eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
200 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋پر از خالی🦋 ارش و امیر و میلاد شتابان به طرفم امدند مرا بلند کردند و روی صندلی نشاندند خودم را به بی حالی زدم و سرم را به طرفی کج کردم. میلاد با غضب رو به ارش گفت این چه حرفی بود به کتی زدی؟ ارش با بی گناهی گفت چی گفتم مگه؟ از اب گل الود ماهی نگیر. نبودی ببینی این بدبخت از صبحه چه دلسوزانه داره در حق تو خواهری میکنه اونوقت تو..... امیر کلامش را بریدو گفت راست میگه ارش، حرفت خوب نبود من منظوری نداشتم بخدا صدای گردش قاشق در لیوان نوید از درست شدن یک لیوان اب قند میداد . میلاد ارام به صورتم زدو گفت کتی بی حال لای چشمانم را باز کردم و گفتم ها بیا این اب قندو بخور لیوان را مقابل دهانم گذاشت و گفت بخور عزیزم. کمی از اب قندش را نوشیدم و گفتم بسه ارش مقابلم نشست و گفت منو ببخش کتی، من اعصابم خورده یه چرندی میگم. تو به دل نگیر. صدای تق و تق در توجه ها را به ان سمت جلب کرد. با دیدن اعظم خانم مادر رویا همه شوکه شدند. امیر در را باز کرد و گفت بفرمایید داخل اعظم خانم وارد شد سلام و احوالپرسی سردی با ما کرد و رو به ارش با صدای لرزان گفت من نمی دونم امروز بین تو و رویا چی گذشته که اینطوری بهم ریختید و خانواده ها رو هم درگیر کردید. فقط اومدم اینجا ازت خواهش کنم رضا رو ازاد کنی، شوهرم مریضه تو بازداشتگاه تلف میشه. اشک از چشمانش جاری شدو گفت به خاطر نون و نمکی که باهم خوردیم. یه امشب و رضایت بده. صبح خودم میارمش دادسرا جلو قاضی. ارش سرش را پایین انداخت. امیر رو به میلاد گفت میلاد جان سریع برو کلانتری رضایت بده قال قضیه کنده شه. میلاد کمی به امیر خیره ماندو سپس گفت پس تکلیف فحش هایی کع..... امیر تچی کرد و گفت تمومش کن. اعظم خانم جای مادر ماست. اومده اینجا ، نمیشه روشو زمین انداخت میلاد سرش را پایین انداخت پوفی کرد و گفت رضایت میدم اعظم خانم. اما بالا غیرتن دیگه این وصلت و فراموش کن. اعظم خانم مبهوت ماندو سپس گفت
عسل 🌱
#پارت200 🦋پر از خالی🦋 ارش و امیر و میلاد شتابان به طرفم امدند مرا بلند کردند و روی صندلی نشاندند خ
🦋پر از خالی🦋 یعنی چی فراموش کن، مگه احساس دختر من بازیچه بود؟ نه احساس و غیرت و ناموس داداش ما بازیچه س، همین الان دخترتون یه مدلی اومد اینجا که من شرمم شد بگم زن داداش منه امیر به میلاد اشاره کرد ساکت شو. میلاد رو به امیر گفت برو دوربین و بزن برگرده اعظم خانمببینه دخترش با چه سر و رویی اومده بود اینجا یاد سیلی ایی که ارش به رویا زد افتادم. اعظم خانم باید ان صحنه را میدید تا بر بهم خوردن این ماجرا مهر تاییدی کوبیده شود. امیر گفت بس کن میلاد. راه بیفت برو رضایت بده اعظم خانم گفت خوب نشونم بده ببینم دخترم چطوری بوده که اقا میلاد اینقدر بهش برخورده امیر که انگار دلش نمیخواست فیلم را نشان دهد گفت نه اعظم خانم، ارش و رویا خودشون باید برای ادامه رابطشون تصمیم بگیرن به بقیه ارتباطی نداره میلاد رو به امیر گفت به من ربطی نداره نه؟ کتی که خواهرم هست. مادرم که مال من هست، من از اقا رضا به جرم فحش ناموسی و شکستن شیشه باشگاه شکایت کردم. رضایت نمیدم. نگاهم به ارش افتاد که با بیچارگی به بحث گوش میداد. یاد ان روزها افتادم که مدیریت دعوا کردن من را به عهده گرفته بود. و من چه طور نگاه میکردم تا ببینم برایم چه تصمیمی میگیرد اعظم خانم با گریه گفت اقا میلاد شما رضایت بده من این وصلت و بهم میزنم. سپس نگاهی به ارش انداخت، منتظر بود تا او در دفاع از حفظ رابطه اش حرفی بزند اما او سرش پایین بود. رو به ارش گفت سیر شدی از دختر من؟ ارش سرش را بالا گرفت و رو به اعظم خانم گفت ابرو و حیثیت برای من گذاشتید بمونه؟ رویا و اقا رضا دهن منو جلوی خانواده م بستن. امیر دست میلاد را گرفت و گفت اعظم خانم با اجازتون ما میریم کلانتری اعظم خانم به دنبال انها راهی شد. ساعت یک شب بود. راحت و اسوده روی تختم دراز کشیده بودم واز اینکه برادرم را از شر عفریته ایی همچون رویا راحت کرده بودم میاندیشیدم که نوری در حیاط روشن شد. ارام و اهسته پرده را کنار زدم و ارش را دیدم که چراغ الاچیق را روشن کرده و انجا نشسته . اول دلم برایش سوخت اما بعد از ان یاد شبهایی افتادم که از ناراحتی تا صبح نمیخوابیدم و هر لحظه با زخم زبانش دلم را بیشتر میشکست. یاد سر کوفت ها و کتکهایی که به من میزد افتادم. موهای بلندم که بیرحمانه قیچیشان کرد. لباسهای قشنگم که همه را دور ریخت. صدای تق و تق در رشته افکارم را برید سرجایم نشستم و گفتم بله امیر لای در را باز کرداما داخلرا نگاه نکرد و گفت کتی بله داداش بیدارم پاشو بیا بیرون. برخاستم از اتاق خارج شدم و گفتم جانم ارش حالش خیلی بده. اگر خوابت نمیاد بیا بریم پیشش بشینیم. اهی کشیدم و گفتم به نظرم به تنهایی بیشتر احتیاج داره رویا رو خیلی دوست داره، نمیتونه ازش دل بکنه خودش باید تصمیم بگیره
🦋پر از خالی🦋 🦋پر از خالی🦋 به نظرم حق با تو ومیلاده رویا به درد ارش نمیخوره. پوزخندی زدم و گفتم منحرف بزنم به من میگن تو از اب گل الوده ماهی...... کلامم را بریدو گفت توهم دست بردار دیگه سرم را پایین انداختم و امیر گفت من قرار فردا شب خاستگاریمو کنسل کردم متعجب به امیر نگاه کردم و امیر ادامه داد گیتی هم یکی مثل رویاست. حق با تو بود ، گیتی به درد ازدواج با من نمیخوره خدارو شکر تو اینو فهمیدی لااقل رویا هم به درد ارش نمیخوره. اما کاش بتونه با خودش کنار بیاد رویا رو فراموش کنه یه مدته مدام به هر بهانه ایی اقا رضا و رویا میگن عقد کنید .به خدا اینها دنبال مهریه گرفتنن. من با ارش صحبت میکنم. اگر الان عقده ارش بود یا حداقل صیغه نامش محضری بود بیچارمون میکرد. بیا بریم کنارش بشینیم. من نیام بهتره، اون ذهنیت خوبی نسبت به من نداره، تو برو همین حرفها رو بهش بزن. اتفاقا بر عکس، سر شب به من میگفت من فکر میکردم کتی یه ادم بیعقل وحسوده اما الان فهمیدم نه، اونطورهام که فکر میکردم نیست. خیلی از من و تو دانا تره سپس دستم را گرفت و مرا به حیاط برد. ان شب تا صبح هر چهتوانستم ارش را پر کردم وطبق میل خودم ساختم . سپیده صبح که بالا زد به خانه امدیم و خوابیدیم. امیر باغچه را تا بعد از ظهر به نیما سپرد. ارش هم میلاد را راهی باشگاه نمود و هر سه خوابیدیم. با صدای زنگ ایفن از خواب ناز و شیرین برخاستم شاسی ایفن را زدم با دیدن تصویر رویا متحیر ماندم. همچنان که فکر میکردم در را باز کنم یا نه صدای ارش دلم را تکاند. کیه کتی؟ به طرفش چرخیدم و گفتم رویاست. کمی به ایفن خیره ماند. من هم به ارش خیره ماندم. مدتی بعد گفت باز کن درو ببینیم چی میگه بلافاصله اطاعت امر کردم. رویا وارد خانه شد و تیز به طرف ساختمان امد ارش در را باز کرد و به او خیره ماند. رویا با دیدن ارش اواز گریه را سر دادو گفت دیشب تا صبح پلک روی هم نزاشتم. من با تو دلی شروع کردم ارش، من اومده بودم که با تو بمونم نیومده بودم که به این زودی ازت جدا شم‌. ارش سرش را پایین انداخت و گفت دیگه راهی هم برای برگشت گذاشتی اشکهایش بی امان جاری شدو گفت من از همه جا رونده م ارش. تو منو نمیخوای، خانواده م به چشم یه ادم خرابکار نگام میکنند.بابام دیشب کلی با من دعوا کرده .مامانم چه سرکوفتهایی که به من نمیزنه.از همه بدتر اوا هم واسه من داره ادای عقلا رو در میاره. ارش اهی کشیدو گفت الان
عسل 🌱
#پارت199 🦋پر از خالی🦋 از حرفهای بابا عصبی شدم‌ . هرچه رشته بودم پنبه کرد. برای اینکه وجهه م در مق
🦋پر از خالی🦋 بحث با انها بی فایده بود برخاستم و به حیاط رفتم. بعد از اینهمه تلاش و کوشش باز رویا برگشت. جای شکرش به این باقی بود که لااقل امیر حواسش جمع شد و دیگر قصد ازدواج با گیتی را نداشت. کمی در حیاط قدم زدم این وضع و اوضاع زندگی نبود که من داشتم. یاید فکری اساسی به حال خودم کنم. یا درس و دانشگاهی یا حرفه و کاری ، این که هر روز بخواهم به این که رویا چه میکند و ارش چه میگوید فکر کنم . اینده ایی برایم در نمی اید تا بابا اینجاست باید مجوزی از او مبنی بر درس یا حرفه ایی بگیرم. ساعت ده شب بود که بابا و ارش به خانه امدند. از رنگ و روی ارش پیدا بود که اوضاع بر وفق مرادش گذشته. دست بابا رو گرفتم و گفتم شبونه نری ها بابا، من دلم شور میزنه مریم تنهاست بابا باید برم. مریم که بچه نیست،خوب یه شب هم کنار ما بخواب. نه بابا نمیشه الان که راه بیفتم سه و چهار میرسم. صبح هم کلی کار انجام نداده دارم. ‌وارد خانه شد. از بچه ها خداحافظی کرد . دستش را گرفتم دوباره اورا به حیاط اوردم و گفتم هرکس دنبال زندگی خودشه، هرکس کار و بار و فعالیت خودشو ددره، اما این وسط اینده من داره حروم میشه چرا حروم میشه بابا؟ نه درسی، نه حرفه و کاری...... یه خاستگار خوب برات اومده ، از فامیلای مریمه. پسره املاکی داره، تو کار خرید و فروشه. نه بابا من نمیخوام ازدواج کنم اهان. نمیخوای ازدواج کنی ، دوست داری راه بیفتی اینور و اونور دوست پسر پیدا کنی ابرو ببری؟ از حرف بابا جا خوردم و گفتم من دارم با شما راجع به اینده م حرف میزنم. منم دارم از ابروم دم میزنم. خیره به او ساکت ماندم و او ادامه داد همه کاره و اختیار داره تو ارشه. اگر اجازه داد درس بخونی یا دنبال کار و حرفه ایی بری، منم حرفی ندارم. اما اگر گفت نه هرچی اون امر کرد تو اطاعت میکنی . اینها را گفت و از خانه خارج شد‌. اشک از چشمانم سرازیر شد. ارش به حیاط امدو گفت چته کتی ؟ اشکهایم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم هیچی. دستم را گرفت و با نگرانی گفت بابا ناراحتت کرد؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم ولش کن از رفتنش ناراحتی؟ برای اینکه ارش بیخیتلم شود و دست از استنساقم بردارد سر تایید تکان دادم و گفتم چرا زندگی ما باید اینطوری بشه. مامانمون اینقدر زود بمیره، بابامون بره زن بگیره حتی یه شب هم نخواد که باما باشه. دستهایم را گرفت تلخ خندید و گفت ولش کن. اونم اونطوری خوشه دیگه مرا به داخل خانه برد دست و رویم را شستم. امیر رو به ارش گفت اشتی کردید؟ ارش سر مثبت تکان دادو گفت قرار شد دوماه دیگه عقد و عروسی مختصر بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون. فردا هم میرم بنگاه اینجا رو برای فروش میگذارم. میلاد گفت مهریه چی؟ بهش گفتم من چهار ده تا سکه مهرت میکنم همون اول هم بهت میدم. اول یکم جا خورد و بعد قبول کرد. فقط هم روز عروسیمون، یا در مراسم های مهم من با پدرش رو به رو میشم. هروقت دلش خواست خودش تنها بره خاگه باباش و برگرده . اونم قبول کرد
🦋پر از خالی🦋 به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش بگویم. چون میدانستم جوابش منفی است. لب تختم نشستم و به اینده فکر میکردم. صدای تق و تق در امد ارش وارد شدو گفت کتی جان بگیر بخواب عزیزم. فردا باشگاه کلی کار داریم. چند تا بیلبورد زدم اسب سوار بگیرم از فردا میان باید ثبت نامشون کنی دراز کشیدم و گفتم باشه داداش، چشم. ارش از اتاق خارج شد. فعلا عاقلانه ترین کار نزدیک شدن به ارش بود. با داداش گفتن و جانم عمرم گفتن باید در دلش نفوذ میکردم. صبح شد . سرو صدای ارش بیدارم کرد. با همراهی او به باشگاه رفتم. انگار همایون شرفی زودتر از ما در باشگاه را باز کرده بود ارش به گرمی با او احوالپرسی کرد و سپس رو به من گفت شما خوبی کتایون خانم؟ سر تایید تکان دادم و گفتم ممنون با الهه صحبت کردید؟ راستش اونروز تلفنم که با شما تمام شد یه اتفاقی افتاد که ما تا دیشب درگیرش بودیم. کنجکاو گفت چرا؟مگه چی شده؟ خدارو شکر به خیر گذشت. .سر تایید تکان دادو گفت شکر خدا
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اونروز که ما از خونتون رفتیم و بعدش مادرم برگشت خونتون سینا بهم زنگ زدو گفت من فروغ و راضی میکنم تو اصلا فکرش را هم نکن که این حرفها رو زده. من گفتم تو دخالت نکن سینا من اگر بخوام اونو با نارضایتی بگیرم هیچ احتیاجی به اجازه تو و راضی کردن تو ندارم. تلفنش راهم قطع کردم بعد که تورو انداخت تو ماشینش و اورد اینجا من فهمیدم تورو اورده که به خواسته خودش برسه برای همین هم زدمش . اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد امیر تچی کردو گفت اینهارو نگفتم که گریه کنی بهت گفتم که بدونی من حرفهاتو باور نمیکنم. حتی من به این دلیل تورو بردم نمایشگاه اون یارو میخواستم بدونم دستش با اون مرتیکه توی یه کاسه ست یا نه که فهمیدم نه اون مرتیکه با ازدواج تو و پسرش مخالفه . با سیناهم زدو بندی نداره. در مورد سینا من حرفهاتو باور نمیکنم. الان سینا کجاست؟ خانه رو فروخته رفته ترکیه نخیر . خونه رو درسته فروخته ولی ترکیه نیست فریبا گفت رفته به فریبا هم دروغ گفته. پول خونه رو گرفته سه ماه پیش بردگذاشت بانک که وام بگیره بعد از ایران بره. وامو گرفت ولی پولو به باد داده. الانم خانه همون زنه که میخوان باهم برن ترکیه سمت خانی اباده متحیر گفتم همه حرفهات دروغه پاشو ببرمت اونجا نشونت بدم که دروغ نمیگم. نگاهم را از امیر گرفتم و گفتم چرا اینکارو با من کرد؟ چون به ذره ذره اون پول احتیاج داشت‌ فر یبا رو هم پیچونده به اونم پولی بابت جهیزیه ش نمیده چون دیگه پولی نداره که بده. ترکیه هم نمیتونن برن . لبم را گزیدم و گفتم آبروی فریبا پیش امیر مجتبی و خانواده ش میره از حرفهایی که بهت زدم چیزی به کسی نگو بابام اونو وکیل کرد که پول جهیزیه سیسمونی مارو بده به خاطر همین خونه رو به نامش زد. چرا به فریبا نباید بگم آدرسش و بده ما باید حقمونو از اون بگیریم. ولش کن بگذاربره دنبال زندگیش امیر مجتبی زن گرفته خودشم خونه زندگیشو ردیف کنه همینطور من . اون پول حق من و فریباست دیگه پولی نیست که بهتون بده حالا که اینقدر نامرده ادرسش و بده من بدم به فریبا . حق نداشته اینکارو کنه اینهارو نگفتم که شر درست بشه گفتم که بدونی یه عمر فریبا از اونها حرف بشنوه و خجالت بکشه؟این انصافه ؟ امیر به من خیره ماندو من گفتم خدارو خوش میاد که بابام اونو وکیل کنه جهیزیه سیسمونی مارو بده که ما سربلند باشیم بعد من سکوت کنم فریبا یه عمر حرف بشنوه ؟ امیر سرش را پایین انداخت و من با گریه گفتم من از سر اجبار و ناچاری که نه پول دارم و نه جایی که برم .با تو ازدواج کنم تو این برخوردهارو با من بکنی من دستم به هیچ جا بند نباشه؟ امیر سرش را بالا اوردو گفت من میخوام با تو زندگی تشکیل بدم فروغ اینها چیه که میگی؟ این زندگیه؟ منو ببری بندازی جلوی سگ؟
با دیدن عکس خودم سوار بر دوچرخه شکه شدم، انگار سطل اب سردی روی سرم ریختند. نگاهی به بالای صفحه انداختم با دیدن عکس ستاره ترسم تشدید شدوبا صدای لرزان گفتم _بخدا با مرجان بودم سرم را بالا گرفتم بند بند وجودم از نگاه فرهاد لرزید به عنوان اخرین دفاعیه گفتم _ببخشید فرهاد دندان قروچه ایی رفت و گفت _دروغ پشت دروغ ، داری حالم و از خودت بهم میزنی حرف فرهاد ترس دربدری به جانم انداخت، نگاهی به او و خانه اش انداختم اگر مرا هم مثل ستاره طلاق میداد باید به روستا باز میگشتم. اشک در چشمانم جمع شد یاد لحظه های خوشی که با او بودم افتادم، یاد محبت هایش، یاد قربان صدقه هایی که به من میرفت. خانه عمه مقابل چشمم امد ، تنهایی در به دری ، ارباب بهجت. فریادش تنم را لرزاند _مگه بهت نگفتم گریه نکن با پشت دست به صورتم کوبید و گفت _گریه نکن اشکهایم را پاک کردم حاضر بودم کتک بخورم اما مرا از خانه اش بیرون نکند. بغض داشتم. پر استرس نگاهی به او انداختم و گفتم _منو نمیبخشی؟ با فریاد گفت _نه نمیبخشم. با دلخوری نگاهش کردم. صورتم میسوخت، پلک زدم قطرات فراری اشکم را سریع پاک کردم فرهادقلیان میکشید. شلنگ قلیانش راروی میز گذاشت و گفت _برو یدونه از قرص هامو بیار. برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و بازگشتم. قرص را خوردو برخاست با ترس چند قدم عقب رفتم، از کنارم رد شدو گفت _خوبه اینقدر میترسی و اینکارهارو میکنی. از داخل گاو صندوق اتاق پدر و مادرش گوشی تلفن خانه را اورد وصل کرد ، چرخید و رو به من گفت _از صبح تو استرسم، نکنه اتفاقی برات بیفته نتونی به من خبر بدی، گوشی تلفن خانه رامیگذارم سرجاش ، اما وای به حالت اگر به شهرام و مرجان زنگ بزنی سرم را پایین انداختم و گفتم _چشم _از اون چشم همیشگی هات؟ با شرمندگی گفتم _ زنگ نمیزنم.