eitaa logo
عسل 🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
223 عکس
152 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
عسل 🌱
#پارت283 🦋پر از خالی🦋 که نیستی میلاد صدام میکنی، ملکی هستم. سرش را پایین انداخت .مونا گفت حالا
🦋پر از خالی🦋 لبخند موذیانه ایی زدم و گفتم اقاهمایون شما شاهدی دیگه همایون سر تایید تکان داد ، برخاستم و از دفتر خارج شدم ان سه نفر هم برخاستند و لای در ایستادند. از لای شمشادها گوشی را در اوردم صدای خنده همایون امد که گفت خدایی خواهر زرنگی دارید، من جای شماها ببودم بدون مشورت با چنین خواهری هیچ کاری نمیکردم. میلاد گوشی را که در دستم دید با غیض گفت خیلی خری کتایون با غرور به او نگاه کردم و گفتم خر تویی که وقتی من میگم ارش داره صدام میکنه میگی نه صدا نیومد. وارد دفتر شدم و روی کاناپه نشستم. هر سه بالای سرم جمع شدند. ارش گفت این که پترن میخواد بلدم. الگو را کشیدم و صفحه باز شد شماره رویا را گرفتم و تماس را برقرار کردم نام رویا جون که روی صفحه افتاد ارتباط را قطع کردم و به صفحه پیامک او رفتم شماره رویا در سر لیست بود. با صدای بلند خواندم . ترو خدا حواستونو جمع کنید. اون خواهر افریته ش خیلی تیزه، هرچی میکشم زیر سر اونه. ارش گوشی را از دستم گرفت ، گوشه ایی رفت و سرگرم خواندن پیامها شد. سپس گوشی را روی کاناپه ها انداخت و با اخم به روبرو خیره ماند. میلاد قهقهه خنده ایی زدو با اهنگ رو به ارش قری دادو گفت چشم بازارو در اوردی با این انتخابت. ارش با کلافگی رو به میلاد گفت خفه شو اعصاب ندارم. همایون روبرویم نشست و گفت ‌تو از کجا فهمیدی؟ گوشه لبم را گزیدم و رو به ارش گفتم طبق قول و قرارمون الان باید ماشین من و ازاد کنی نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت تا گل الوده، ماهیتو بگیر. متعجب گفتم تو قول دادی اقا همایون هم شاهده. همایون گفت راست میگه دیگه مرد و مردونه سر حرفت وایسا حالا فکر کردی کار خوبی کردی؟ من و تو این مخمصه گیر انداختی پوزخندی زدم و گفتم اگر من نفهمیده بودم که رویا انگ خیانت بهت میچسبوند. عکس هم ازت داشت، دختره هم میومد و میگفت اره با تو رابطه داره و دوسته میخواستی چیکار کنی؟ الان چیکار کنم؟ هیچی گوشی و خاموش کن بنداز سطل اشغال به روی رویا هم نیار فقط زنتو بشناس. از این به بعد هم حواستو جمع کن تا چشمت به دختر مختر میفته از خودت در نیا خنده همایون و میلاد ارش را جریح کرد و گفت چرا ضر مفت میزنی من کجا از خودم در اومدم. عزیزم. از خودت در اومده بودی دیگه. صدای خنده ت باشگاه و برداشته بود. دست دختره رو گرفتی نشوندی رواسب . اون یکی هم که به بهانه اسب اومده بود تو بغلت...... کلامم را برید و گفت ببند دهنتو، من داشتم به این نیت که کلاس ثبت نام کنن تبلیغات کارمو میکردم. پس زنگ بزن به صاحب گوشی بگو گوشبت افتاده بوده روی زمین. پیداش کردیم. ارش از من رو برگرداند و گفت ببند بابا دهنتو
عسل 🌱
#پارت284 🦋پر از خالی🦋 لبخند موذیانه ایی زدم و گفتم اقاهمایون شما شاهدی دیگه همایون سر تایید تکان
285 🦋پر از خالی🦋 بعد برخاست و از داخل گاو صندوق سوئیچ ماشین من را در اورد و ان را به طرفم گرفت و گفت بفرما اینم قول و قرار من. صدای زنگ موبایل ارش همه را کنجکاو کرد نگاهی به صفحه انداخت و گفت رویاست. میلاد گفت ارش ترو خدا، بکشونش اینجا گوشی و بزاریم جلوی روش و روبرو کنیم. خیلی دلم میخواست این اتفاق بیفتد.اما برای اینکه خودم را خراب نکنم حرفی نزدم. ارش نگاهی به من انداخت و گفت نظر تو چیه؟ علارغم میل باطنی م گفتم به نظر من ، اگر میخوای باهاش باشی دلیلی نیست که روبرو کنی. میلاد با غیض گفت یعنی یه درصد ممکنه تو هنوز بخوای با اون بمونی؟ ارش گوشه لبش را گزید و گفت نبزارید یکم فکر کنم. میلاد پوزخندی زد و گفت ایکیوسان تو این هفته چقدر دست رویا برات رو شده. من نمیدونم چرا بازم میخواهیش از در مهربانی جذب ارش بیرون امدم و با چهره و لحنی لطیف گفتم خوب دوسش داره دیگه میلاد گفت الان خودت نخوندی بهت گفته بود عفریته ؟ اشکال نداره،خدا کنه باهم خوب باشن بزار من و فحش بدن. ارش نفس پرصدایی کشید و گفت درستش میکنم. میلاد با لحنی جدی رو به ارش گفت اگر قصد ادامه زندگی باهاش داری ، اگر من جای تو بودم بابت اینکارش مفصل باهاش دعوا میکردم. الان صداش میکردم اینجا و هرچی از دهنم در میومد بهش میگفتم یه کتک مفصل هم بهش میزدم. اگرهم قصد ادامه باهاش داری زودتر عقدش کن گوشش و بگیر بتمرگونش تو خونه که اینقدر غلط اضافه نکنه. ارش سرش زا پایین انداخت سپس سوئیچش را برداشت و گفت من میرم الان میام. برخاستم و گفتم کجا؟ بروم بیارمش اینجا. به دنبال ارش راهی شدم ، دستش را گرفتم و از دفتر خارجش کردم و گفتم داداش، نری اشتباهی کنی که خودت محکوم شی ها هزار تا دری وری به تو گفته، برو اس ام اس های اون دختره رو بخون اونها مدعی شدن که من گوشیشونو دزدیدم. اگر تو بخوای اینکارو کنی در واقع منو محکوم میکنی پس چیکار کنم؟ فکری کردم و گفتم ادن دختره خیلی دنبال گوشیش بود. شمارمو بهش دادم صبر کن به من زنگ میزنه خبر گوشیش و بگیره. من درستش میکنم. به حرفهای میلاد گوش نده. بزنیش و دعواش کنی فایده نداره. دست روش بلند کنی محکومی. ارش به من خیره ماند و من ادامه دادم بسپرش به من. ارش صورتش را خاراند و گفت یعنی به روش نیارم؟ نه، خیلی عادی باهلش رفتار کن. ارش جان اون فیلمها به ضرر خودت تموم میشه. ارش سر تایید تکان داد و به دفتر بازگشت. گوشی را برداشتم و خاموش کردم . میلاد از دفتر خارج شد. همایون گفت ولی کتی خانم دمت گرم. خیلی با این کارت حال کردم. اگر مشکل منم با درایتت حل کنی. یه سوری بهت میدم فراموش نشدنی لبخندی زدم و گفتم اخه اقا همایون مشکل شما فقط به دست خودت حل میشه. با درماندگی گفت چیکار کنم؟ ارش گفت کتی موافقی بریم با مادرش صحبت کنیم. حرصم را پشت ذوقم مخفی کردم‌. دلم میخواست لیوان مقابلم را توی صورت ارش بکوبم. گفتم شاید بتونیم مادرتونو راضی کنیم. همایون با اشتیاق گفت ابجی به خدا یه سرویس طلای سنگین برات میخرم.
🦋پر از خالی🦋 همه ساکت شدیم. همایون گفت الان بریم بامادرم صحبت کنیم؟ با کلافگی برخاستم و گفتم پاشو بریم من این دوتا رو اشتی بدم اقا همایون ولمون کنه ارش و همایون خندیدند. و برخاستند. سوار ماشین همایون شدیم و به خانه مادرش رفتیم. همایون جلوی در ایستی کردو گفت من داخل نیام بهتر نیست ؟ اخمی کردم و گفتم اینقدر از مادرت نترس. نه ترس نیست، احترامه خوب اینقدر هم دیگه احترام نزار ارش خندیدو گفت بیا بریم تو وارد شدیم. پیرزنی قد بلند و با اقتدار در اشپزخانه ایستاده بود. سلام کردیم و وارد شدیم. رو به همایون گفت ارش خان و که دیده بودم ایشون نامزدشه؟ لبخندی زدم و گفتم نه من خواهرشونم. همایون برایمان چای و شیرینی اورد و به من اشاره کرد صحبت کن سرفه ریزی کردم و گفتم عزیز خانم غرض از مزاحمت اقا ارش از ما خواسته که بیاییم با شما صحبت کنیم که اگر شما صلاح بدونید یا اجازه بدهید الهه خانم را برش گردونیم . عزیز خانم اخمی کرد و گفت چرا من اجازه بدم؟ به هر حال شما صاحب اختیارید، مادر اقا همایونید و اختیار همه چیز در دست و اجازه شماست. عزیز خانم که از لحن من خوشش امده بود با لبخند سر تاییدتکان داد. من ادامه دادم اقا همایون که دیگه مارو کچل کرد اینقدر از دوری الهه خانم برامون ناله کرد. عزیز خانم اخم ریزی کرد و گفت مگه من گفتم طلاقش بده که من اجازه بدم بره بیارش؟ البته که شما هیچ وقت راضی به این وضعیت نیستید به هر حال ارزوی هر پدر و مادری سرو سامون گرفتن بچه هاشونه. عزیز خانم کمی به من خیره ماندو سپس گفت تو چه دختر فهمیده و با کمالاتی هستی. سپس نگاهی به همایون انداخت و گفت تو چنین کسی در اطرافیانت هست و بازم دنبال اون دختره سر خود و خود خواه هستی؟ سرم را پایین انداختم لبم را گزیدم. اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم . عزیز خانم ادامه داد ول کن اون دختره ی بی اصل و نصب و با همین خواهر دوستت ازدواج کن. سرم را بالا اوردم همایون سرخ شده بود. گفتم نه عزیز خانم اقا همایون الهه خانم را دوست داره با اشمئزاز گفت از بس بی لیاقته. چند روزه مخ من و خورده از بس که گفته، الانم رفته تو رو اورده که وساطتت کنی؟ خندیدم و گفتم خوب دله دیگه، وقتی یه جا گیر کنه دیگه گیر کرده. کمی به همایون خیره ماندو گفت برو برش گردون. ولی خونه من نیارش. سپس مکثی کرد و گفت من نبینمش. همایون گفت نمیخوام تو با دل چرکینی این حرف و بزنی. دیگه چیکارت کنم؟ سرفه ریزی کردم و گفتم حق با همایونه، چون به هر حال شما تجربه ت بیشتر از ما جوون هاست. نه اینکه زن و شوهر اولویت های اول زندگی هم هستند و احترام پدر و مادر واجبه. به این خاطر اقا همایون دوست داره رضایت قلبی مادرش تو انتخاب اولویت اول زندگیش باشه نگاه مر موزانه ایی به من انداخت . نفس پرصدایی کشید و گفت تو خیلی جلبی قهقهه ایی زدم و با حالت عامیانه گفتم عزیز جون ترو خدا رضایت بده اقا همایون الهه رو برگردونه صبح به صبح میاد دفتر و باشگاه و .... سپس نگاهی به ارش و همایون انداختم ، انها هم خندیدند. رو به عزیز خانم ادامه دادم خلاصه نگم برات عزیز خانم با زیرکی خندیدو گفت الان از من چی میخواهید؟ از بزرگتر ، بزرگتری میخوان دیگه، اگر اجازه بدید با یه دسته گل و جعبه شیرینی بریم خانه پدر الهه خانم و .. ابروهایش را بالا دادو گفت من هزار سال هم این کارو انجام نمیدم پس تکلیف دل بی قرار پسرت چی میشه؟ نگاهی به همایون انداخت و رو به من گفت مادر جان. تو اگر بچه داشته باشی ببینی داره میره خودشو بندازه توی چاه.نمیری جلوشو بگیری؟ هر چقدر هم که گریه زاری کنه و دلش بخواد بره تو چاه تو اجازه نمیدی خیره به عزیز ماندم.تو به هیچ عنوان اجازه این وصلت را نمیدهی و اگر این دو بخت برگشته به هم بازگردند تو بازهم با این اخلاقت زندگیشان را بهم میزنی. رو به همایون ابرویی بالا دادم و گفتم به نظر من فایده نداره. مادرتون راضی به این وصلت نیست. همایون که انگار در حال غرق شدن است شروع به دست و پازدن کرد و رو به مادرش گفت الهه چاهه؟ اون زن منه، دوسش دارم . چرا متوجه نمیشی با اخم رو به همایون گفت تو اونو طلاق دادی ، ادم بالا اورده خودش و یه بار دیگه نمیخوره. تو باعث شدی من طلاقش دادم. چرا؟ چون اومدی بیمارستان تا من عمل کنم؟ دوست داری من برم اسایشگاه و تو هم با اون هرزه هرجایی بری زیر یک سقف و.. همایون بر افروخته شد صدایش را بالا برد و گفت حرف دهنتو بفهم مامان چهره عزیز خانم از فریاد همایون حالت درد گرفت و گفت واسه من گردن کشی میکنی بی شرف؟ ارش برخاست دست همایون را گرفت و گفت بیا بریم بیرون . چرا قاطی میکنی؟ همایون در حالیکه توسط ارش به بیرون کشیده میشد رو به مادرش گفت بابا من چهل سالمه. هم سن و سالهای من بچه هاشون هفده هجده سالن. تو با حسادت و دخالت من و پاچوندی ، بسه
عسل 🌱
#پارت189 🦋پر از خالی🦋 همه ساکت شدیم. همایون گفت الان بریم بامادرم صحبت کنیم؟ با کلافگی برخاستم و
🦋پر از خالی🦋 هرچی به احترام مادر و پسری خودم و خوردم و دم نزدم. ارش همایون را از خانه بیرون برد. عزیز خانم گفت اره کتایون خانم. من نمیزارم اون بره الهه رو برگردونه، چون لج کردم. چون اون دختره از دماق فیل افتاده، اهل قیافه گرفتنه فکر میکنه از من سر تره، پسر من و برده صاحب شده. سپس سرفه ایی کرد و انگار نفسش بند امد برخاستم که برایش اب بیاورم. عزیز خانم رنگش سیاه شد. لحظه ایی چهره الهه جلوی چشمم امد. کیفم را در دستم گرفتم . دو دل بودم که رهایش کنم یا نه. که با یاد اوری چهره همایون وقتی التماس میکرد و به هر دری میزد تا کسی بتواند به الهه برساندش. و نا امیدی اکنونش. و خود خواهی عزیز خانم. نفس پرصدایی کشیدم و به او خیره ماندم. در سرفه هایش غرق بود و قلبش را میفشرد. و چنگ میزد. نزدیک به هفتاد یا شاید هم بیشتر سن داری، میخواهی زنده بمانی که چه؟ تو عمر خودت را کردی . و حالا نوبت همایون و الهه است تا در نبود تو کمی عاشقی کنند و از بودن هم لذت ببرند. از خانه انها خارج شدم و عزیز خانم را با ملک الموت تنها گذاشتم. در را که بستم، دلم برای همایون سوخت، دوست نداشتم در اینده احساس کند زندگی اش با الهه به قیمت مرگ مادرش تمام شده. ارام و با لبخند گفتم راضی شد. شما که رفتید بهم گفت شب گل و شیرینی میگیریم و میریم خانه بابای الهه همایون خیره به من متحیر ماند و سپس گفت واقعا سر تایید تکان دادم. دور خودش چرخید و گفت ابجی نوکرتم. خواهری و در حقم تموم کردی ، همین امروز برات سرویس طلا رو میخرم. و تا عمر داری رو من حساب کن. هر چقدر هم نوکریتو کنم بازم مدیونتم به حال سادگی او خندیدم. و تصمیم گرفتم سرویس طلایی که همایون برایم میخرد را به نیت شادی روح او صدقه بدهم. سوار ماشین که شدیم ولوله به جانم افتاد نکند حمله قلبی را رد کند و بعد به همایون بگوید کتی به من کمک نکرد؟ شانه ایی بالا دادم و با بی تفاوتی گفتم اگر هم نمرد ، من سفت و سخت ادعای اورا رد میکنم و گردن نمیگیرم. همایون تا به انتهای خیابان رفت سپس مشت محکمی به فرمان کوبیدو گفت لعنت به این دلم. .سپس خیابان را دور زد و به طرف خانه بازگشت. ارش گفت چیکار میکنی؟ باهاش بد حرف زدم. عذاب وجدان دارم بریم از دلش در بیاریم. از شدت استرس پشت سرم تیر میکشید. همایون پیاده شدو گفت کتایون خانم شماهم بیا بریم. من باید جلوی شما ازش معذرت بخوام. از ماشین پیاده شدم در را که باز کرد زانوانم شروع به لرزیدن کرد. مرا به داخل تعارف زد وارد خانه شدم و با دیدن ان صحنه هینی کشیدم و گفتم عزیزجون.... عزیز خانم با صورت روی زمین افتاده بود همایون توی سر خود کوبید و گفت یا پیغمبر مادرم . با کمک همایون او را برگرداندیم. خوشبختانه چشمانش بسته بو و نفس نمیکشید. همایون با صدای بلند گفت ارش......بیا مامانمو ببریم بیمارستات. فکری کردم . بیمارستان نزدیک بود. نباید اجازه دهم اورا به بیمارستان ببرند چون ممکن بود احیایش کنند. رو به همایون گفتم سریع زنگ بزن به اورژانس بیمارو نباید تکون داد ار ش واد خانه شد همایون با هق و هق گریه گفت ارش ترو خدا کمک کن ببریم بیمارستان. رو به ارش با نگرانی گفتم نه،سریع زنگ بزن اورژانس ما نباید تکونش بدیم. تا امدن اورژانس همایون یک دل سیر گریست. و پزشک اورژانس، بعد از معاینه ملافه ایی را روی صورت عزیز خانم انداخت. همایون میگریست. من هم برای گم کردن رد مسیرم اشک میریختم اما در دلم از اینکه همایون و الهه میتوانند باهم وصلت کنندمیخندیدم. برخاستم . به گوشه ایی رفتم شماره الهه را گرفتم مدتی بعد گفت جانم کتایون خانم. بدون سلام و احوالپرسی گفتم عزیز خانم مرد. اقا همایون حالش خیلی بده. متحیر گفت چی؟ بغض را در صدایم انداختم و گفتم فوت شد. اگر میتونی بیا خونه عزیز خانم. ارتباط را قطع کردم. لحظاتی بعد از سردخانه امدند تا او را ببرند. چشمم به در خشک شد دوست داشتم الهه سریع بیاید و روح عزیز خانم برای اخرین بار از اینکه او در کنار همایون قرار گرفته بچزد. با امدن او اشکهایم را روان کردم. الهه بالای سر عزیز خانم امدو گفت چی شده همایون؟ همایون با دیدن او نمیدانست بخندد یا بگرید ذوق زده اما توام با گریه گفت اومدی الهه؟ مامانم از دست رفت. الهه که انگار از این مرگ راضی باشد خیلی سعی دلشت خودش را غمگین نشان دهد. ارام و مصنوعی اشک میریخت.
🦋🦋🦋پرازخالی🦋🦋🦋 رمان پر از خالی یکبار رایگان در کانال گذاشته شده وحالا اشتراکیه . اگر میخوای رمان جذاب. جالب. هیجان انگیز و متفاوت تر از هرچی رمان که تا حالا خوندی رو بخونی. میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو دریافت کنی. رمان ۱۰۰۰ پارت داره 🥰 ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید. @fafaom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُون وماهوَاِلّا ذِکرلِلعالَمیِن 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 این رمان اشتراکی میباشد و شما فقط یک چهارم از ان را رایگان میخوانید و برای خواندن ادامه ان باید هزینه پرداخت کنید 💝💝💝 رمان زیبای شقایق اقای قاضی مگه نمیگن مهریه عندالمطالبه س؟ من نه وکیل دارم نه راه و چاه بلدم. من فقط میخوام هم مهریه م رو بگیرم. هم از شر این اقا راحت بشم. مهرداد برخاست و با حالت بدی گفت شرو که تو واسه من درست کردی قدر نشناسه نفهم. من قدر نشناسم بچه ننه..... قاضی روی میز کوبید و گفت ساکت باشید ببینم چتونه اخه مهرداد گفت اقای قاضی احترام به مادر ایرادی داره؟ نخیر، از واجباته خیلی هم کار خوبیه این خانم من از حسادتش که من مادرمو دوس دارم وبهش محبت کردم. میخواد از من طلاق بگیره. قاضی رو به من گفت چرا دخترم ؟ چی شده که میخوای جدا بشی اقای قاضی تا روز زن میشه، بلافاصله میره بهترین کادو ها رو برای مادرش میخره، انگار نه انگار من زنشم. تولد شمسی و قمری و میلادی مامانش و یادشه اونوقت تولد منو یادش میره. سالگرد ازدواج بابای خدابیامرزش و با مادرش یادشه اونوقت سالگرد عقد خودمون و یادش رفته. از همه مخمتر ولنتاین من از صبح منتطرش بودم که الان میاد میریم باهم بیرون و حالا میاد ساعت نه شب زنگ زدم بیینم کجاست میگه مادرمو اوردم رستوران به مناسبت ولنتاین براش جشن بگیرم. من میگم تو که هنوز شیر مادرتو میخوری چرا ازدواج کردی؟ قاضی رو به مهرداددگفت خانمت راست میگه؟ اقای قاضی من زنمو دوست دارم. اما مادرم زیاد برای من زحمت کشیده. پدر من وقتی من ده سالم بود فوت کرد مادرم منو به چنگ و دندون گرفت. با خیاطی کردن و کار کردن اینور و اونور منو به اینجا رسوند. یه کادو تولد و یه هدیه ولنتاین اینقدر مسئله مهمیه که ایشون مهریه اجرا بگذاره. قاضی نگاهی به من انداخت و من گفتم برای من مهمه. ایشون بچه ننه س، من نمیتومم باهاش زندگی کنم . قاضی به هردوی ما خیره ماندو مدتی بعد گفت براتون ده ساعت مشاوره مینویسم. اب دهانم را قورت دادم و گفتم مهریه من که مشاوره نمیخواد. شما چون خودت نیت به طلاق داری همه مهریه بهت تعلق نمیگیره باید در اضای بخشش جزعی از مهریه ت..... مهرداد کلام قاضی را بریدو گفت چهارده تا سکه مهریه شه،همین امروز بهش میدم ولی طلاق نه. از دادسرا خارج شدم. و به طرف ماشینم رفتم. مهرداد به دنبالم دویدو گفت شقایق... به طرفش چرخیدم و گفتم بله از خرشیطون بیا پایین من هنوز وقت تالارو کنسل نکردم ها. ماه دبگه عروسیمونه 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۲ 💝💝💝شقایق پوزخندی زدم و گفتم جلوی قاضی گفتی چهارده تا سکه مهریه شه همین امروز بهش میدم. مرد باش سر حرفت وایسا حرف زدم روشم وای میستم. همین الان برو در مغازه میسپرم به طاها چهارده تا سکه بهت بده. ولی اسم طلاق و نیار مهرداد تو وقتی عاشق مادرتی، وقتی اونو دوست داری و نمیتونی ولش کنی چه اصراری داری که با من بمونی؟ من زندگیمو دوست دارم. تو منو دوست نداری تو مادرت و دوست داری هر کس جایگاه خودشو داره. من تو بچگی بابام مرد. مادرم میتونست منو به پدر بزرگم بده و بره شوهر کنه ولی با بیچارگی من بزرگ کرد . از من انتطار نداشته باش ...... منم مادرم و تو هفت سالگی از دست دادم این باعث نمیشه که بخوام زندگیمو خرواب کنم بعد هم من که نمیگم مادرتو بنداز دور تو اولین دختری هستی که وارد زندگی من شدی من بلد نیستم خیلی کارها رو انجام بدم. چطور بلدی واسه مادر شصت ساله ت تولد بگیری؟ چطور بلدی....... کلامم را برید و گفت نمیخوای دست از این حسادت هات برداری اینها حسادت نیست مهرداد ، من دلم عشق میخواد ، دلم توجه میخواد، تو تمام محبتت رو با مادرت میدی مادر من مگه غریبه س؟ قبل از اینکه ماجرای ازدواج ما مطرح بشه عمه جونیت بود. هنوزم عمه جونمه . هنوزم دوسش دارم ولی رفتارهای تورو نمیتونم تحمل کنم. من قول میدم که از این به بعد خودمو اصلاح کنم. تو فقط مسخره بازیتو تمومش کن. خواهش میکنم. ما باهم فامیلیم اسممونو ننداز سر زبونها از این ماجرای مسخره شکایت کردنت هم حرفی به کسی نزن. یه خودم اگر گفته بودی مهریه ت را میدادم احتیاجی به شکایت نبود. بی اهمیت به او سوار ماشین شدم. این بهترین راه برای گرفتن چندر غاز مهریه م بود. مستقیم به طرف طلا فروشی مهرداد رفتم. وارد مغازه کوچکش شدم و گفتم سلام طاها به احترامم برخاست و گفت سلام خانم فهیمی خوش اومدید. خسته نباشید. ممنون چشمی در مغازه مهرداد گرداندم. و گفتم مهرداد بهتون نگفته؟ کنجکاو شدو گفت نه، چی و باید به من میگفته؟ لطفا یه تماس باهاش بگیرید بگید شقایق اومده امانتی ایی که گفتی و بگیره. دستش را روی چشمش نهاد و گفت اطاعت سپس تلفن را برداشت . شماره ایی را گرفت. صدایش انقدر ریز بود که قادر به شنیدنش نبودم. ارتباط را قطع کرد و از داخل گاو صندوق جعبه ایی در اورد . با دیدن سکه های درون جعبه دلم قرص شد . جعبه دیگری برداشت. همراه با او می شمردم. یک دو سه چهار پنج......سیزده چهارده نفس عمیقی کشیدم. طاها جعبه را زیر میز نهاد و دسته فاکتورش را در اورد . خیره به دست او ماندم طاها پشت یک برگه فاکتور نوشت تعداد چهارده عدد سکه تمام بهار ازادی، به جهت مهریه، تحویل خانم شقایق فهیمی شد. فاکتور را مقابلم نهاد و گفت اقا مهرداد گفتند اینجا رو امضا کنید. خودکار را برداشتم کمی در دستم گرداندم فکری کردم. امضا زدم و زیرش نوشتم. اینجانب شقایق فهیمی مهریه م را از اقای مهرداد جمالی دریافت کردم. کسی که معتقده عاشق منه ولی داره ازم رسید میگیره. طاها خندید و گفت جسارت منو ببخشید بنده مامورم و معذور خواهش میکنم. جعبه را برداشتم و از طلافروشی خارج شدم. سوار ماشینم شدم. نگاهی به جعبه انداختم مبلغ ناچیز تر از این حرفها بود که بشود با ان اینده ایی را ساخت. فکری به ذهنم خطور کرد. باید با این اندک سرمایه زندگیم کارو کاسبی ایی برهم زنم. با همین سرمایه کم هم میشود امورات زندگی را گذراند. حرکت کردم و به طرف مغازه دوستم رفتم. رویا از دوستان قدیمم بود. دختری که از هفده سالگی کار کرده بود و سرمایه اندوخته بود تا در سن بیست و پنج سالگی توانسته بود یک مزون لباس عروس را تاسیس کند . وارد مغازه اش شدم. سرگرم صحبت با یکی از مشتریانش بود سلامی به او کردم پاسخم را دادو از من دعوت به نشستن کرد. روی کاناپه ها نشستم و به لباس عروس هایش نگاه کردم. اه که چقدر دلم میخواست در کنار مهرداد پیراهن تور دنباله داری بر تن کنم و با او شاد برقصم و جشن شروع یک زندگی عاشقانه را بگیرم. چه برنامه هایی که برای خودم نریخته بودم. و چه زندگی رویایی در ذهنم ساخته بودم. صحبت رویا با مشتری اش تمام شد مبلغی را کارت کشید و فاکتوری را به دست مشتری داد. مشتری از او تشکر کرد و مزون را ترک نمود. کنارم نشست و گفت خوبی تو؟ ممنون نیم خیز شد و گفت برم برات چای بیارم. نه من هیچی نمیخورم. اهی کشید و گفت چی کار کردی تو؟ بالاخره مهریه ت و اجرا گذاشتی یا نه؟ سری تکان دادم و گفتم امروز اولین جلسه دادگاهیمون بود. مهرداد چی میگفت؟ چرت و پرت هنوز خانواده هاتون نفهمیدن که کار به دادگاه و پاسگاه کشیده؟ نه. من که چیزی نگفتم مهرداد هم فکر نمیکنم حرفی زده باشه. از جانب مهرداد مطمئنی؟ سری تکان دادم و گفتم اخ
ه اگر چیزی گفته بود عمه م واکنش نشون میداد 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا