eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
38 عکس
22 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 از طرفی به هر حال او غریبه بود و نمیشد با او به خانه رفت. لبخندی زد و گفت هر وقت دوست داشتی بهم خبر بده. دوست دارم اونجا رو ببینی هرچی که نامه از مادرت دارم قاب گرفتم به دیوار کوبیدم اشک در چشمانم جمع شد سن و سالی نداشتم که مادرم را از دست دادم این همه سال از فوت مادرم میگذشت اما محال بود جایی دور هم جمع شویم و من مادر م را گوشه ای از جمع نبینم هرچه خط قرمز و چهارچوب داشتم نادیده گرفتم و گفتم خیلی دلم میخواد نامه های مادرم رو ببینم کی میتونی وقت بزاری یه روز باهم بریم اونجا؟ فقط خواهش می کنم اشکان از این موضوع چیزی متوجه نشه خیالت راحت هر وقت فرصت مناسب بود بگید باهم بریم اونجا برای من که همیشه مناسبه تو ببین کی وقت می کنی باهم بریم من باید از شرکت مرخصی بگیرم فردا بهتون خبر میدم که کی میتونم بیام من منتظره خبر تو میمونم
خانه کاغذی🪴 برخاستم و ازکافه خارج شدم. دلم میخواست به کافه اشکان بروم اما ساعت نزدیک هشت بود و نم نمک موقع خانه رفتنم شده بود. قدم زنان به یک طلافروشی رفتم قیمت انگشتر را پرسیدم . اگر این دوماه با اتوبوس فقط به شرکت و بعد از ان خانه باز میگشتم و حقوق این دو ماهم به علاوه انگشتری که پدر اشکان داده بود. بازهم نمیشد خانه ایی اجاره کرد. به خانه. رسیدم. نه فروغ خانه بود و نه سینا به سرم زد مسئله نیاز مالی م را سربسته با ایرج مطرح کنم برای همین شماره ش را گرفتم ایرج گفت جانم فروغ جان سلام اقا ایرج سلام از ماست. اتفاقی افتاده؟ نه اتفاقی که نیفتاده اما من مسئله ایی رو میخواستم باهاتون در میان بگذارم. چه مسیله ایی فروغ جان؟ راستش نمیدونم چطور باید بهتون بگم با من راحت باش اصلا نمیخواد تعارف و رودربایستی داشته باشی من نیاز به یه مقدار پول دارم میخوام ببینم شما میتونی یه وام برام جور کنی؟ مکثی کردو گفت چقدر پول لازم داری؟ پنجاه ملیون حداقل برای چه کاری میخوای؟ راستش نمیدونم اینکه به شما این حرف و میزنم درسته یا غلط . فقط تنها کسی که به ذهنم رسید ازش کک بخوام شمایید. چی شده؟ برادرم خونمون رو گذاشته برای فروش و میخواد از ایران بره .با رفتن اون من باید به خانه عمه م برم و من نمیخوام این اتفاق بیفته. میخوام برای خودم پول پیش جور کنم. خوب به جای اینکه خونه اجاره کنی و بعد هم مجبور بشی اسباب اثاثیه بخری میتونی بری تو همون خونه باغی که من گفتم زندگی کنی سکوت کردم پیشنهاد ایرج بد هم نبود. ایرج ادامه داد گواهی نامه رانندگی داری؟ بله . رانندگی بلدم. اگر خواستی وام بگیری یه ماشین بخر که رفت و امدت اسون تر باشه اخه ویلای من یکم دوره میتونید وام و برام جور کنید؟ بله حتما
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ببخشید اقا ایرج زشت نیست من تو اون خونه بمونم. به هرحال اشکان وقتی بپرسه من چه جوابی بهش بدم.‌ به اشکان چه ربطی داره؟ اخه من و اون قراره باهم ازدواج کنیم. اون از من میپرسه حالا که سینا داره از ایران میره تو کجا قراره بری بگو ویلای عمه م. اون که نمیدونه ویلابرای منه میترسم اگر یه وقت بفهمه.... نه نمیفهمه خیالت راحت باشه ممنونم. نمیدونم لطفتون رو چطور جبران کنم. من اگر کاری رو برای تو انجام بدم فکر میکنم اینکارو برای تهمینه کردم دلم خوش میشه.خیلی بده که یه عمر در حسرت کسی که دوسش داری بمونی ممنونم دوتا عکس سه در چهار کپی شناسنامه و کارت ملیتو به همراه یه کپی از فوت نامه پدرت . به همراه اصل شناسنامه و کارت ملیت . به من بده فردا اول وقت کارهای وامتوجور کنم. فردا براتون میارم. فردا خیلی دیره همین الان میام ازت میگیرم . من الان خونه م نمیتونم بهتون بدم. من صبح میخوام برم بانک با رییس کار دارم مدارکتو بده اژانس برام بیاره باشه چشم ارتباط را که قطع کردم. مدارک را با اژانس فرستادم . وارد خانه که شدم. تلفنم زنگ خورد نام اشکان در حصار دوقلب روی صفحه افتاد. ارتباط را وصل کردم و گفتم جانم کمی کلافه و عصبی بود گفت با کی حرف میزنی فروغ؟ با فریبا تو معلوم هست چته؟ اومدی اینجا میگی فریبا گفته برگردی خونه کارت داره رفتی خونه میگی تلفنی با فریبا حرف میزنم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اولش فریبا خونه بود بعد رفت بیرون . از بیرون تماس گرفت برای خونه چیزی لازم نداریم. مگه چی شده؟ یه خورده رفتارات مشکوکه چرا مشکوکم ؟ تو امروز تو کافه که بودی واقعاً فریبا بهت گفت بیا خونه؟ آره چطور مگه ؟ میتونی از صفحه پیامک فریبا یه اسکرین شات بگیری برام بفرستی؟ بند دلم پاره شد از حرف او جا خوردم و گفتم چرا؟ می خوام ببینم واقعاً فریبا به تو پیام داده؟ یعنی حرف منو قبول نداری ؟ اگر بگم نه خیلی ناراحت میشی ؟ دلم میخواد دلیل این بی اعتمادی تو بدونم. دلیل این بی اعتمادی اینه که الان فریبا و امیر مجتبی اینجا بودند. چشمانم گرد شدو گفتم چی همین که تو از کافه رفتی فریبا و امیر مجتبی اینجا اومدن گل گرفته بودند برای تبریک افتتاحیه کافه. در پی سکوت من گفت خیلی دلم میخواد بدونم با این عجله کجا رفتی . همچنان ساکت بودم پاسخی نداشتم که به او بدهم اشکان تکرار کرد میشنوی فروغ؟ اون کی بود که به تو پیام داد توهم با عجله از کافه رفتی. لبم رو گزیدم هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که بگویم اشکان که از لحنش پیدا بود حسابی عصبی شده گفت هیچی نمیگی نه؟ فکری به ذهنم رسید و گفتم دلم میخواد بگم ولی میترسم تو ناراحت بشی من از اینکه از تو دروغ بشنوم ناراحت میشم هیچ حقیقتی نمیتونه تا این حد من و ناراحت کنه در مورد زندگی سینا و فریبا امروز یه چیزایی بهت گفتم اما نتونستم همه حقیقت رو بهت بگم. با کلافگی گفت میگی یا نه؟ قرارمون با سینا این بود که من برم خونه عمه اونجا زندگی کنم این چیزی بود که من به تو گفتم درسته؟ بله درسته پسر عمه م میخواد منو خواستگاری کنه در واقع من اگر پامو به خونه عمم بزارم باید با اون ازدواج کنم . امروزم عمه بهم پیام داده بود که میخواد بیاد خونمون سکوت اشکان از آن سوی خط نشان از ناراحتی اش داشت
خانه کاغذی🪴🪴🪴 بعد از کمی مکث گفت من نمیفهمم یعنی چی؟ یعنی اگر سینا بره تو باید با پسر عمه ت ازدواج کنی؟ بغض راه گلویم را بست و گفتم بله چقدر وقت داری؟ دو ماه من نمیزارم این اتفاق بیفته فروغ من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم اشکان دیشب تا صبح نتونستم بخوابم من تو ذهنم یه خونه رویایی ساختم که توش با تو زندگی کنم من تو ذهنم برای توی غذا پختم. با تو زندگی کردم با تو سفر کردم من به کسی به جز تو نمیتونم فکر کنم .از طرفی شرایط زندگیم یه جوری شده که من تصمیم گیرنده نیستم. گریه نکن عزیزم من نمیزارم این اتفاق بیفته.با بابام صحبت می کنم تو همین هفته میایم خونتون اگر قرار باشه بری خونه عمت خوب می آیی خونه خودمون یه محرمیت موقت میخونیم تا کارهای عروسیمون انجام بشه. اشک هایم را پاک کردم و گفتم نمیدونم سینا چشه رو چه حساب میخواد این کارو با من بکنه پسر عمم آدم خوبی نیست . اصلا معلوم نیست چیکاره ست‌ . اهل شرو دعواست. نمیدونم چرا این تصمیم را گرفته.اصلا سنشم به من نمیخوره. سیزده چهارده سال از من بزرگتره بهش فکر نکن من تمام تلاشم را می کنم نمیزارم این اتفاق بیفته. ممنون عزیزم تو هم دیگه بهم دروغ نگو امروز توی کافه باید راستشو به من میگفتی من ذهنم هزار راه رفت که تو کجا رفتی دروغگویی بی اعتمادی میاره باشه عزیزم من ازت معذرت می خوام
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نگران نباش من بابامو راضی میکنم بیاییم خاستگاریت راضیش میکنی؟ اره یکم رو ازدواج من حساسه متوجه نمیشم یعنی چی حساسه؟ طوری با ان و من کردن انگار که نمیخواست حرفی را بزند گفت بابام بیشتر تمایل داره من دختر عمومو بگیرم. متغگعجب گفتم واقعا؟ نه اینکه اجباری باشه ها پیشنهادش بیشتر روی اونه حتی از اون شب افتتاحیه که منو دید؟ بعد از اون دیگه در اینباره حرفی نزدیم. متعجب سکوت کردم که اشکان گفت باهاش حرف میزنم در مورد رفتن برادرت چیزی نمیگم همینکه پاپیش بزارن و ما نامزد بشیم برام کافیه ممنون عزیزم ارتباط را قطع کردم . دل نگران از اتفاقات اخیر بودم. از اینکه اشکان میخواست رفتن سینا را نگوید امامن به پدرش گفته بودم. محال بود ایرج خان که با من اینطور مهربان بود با ازدواج ما مخالفت کند‌ . پس چرا اشکان چنین حرفی را به من زده بود.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی به ایرج شک کردم. ایکاش قبل از اینکه موضوع را به ایرج بگم به خود اشکان میگفتم ایکاش مدارکم را برایش نفرستاده بودم. اخه فوت نامه پدرم چه ربطی به وام داشت . ولوله به جانم افتاد حرف اشکان ته دلم را خالی کرده بود. با امدن فریبا به خانه انگار قوت قلب گرفتم. جلو رفتم و گفتم تو رفته بودی کافه اشکان؟ با لبخند گفت اره بهت گفت؟ ای کاش به من میگفتی چطور مگه؟ من کاری داشتم میخواستم از کافه بیام گفتم تو زنگ زدی کارم داری ابرو حیثیتم جلوی اشکان رفت فریبا با قهقهه خنده گفت وای...چه جوابی دادی؟ سرتاسف تکان دادم و او گفت گفتم دامادمون کافه زده برم تبریک بگم سکوت کردم. دلم میخواست از مسائلی که ایرج راجع به گذشته مامان حرف زده بود صحبت کنم برای همین گفتم فریبا درحالیکه به طرف اشپزخانه میرفت گفت جانم تو از گذشته مامان چیزی میدونی؟ گذشته مامان؟ خیلی دلم میخواد بدونم با بابا چطور اشنا شدن و ازدواج کردن فریبا پوزخندی زدو گفت چه حرفهایی میزنی ها تو میدونی؟ من از مامان پرسیده بودم .بهم گفت بابای من و بابای کیوان تو مسجد همو دیده بودن و باهم قول و قرار گذاشتن یه روزم اومد گفت فردا عروسیته منم خوشحال شدم که فردا قراره عروس بشم. صبحش ارایشگر اومد منو ارا ویرا کرد یه لباس عروس هم از همسایه ها گرفتند تنم کردن یه قیمه هم بار گذاشتن. و من شدم عروس. سرسفره عقداز زیر چادر یواشکی نگاه میکردم ببینم شوهرم کیه. از تو اینه روبروم دیدم شوهرم کیوانه خوشحال شدم. یعنی قبل ازدواج بابارو یا کس دیگرو دوست نداشته؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نه بابا. دختر بچه یازده ساله رو شوهر دادن اون کی وقت کرده عاشقی کنه ؟ تو مطمئنی؟ شوهرش دادن. حالا چی شده تو به فکر اینها افتادی؟ هیچی همینطوری پرسیدم. احساسم این بود که فریبا هم چیزی ازگذشته نمیداند. دلشوره گرفته بودم نکند حرفهای ایرج دروغ باشد. من هم که مدارکم را به دستش داده بودم. باید هرطور شده به خاله عطیه زنگ بزنم. برخاستم و به اتاق خوابم رفتم. تلفنم را برداشتم و تماس تصویری با فرزانه برقرار کردم کمی بعد فرزانه ارتباط را وصل کردو گفت جانم سلام عزیزم خوبی؟ ممنونم تو خوبی؟ مرسی چه خبرها چه عجب یادی از ما کردی. فریبا و سینا مرتب احوالپرسی میکنند اما تو سالی یه بارم زنگ نمیزدی چی شده؟ دلتنگتون شدم خواستم یه حالی بپرسم کار بدی کردم؟ نه خیلی هم کارخوبی کردی.ولی یکم برام عجیب بود منم گرفتارم بخدا. سرکار میرم از صبح تا شب درگیرم. کارت چیه؟ مطابق با رشته تحصیلیته؟ نه گلم من طراحی خوندم. کارم اپراطور یه شرکت حسابداریه حالا چرا اینهمه نامربوط ؟ بازار کار رشته تحصیلی خ‌ودم زیاد داغ نیست کاری که پیدا کردم این بوده که اینطور خاله چطوره؟ خاله هم خوبه میتونم باهاش حرف بزنم من اومدم مسافرت پیش مامان نیستم ای بابا یعنی خاله تنهاست؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نه تنها نیست براش پرستار گرفتم فرزاد کجاست؟ اونم خونه نیست بهش زنگ بزنم ؟ میگم چرا از ما خبر نمیگیری میگی گرفتارم فرزاد سه ماهه ازدواج کرده رفته کویت زندگی میکنه متعجب گفتم واقعا؟ بله خانم خانم ها. یادته چقدر مامانم خاستگاریت کرد ناز میکردی من دوست ندارم از ایران برم. سکوت کردم. ان روزها باورم نمیشد فروغ و سینا هم بخواهند از ایران بروند و من تنهابمانم دل خوش به حضور انهابودم. بعلاوه الان اشکان در زندگی م است کسی که عاشقانه میخواهمش فررانه گفت حالا چطور یاد مادرم افتادی؟ خواستم حالشو بپرسم . شمارشو بهت میدم اما بعید میبینم جواب بده چطور مگه؟ غریب و جواب نمیده من هفته دیگه میرم خانه اونموقع زنگ بزن باشه عزیزم. ارتباط را قطع کردم صدای زنگ خانه رشته افکارم را برید کمی بعد فریبا سراسیمه وارد اتاق شدو گفت فروغ بجنب چی شده؟ عمه با امیر اومدن خونمون متعجب گفتم چی؟ زود باش. گل و شیرینی هم دارند. مبهوت به فریبا نگاه کردم برخاستم روسری م را پوشیدم از اتاق خارج شدم. عمه و قول بی شاخ و دمش امیر روی کاناپه هانشسته بودند سلام کردم . هردو پاسخم را گفتند فریبا با یک سینی چای امد من همنشستم . نگاهی به امیر انداختم قدی فوق العاده بلند و هیکلی درشت و اندام ورزیده ایی داشت. روی گردنش نوشته ایی انگلیسی خالکوبی کرده بود . تی شرت گشاد مشکی رنگی به همراه شلوار لی پایش کرده بود دو انگشتر با نگین های بزرگ هم در دست داشت. نمیدانم امیر واقعا اینقدر کریح بود یا من از او بدم می امد. عمه گفت خوب فروغ جان خوبی؟ چه خبر؟ باید از نبود سینا استفاده میکردم و هرطور شده اب پاکی را روی دست این اراذل اوباش میریختم. تا دمش را بگذارد روی کولش و برود. لبخندی زدم و گفتم فریبا که میخواد بره ارمنستان. سیناهم گویا یه سوسن خاتم پیداکرده با اون قراره بره ترکیه. منم یه هم دانشگاهی داشتم ازم خاستگاری کرده بهش جواب مثبت دادم. لبخند عمه جمع شد و اخم روی ابروهای امیر افتاد من برای کنده شدن بیشتردلش گفتم باهم یکم حرف زدیم چند سری بیرون رفتیم منم ازش خوشم اومد دوستش دارم. یکم بعد قراره بیاد خاستگاریم. امیر سکوتش را شکست و گفت ببین جوجه . به من میگن امیر سردار ...میدونی یعنی چی؟ مصمم و بااراده گفتم یعنی با کارهایی که میکنی اخرهم سرت بالای دار نشده هنوز امیر سردار چیزی و بخواد و نشه . مراقب حرف زدن هات باش که بعدا تاوانش و پس ندی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 پوزخندی زدم و گفتم پس برای اولین بار داره یه اتفاق باور نکردنی تو زندگیت میفته یه چیزی و بخوای و نشه پوزخندی زدو گفت خواهی دید عمه برخاست و گفت پاشو عزیزم بریم امیر هم از جایش بلند شد من هم برخاستم تا مشایعتشان کنم که امیر نزدیکم امد تمام قد من وسط سینه پهنش بود با انگشتش به شانه م زدو گفت البته از جسارتت خوشم اومد. کمتر کسی جرات مبکنه تو چشمهای امیر سرداری نگاه کنه چه برسه به اینکه بغبغو هم کنه. به اون جوجه فوکولی بگو تو گناهی نداری ولی زبون سرخ منه جغله داره سر سبز تورو به باد میده پوزخندی زدم و گفتم تهش هم میگم امضا از طرف قول مرحله اخر خوبه؟ پوزخندی زدو گفت اینجا خونه هرکی جز داییم بود الان خاکش و با توبره میکشیدم. اولا که اینجا خانه داییت نیست خونه سیناست درثانی توبرتو باخودت نیاوردی . نکته بعدی اینه که لنگ سه تا شماره ایی که بندازنت تو گونی و ببرنت یک یک صفر. و نکته اخر این که اینقدر خودتو کوچیک نکن با مادرت اومدی اینجا سرتو خم کردی که ما به غلامی قبولت کنیم؟ نخیر از این خبرها نیست من حالم ازتو بهم میخوره. خودتم در حد من ندون تو باید بری قرچک ورامین دم زندان زنان وایسی یکی و بپسندی که در حد خودت باشه نه یه دختر تحصیلکرده امیر خندبد لبش را گزید نگاهش را از من گرداند سپس انگشت اشاره ش را مقابلم تکاندو گفت حرفهات و یادت بمونه ازخاوه مان خارج شدند فریبا نفس پرصدایی کشیدو گفت خوب بهش گفتی دسته گلش را برداشتم دوان دوان به طرف در رفتم . اتومبیل شیک و گران قیمتش دقیقا مقابل در خانه مان بود و شیشه اش پایین دسته گل را روی شانه اش گذاشتم و گفتم داشتی میرفتی یادت رفت دمتو بزاری رو کولت . عمه گل را برداشت و گفت نه مادرت اینقدر بی ادب بود نه بابات
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اتومبیل سینا که پارک شد امیر خواست در را باز کند که در محکم به شکم من خورد. کمی جلو رفت سپس پیاده شد بازوی سینا را گرفت سینا مبهوت حرکت امیر مانده بود. اورا به داخل خانه کشید. من و عمه هم هراسان وارد خانه شدیم امیر سینا را هل داد سینا به دیوار خورد و گفت چی شده؟ تو که میدونی فروغ خاطرخواه کس دیگه ست بیجا کردی گفتی ما بیایم خاستگاری سینا با اخم رو به من گفت فروغ خاطر خواه کس دیگه ست؟ امیر نگاهی به من انداخت و گفت بله. خاطرخواه کس دیگریه سینا دو قدم به طرفم امدو گفت فروغ غلط کرده که خاطرخواه شده. نگاهی به فریبا که به ما نگاه میکرد انداختم امیر ادامه داد من بی هماهنگی و بی اجازه اینجا نبودم که فروغ هرچب از دهنش در اومد به من گفت.‌یه محل وقتی اسم من میاد خبردار وای می ایستند کسی جرات نداره تو چشمای من نگاه کنه اونوقت این جوجه ماشینی تو چشم من زل زده میگه کس دیگری و دوست داره سینا رو به من با اخم گفت اره فروغ؟ ترس جایز نبود اگر وا میداوم ممکن بود همینجا عقد امیر شوم و او مرا ببرد. تصور ازدواج با او لرز به جانم انداخت و گفتم بله داداش من کس دیگری رو دوست دارم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سینا جلو امد . نباید ترس بر من غلبه میکرد خیره در چشمانش ماندم و گفتم یکی و خیلی دوست دارم که میخوام با اون ازدواج کنم.‌ دستش را که به طرف صورتم میامد را با دست دیگرم مهار کردم جیغ کشیدم و در خودم مچاله شدم فریبا هینی کشیدو جلو امدو گفت چیکار میکنی سینا؟ سرم را از زیر دستانم بیرون اوردم و گفتم من از این اراذل اوباش بدم میاد. عمه‌ بازوی امیر را گرفت و گفت بیا بریم مادر . خودم برات دختر چهارده ساله میگیرم. امیر خود را رهانیدو گفت من رب و روب اونیکه دوستش داری و در میارم دودمانش و به باد میدم. میری پیداش میکنی میگی چی؟ سینا مرا از کتفم هل دادو گفت خفه شو فریبا با جیغ رو به امیر گفتم میری میگی تو و فروغ همو دوست دارید اما من میخوام مزاحم عشقتون بشم و با زور با کسی که از من متنفره ازدواج کنم؟ امیر خیره در چشمان من ماند رد اخمش روی پیشانی اش خط عمیقی بود که واقعا له جان من دلهره می انداخت.اما من نباید وا میدادم جیغ کشیدم و گفتم به قول خودت بهت میگن امیر سرداری یه محل تا کمر جلوت خم میشن و جرات ندارن تو چشمت نگاه کنن . اینقدر خودت کوچیک نکن امیر خان. من نمیخوامت دوستت ندارم. محبت و عشق و از من گدایی نکن چون چیز درست حسابی به گدا نمیدن‌ امیر عربده ایی کشید و لگدی به جاکفشی زد جاکفشی محکم به دیوار خورد و هزار تکه شد سینا که پیدا بود ترسیده روبه من گفت خفه میشی یا دهنتو پاره کنم؟ از خداتم باشه که امیر خان اومده خاستگاریت. با جیغ رو به سینا گفتم چیه؟ازش میترسی؟ سیلی سینا به صورتم مرا مبهوت کرد امیر دو گام به طرفم امدو گفت اصلا راه نداره که من یه چیزو بخوام و نشه پوزخندی زدم و او ادامه داد من تا اینجا بیام و تو جوجه ماشینی بگی نه ومن برم؟ حالا میبینی با حرص خندیدو گفت حالا میبینی. میخوای همین الان بندازمت تو ماشین ببرمت؟ عمع کمی جلو امدو گفت بیا بریم امیرم. رو به عمه گفتم این قول بچه رو تو زاییدی؟ امیر عربده کشان یقه سینا را گرفت و گفت با مادر من. درست حرف بزن. من و فروغ جیغ کشیدیم و امیر سینا را محکم به درکوباند عمه جلو رفت و با عصبانیت گفت امیر...میای بریم یا تنها برم؟ امیر سینا. را رها کرد و با عمه گورشان را گم کردند. به محض رفتنشان فریبا با اعتراض و عصبانیت گفت