده مخالف جریان آب حرکت کرد. هر چه جلو‌تر می رفت عطر آشنایی را بیشتر حس می کرد. به صخره بزرگی رسید. مردی دستانش را به شاخه های درخت آویزان در رودخانه گرفته بود و برای رهایی از جریان شدید آب تقلا می کرد. لیلی صدایش زد: آهای تو کی هستی؟ مرد برگشت سمت لیلی و از او کمک خواست. اما لیلی باورش نمی شد. آن کرد مرتضی بود که عاجزانه از لیلی کمک می خواست. پاهای لیلی انگار به زمین میخکوب شده بود و جرات حرکت نداشت. اشک و التماس های مرتضی پتکی بود که هر لحظه به سرش می خورد. _ لیلی کمکم کن. جریان آب داره من و میبره. لیلی تروخدا کمکم کن تو رو امام حسین کمک کن لیلی.. با شنیدن نام حسین (ع) انگار به خودش آمد. جلو رفت و پایش را به رودخانه زد. آب داشت او را هم با خود میبرد اما مقاومت کرد. با آوردن نام امام حسین جلوتر رفت اما ناگهان شاخه درخت شکست و آب مرتضی را با خود برد. لحظات آخر فقط صدای "لیلی" گفتنش بود که گوشش را آزار می داد. با ترس از خواب پرید و دستش را روی قلبش گذاشت. به ساعت نگاه کرد و خدا را شکر کرد که این اتفاق ناگوار خوابی بیش نبوده است. عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و لیوان آبی که بالای سرش بود را سر کشید. صدای قلب خودش را به وضوح می شنید. آیت الکرسی خواند و سرش را روی بالش گذاشت. آن قدر با خودش کلنجار رفت که بالاخره خوابش برد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صبح روز بعد با صدای پدرش از خواب بیدار شد که از کوه برگشته بود. _ آهای اهالی خانه بیدار شوید. پدر آمده با نان سنگک تازه و حلیم خوشمزه. حسین آقا هر صبح جمعه با دوستانش قرار کوه داشتند و همیشه هم بعد از برنامه کوه با دست پر به خانه می آمد. لیلی با شنیدن اسم حلیم، از جا پرید و سریع خودش را به آشپزخانه رساند. _ وای بابا حلیم! آخ جون. _سلامت کو‌ دختر جان؟ لیلی با لبخند سلام کرد و گفت: قربون این حلیم خریدنت بشم که انقدر فکر شکن دخترتی. حسین آقا همان طور که کلاه لبه دارش را از سرش بی می داشت چ‌تکه نانی در دهان می گذاشت، گفت: برو شکمو دست و صورتت و بشور بیا صبحونه بدو. لیلی به سرعت تختش را مرتب کرد و دست و صورتش را شست و برگشت به جمع خانواده. — صبح بخیر مامان خوابالو. فریده خانم خمیازه ای کشید و گفت: صبح بخیر. حالا انگار خودش از کله سحر بیداره. بیا بشین حلیمت و بخور از دهن نیفته. لیلی با اشتها شروع کرد به خوردن حلیم و بعد از تمام شدن صبحانه ظرف ها را شست و گفت: ناهار امروز با من. فریده خانم گفت: دخترم مگه فردا امتحان نداری؟ _ نه مامان جونم یکشنبه دارم‌. فردا میرم کتابخونه می خونم خیالت راحت. مادر و پدرش را از آشپزخانه بیرون کرد و مشغول درست کردن ناهار شد. قرمه سبزی را از خاله فاطمه اش یاد گرفته بود و برای اولین بار اقدام به پخت این غذای خوشمزه کرد. ساعت یک ظهر بود که صدا زد: ناهار حاضره. قرمه سبزی که لیلی پخته بود حسابی باب طبع پدر و مادرش بود و با کلی به به و چه چه خورده شد. لیلی ظرفی هم برای خاله و مرضیه کنار گذاشت تا شب که به خانه آن ها می رود غذا را هم ببرد. _ بابا جون می شه امشب برم خونه خاله؟ _ دخترم نمی شه که همش مزاحمشون باشی. _ نیستم بخدا اونام تنهان دلشون گرفته. فریده خانم گفت: اگه شوهر مرضیه باشه چی؟ _ نه مامان خانم آمارش دستمه جمعه شبا سر کاره. بزارین برم دیگه. روزای آخره بعدش میره خونشون منم تنها می شم. حسین آقا لبخندی زد و گفت: تو که خوب بلدی زبون بازی کنی دختر. باشه برو فقط فردا زود میری کتاب خونه. _چشم قربان. لیلی خوشجال برخواست و خبر آمدنش را به مرضیه داد. برای فردا که قرار بود به کتاب خانه برود، وسایلش را جمع کرد و لباس مناسبی پوشید. چادرش را برداشت و اتاقش را ترک کرد. ظرف غذا را که مادرش داخل پلاستیک گذاشته بود، برداشت و گفت: من رفتم مامانی. فریده خانم سمت لیلی دوید و گفت: مراقب خودت باشی دخترم. اینم سوئیچ. سوئیچ ماشین مادرش را از او گرفت و گفت: وای مامان بخدا من بچه دو ساله نیستم بزرگ شدم باور کن. _ هر چقدرم بزرگ شی و قد بکشی بازم بچمی. نگرانتم عزیزدلم. لیلی خم شد و گونه مادرش را بوسید. _ فدای دل نگرانت فریده خانم. از بابا هم خداحافظی کن من رفتم. خدافظ. فریده خانم زیر لب گفت:خدا به همراهت دخترم. لیلی خیلی زود خودش را به خانه خاله اش رساند و‌ماشین را در پارکینگ‌ گذاشت. مرضیه با آمدن لیلی حسابی خوشحال شد و آن شب را کنار هم به عالی ترین نحو‌ گذراندند. نیمه های شب بود که موبایل لیلی زنگ خورد. با دیدن شماره شهرزاد نگران شد و سریع جواب داد. _الو شهرزاد. چیزی شده؟ _ سلام وا نه چرا چیزی بشه. خوبی تو؟ _ تو بهتری که این موقع شب زنگ زدی من و نگران کردی. مرضیه هی با ایما و اشاره از لیلی می پرسید که چه می گوید ولی لیلی محل نمی داد. _ زنگ زدم حالت و بپرسم آخه دیشب یه خوابی دیدم نگرانت شدم. لیلی یاد خواب ترسناکش افتاد و دلهره گرفت. با جدیت گفت: من حالم خوبه. _ تو دیگه لیلی قدیم نیستی. عوض شدی، سرد شدی.مثلا ما دوست قدیمی هستیما. _ من از وقتی عوض شدم که تو رفتارات مشکوک شد. حالام برو بخواب شبت بخیر. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
❣نزدیکِ اربعین، دلِ جا مانده ها گرفت... یک بینوا برای خودش ربنا گرفت... هرکس رسید؛ سوال کرد: زائری؟ از این سوال، دلِ پُرخونِ ما گرفت... آقا مگر "بَدان" به حریمت نمیرسند؟ پس "حُر" که بود که جام بلا گرفت...؟ باشد؛ محل نده... نبرم اربعین حرم... اما بدان؛ که قلبم از این ماجرا گرفت... آنقدر گریه میکنم 😭که بگویند عاقبت: نوکر ز اشکِ خود سفرِ کربلا گرفت... اما ز راهِ دور؛ سلام حضرت حسین... بارانِ اشک، از این روضه ها گرفت...❣ @ansar_velayat_313
🌹🌹امام علي عليه السّلام: 💢 المُؤمِنُ هَيِّنٌ لَيِّنٌ سَهلٌ مُؤتَمَنٌ ؛ ، ◀️ آسان گير ◀️ نرم خو ◀️ سهل گير ◀️ و مورد اعتماد است. 📚 غرر الحكم و درر الكلم، حديث1454 🕋 @ansar_velayat_313
دست و پا ميزنی و بال و پرت ميريزد گريه ی خواهر تو روی سرت ميريزد بهتر است سعی كنی اين همه سرفه نكنی ورنه در طشت تمام جگرت ميريزد ▪️شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد. @ansar_velayat_313
قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) : «بِأبِی اَنْتَ وَ اُمَّی مَنْ أحَبَّنی فَلْیُحِبُّ هذا» 📚كنز العمال ج۱۶ ص۲۶۲ شهادت مظلومانه امام حسن مجتبی (علیه السلام) تسلیت باد ‌. (بنا بر نقل هفتم صفر) 🏴 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _صبر کن لیلی از زیر جواب دادن در نرو کارت دارم. _شهرزاد فردا میام کتابخونه بیا اونجا. _ باشه پس میبینمت. _شب بخیر. ارتباط که قطع شد، مرضیه پرسید: با شهرزاد مشکلی داری؟ _ نه. _ پس چرا این جوری باهاش حرف زدی؟ _ چطوری؟ _ می خوای بگی چت شده لیلی؟ اصلا چند روزه تو باغ نیستی. _ کدوم‌باغ؟ منظورت چیه؟ مرضیه هوفی کشید و گفت: هیچی بابا بیخیال. ولی اینو می دونم که این روزا عجیب فکرت مشغول چیزیه که نمی دونم چیه. اگه خواستی رو ما حساب کن. سرش را روی بالش گذاشت که صدای لیلی را شنید. _ نمی دونم بخدا.. ان شب به هر ضرب و زوری بود خوابید و صبح روز بعد، بدون صبحانه از خانه خاله اش بیرون زد و خودش را به کتابخانه رساند. جای همیشگی اش نشست و کتابش را از کیفش درآورد. نمی دانست چرا انقدر از درس خواندن دوری می کند. یعنی همه این ها نتیجه حرف های مرتضی بود؟ با تردید نامه کوچکی که بین کتاب قرآنش جای گرفته بود را برداشت و باز کرد. دست خط سلیس و خوانای مرتضی او را به تحسین وا داشت. لبخندی روی لبش امد و برای بار هزارم نامه را خواند. "سلام خانم ریاحی. بنده اصلا قصد مزاحمت یا پیگیری ندارم این نامه هم فقط و فقط به یک جهت نوشته شده. یعنی در نوشتن این نامه فقط یک چیز شریک من بوده. دلم.. شاید سرزنشم کنین و بگین این پسره چقدر پررو و بی ادبه اما می خوام بهتون ثابت کنم این طور نیست. نمی دونم چرا هر بار می خوام باهاتون حرف بزنم زبونم یاری نمی کنه.. یا گمتون می کنم. پس این دفعه سعی کردم نامه بدم تا بهتر حرفم و بهتون برسونم. نوشتن برای من مثل لمس ستاره های آسمونه. باهاش آروم میشم. گاهی وقتا هم واسه دل خودم می نویسم. اما این دفعه فرق می کنه. الان برای بار اوله که شروع به نوشتن یک نامه کردم. نامه ای که ممکنه با خوندنش از من منزجر بشین یا شایدم نخونینش. خانم ریاحی من تعریفی از عشق ندارم یعنی تا حالا نمی دونستم چیه و چجوری شکل می گیره. حتی الانم نمی دونم. همیشه با خودم می گفتم چطور باید عاشق همسر آیندم بشم. چون همیشه ملاک من برای انتخاب یک دختر مناسب اول اهل بیت و امام زمانم بوده. کسی که بتونه تعریف درستی ازشون بکنه به نظر من مقدس ترین آدم روی زمینه. اون روز سر کلاس فلسفه دین شما انقدر تعریف قشنگی از اهل بیت رو ارائه دادین که من مدت ها تو فکر این بودم که این فلسفه ها رو از کجا آوردین که همه رو اینهمه مغلوب خودش کرد؟ خلاصه مطلب این که من با همه افکار و عقاید شما موافقم و حمل بر جسارت نباشه برای گفتگو های مذهبی و فلسفی دعوتتون کردم تو گروهی که خودم مدیرشم. این گروه ماهی یک بار میتینگ خصوصی داره تو کهف الشهدا. که امیدوارم بتونم اونجا هم شما رو ببینم. من از طرز فکر و عقاید شما بسیار خوشم اومده و بدون اغراق می تونم بگم الگوی همه دخترای اطرافتون می تونین باشین. شاید تو این نامه نتونسته باشم حرف دل و دینم رو بزنم اما حق مطلب رو ادا کردم. امیدوارم عذرخواهی منو بابت این همه پر حرفی بپذیرین. روزتون خوش یا علی‌" لیلی به اسم کوچک مرتضی که در پایین نامه درج شده بود نگاهی کرد و زیر لب زمزمه کرد: مرتضی.. _سلام لیلی بی دل. چطوری؟ لیلی هول شد و هینی کشید که همه دانشجوهای کتاب خانه با اخم سمت او برگشتند. — عذر می خوام. رو کرد به شهرزاد و گفت: چته تو نصفه عمر شدم؟ شهرزاد با دیدن نامه در دست لیلی بادش خالی شد و دپرس شد. لیلی نامه را سریع جمع کرد و گفت: چیه؟ _ ه..هیچی. تو هنوز نامه اش رو داری؟ لیلی نامه را به لای قران منتقل کرد و گفت: که چی؟ شهرزاد تو معلوم هست چته!؟ بعد به من میگی عوض شدی. شهرزاد بحث را عوض کرد و گفت: بیخیال خودت خوبی؟ _ ممنون خوبم. شما بهتری؟ _ ای بد نیستم. شهرزاد کتابش را باز کرد و مشغول درس خواندن شد. شهرزاد کتاب را از زیر دستش بیرون کشید و گفت: من نیومدم این جا که کتاب بخونیا. لیلی کتابش را پس گرفت و گفت: خب حرفت و بزن. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _لیلی نمی دونم چرا انقدر مصمم هستی که به مرتضی حسی نداری! لیلی دستش را روی میز کوباند و گفت: هوف از دست تو باز شروع کردی؟ خانم کتاب خانه دار سمت میز آن ها آمد و گفت: خانم ریاحی چه خبره اینجا کتابخونه است؟ _ ببخشید. _ اگه قصد مطالعه ندارین لطفا برین بیرون بچه ها درس دارن. لیلی دست شهرزاد را گرفت و گفت: بیا بریم شهرزاد آبروم‌ و بردی. به سمت سایت دانشگاه رفتند و بین بقیه دانشجویان نشستند. _ ببین شهرزاد شروع نکن خب؟ من حاضرم قسم بخورم به هیچ‌وجه به مرتضی فکر نمی کنم. اصلا به فرض محال هم فکر کنم. این موضوع چه دخلی به تو داره؟ چی بهت میرسه؟ شهرزاد با اخم جوابش را داد: دستت درد نکنه این حرفت غیر مستقیم یعنی به تو چه دیگه. عزیز من، خواهرم من به فکر خودتم. الکی ذهنت و درگیر کسی نکن که تکلیفش با خودش مشخص نیست. _ نمی فهممت شهرزاد. واقعا نمی فهممت. _ نبایدم بفهمی. عشق کورت کرده. لیلی این دفعه ساکت نماند و گفت: بسه دیگه شهرزاد. اصلا زندگی خصوصی من به خودم مربوطه و بس. نمی خوام کسی برام دل بسوزونه. لطفا اگه می خوای در مورد مرتضی با من ‌حرف بزنی دیگه دور و برم نیا. کیفش را برداشت و رفت. شهرزاد می دانست زیاد از حد روی مرتضی کلید کرده و لیلی را مشکوک تر از قبل کرده است اما دست خودش نبود. دیدن توجه های بی مورد مرتضی به لیلی، دیوانه اش می کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد رابطه اش را با لیلی بهبود ببخشد شاید از این طریق می توانست نفوذ بهتری در لیلی داشته باشد. از جا برخواست که ناگهان با مرتضی برخورد کرد. جزوه های دست مرتضی افتاد و شهرزاد خم شد و در جمع کردن آن ها کمک کرد. _ واقعا ببخشید آقای ایزدی. اصلا متوجه شما نشدم. مرتضی که اصلا اسم شهرزاد را نمی دانست و فقط گاهی با لیلی او را دیده بود، چشم از او‌گرفت و گفت: خواهش می کنم. من جلوم و ندیدم تقصیر شما نبود. جزوه هایش را برداشت و بلند شد. بدون ان که نگاهی به شهرزاد بیندازد، با اجازه ای گفت و از او دور شد. شهرزاد بی هوا صدایش زد و مرتضی با تعجب ایستاد. _ مرتضی؟ _ بله؟ بله اش پاسخ نبود، از تعجب بود. همه دانشجویان و حتی امیر عباس دوست مرتضی به سمت شهرزاد برگشتند‌. شهرزاد لبش را گاز گرفت و سکوت کرد. _ من فامیل دارم خانم کی گفت با اسم منو صدا بزنین؟ شهرزاد از کاری که کرده بود حسابی خجالت زده شد و سرش را پایین انداخت. مرتضی با اخم دست امیر عباس را گرفت و گفت: بریم امیر. دانشجو ها کم کم با پج پچ های یواشکی از سایت بیرون رفتند. شهرزاد با این آبرو ریزی که کرده بود حسابی از خودش بیزار شده بود. سریع از دانشگاه خارج شد و سوار ماشینش شد. خبر شهرزاد و مرتضی مثل بمب در دانشگاه پیچید. سمانه، هم کلاسی لیلی، روز امتحان برای لیلی تمام ماجرای دیروز را تعریف کرد و لیلی دلیل این همه اصرار شهرزاد برای خراب جلوه دادن مرتضی را فهمید. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
چه کسی میگوید جاذبه روی زمین است؟؟ من کسانی را دیدم فارق از هر کششی، رفتند بالا، تا اوج... #شهید_علی_خلیلی #یادش‌باصلوات @ansar_velayat_313