eitaa logo
عسل 🌱
9.8هزار دنبال‌کننده
135 عکس
91 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت بگذاریدخودتان رابشناسید وقت بگذاریدبفهمید چه میخواهید وقت بگذارید برای خندیدن گریستن،بخشیدن وقت بگذارید برای ریسک کردن وقت بگذارید برای عشق ورزیدن قبل از آنکه دیر شود
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت زندگی بعضی از آدما👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین پشیمانی ام ساعت ها جمله ساختن برای کسانی بودکه لیاقت یک کلمه اش را هم نداشتند.! .
اسمم سمانه ست... یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم کردن و با خالم زندگی میکردم.😓 متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب، خالم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان بیاره.😭 منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاق... وقتی چهره اش رو دیدم، باور نمیکردم بچگیم همون خان باشه...💔 ولی این اول ماجرا بود.... ادامه ی داستان پر هیاهو سمانه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2898002232C2fb5f1eb03
. تـــو را ساده دوست دارم، آسان و بی هیاهو تورا اندازه انگشتانی که هنوز کودکانه وقتِ شمردن کم می آورم دوست دارم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
❄️🔥 _چیه مامان؟ مادر بود. نمی‌دونست چی باید : ببین چیزه. چطوری بگم. راستش امشب بهرام‌خان فقط واسه ما نیومده. سارا بی تفاوت گفت: خب پس برای چی -چیزه. ببین دخترم ازت می‌خوام عصبانی نشی و آروم به گوش بدی. سارا کم کم داشت نگران می‌شد: چی شده . نصف کردی. -ببین. این آقا بهرام وقتی شده بابات دو تا داره،خواسته بیاد خواستگاری. الانم اومده تو! -چی؟ گفتی؟ سارا حس کرد دیگه جایی رو نمی‌بینه. دستشو به گرفت و...😱😰 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
بـهرام پسـر‌ مغرور و خشکی که پولـش از پـارو بـالا میره. و سـارا دخـتری فقـیری که بخـاطر یه اتفاق مجـبور به با صاحـب‌کـار بـاباش ینی بهـرام میـشه...❌ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ..!🙊
وقت بگذاریدخودتان رابشناسید وقت بگذاریدبفهمید چه میخواهید وقت بگذارید برای خندیدن گریستن،بخشیدن وقت بگذارید برای ریسک کردن وقت بگذارید برای عشق ورزیدن قبل از آنکه دیر شود
بامن بمان💐💐💐 ارتباط را قطع کردم مغازه دوباره شلوغ شد. تا نزدیکهای ساعت یک انقدر با مشتری ها صحبت کرده بودم که ضعف مرا گرفته بود . ساعت یک که شد شکوفه وسایلش را جمع کردو گفت من میرم. کمی نگاهش کردم و گفتم زود بیا خداحافظی کردو رفت.بسیار گرسنه بودم اما چیزی برای خوردن نداشتم. رو به بوکانی گفتم ببخشید امروزهم برای من نهار سفارش بدید. اگر قابل بدونید من امروز نهار اوردم. با هم همونو بخوریم. کمی نگاهش کردم و گفتم ممنون اما نمیخوام مزاحمتون بشم. کوتاه خندیدو گفت ای بابا چه مزاحمتی. دیشب خیلی هوس ماکارانی کرده بودم. زیاد درست کردم برای شماهم اوردم. مکث کردو گفت البته برای خانم صمدی هم اوردم ولی ایشون نموند. به طرف پشتی مغازه که اشپزخانه ایی کوچک بود رفت. کف مغازه کمی کثیف بود جارو و خاک انداز را برداشتم و سرگرم جارو زدن انجا شدم به طرف قسمت بوکانی که رفتم تلفنش زنگ خورد. نگاهم به صفحه افتاد نوشته بود فرح کمی باند گفتم اقای بوکانی از همانجا گفت بله تلفنتون زنگ میخوره ببخشید میتونید نگاه کنید کیه؟ نوشته فرح از اشپزخانه خارج شد ارتباط را وصل کردو گفت بله همچنان که جارو میزدم گوش هایم تیز بود. سلام.....ممنون.... مکثی طولانی کردو گفت عثمان خونه نیست؟ ....من از این راه دور چه کاری از دستم برمیاد به هیمن زنگ بزن خوب ...یعنی چی جواب نمیده....دلوان چی ؟ اونم نیست.....ای بابا خوب زن داداش زنگ بزن اورژانس..‌. فشارشو گرفتی؟....زنک بزن به اورژانس من الان خودم به هیمن زنگ میزنم.عثمان نگفت کی برمیگرده....دیگه ساعت نزدیک دو شده دادسرا داره تعطیل میشه...شما به اورژانس زنگ بزن الان من عثمان و هیمن و پیدا میکنم. ارتباط را قطع کرد شماره ایی را گرفت و حالت شتاب زده به زبانی که من نمیدانستم شروع به صحبت کرد. جارو و خاک انداز را له اشپزخانه بردم زیر گاز را خاموش کردم غذایمان را در دو بشقاب کشیدم از ظاهر غذا پیدا بود که خوشمزه است.یک بشقاب را به طرفش بردم. سرش درگوشی اش بود ان را که مقابلش نهادم گفت ای بابا...کلا فراموش کردم. نسوخت نه مادرم فشارش بالاست حالش بد شده منم راه دورم دل نگران شدم.
بامن بمان💐💐💐 تچی کردم و با ناراحتی سرم را پایین انداختم و گفتم خواهرتون بودن تماس گرفتند؟ نه. من خواهر ندارم. خانم برادرم بود ‌ ذهنم حسابی درگیر مذهب او شد اوکه میگفت عثمان برادرش بود؟. اخ که چقدر نسبت به انهاکنجکاو شده بودم. به اشپزخانه رفتم نهارم را همانجا خوردم صدایش با ان زبان نامفهومش می امد. اما من اصلا متوجه نمیشدم چه میگوید.‌ نهار را که خوردم‌ظرفش را شستم از اشپزخانه خارج‌شدم و گفتم ممنون اقای بوکانی خیلی خوشمزه بود.‌ خواهش میکنم. مادرتون رو بردن بیمارستان؟ بله برادرم خودشو رسونده الان بهترن؟ سرتایید تکان داد و سپس به حالت خشم رویش را گرداندو گفت امروز دوشنبه ست؟ بله کمی نگاهم کرد و بعد گفت چهارشنبه بعد از طهر من باید برم بوکان. هم مادرم حالش خوب نیست و هم اینکه برای مغازه باید بار بیارم. سرتایید تکان دادم. او گفت سو تفاهم براتون پیش نیاد ولی خانم صمدی زیاد روابط عمومیش بالا نیست. من تو برخوردتون با مشتری ها متوجه شدم. روز پنج شنبه نباید مغازه بسته باشه. کمی به او نگاه کردم و گفتم اتفاقا من پنج شنبه میخواستم صبح تا ظهر ازتون مرخصی بگیرم. نگاهش را از من گرفت و گفت پنج شنبه برای من روز خیلی مهمیه اگر مادرم حالش بد نشده بود نمیرفتم و میگفتم برادرم عثمان بار و برام بیاره تهران. کمی نگاهش کردم و گفتم باشه من حتما اینجا میمونم. کار شما برای چه ساعتیه؟ زیاد طول میکشه؟ پنج شنبه شروع ایام فاطمیه ست. مادرم ختم انعام داره ازم خواست خونه بمونم بهش کمک کنم. من ساعتشو نمیدونم. ولی میتونم بگم بهم مرخصی نمیدن. کمی فکر کردو گفت اشکال نداره هر ساعتی که هست بهم بگید من با مشتری ایی که قراره بیاد صحبت میکنم. قبلش .... نه اقای بوکانی . من نمیرم. مسئله مهمی نیست. نه نه اصلا این حرف و نزنید من ارادت خاصی به خانم فاطمه زهرا دارم.‌اسم ایشون اومده دیگه حرفی نمیزنم فقط ساعتشو بهم بگید. باشه از مامانم میپرسم بهتون میگم فقط خواهش میکنم از این گفتگو به خانم صمدی حرفی نزنید براشون سوتفاهم پیش میاد . مکث کرد و سپس گفت میترسم با خودش فکر کنه من مشتری های خوب رو برای شما میفرستم. نگاهم را به میز مقابل او دادم . هم به حضرت زهرا اردت دارد هم نام برادرش عثمان است چقدر عجیب. کمی بعد ادامه داد پنج شنبه یه خانم و اقا به اسم حضرتی میان اینجا . هم خانم یه سالن ارایشگاه خیلی بزرگ و شلوغ داره هم اقا . خریدی که میکنند خیلی زیاده فردا جنس هایی که ممکنه بپسندند رو میارم داخل مغازه میزارم. تو تایمی که اونها اینجا هستند هر مشتری ایی براتون اومد بفرستید برای خانم صمدی . بله چشم. صدای اهنگ پیامکم بلند شد . گوشی داخل جیبم بود.‌مکثی کرد نگاهش روی جیب من افتادو گفت اگر جنسی رو خواستند که نداشتیم براشون فاکتور کن به من اطلاع بده . بهشون بگو شنبه دیاکو خودش براتون میاره تحویل میده. بله حتما . با امدن مشتری از میز او فاصله گرفتم او را که راه انداختم . گوشی م را از جیبم در اوردم نیما بود میتونی حرف بزنی میخوام بهت زنگ بزنم. نگاه ریزی به بوکانی انداختم. سرش پایین بود برایش نوشتم نمیتونم حرف بزنم. بلافاصله پاسخ داد خیلی مهمه صدای اهنگ پیامکم باعث شد نگاه بوکانی روی من بیفتد تلفنم را سایلنت کردم و نوشتم پیام بده انگشتم درد میگیره اینهمه تایپ کنم سرجایم نشستم شماره اش را گرفتم و ارام گفتم سلام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وی ای پی رمان با من بمان ۶۰۰۰۰ 6219861077506599