eitaa logo
عسل 🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
143 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۲۵ 💝💝💝شقایق بی صبرانه منتظر شنبه بودم تا مهرداد را دستبند به دست ملاقات کنم و دلم ارام گیرد. تلفن را برداشتم و شماره رویا را گرفتم سلام سلام عزیزم. خوبی؟ ممنون شهین برام یه چیزهایی تعریف کرد راست میگه اهی کشیدم و گفتم پسره بچه ننه. منو ول کرد رفت پیش مادرش چرا خوب؟ مادرش بلده چیکار کنه دیگه. اومد پایین گریه زاری کرد که دلم واسه بابات تنگ شده، کاش بود دامادیتو میدید، ارزوش بود این روز و ببینه و بعد هم گورشو گم کرد. همینکه رفت مهرداد انگار که اسفند شد رفت رو اتیش دیگه اروم و قرار نداشت و گفت باید برم پیشش. حتی کمک نکرد من لباس عروسمو در بیارم. حالا میام پیشت کامل برات میگم ، دیدمت باهات حرف میزنم. از اوضاع مزون چه خبر؟ عالیه، لباس جدیدهاکه خریدی هرکس میبینه فاکتور میکنه خوشحال شدم و گفتم واقعا؟ اره، رو سفارش دوخت گرفتن های منم تاثیر گذاشته. میدونی مزون بزرگ و با کلاس که باشه همه خوششون میاد . البته از حق نگذریم شهین هم خیلی زحمت میکشه خدارو شکر تا الان سهم کرایتو در اوردی، حقوق شهین هم در اوردی، یکمم واسه خودت مونده اگر لازم داری برات واریز کنم. نه لازم ندارم. مزون چیزی کم و کسر نداره؟ لباسها و مانکن ها خیلی کمن. باید بریم یه مقدار خرید کنیم. یکی دوهفته صبر کن. میخریم ایشالا من میگم تو که به پول احتیاج نداری، هرچی سهمت موند من برات لباس جدید بخرم؟ این که خیلی خوبه باشه عزیزم. الان اندازه دوتا لباس دستم پول داری من حال جسمی و روانی م اشفته س. میام باهات حرف میزنم. باشه عزیزم استراحت کن 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂۲۶ 💝💝💝شقایق شنبه صبح اول وقت به دادسرا رفتم. هنوز مهرداد را نیاورده بودند. شکایتم را تنظیم کردم و با گزارش کلانتری به بازپرس ارائه دادم. و نامه پزشکی قانونی را گرفتم . از اتاق بازپرسی که خارج شدم. مهرداد را دیدم که دستبند بر دست به همراه سربازی به طرف ما میامد با دیدن من دندان قروچه ایی رفت و زیر لب گفت میکشمت. عمه دوان دوان وارد سالن شد و با صدایی بلند گفت مهرداد سپس به اغوش او پرید. نگاهشان کردم. . چه عاشقانه یکدیگر را میفشردند و میبوئیدند. سرباز در اتاق رازد و وارد شدیم. قاضی نگاهی به ما انداخت و گفت چی شده؟ بلافاصله من گفتم روز اول زندگیمون َشوهرم منو زده دستمم شکونده. نامه کلانتری و ببینم. برخاستم گزارش کلانتری را به او دادم قاضی ان را خواند و رو به مهرداد گفت تو اینو زدی؟ مهرداد سر تایید تکان دادو گفت بله مرض داشتی مگه؟ زبون درازی کرد کتک خورد. قاضی با خشم به مهرداد نگاه کرد و گفت بدمت زندان ادم شی؟ رو به من گفت سرچی دعواتون شد سر مادرش، ایشون خیلی بچه ننه س رو به مهرداد گفت تو که هنو شیر مادرت و میخوری واسه چی زن گرفتی مهرداد رو به قاضی گفت ندونسته قضاوت نکن خوب بگو ببینم این خانم چیکار کرد که تو به این نتیجه رسیدی بزنی دستشو بشکونی شب عروسیمون مادرم حالش بو بود داشت گریه میکرد من رفتم ببینم مادرم مشکلش چیه ایشون باید ابروی منو ببره به همه بگه شوهرم شب عروسیم نیومد پیشم؟ هینی کشیدم و رو به قاضی گفتم دروع میگه به خدا تو بگو ببینم چی شده؟ شرح ما وقع را خلاصه وار گفتم و قاضی همه را مکتوب کرد و رو به مهرداد گفت تا پایان‌ساعت اداری سند بیار فعلا آزادی. سپس تاکیدی ادامه داد آزادی، ولی حق نداری جلوی در خونه پدر خانمت بری، با خانمت تماس بگیری، یا به هردلیلی سر راهش باشی. در غیر اینصورت دوباره بازداشت میشی و زندان تشریف میبری. عمه از داخل کیفش سند در اورد و گفت بفرمایید اقای قاضی اینم سند عینکش را برداشت و رو به عمه گفت تو مادرشی ؟ بله ایشون پسرمه تو خجالت نمیکشی زندگی این دوتا رو بهم ریختی؟ خودش را به بیگناهی زد و گفت من؟ بله شما . سنی ازت گذشته حاج خانم. این چه کاری بوده که کردی من نخواستم که اینکارو کنه مهرداد خودش..... مگه مادر نیستی؟ چرا نصیحت نکردی؟ الان خوب شد؟ زندگیشونو خراب کردی. مهرداد رو به قاضی گفت مادر من بی تقصیره، من خودم رفتم. اون از من نخواست. من خودم خانمم و کتک زدم. دستش و شکوندم. مادرم راضی به اینکارها نبود. شماهم بهتره قضاوتت و بکنی و راجع به مادر من ندیده و رو حساب حرف مفت این خانم حرفی نزنی قاضی با خشم رو به مهرداد گفت تو خیلی وقیحی. جلوی روی من میگی زدمش دستشو شکوندم. گردنت کلفته که اینطوری قلدری میکنی؟ مهرداد گفت تهش دیه س دیگه بگید همین الان میدم. ولی کسی حق نداده با مادر من اینطوری حرف بزنه نخیر تهش سه ماه تا دوسال زندانی داره که تو حتما باید بری و برائتی در کار نیست. الانم جمع کنید اون سندتونو . ازادی برات زیاده بلند تر گفت سرباز سرباز وارد اتاق شد و قاضی گفت ایشون بره زندان. عمه مقابل میز قاضی رفت. اشکهایش را بی امان جاری کرد و التماس مینمو د که اورا منصرف کند. قاضی از اتاق بیرونمان کرد. عمه روی زمین مقابل پایم نشست و گفت شقایق....پاهاتو میبوسم. هینی کشیدم و دو قدم عقب رفتم. مهرداد سعی داشت خودش را از چنگال سرباز برهاند و انجا بیاید . همه به طرف ما جمع شدند. سیما بازوی زهره را گرفت و گفت بلند شو زشته اینطوری افتادی زمین. عمه با هق و هق گفت شقایق کلفتی ت رو میکنم. نزار بچمو ببرن. ته دلم داشت نرم میشد و برای عمه میسوخت که بالا مرا به عقب کشاندو رو به زهره گفت رضایت بی رضایت ده سال هم براش حبس ببرن تا اخرش باید بره تا بفهمه دختر مردم و نباید به این روز بندازه. تا بفهمه دختر من بی کس و کار و بی پدر نیست. سپس بازوی مرا کشید و به همراه سیما از دادسرا خارج شدیم‌ 🍂 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۲۷ 💝💝💝شقایق از دادسرا خارج و سوار ماسین شدیم‌. اینقدر بابا عصبی بود که من جرات حرف زدن نداشتم. مرا مقابل پزشکی قانونی پیاده کرد. نامه تاییدیه کتک خوردنم را که گرفتم دوباره به دادسرا بازگشتم و ان را لای پرونده م نهادم. از بابا خواستم تا مرا به مزون رویا ببرد و با اصرار او پذیرفت. وارد مزون شدم و یکراست به اشپزخانه رفتم تا مشتریهایش مرا با ان سرو وضع نبینند. دقایقی بعد رویا امد با دیدن من جا خورد و گفت کی تورو به این روز انداخته؟ اشک در چشمانم جمع شدو گفتم مهرداد الهی دستش بشکنه عوضی قاضی ازادش نکرد ، بردنش زندان. حقشه اشک از چشمانم جاری شدو گفت دلم براش سوخت. رویا سپس باهق هق گریه گفتم من مهرداد و دوست داشتم. همش دارم خودمو سرزنش میکنم که اگر اونروز پاتختی من اعتراض نکرده بودم الان همه خوشحال بودند رویا جلو امد مرا در اغوش خود گرفت و گفت گریه نکن. تو بهترین کارو کردی اگر کار خوبی کردم چرا اینقدر درونم بهم ریخته س ناراحتی های پیش اومده عصبی ت کرده. فور نکن مقصری . تو بهتریگ کار و کردی و قشنگ ترین تصمیم و گرفتی. کمی از من دور شد و گفت پاشو بریم نهار بخوریم. من چیزی از گلوم پایین نمیره بلند شو گفتم دست مرا گرفت و مرا از مزون بیرون برد روبروی مغازه اش رستوران شیک و قشنگی بود. سفارش را داد من گفتم واسه من اشتباه کردی غذا سفارش دادی من نمیخورم. الان چند روزه چیزی از گلوم پایین نرفته. به خودت برس شقایق. به خودت فکر کن. چرا میخوای خودتو نابود کنی؟ زندگیم بهم ریخت. من شوهرمو دوست داشتم چه شوهری؟ شوهری که محلت نمیداد. تو چیت کمه که بمونی و به اون باج بدی؟ خوشگلی ، قد و بالا داری، با جنم و عرضه ایی خدارو شکر کار و کاسبی هم که واسه خودت درست کردی . همه اینها به کنار ابرو و حیثیتم رفت رویا من یه روز هم نتونستم زندگی کنم. این حرفهای پوسیده رو بریز دور. مهرداد به درد تو نمیخورد شقایق. اون به درد هیچ کس نمیخوره، اون مال زندگی مشترک نیست. توهم که وابستگی ایی بهش نداری . الکی خودتو ناراحت نکن. چرا میگی وابستگی ندارم. مگه تو دل منی؟ کسی که یه زنگ بهت نمیزد تا یه کافه باهات نمیومد دوساله نه یه کادویی نه یه عیدی ایی چیزی برات نیورده. هر کار کرده مادرش کرده. کسی که نمیدونستی کجاست و داره چیکار میکنه چه اهمیت داره که الان داره چه غلطی میکنه ، به اون آدم که وابستگی ایی ایجاد نشده آبروم چی رویا با کلافگی گفت این حرفهای کپک زده و پوسیده رو نزن. دوست داری بسوزی و بسازی و با رنج زندگی کنی که اطرافیان فکر کنن تو خوشبخت و سازگاری ؟ نه اخه همه میگن شقایق یه روز هم زندگی نکرد گور باباشون، بزار بگن. اصلا نباید حرف دیگران برات مهم باشه. تو الان فقط به کار و کاسبی و ارامش و اینده ت فکر کن. اهی کشیدم و گفتم باید فردا برم استرداد جهیزیه م را بگیرم. و از اونجا بکشمش بیرون رویا به من خیره ماندو من گفتم دیه دستمو که بگیرم با سرویسمو و طلاها و کادوهام. اینه شمعدان نقره ایی که برام خریده بودند همه رو جمع کنم ببینم میتونم یه واحد اپارتمان وام دار بخرم؟ آینه شمعدان و مگه بهت میدن؟ جزعی از مهریه م هست ها خوب یه معمولیشو الان جاساز میکنند تو خونه ت فیلم و عکس هارو چی کار میکنند ؟ پس برو اتلیه فیلمتو بگیر شهین با گوشی اش از همه چی فیلم گرفت اونشب حواسم بود. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۲۸ 💝💝💝شقایق صحبتهای رویا دلگرمم کرد به خانه امدم و به بابا گفتم تکلیف جهیزیه من چیه بابا ؟ اهی کشید و گفت من فردا باید برم سرکار سیاهه جهیزیه ت را بردار ببر دادسرا و شکایت کن. بهت مامور میدن که بری و برش گردونی کسب اجازه از بابا به من قوت قلب میداد. کارهای اداری را انجام دادم. مامور گرفتم و به خانه م رفتم. اول از هرچیزی به سراغ اینه و شمعدانم رفتم حدس رویا کاملا درست بود. رو به عمه گفتم این اینه شمعدون من نیست. مهریه تو یک جام اینه و یک جفت شمعدانه اینم همونه ور دار ببر سگ خورد پوزخندی زدم و گفتم من با فیلم عروسی ثابت میکنم که این آینه شمعدان مال من نیست. و این بدتر جرم تو و پسرتو زیاد میکنه . عمه دست و پایش لرزید و با حرص گفت زندگی خودتو با نفهمی و نادونی خراب کردی، دوساله عقد مهردادی نتونستی پسر من و به خودت جذب کنی حالا دنبال آینه شمعدانی؟ تو پسرت محبت کردن یاد ندادی و ازش یه دیو ساختی من مقصرم؟ اگر به پسرت یاد داده بودی که زن محبت میخواد ، زن توجه میخواد الان من در حال جمع کردن و بردن جهیزیه م و پسرت گوشه زندان نبود. اینه شمعدان من و اگر ندی فردا مامور میارم و ازت میگیرم. دندان قروچه ایی به من رفت و گفت الحق که لنگه مادرت جسور و بی پروا هستی. فدای یه تار موی مهردادم. میارم می اندازم تو روت گشنه گدا . سپس به طبقه بالا رفت و با اینه و شمعدان من بازگشت . ان را جلوی در گذاشت و گفت بردار ببر صدقه سر پسرمه اخمی کردم و گفتم مهریمه سیما به من اشاره سکوت داد و در حال بسته بندی وسایلم بود تا غروب جمع اوری جهیزیه م طول کشید و به خانه بابا بازگشتم. پیامی را برای رویا ارسال کردم و نوشتم سلام. خوبی سلام عزیزم ممنون خیلی اعصابمبهم ریخته س رویا. وسایلتو اوردی؟ اره، خانه ایی که با امید و ارزو چیده بودمش خراب شد. بخواب، استراحت کن، فردا با ماشین داداشم میام دنبالت باهم بریم یه حال و هوایی عوض کنیم. من اصلا حوصله ندارم. نمیشه که شقایق؟ یه مدته تو همش موج منفی داری و دنبال دادگاه و پاسگاه و موضوعات ناراحت کننده هستی . فردا میریم حال و هوا عوص میکنیم اخه من اعصاب ندارم به خدا بیا بریم اعصابت اروم میشه . مونا رو هم با خودم میارم. اصلا مزون و تعطیل میکنم شهین دو هم میبریم. باشه. هیچی نمیخواد با خودتون بیارید من همه چیز و خودم میارم. تو خیلی خوبی رویا تو این روزهای سخت واقعا داشتن دوستی مثل تو ادم و دلگرم میکنه به خودت سخت نگیر شقایق مگه خدا نگفته پشت هر سختی اسونیه؟ این وعده خداست. این مشکلات که تموم بشه بعدش روزهای خوب میاد. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم یعنی من میتونم دوباره از ته دل بخندم؟ خدارو شکر متوجه شدی که مهرداد به دردت نمیخوره و داری این رابطه رو تمومش میکنی. فکر کن یکی دوسال دیگه به این نتیجه میرسیدی با یه بچه چیکار میخواستی بکنی؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۲۹ 💝💝💝شقایق اهی کشیدم و گفتم من دوست داشتم زندگی کنم با کسی مثل مهرداد ؟ کسی که حرمتت و نگه نمیداره و کتکت میزنه؟ تو برای من همیشه نمادی از استقامت و صبر بودی ازت خواهش میکنم تصور ذهنی من و از خودت خراب نکن اشکهایم را پاک کردم و گفتم رویا، به نظرت اگر من اونروز صبح ..... کلامم را برید و گفت تو اشتباه نکردی، اگر معترض نشده بودی کار هرشب مهرداد این میشد که ولت کنه و بره پیش مادرش بخوابه اخه من خیلی عصبی بودم. رفتم بالا احساس میکنم با لحن بدی با عمه حرف زدم. یه کاری بگم‌گوش میدی؟ جانم بلند شو وضو بگیر دورکعت نماز بخون و یه جز قرآن. یاد خدا دلت و اروم میکنه. اینطوری پیش بری افسردگی میگیری. ارام و با صدایی گرفته گفتم باشه ارتباط را قطع کردم. با ان دست شکسته تا جایی که میشد وضو گرفتم و نماز خواندم. تمام دقتم بر این بود که روی معنی ایات قران و ذکرهای نماز فکر کنم تا از یاد زندگی آشفته و پاشیده م خلاص شوم. قران را گشودم و خواندم. آرامش وجودم را گرفت. توصیه رویا درست بود. یاد خدا دلم را محکم و ارام کرد. ارامشی وصف ناپذیر وجودم را گرفته بود. طوریکه که دلم نمیخواست قرآن را ببندم. آنقدر خواندم و خواندم تا طنین زیبا و دل انگیز اذان صبح در گوشم پیچید. قران را بستم و نماز صبحم را خواندم. و به رختخوابم رفتم. در تمام این مدت کوتاه درگیری های پس از عروسی به لطف قرآن اولین خواب ارامش بخشی بود که داشتم. چشمانم گرم شد و خوابم رفت. با صدای شهین چشمانم را گشودم. شقایق جان جانم رویا جلوی در خونمونه چرا به من نگفتی قراره بریم بیرون نشستم و گفتم دیر وقت بود که چنین تصمیمی گرفتیم. تو خوابیده بودی بلند شو خیلی وقته منتظره چرا تعارفش نمیکنی بیاد داخل؟ بلند شو زود باش یه جور عجله داری انگار قراره اداره بریم اونجا تعطیل میشه . مانتویم را از رخت آویز برداشت و گفت واسه خوش گزرونی یک دقیقه هم یک دقیقه س ان را بر تنم پوشاند و گفت زود باش صبر کن صورتم و بشورم. به سرویس زفتم و اماده شدم. مونا خواهر رویا از ماشین پیاده شد و به من گفت سلام. سلام عزیزم شما بشین جلو چه فرقی داره ؟ بشین سرجات شما بزرگتری من پشتم به شما بشه معذب میشم.د 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۰ 💝💝💝شقایق رویا حرکت کرد و گفت نظرتون بیشتر به کجاست که بریم؟ شهین بلافاصله گفت دربند ،خواهش میکنم همه نظرتون و با من یکی کنید . میخوام سوار تله سیژ بشم. به طرف شهین چرخیدم و گفتم من میترسم. تو رو من اونجا اوکی میکنم. رویا خندید و گفت امان از این شیطنت های شهین. میریم دربند مدتی که رانندگی کرد. به مقصد رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. هوا حسابی عالی و دل انگیز بود نسیم خنکی به صورتم خورد و گفتم چه هوای خوبی رویا کنارم ایستاد و گفت بهت قول میدم اینقدر امروز خوش بگذرونی که ناراحتی های این چند وقته از دلت در بیاد . اهی کشیدم و با انها راهی شدم. شهین به طرف تلی سیژ رفت . سرعتم را زیاد کردم و به دنبالش رفتم و گفتم نرو شهین. من میترسم جدا از هم که خوش نمیگدره ترس نداره. اخه تو چرا اینقدر ترسویی. روی صندلی بشینی حفاط بیاد جلوت و حرکت کنی ترس داره؟ من فوبیای بلندی و ارتفاع دارم. فوبیا بی فوبیا سپس رو به مسئول فروش بلیط گفت اقا چهارتا بلیط لطفا تسلیم شهین شدم و سوار بر اسانسور به بالا رفتیم. خلاصه با هر بدبختی ایی بود چشمانم را بستم و کنار شهین نشستم. اوایل راه واقعا ترسناک بود ولی رفته رفته به ان عادت کردم. تجربه بسیار زیبایی بود. پیاده شدیم. شهین کنار گل و تخته سنگی ایستادو گفت شقایق. یه عکس ازم بگیر گوشی م را در اوردم عکسی از شقایق گرفتم و او گفت بفرستش واسه من تو کیفیت گوشیت بالاست. نگاهی به گوشی در دستم انداختم همین چند وقت پیش بعد از راه انداختن قیل و قال بر سر مهرداد ان را برای تولدم خریده بود. رویا مونو پدش را در اورد و گفت بچه ها منو نگاه کنید یه سلفی بگیریم. از انها فاصله گرفتم و گفتم من با این سرو صورت کبودم فقط سلفیم کمه الان. شهین مرا محکم نگه داشت و با ذوق و اشتیاق رو به رویا گفت بگیر زود باش صدای چیک گوشی رویا امد . سپس گوشی اش را جلو اورد عکس را نشانمان داد چهره من کج و کوله و شهین با دهانی گرد شده و چشمان بسته رویا و مونا هم غرق خنده بودند. با دیدن عکس قهقهه خنده م بالا رفت . شهین گفت رویا جون از این به بعد خواستی عکس بگیری لطفا اعلام نکن. به من و مونا یه اطلاع بده و بگیر. شقایق اگر بفهمه عکس نمی اندازه. زیر اندازمان را پهن کردیم. مونا و شهین اتش برپا کردند چای اتیشیمان را که خوردیم. بساط جوجه کباب را برپا کردند. مونا در حالیکه جوجه ها را به سیخ میکشید گفت رویا یادته با الهام و فاطمه رفته بودیم جاده کن سولوقون؟ مکثی کرد رویا پاسخ ندادو او گفت شب قبلش رویا رفت جوجه گرفت و طعم زد ...... رویا کلامش را برید و با خنده گفت زهرمار هروقت یادم میفته دلم میخواد کتکت بزنم. مونا با قهقهه خنده گفت اتیش و که درست کرد جوجه ها رو سیخ زد و به من گفت من دیگه خسته م. پاشو برو اینها رو اتیش کباب کن. خنده مونا شدت گرفت و گفت از اونجایی که من یه ادم دست و پا چلفتی هستم . و اصولا یه چیزی و سالم به مقصد نمیرسونم پام پیچ خورد و با دهن خوردم زمین تمام جوجه ها پاشید رو زمین. رویا رو کارد بهش میزدی خونش در نمیومد. همه باهم خندیدیم. من گفتم بعد چیکارش کردید؟ هرچی به رویا گفتم میشوریمشون تمیز میشن قبول نکرد و همه رو ریخت دور شهین ریز خندید و گفت بابا بی خیال فوتش میکردید بهداشتی میشد. خندیدم و گفتم همه که مثل تو چرکولک نیستن . شهین رو به مونا گفت ناهار چی خوردید؟ مونا لبخندی حرص در بیار رو به رویا زد و گفت نون و گوجه با سالاد شیرازی همه باهم خندیدیم. صدای اذان از داخل کیف رویا در امد. گوشی اش را از جیبش در اورد و گفت وقت نماز ظهره . برخاست و کمی از ما دور شد. مدتی بعد با ظرفی از اب امدو گفت شقایق جان برات اب اوردم وضو بگیری مونا با عیض و شوخی گفت مارو ادم حساب نکردی؟ شهین برخاست و گفت نه مثل اینکه ما کم دعوت داریم. رویا خندید و گفت این دستش شکسته .شماها سالمید خیر سرتون اومدید گردش تا اینجا که با تلی سیژ اومدی لااقل تا لب اب برو بدنت نرم شه. سپس رو به مونا گفت بلند شو زخم بستر می گیری اینقدر میشینی. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂۳۱ 💝💝💝شقایق در راه بازگشت مونا میدان تجریش را دور زد و گفت حیف نباشه ادم تا اینجا بیا و زیارت امامزاده صالح نره؟ اهی کشیدم و گفتم اینطور جاها ارامش بخشه. مونا گفت یادم بندازید خواستیم برگردیم یه خاطره از اش کده بازار تجریش براتون تعریف کنم. رویا به حالت چندش رو به مونا گفت ببند دهنتو مونا خندید و گفت نمیتونم صبر کنم همین الان میگم. به طرف اوچرخیدم و او با حالت شوخی گفت به نام خدا. مونا بابایی هستم. ۲۲ ساله از تهران. زمستان پارسال بود که با خواهر عزیزم اومدیم اش کده تجریش، خواهر جان کاسه اشش و اورد بیرون و دلش میخواست در کنار خانم گلفروشی که گلدان داشت اشش و میل کنه. لحظه ایی از خنده ترکید و گفت کلاغ اومد بی ادبی کرد تو اشش. همه خندیدیم و مونا ادامه داد برگشت اش کده بره یه کاسه دیگه بگیره .... قاه قاه خندید و ادامه داد اش تموم شده بود. شهین رو به رویا با شوخی گفت رویا جون اون قسمتش و جدا میکردی میخوردی مال پرنده نجس نیست ها من و رویا همزمان باهم گفتیم اه رویا گفت شهین خدا خفه ت نکنه حالم بهم خورد. والا به خدا اش رشته حیفه ادم بریزش دور وارد امامزاده شدیم. با دیدن ضریح اقا امامزاده صالح دل شکسته م به درد امد به ضریح چنگ زدم .اشک از گوشه چشمم جاری شد. و گفتم اقاسلام. من اهل نفرین نیستم. میخوام برات درد و دل کنم. میخوام برات از غم هام بگم تا سبک بشم. دیدی چطوری بهترین شب زندگی منو خراب کردند. اونیکه چقدر دوسش داشتم ، شوهرم بود ، از همه بهم محرم تر بود، دیدی چطوری تحقیرم کرد و کتکم زد؟ اقا بی ادبیه دخترانگی من و ..... هق و هق گریه م بالا رفت و گفتم از خدا بخواه هرچی برام صلاحه جلوی پام بگذاره. من طلاق و دوست ندارم. اما به رضای خدا راضیم. اونچیزی که به نفع زندگیمه سر راهم قرار بدید. دستی روی شانه م امد سرم را بالا اوردم. شهین با چشمان اشک بار به من نگاه کرد و گفت شقایق ترو خدا گریه نکن تو گریه میکنی احساس میکنم دنیا داره کوچیک میشه. لبخند تلخی زدم و گفتم ایشالا هیچ وقت بلایی که سر من اکمد سر هیچ دختری نیاد. مرا در آغوش خود فشرد و گفت خدا الهی لعنتش کنه .... کلامش را بریدم و گفتم خدا الهی به راه راست هدایتش کنه همینقدر مهربونی که این بلاها سرت اومد اگر بد بودی این جایگاهت نبود. برخاستم و گفتم خوبه ادم سرش پیش خدای خودش بالا باشه. به خانه رسیدیم. انقدر خسته شده بودم که تا به تخت خواب رفتم . خوابم برد. صبح با شهین از خواب بیدار شدم . حوصله در خانه ماندن را نداشتم. با شهین راهی شدم. در اشپزخانه روی فرش دراز کشیدم. دوباره دلشوره به سراغم امد. مدتی که گذشت صدای رویا مرا از افکارم بیرون کشید. سلام. چرا غمبرک زدی؟ برخاستم و گفتم سلام. چی کار کنم؟ کمی به من خیره ماندو گفت خودتو سرگرم کن با چی؟ پاشو بیا من سرگرمت کنم. چطوری؟ تو پاشو بیا مرا به خیاط خانه اش برد و گفت روی گیپورهای این لباس هرچقدر گل دیدی وسط گلش یه نگین بزن. من حوصله ندارم رویا به خودت غلبه کن. اینطوری پیش بره افسرده میشی. بچسبون حوصله ت هم باز میشه ایشالا سرگرم شدم. دو سه باری چسب دستم را سوزاند. اما بالاخره یاد گرفتم. در افکارم غرق بودم . نمیدانم چقدر طول کشید که دیگر گلی نمانده بود. رو به رویا گفتم تموم‌شد لباس را ورانداز کرد و گفت از این به بعد اینجا به عنوان تزیین کار لباس عروس استخدامی، صبح ها ساعت ده صبح تا شب ساعت هفت اینجا کار میکنی 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۲ 💝💝💝شقایق مهرداد اجازه کار کردن به من نمیده اولا به مهرداد مربوط نیست. ..... کلامش را بریدم و گفتم اون شوهر منه اجازه من دست اونه ول کن ترو خدا شقایق. بمونی افسردگی بگیری مهرداد راضیه؟ اینجا محیط زنونه س، تو هم کار بدی که نمیخوای بکنی برا اعصابت خوبه به دنبال سکوت من گفت ماشینتو میفروختی مگه از مهرداد اجازه گرفتی؟ نه اون مال خودم بود. زده بود به نامم. برای اینده م اینکارو کردم. اینم برای اینده ته ، میدونستی اگر تزیینات لباس عروس و یاد بگیری میتونی بری لباس خام بخری خودت تزیینات بزنی . اونطوری هزینه ت کمتر میشه. چشمانم برق زد و گفتم واقعا؟ خیلی به نفعت میشه . تنوع کارتم بالا میره پس حتما میام. خندید و گفت دقت کردی چقدر پولکی شدی؟ پودکی نشدم رویا. اگر طلاق بگیرم.بابای من سرمایه دار که نیست ، یه بازنشسته س که بعضی اوقات با نیسان چند تا بار هم میبره . خرج و مخارج شهین و شهنام و سیما هم هست. یه مرد پیرمرد از کجا بیاره من باید علاوه بر خودکفا شدن کمک خرجشم بشم. فکری کردم و گفتم طول میکشه تا یاد بگیرم؟ دو ماه کار کنی استاد میشی پس دیگه لباس نخریم. تو بدوز من تزیین میکنم منم تو همین فکرم. به نظرت اگر طلاهامو بفروشم . اینه شمعدان نقره م را هم بفروشم میتونم با یه وام بانکی یه اپارتمان بخرم؟ سر تایید تکان دادو گفت اتفاقا مهدی یه اپارتمان داره میخواد بفروشه مهدی داداشت؟ اره،، وام بانکی هم داره ذوق زده شدم و گفتم باهاش هماهنگ کن ببین چقدر نقدی لازم دارم. من میخرم به امید خدا فکر نکنم اون اندازه پول داشته باشی من که نمیخوام توش زندگی کنم. یه بخشی از پول که کم بیاد خونه رو رهن میدم. باشه، باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم. فقط خواهشا شهین نفهمه فضوله؟ دهن لقه، جلوی بابام میگه، بابام اگر بفهمه مخالفت میکنه چرا؟ اون میگه برو همه چیو پس بده که فامیل فکر نکنند ما مهرداد و تلکه کردیم. رویا با کلافگی از من رو برگرداند و من گفتم خدا الهی به مالش برکت بده رویا به طرفم چرخید و گفت کی و میگی؟ مهردادو متعجب گفت وا؟ منو صاحب کسب و کار کرد. داره صاحب خدنه م هم میکنه . به رویا خیره شدم و گفتم نه؟ به طرفم امدو گفت یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟ سر تایید تکان دادم رویا گفت دوسش داری؟ چشمانم پر از اشک شدو گفتم زیاد 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۳ 💝💝💝شقایق با لب گزیده به من نگاه کرد تن صدایش را پایین اورد و گفت تو مهرداد و دوست داری؟ سر تایید تکان دادم و او ادامه داد اینهمه اذیتت کرده بازم دوسش داری؟ سر تایید تکان دادم و او گفت این دوست داشتن نیست اشکهایم را پاک کردم و گفتم پس چیه؟ بدبختیته. مکث کرد و سپس ادامه داد اگر دوسش داری چرا انداختیش زندان اب دهانم را قورت دادم و گفتم زندان افتادنش رو خودش مقصره . نباید منو میزد. نباید دستمو میشکوند.‌اما من دوست داشتم یه زندگی عاشقانه داشته باشم نشست و گفت تو مهرداد و دوست ندادی. تو دلت یه زندگی ایی میخواد که توش عاشق باشی و یکی باشه که دوسش داشته باشی. اون آدم مهرداد نیست عزیزم. تو درگیر یه ادم اشتباه شدی، اون خونه ایی که تو ذهنت ساختی ویرونه س، کسی که عاشق تو نیست به چه دردت میخوره. اشکهایم بی امان جاری شدو گفتم چرا عاشقم نشد؟ رویا سکوت کرد مرا در اغوش کشید و گفت لیاقت قلب مهربون تورو نداشت. الان من چیکار کنم؟ صبر کن تا حکم دادگاه بیاد . رو همون حکم برو دادخواست طلاق بده و فکرتو آزاد کن چشمانم را بستم و با هق هق گریه گفتم من اینو نمیخواستم رویا رویا با حرص گفت پس برو رضایت بده بیاد بیرون بعد هم بهش بگو من و ببخش که قیل و قال کردم. از این به بعد هفته ایی یه شب با من باشی کافیه اشکهایم را پاک کردم و گفتم پشیمونم رویا از چی؟ از همه چی، از اجرا گذاشتن مهریه م.از فروش ماشین، از اعتراضم، من اون زندگی قبلی و میخوام. من دلم میخواد دوباره هفته رو به انتظار بشینم تا شب جمعه بشه مهرداد بیاد . اگر صبر کرده بودم بالاخره سرش به سنگ میخورد و درست میشد. خیلی بدبختی شقایق، یعنی به اون همه رنج و سختی عادت کرده بودی ؟ الان که کسی نیست تحقیرت کنه و نادیده بگیرت احساس میکنی یه جای زندگیت میلنگه اره؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۴ 💝💝💝شقایق کمی سکوت کرد و سپس گفت یه چیزی و نمیخواستم بهت بگم اما اگر تو فیلم عروسیت بری نگاه کنی متوجه میشی، تمام مدتی که تو داشتی با مهرداد میرقصیدی نگاه مهرداد رو به مادرش بود بعد هم وسط رقص دونفرتون رفت دست مادرشو گرفت و اوردش وسط. سر سفره عقد که انگار عقد اونو ومادرشه. تمام نگاه و توجهش رو به مامانش بود. اهی کشیدم و او ادامه داد اینها همه مشکل میشد برات. شب عروسیت که اونکارو کرد. از شبهای بعد هم برنامه همون بود. یعنی تو یه مسافرت یا خرید و یا یه شب شام با مهرداد نمیتونستی دوتایی برید بیرون. مادر شوهرت مثل بچه ت تا اخر عمرش باهات میموند. نه رویا درستش میکردم. رفته رفته اینقدر بهش محبت میکردم که به من جذب شه طوریکه انگار من دارم چرند میگویم نگاهم کرد و گفت یعنی اگر بیان برای وساطت باهاش اشتی میکنی؟ اون دیگه منو نمیخواد اگر بخوادت برمیگردی؟ به رویا خیره ماندم و گفتم نمی دونم تو الان دقیقا دردت چیه؟ خودمم نمیدونم. از من رو برگرداند و گفت من جای تو بودم میرفتم پیش مشاوره شهین وارد خیاط خانه شدو گفت رویا جون من میتوتم برم ؟ رویا نگاهی به ساعت انداخت و گفت برو عزیزم خدا پشت و پناهت باشه برخاستم و با شهین به خانه رفتیم. با دیدن کفش های غریبه جلوی در خانه مضطرب شدم رو به شهین گفتم مهمون قرار بوده برامون بیاد؟ نمیدونم. وارد خانه شدیم با دیدن عمو جواد شصتم خبر دار شد که این امدن بی موقع او به جهت وساطت برای آزادی مهردادداست. ارام گفتم سلام به طرف من و شهین چرخید پاسخ سلاممان را دادو گفت چه بلایی سر تو اورده؟ به طرف انها رفتم و کنارشان نشستم. عمو جواد با خنده گفت چی شده شقایق؟ گرد و خاک کردی عمو لبخندی زدم وحرفی نزدم. بابا گفت از طرف من به زهره بگو. رضا گفته خواهر و برادری ما تموم شده. من طلاق دخترم و از پسر الدنگت میگیرم. عمو ریز به بابا نگاه کرد و گفت تند نرو رضا ، خاستگار پشت در خونت وای نایستاده که طلاقش و بگیری و بدهی به نفر بعدی. دخترم بمونه رنگ مو و دندونش یکی بشه بهتر از زندگی با مهرداده مهرداد اشتباه کرده، غلط اضافه کرده ولی تو هم تند نرو. بسپر به خودشون. اون شقایق و زده، شقایق هم شکایت کرده انداخته زندان ، تو دخالت نکن. چهار روز دیگه دخترت از تب و تاب دعوا در بیاد دلش هوای شوهرش و بکنه و بخواد برگرده توروسیاه میشی بابا نگاهی به من انداخت و حرفی نزد . 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۵ 💝💝💝شقایق عمو ادامه داد تو بچه نیستی سرد و گرم روزگارو چشیدی، نمونه ش مهناز خدابیامرز چند بارگذاشت رفت. قهر کرد و دوباره برگشت باهات زندگی کرد. این سری آخرهم قسمتش این بود که تو زلزله بمیره و رفت برنگشت. سیما با یک سینی چای امدو گفت داداش جواد. همتون خوب میدونید که من شقایق و مثل دخترم میدونم. من دوسش دارم. شقایق با بچه خودم فرق نداره. محبت من به شقایق باعث شد خدا دلش به رحم بیاد و منم بچه دارشم. سپس با چشمانی اشک بار گفت نگاه کن ببین دختر منو به چه روزی انداخته؟ عمو به قصد صلح و اشتی گفت کتک کاری نمک زندگیه، زن و شوهر سر شب دعوا میکنند. صبح انگار نه انگار نگو اقا جواد. سنی ازت گذشته من هنو نشنیدم زینت و کمتر از خانم و عزیزم صدا بزنی، من از روزی که زن آقا رضا شدم جز احترام چیزی ازش ندیدم. مگه عهده قجره که مرد زنش و کتک بزنه شقایق و زده الانم زندانه. ولی خوبیت نداره ، رضا الان از زهره ناراحته. خواهر و برادر گوشت همو بخورن استخوون هم و دور نمیریزن. همه ساکت شدند عمو جواد گفت شقایق جان عمو، تو بچه نیستی سی سالته. خودت عاقلی ماشالا. فردا برو رضایت بده مهرداد ازاد بشه اب دهانم را قورت دادم . دلم دنبال کسی مثل عمو جواد میگشت تا اوضاع را برایم سامان دهد و مرا مثلا راضی کند که رصایت بدهم. اما به جهت دفاع از حمله احتمالی بابا و سیما گفتم نه عمو ، من رضایت نمیدم. عمو نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت من موهامو تو آسیاب سفید نکردم . تورو هم خوب میشناسم. دختر رئوفی هستی . شاید اولش لج کنی و بخوای حرفت و به کرسی بنشونی ولی مهربونی. خواهر من دین و عمر و زندگیش همون یه دونه بچه س، حتی اگرم نمیخوای باهاش زندگی کنی نزار تو زندان بمونه. زده دست منو شکونده. سلامتی منو ...... ابرویی بالا دادو گفت اهان، این شد حرف حساب. برای خود مهرداد خیلی خوبه که تو ازش شکایت کردی، باید بفهمه نباید دستش و رو کسی دراز کنه و باید به اعصاب خودش مسلط باشه. پیشنهاد من اینه که تو به عنوان دیه ...... بابا کلام او را برید و هاج و واج گفت جواد..... دستانش را به حالت بی گناهی باز کرد و گفت چرا نه؟ مکث کرد و سپس گفت اصلا تو نباید بگی اره یا نه. شقایق خودش باید بگه. من میگم دیه دستت و از مهرداد بگیر. پشتوانه زندگیت کن بعد هم رضایت بده بیاد بیرون. بابا برخاست. از کوره در رفت و گفت احترام بزرگتریت سرجاش جواد. ولی این حرف و نزن چرا مخالفت بی مورد میکنی؟ شقایق اگر میخواد رضایت بده بره بده ولی حق اینکه دیه بگیره رو نداره چرا نداره؟ دوروز دیگه تو سرما دستش درد بگیره تو جواب میدی؟ دوروز دیگه یه سری کارهارو نتونه انجام بده تو براش انجام میدی؟ دیه بگیره دستش بهتر جوش میخوره؟ نخیر، پشتوانه زندگیش میشه، یه خسارتی بدنش دیده یه پولی تو حسابش میاد برای اینده ش بابا رو به من با صدای بلند گفت خودت چی میگی؟ به بابا خیره ماندم و حرفی نزدم.‌بابا روی پای خودش کوبید و گفت چشم سفید خیره سر میخوای دیه بگیری؟ عمو برخاست دست بابا را گرفت و گفت بشین قاطی نکن. خونسرد باش داداش. تا برات بگم بابا نشست و عمو گفت چاییتو بخور بابا چایش را خورد و عمو گفت مهرداد با من یه شش طبقه دوازده واحدی و شریکه چشمان همه مان گرد شد و من گفتم واقعا؟ سر تایید تکان دادو گفت بین خودمون بمونه نمیخواست شما بدونید. هاج و واج گفتم چرا؟ دیگه اون به خودش مربوطه .‌من ازش نپرسیدم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۶ 💝💝💝شقایق من میگم تو به اضای حکم زندان و دیه دستت بگو یه واحد اپارتمان به نامت کنه سیما بلافاصله گفت من موافقم. لبهاییم را لهم فشردم و سپس گفتم اونها موافقت نمیکنند. واحدها به نام زهره س. ... پوزخندی زدم و گفتم میبینید؟ همه زندگیش ننشه من قبل اینکه بیام اینجا با زهره صحبت کردم. اینقدر از شرایط مهرداد ناراحته که اگر شش تا واحدشم میگفتم به اسمت میکرد. بابا پوفی کرد و گفت از فردا ضرت و پرتشون تو فامیل پشت سر ما پر میشه. که تلکه بگیرها و دیه خورها و .... عمو دستش را به علامت سکوت بالا اورد و گفت ادامه نده رضا ار تو به عنوان بزرگتر بیشتر از این حرفها انتظار دارم. چرند نگو خواهشن سیما رو به بابا گفت اگر ناراحت نمیشی من با داداش موافقم. عمو رو به من گفت فردا شناسنامه و کارت ملیت همراهت باشه میام دنبالت بریم واحدو تمام و کمال به اسمت کنیم و بعد توبرو رضایت بده اون بچه آزاد بشه سرم را پایین انداختم و گفتم چشم بابا با پوزخند گفت چشم. منتظر زخم زبونهای بعدش باش شقایق، ماشین برات خریده رفتی فروختی، مهریه ت رو رفتی گرفتی ، الانم یه خونه صاحب شدی، زخم زبون بهت میزنند از نیش افعی بدتر عمو رو به من گفت آشتی کردن و نکردنتون به خودتون مربوطه ولی خوبیت نداره اون بچه گوشه زندون بمونه. نگاهی به عمو جواد انداختم و گفتم زندگی من خراب شد عمو اره؟ لبش راگزید و گفت بعضی چیزها زمان میبره تا درست بشه شقایق جان عجله نکن با بغض گفتم چقدر زمان میبره ؟ عمو اهی دلسوزانه کشید و گفت تو الان دستت شکسته . بهترین دکتر رو هم بری باز باید صبر کنی تا دستت خوب بشه. زندگی تو هم الان مثل دستت شکسته، مدتی بگذره دوباره جوش میخوره عجله نکن اشکهایم سرازیر شد و گفتم من نمیخواستم اینطوری بشه سر تایید تکان دادو گفت تو بهترین کارو کردی دختر جان. به خودت مسلط باش و خودتو نباز سرم را پایین انداختم و او ادامه داد حتی اگر تصمیمت بر ادامه زندگی با مهرداد باشه ، باید یاد بگیری مصمم و با اراده بری جلو. مشتش را گره کرد و پرقدرت ادامه داد حرفت حرف باشه. کارت درست باشه، تصمیماتت قطعی باشه بابا گفت شقایق حق نداره با اون اشتی کنه عمو جواد تچی کرد و با کلافگی رو به بابا گفت دست بردار رضا واسه زندگی دیگران تصمیم نگیر. اگر شقایق میلش به اشتی بود بگذار کاری که دوست داره رو انجام بده سیما رو به من گفت شقایق جان، دوست داری باهاش اشتی کنی؟ رو به سیما گفتم همه چی خراب شده. احترام ها شکسته شده، اون به شما بی حرمتی کرد. من به عمه...... دستش را به حالت سکوت بالا اورد و گفت اینها مهم نیست. همه اینها درست میشه. ولی باور کن به جون خودت. به جون شهنام و شهینم اون ادم به درد نمیخوره. تو هر تصمیمی بگیری ما اطاعت میکنیم. تو اگر بخوای باهاش اشتی کنی ما کمکت میکنیم تا دوباره همه چی درست شه ولی فایده ایی نداره. با چشمان اشکبار به او خیره ماندم و او با دلسوزی گفت اینها رو یکبار بیشتر بهت نمیگم. یکم چشمهاتو باز کن. کسی که این بلا رو سرت اورده، کسی که شب اول زندگیش اینکارو کرده، کسی که مادرش و به تو ترجیح میده، کسی که تو رو محرم زندگیش نمیدونه که از مال و داراییش باهات حرف بزنه ، کجای زندگی تو قرار داره؟ این ادم مورد مناسبی برای زندگی مشترک نیست. مکثی کرد و سپس ادامه داد جلوی پدرت من نباید اینو بگم ولی به خاطر آینده تو میگم. من خودم زخمیه یه تصمیم اشتباه و یه زندگی غلط هستم. پا به پای مردی که هیچی نداشت. سوختم و ساختم و دم بر نیاوردم. شب هایی میشد که گرسنه میخوابیدم اما به روی شوهرم نمی اوردم. میدونستم قدر نشناسه و مدام باهاش گذشت میکردم. تهش چی شد؟ متوجه اشتباهش که نشد هیچ. وقتی وضعش خوب شد توروی من وایسادو گفت یه زنه رو که بیوه س دیدم باهاش حرف زدم صیغه ش کنم برام چند تا بچه بیاره. خیره به سیما ماندم و او ادامه داد خونه ایی رو که من پابه پای کارگرها توش بنایی کرده بودم میخواست بده به اون زنی که میتونه براش بچه بیاره و منو بفرسته طبقه بالای خونه مادرش. وقتی من قبول نکردم و ناراحت شدم به من گفت منطقی باش، من کار خلاف شرع نمیخوام بکنم. من بچه میخوام. واسه زندگیم ثمره میخوام. اگر میتونی برام بچه بیار و اگرهم نمیتونی برو. تا به حال پیش نیامده بود که سیما از زندگی سابقش حرف بزند . چشمانش پر از اشک شد و گفت من قهر کردم رفتم خونه بابام.حتی صبر نکرد که منو طلاق بده بعد بره دوباره ازدواج کنه با بیرحمی تمام زن گرفت. برای زنش عروسی گرفت و من و با منطق خودش طلاق داد. به سیما خیره ماندم و او گفت ادمی مثل مهرداد مرد زندگی کردن نیست. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۷ 💝💝💝شقایق عمو جواد قرار فردا را با من هماهنگ کرد و رفت نیمه های شب بود.وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. سرگرم خواندن قران بودم که که سیما به اتاقم امد. روبرویم نشست و گفت خوشحالم که برای اروم کردن خودت قران میخونی . قران را بوسیدم کنار گذاشتم و با لبخند رو به سیما گفت ولوله درونم و یاد خدا اروم میکنه ترو خدا شقایق عاقل باش. برای منی که تورو بزرگ کردم مثل روز روشنه که ادمی مثل تو نمیتونه با مهرداد زندگی کنه. تو الان بهترین بهانه را برای جدایی از اون داری. من از اینکه تو باهاش اشتی کنی میترسم. و میدونم اگر بری دوباره برمیگردی. ولی شقایقم این برگشتن تو با برگشتن دوباره ت فرق میکنه چه فرقی؟ یه داستانی برات بگم؟ بگو عزیزم. یه روز یه چوپونی هر روز واسه یه مار کاسه شیری میبرد. به سیما خیره ماندم و او ادامه داد مار شیر و میخورد و برای پیرمرد یه سکه میگذاشت. یه روز پیرمرد مریض شد و به پسرش گفت از این به بعد تو اینکار انجام بده پسره حرف باباش و گوش داد. اما وقتی سکه رو گرفت طمع کرد که مارو بکشه و همه سکه ها رو برداره. یه چوب برداشت و زد روی ماره. مار دمش کنده شد و پسرک و نیش زد. پسره افتاد مرد. پیرمرده یه مدت بعد دستش خالی شد و دوباره برای مار شیر برد.مار شیرو خورد یه سکه به پیرمرد دادو گفت پیرمرد دیگه برای من شیر نیار، چون نه تو مرگ پسرت و فراموش میکنی و نه من دم بریده م را به سیما خیره ماندم سکوت کرد و مدتی بعد با صدای گرفته گفت نه تو دست و دل شکسته ت و تحقیری که شدی از یادت میره نه مهرداد دیه دادن و زندان رفتنشو. اگر از مهرداد دل نکنی و طلاق نگیری یه مدت بعد با یه زخم عمیق تری مجبور میشی اینکارو کنی. تو الان نصف راه و رفتی اگر کم نیاری و برنگردی بقیه راه رو هم میری اما اگر کم بیاری یه مدت دیگه دست از پا دراز تر مجبور میشی دوباره برگردی به همین نقطه ایی که الان هستی روی تختم دراز کشیدم. حرفهای سیما در ذهنم مرور شد. داستان پیرمرد و مار و پسرک. نصیحتهایش..... اهی کشیدم. صحبتهای سیما تلخ ، اما واقعیت بود. به هرحال او یکی دو پیرهن بیشتر از من پاره کرده بود. صبح راس ساعت ده عمو جواد به دنبالم امد و مرا به محضر برد. عمه زهره هم انجا حی و حاضر نشسته بود. سلامم را سرد پاسخ داد. انگار از قبل عمو جواد حسابی اورا پخته بود. امضایش را که زد خداحافظی کرد و از محضر رفت. عمو مرا سوار ماشینش کرد و گفت خیالم راحت شد. از چی عمو؟ اونموقع که بابات داشت شوهرت میداد بهش گفتم مهریه این بچه رو اینقدر پایین نگیر . بهم گفت من اگر بالا بگم همه میگن رضا به مال مهرداد طمع کرده خندیدم و گفتم بابام حرف مردم براش خیلی مهمه امان از دست بابات. اما حالا خیالم راحت شد. مقابل دادسرا ایستاد . رضایت دادم و او نامه ازادی مهرداد را گرفت و گفت تو رو میرسونم خانه و خودم میرم زندان. تا دیر نشده ازادش کنم. نه منو ببر مزون دوستم. ادرس را دادم و عمو جواد رفت. وارد مزون که شدم. رویا با اشتیاق به استقبالم امدو گفت مبارک باشه عزیزم. تلخ خندیدم و گفتم مرسی خدارو شکر، دم عموت گرم. واقعا عاقله. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۸ 💝💝💝شقایق به رویا خیره ماندم و حرفی نزدم. و او ادامه داد باچیزهایی که از قاضی پرونده ش گفتی یکسال حبس براش میبرید و یه دیه سنگین. این بهترین کاری بود که میتونسته برات انجام بده چرا دیه سنگین؟ مچ دستت و کامل شکونده ها. طول مدت درمان و دیه میدونی چقدر میشد؟ حالا سرو صورت و کبودی بدنت هم بهش اضافه میشد. خندید و گفت والا منم راضیم یه کتک بخورم و یه واحد اپارتمان بگیرم. از حرف او خنده م گرفت و گفتم خدانکنه،دیوونه شدی شهین جلو امدو گفت به جون شهنام منم راضیم. اصلا تصمیم گرفتم مهردادو که دیدم چهارتا فحش آب دار نثار مادرش کنم و بعد وایسم توروش بگم اهان.....بیا منو بزن....اگر مردی بزن......اگر مادرت برات مهمه بزن..... بعد اون هی بزنه و من بگم بیشتر بزن . دستم فرای سرت تو پامم بشکون.سرمم بشکون. خندیدم و گفتم دیوونه شدی به خدا اصلا من دیونه ،شماها فقط منو بزنید. قهقهه خنده مان بالا رفت. نگاهم در مزون چرخید و گفتم چرا مانکن ها خالیه؟ شهین گفت فردا میلاد امام زمانه . لباسها رزو بوده اومدن بردن. خدارا شکر کردم. رویا با شوخی رو به من گفت خانم مرخصی بدون هماهنگی نداشتیم ها. از این به بعد هر روزی که بدون هماهنگی نیای...... شهین میان کلامش پرید و گفت باید یه دنگ به نام رویا بزنی رویا مرا کشید و به طرف خیاط خانه برد و گفت برو سر کارت تا این ور وره زندگیتو از چنگت در نیاورده. وارد خیاط خانه شدم و رویا گفت یه خیاط استخدام کردم از فردا میاد. باید بریم بازار یه مقدار تورو پارچه و گیپور بخریم. واسه چی؟ یادت رفت؟ من ببرم. خیاط بدوزه تو تزیینات بزنی . حقوق خیاط و که دادیم پنجاه پنجاه من پول ندارم رویا لباسهایی که رفته بیرون پس چین؟ تو الان پیش من کلی پول داری خداراشکر کردم و گفتم رویا خدا الهی به مالت برکت بده. من یادم نمیره تو دست منو گرفتی منو بلندم کردی . خندید و گفت دوستت دارم اخه خنده بر لبم امدو گفتم کاش مهرداد هم بهم میگفت که دوسم داره ولش کن اونو. درباره ش حرف نزن اعصابت خورد میشه . الان اگر کاری نداری بریم بازار. متعجب گفتم الان؟ دیر نیست؟ نه بازار تا دم غروب بازه. کمی مردد ماندم و گفتم بریم. به طرف بازار راهی شدیم. خریدهایمان را که انجام دادیم. تاکسی دربستی گرفتیم که به طرف مزون بازگردیم. تلفنم زنگ خورد ان را از کیفم در اوردم بادیدن نام مهرداد دست و پایم شل شد و رو به رویا با هراس گفتم مهرداده؟ متعجب به گوشیم نگاه کرد و گفت جوابشو نده چرا؟ اون سابقه نداره به تو زنگ بزنه. الان میخواد حال خوبتو خراب کنه. ولوله برجانم افتادو گفتم بزار ببینم چی میگه گوشی را از دستم گرفت و گفت اینهمه تو زنگ زدی اون جواب نداده. یکبار تو جواب ندی چی میشه؟ سکوت کردم. دلم میخواست به رویا بگویم تو دخالت نکن و جواب مهرداد را بدهم . صدای اهنگ پیامکم امد گوشی را از دست رویا گرفتم ان را باز کردم مهرداد نوشته بود. سلام. میخوام ببینمت کجایی؟ نگاهی به رویا انداختم. اوهم داشت پیام مهرداد را میخواند . دست پاچه شدم و گفتم چیکار کنم؟ جواب نده. الان ممکنه فاز شوهر غیرتی برداره که چرا بی اجازه رفتی جایی نه اونجور بچه ایی نیست. دوباره پیام امد رفتم خونتون دیدم نیستی . کجایی؟ تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره سیما انداختم. رویا گفت جواب نده سیمارو چرا؟ اگر بعدش مهرداد زنگ بزنه پشت خطتت میمونه گوشی اش را در اورد. شماره سیما را گرفت. و گوشی را به دستم داد سیما با نگرانی گفت الو سلام شقایقم تو کجایی شقایق؟ با رویا رفته بودیم بازار داریم برمیگردیم. الان مهرداد اومده بود جلوی در خونه سراغ تورو میگرفت تپش قلبم بالا رفت و گفتم واقعا؟ جواب تلفن مهرداد و نده تا برسی مغازه رویا چرا؟ از قیافه مهرداد معلوم بود دنبال شر میگرده، الان ممکنه بگه چرا بی اجازه رفتی بازار 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۹ 💝💝💝شقایق نه مهرداد اهل این حرفها نیست. تاحالا منو سین جیم نکرده حرف منو گوش کن شقایق خیلی به هم ریخته و داغون بود. تو بهش گفتی من کجام؟ من حرفی نزدم. ‌گفتم نمیدونم کجایی دوباره صدای زنگ گوشی م بلند شد و رو به سیما گفتم بعد نگه چرا جواب ندادی؟ بگو گوشی تو کیفم بوده متوجه نشدم. وقتی رسیدی مزون جواب تلفنش و بده و بگو اومدم به دوستم سر بزنم. باشه خداحافظی کردم و گوشی را قطع نمودم. تا مغازه فاصله زیادی بود. و مهرداد مرتب زنگ میزد. یک ساعتی طول کشید تا به مزون رسیدم. شهین سرگرم گفتگو با مشتری اش بود. به خیاط خانه رفتم و تماس مهرداد را وصل کردم و گفتم بله چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ اول سلام. زهرمارو سلام. گوشی بی صاحبتو چرا جواب نمیدی؟ من منتظر تماس کسی نیستم. به خاطر همین گوشیم تو کیفم بوده نشنیدم. کجا تشریف داری اونوقت؟ مغازه دوستم. دوستتون کیه؟ با کنایه گفتم اینقدر که پیگیر منی . الان بگم دوستم کیه صد در صد میشناسیش. آدرس مغازه دوستتو بفرست میخوام ببینمت از لحن او مضطرب شدم و گفتم ولی من نمیخوام تورو ببینم . چرا؟ چون در کنار تو امنیت جانی ندارم. مسخره بازیتو تمومش کن. آدرس بده میخوام ببینمت سکوت کردم. واقعا میترسیدم. مهرداد درشت و قوی هیکل بود، با بلایی که بر سرم اورده بود حق داشتم که از او بترسم. برای همین گفتم من میرم خونمون بیا اونجا منو ببین من اونجا نمیام. منم جای دیگه با تو قرار نمیگذارم. پوزخندی زد و گفت چشمت ترسیده؟ حرف او به غرورم برخورد و برای جبران غرور شکسته م گفتم اره دیگه، میترسم باز کلانتری و بازداشت و دادگاه و زندان و...... کلامم را برید و گفت مگه واسه تو بد شد. طلاها و کادوها رو صاحاب شدی، یه ایینه شمعدون نقره گرفتی ، یه واحد آپارتمان...... کلام آزتر دهنده اش را بریدم و گفتم طلاها و کادوها مال خودم بود. آینه شمعدون مهریه م بود. آپارتمان هم خرج آزادیته . برو خونتون میام اونجا جلوی در میبینمت با من چیکار داری؟ میخوام باهات حرف بزنم خوب بزن میشنوم. برو خونه میام. سپس ارتباط را قطع کرد. رو به رویا گفتم میگه میخواد بیاد خونه منو ببینه چیکار کنم؟ رویا کمی به من خیره ماندو گفت به بابات یا به عمو جواد ت زنگ بزن. باهاشون مشورت کن. شماره عمو جواد را گرفتم و گفتم سلام عمو سلام . خوبی تو؟ ممنون ، مهرداد زنگ زده میخواد منو ببینه . راستش عمو من ازش میترسم. چرا عمو شوهرته میترسم باز منو بزنه. به بابام زنگ بزنم اوضاع و بدتر میکنه . خواستم از شما بپرسم ببینم باید چیکار کنم؟ اول از همه تو به من بگو قصدت با مهرداد آشتی کردن و زندگیه یا میخوای ازش جداشی تیر عمو به قلبم‌خورد. سوالی را از من پرسید که مدتها از خودم داشتم و پاسخی برایش پیدا نکرده بودم. مکثی کردم و گفتم نمیدونم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۰ 💝شقایق نمیدونم جواب من نیست دخترم. اگر نمیخوای باهاش زندگی کنی به من بگو برم ریش سفیدی کنم طلاقت و بگیرم اما اگر قصدت مصالحه س من درستش میکنم. بغض راه نفسم را بست و گفتم کدوم دختری دوست داره طلاق بگیره و زندگیش از هم بپاشه. منم زندگیمو دوست داشتم. بهر امیدی ازدواج کرده بودم. اما مهرداد به من توجهی نداره. شما باورت نمیشه عمو دوساله ما نامزدیم. مهرداد جواب تلفن منو نمیده. مهرداد اصلا با من حرف نمیزنه. تمام توجهش مادرشه. مهرداد هنوز نشده منو یه رستوران ببره، یا یه پارک و باهم قدم بزنیم. شاید باورت نشه اگر من بگم مهرداد حتی جواب تلفن منم نمیده. من حتما باید از تلفن خونه بابا بهش زنگ بزنم تا جواب بده من فهمیدم منظورت چیه. الان بلند شو یه اژانس بگیر بیا خونه ما . من به مهرداد زنگ میزنم میارمش اینجا و در حضور من حرفهاتونو باهم بزنید. اگر به توافق رسیدید آشتی کنید اگر نه که ...... حررفش را نیمه رها کرد و گفت تا خواست خدا چی باشه سوالی داشتم که جرات پاسخش را نداشتم. دلم را به دریا زدم و گفتم شما نظر مهرداد و پرسیدی؟ در مورد چی؟ اینکه میخواد با من ادامه بده یا طلاقم بده ؟ تو راه زندان ازش پرسیدم . جواب درستی به من نداد. یه بار میگه زندگیمو دوست دارم. یه بار میگه شقایق با مادر من ناسازگاره. یه بار میگه شقایق جسوره، بی پرواست، آبروی منو برده . حالا بیا باهم حرف میزنیم ایشالا درست میشه چشم ارتباط را قطع کردم رویا کنجکاوانه پرسید چی شد؟ چی میگه؟ میگه بیا خونه ما، مهرداد هم میاد اونجا باهم صحبت میکنیم ببینیم چه نتیجه ایی میگیریم. رویا سر تاسفی تکان دادو گفت شقایق، خیلی خری اگر آشتی کنی ، تا پای بچه وسط نیومده دندونش و بکن بنداز دور ، اون به درد نمیخوره به رویا خیره ماندم. و برخاستم. اژانس گرفتم و به خانه عمو جواد رفتم. با دیدن ماشین مهرداد مقابل در تن و بدنم لرزید.‌تپش قلبم بالا رفت. سعی کردم بر لرزش دندانهایم به هم مسلط شوم و زنگ را زدم. عمو در را به رویم گشود. وارد حیاط شدم. حیاط خانه عمو جواد پر بود از گل و درخت. حوض قدیمی ابی رنگی هم وسط ان بود و دورش پر از گلدان بود. کمی انطرف تر زیر درخت گردو تختی گذاشته بود . نگاهم در حیاط چرخید. مهرداد گوشه تخت ایستاده بود و به من پشت کرده بود. عمو مرا به داخل برد. در چند قدمی او ایستادم. و ارام گفتم سلام. به طرفم چرخید. چشمانش ورم کرده بود. انگارکه شب قبل را یک دل سیر گریسته. انتطار دیدن او را در ان حالت نداشتم. سرش را به علامت پاسخ سلامم تکان داد. عمو مابین ما ایستادو گفت بشینید. مهرداد ان سر تخت و من هم این سو نشستم. سرم پایین بود و لبم را میجویدم. مخفیانه نیمه نگاهی به او انداختم سرش را به طرف باغچه گردانده بود و گل ها را نگاه میکرد. عمو جواد دمپایی اش را در اورد و مابین من و مهرداد روی تخت چهار زانو زد فلاسک چتیش همیشه براه بود. برایمان چای ریخت و رو به من گفت زن عمو خونه نیست. منم پذیرایی بلد نیستم. همین چایی و فقط بلد بودم. ارام و کم صدا گفتم ممنون همینم کافیه رو به مهرداد گفت خوب اقا مهرداد تا فخری و فروغ نیومدن بزار بحث و شروع کنم. الان برنامه ت برای زندگی چیه ؟ رو به عمو سرگرداند و گفت من چی بگم دایی؟ مگه من گفتم شقایق و نمیخوام. اون که مهریه اجرا گذاشت این خانمه، اون که قیل و قال به پا کرد و اون شامولتی بازی رو در اورد ایشونه، اون که شکایت میکنه،جهازش و میبره...... من صداتون نکردم اینجا که شاهد بحث و دعوا باشم و یکی تو بگی یکی شقایق. اشاره ایی به من کرد و گفت یه طرف دختر برادرم نشسته، یه طرف پسر خواهرم. شما دوتا پاره تن منید. با بچه خودم برام فرق ندارید. من خیر و صلاح جفتتونو میخوام. الان به من بگو برنامه ت برای این زندگی از هم پاشیده چیه؟