eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
222 عکس
147 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به در نگاه کردم انتظار داشتم بیاید و منتم را بکشد اما نیامد صدای قاشق و چنگالش خبر از این داشت که داردغذایش را میخورد. از صبح بود که من بجز صبحانه و یک نصفه موز چیزی نخورده بودم. روی تخت دراز کشیدم ساعت هشت شب بود خوابم هم نمی امد . صدای تلویزیون بلند شد. به شدت حوصله م سر رفته بود.‌برخاستم در اتاق کمی قدم زدم.روی کاناپه لمیدم. ساعت نزدیک ده بود که صدای تلویزیون قطع شدو کمی بعد امیر وارد اتاق شدو گفت فکر کردم خوابیدی به او نگاه کردم و او گفت خوب واسه چی تنها میشینی ؟ می امدی فیلم میدیدی یکم سرم درد میکنه از گرسنگیه. صبح تا حالا چی خوردی؟ اشتها ندارم. پاشو برو یکم غذا بخور ممنون دلم میخواست بروم و غذا بخورم اما اصلا رویش را نداشتم. امیر ساعد دستم را گرفت و گفت بلند شو برخاستم مرا به اشپزخانه برد یک بشقاب غذا مقابلم نهاد و من با اشتها شروع کردم به خوردن. غذایم که تمام شد سرم را بالا اوردم امیر به من خیره بود. ارام گفتم ممنون اشتها نداشتی و سیر بودی ؟ نفس پرصدایی کشیدو گفت پاشو برو بخواب صبح زود باید اماده شی بری ارایشگاه . از حرف او تنم لرزید . این چه عقدو عروسی ایی بود؟ من نه اشنایی در این عروسی داشتم نه خواهر برادرم بودند. اصلا نمیدانستم فردا مهریه م چقدر خواهد بود. و اینکه بعد از این جشن من رسما زن این مرد بودم. اخ که چه خانه رویایی در ذهنم با اشکان داشتم. چی فکر میکردم و چی شد. امیرکه متوجه غم نگاه من شده بود کمی جلوتر امدو گفت میخوای یکم باهم حرف بزنیم؟ یاد رفتار روز قبلش افتادم و گفتم نه لبهایش را روی هم فشردمن گفتم ما باهم حرف میزنیم یکم بعد تو شروع میکنی ذره ذره صداتو میبری بالا و شروع میکنی به حکم کردن . الان حرف بزن منم صدامو بالا نمیبرم . من باتو حرفی ندارم امیر چرا اینقدر از من بدت میاد ؟ متعجب گفتم دو دفعه تاحالا میخواستی منو بندازی جلوی سگ . خودت از چنین ادمی خوشت میاد؟ چرا سعی نمیکنی یه رابطه خوب درست کنی ؟ چون تورو دوست ندارم. لبخندی روی صورتش امد که میخواست ان را پنهان کند و من ادامه دادم. حالا سوالت اینه که چرا منو دوست نداری. جواب منم واضحه. تو رفتارها و برخوردهات خشنه من نمیتونم باهات کنار بیام. به من زور میگی امیر آب دهانش را قورت دادو گفت بیا هرچی که تاحالا شده رو همینجا فراموش کنیم دیگه هم راجع بهشون حرف نزنیم. از الان به بعد و اباد کنیم.
عسل با بی رحمی گفت به جهنم. بلند شو ننه من غریبم بازی در نیار یه کوفتی درست کن هناق کنیم. برخاستم و وارد آشپزخانه شدم با مردن مردن اشپز خانه را مرتب کردم و شام را آماده نمودم. پس از صرف شام مقابل تلویزیون رفت و من ازهمانجا گفتم من برم بخوابم ؟ در همان حالت که پشتش به من بود سرش را تکان داد و من به طرف اتاق خواب حرکت کردم. کیفم را برداشتم گوشی ام را در اوردم و دراز کشیدم، موهایم رااز بافت ازاد نمودم تلگرامم را باز کردم. مرجان پیام داده بود _عسل نگرانتم، انلاین شدی جوابمو بده. بلافاصله تایپ کردم _من خوبم. ناگهان گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد گفت _خوابت میاد اره؟ _میخواستم بخوابم _داری با گوشیت بازی میکنی _همین الان برداشتم فرهاد گوشی ام را چک کردو گفت _میبینی، دو دفعه تاحالا سر گوشیت با کمربند کتک خوردی الان هیچی توش نیست. نگاهم را از روی فرهاد برداشتم و به جهت مخالف نگاه کردم. فرهاد ادامه داد _سیستمت اینطوریه، یه کتک مفصل امروزخوردی ، البته مشابهشو چند بار دیگه هم میخوری، این برای کاری که کردی کافی نبود ، اما در عوض از این به بعد کره ماه هم که برم پاتو کج نمیزاری. گوشی ام را روی عسلی سمت خودش گذاشت و گفت _از این به بعد میبینی چه بلاهایی سرت میارم. روی تخت دراز کشید موهایم را سمت خودم جمع کردم پتو را روی خودش کشیدو گفت _من احمق و بگو چقدر دلم واسه توی نکبت تنگ شده بود. چقدر سوغاتی برات خریدم بی لیاقت. پتو را روی خودم کشیدم وپشتم را به فرهاد کردم محکم به بازویم کوبید ناله ایی کردم و گفتم _نزن، دستم درد میکنه ها _دارم باهات حرف میزنم پشتتو میکنی به من؟ خودرا رهانیدم و به پشتم خوابیدم دستم روی شکمم بود و دردش کم شده بود چشمانم را بستم و خوابم برد . عسل صبح وقتی از خواب بیدار شدم خدارو شکر که خانه نبود . بدن درد شدیدی داشتم دستم هم درد میکرد. برای ارام کردن اوضاع پیراهن مرتبی پوشیدم کمی به خودم رسیدم و میز نهار مرتبی چیدم. وارد خانه شد بی اهمیت به من و ظاهری که به خودم رسیده بودم نهرش را خورد و از آنجا خارج شد