#پارت201
🦋پر از خالی🦋
#پارت200
🦋پر از خالی🦋
به نظرم حق با تو ومیلاده رویا به درد ارش نمیخوره.
پوزخندی زدم و گفتم
منحرف بزنم به من میگن تو از اب گل الوده ماهی......
کلامم را بریدو گفت
توهم دست بردار دیگه
سرم را پایین انداختم و امیر گفت
من قرار فردا شب خاستگاریمو کنسل کردم
متعجب به امیر نگاه کردم و امیر ادامه داد
گیتی هم یکی مثل رویاست. حق با تو بود ، گیتی به درد ازدواج با من نمیخوره
خدارو شکر تو اینو فهمیدی لااقل
رویا هم به درد ارش نمیخوره. اما کاش بتونه با خودش کنار بیاد رویا رو فراموش کنه
یه مدته مدام به هر بهانه ایی اقا رضا و رویا میگن عقد کنید .به خدا اینها دنبال مهریه گرفتنن.
من با ارش صحبت میکنم.
اگر الان عقده ارش بود یا حداقل صیغه نامش محضری بود بیچارمون میکرد.
بیا بریم کنارش بشینیم.
من نیام بهتره، اون ذهنیت خوبی نسبت به من نداره، تو برو همین حرفها رو بهش بزن.
اتفاقا بر عکس، سر شب به من میگفت من فکر میکردم کتی یه ادم بیعقل وحسوده اما الان فهمیدم نه، اونطورهام که فکر میکردم نیست. خیلی از من و تو دانا تره
سپس دستم را گرفت و مرا به حیاط برد. ان شب تا صبح هر چهتوانستم ارش را پر کردم وطبق میل خودم ساختم . سپیده صبح که بالا زد به خانه امدیم و خوابیدیم. امیر باغچه را تا بعد از ظهر به نیما سپرد. ارش هم میلاد را راهی باشگاه نمود و هر سه خوابیدیم.
با صدای زنگ ایفن از خواب ناز و شیرین برخاستم شاسی ایفن را زدم با دیدن تصویر رویا متحیر ماندم.
همچنان که فکر میکردم در را باز کنم یا نه صدای ارش دلم را تکاند.
کیه کتی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
رویاست.
کمی به ایفن خیره ماند. من هم به ارش خیره ماندم. مدتی بعد گفت
باز کن درو ببینیم چی میگه
بلافاصله اطاعت امر کردم. رویا وارد خانه شد و تیز به طرف ساختمان امد ارش در را باز کرد و به او خیره ماند. رویا با دیدن ارش اواز گریه را سر دادو گفت
دیشب تا صبح پلک روی هم نزاشتم. من با تو دلی شروع کردم ارش، من اومده بودم که با تو بمونم نیومده بودم که به این زودی ازت جدا شم.
ارش سرش را پایین انداخت و گفت
دیگه راهی هم برای برگشت گذاشتی
اشکهایش بی امان جاری شدو گفت
من از همه جا رونده م ارش. تو منو نمیخوای، خانواده م به چشم یه ادم خرابکار نگام میکنند.بابام دیشب کلی با من دعوا کرده .مامانم چه سرکوفتهایی که به من نمیزنه.از همه بدتر اوا هم واسه من داره ادای عقلا رو در میاره.
ارش اهی کشیدو گفت
الان
عسل 🌱
#پارت200 🦋پر از خالی🦋 به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش
#پارت201
🦋پر از خالی🦋
من با مادرم صحبت کردم. به هیچ عنوان حاصر نیست که دنبال الهه بره
کمی لبم را جویدم و گفتم
چرا فراموشش نمیکنی؟
ابروهایش را متعجب بالا دادو گفت
چی؟
الهه رو فراموش کن برو دنبال زندگیت. اون به درد شما نمیخوره اگر برگرده هم دوباره همون اش و همون کاسه س، دوباره جنگ و جدل و بحث
همایون خیره به من ماندو گفت
نه من مادرمو راضی میکنم.
والا اقا همایون منم اگر جای الهه بودم..... البته ببخشیدا.
همایون سرش را پایین انداخت و گفت
حق باشماست.
شما باید بری مشکلتو با مادرت حل کنی ، نه الهه هر کس دیگر رو هم بگیری با وجود مادرت و اخلاقهاش نمیتونی باهاش زندگی کنی
شما میگی الان من با مادرم چیکار کنم.
برو بهش بگو من اینقدر سن دارم. دختر مورد علاقه م هم الهه س، میخوام باهاش زندگی کنم. همچنانکه در خدمت تو هستم ولی چون متاهلم باید شرایط منو درک کنی.
همایون خیره به من گفت
امشب بازم باهاش حرف میزنم.
در باز شد و دو دختر با ظاهری جلف و غرق در ارایش وارد شدند.
همایون و ارش روی کاناپه ها نشستند. به من سلام کردند و من هم پاسخ شان را دادم.
برای ثبت نام کلاس اومدیم.
لبخند روی لب هایم انداختم و گفتم
مبتدی یا حرفه ایی؟
مبتدی ، تا حالا اموزش ندیدیم.
سر تتیید تکان دادم و به یکی از انها که نگاه خیره و به نظرم هیزش روی ارش بود گفتم
شماهم مبتدی؟
سر تایید تکان دادو من گفتم
اصلا تاحالا اسب سوار شدی؟
سرش را به علامت نه بالا دادو من گفتم
تا حالا از نزدیک اسب دیدی؟
خنده جلفی کرد وگفت
بگم نه مسخره م میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم
از اسب ترس نداری؟
نمیدونم.
ارش برخاست و گفت
تا همایون حرفهاشو با تو تموم کنه من این خانم ها رو میبرم داخل اسطبل و یه اسب اموزشی میدم سوار شن.
ناز چشمی امدم و گفتم
بله، بفرمایید.
#پارت201
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوب بگو جه غلطی کرده بودی که من میخواستم اینکارو کنم دیگه
امیر من مجبور شدم تو خونه تو بمونم. من داشتم دست و پا میزدم برم با کسی که میخوامش ازدواج کنم. چرا نمیفهمی؟ تو میگی چون صیغه تو شدم نباید میرفتم سراغ اون ولی من رفتم چون یه دنیایی تو ذهنم ساخته بودم که خرابش کردن.
حالا رفتی نتیجه ت چی شد؟
از امیر رو گرداندم امیر گفت
بابای اون نمیزاره بیاد تورو بگیره فروغ با حقیقت روبرو شو. اون اگر تورو میخواست حرفهاتو باور میکرد .
همه چیز بر علیه منه
چرا خودتو به خریت میزنی؟ من تورو دوست دارم از خطاهات گذشتم. شاید عصبانی هم شدم . شاید بقول خودت برخورد بد هم باهات کردم. جلوی سگ هم بردم بندازمت ولی در اخر نشستم روبروت و میگم دوستت دارم. میخوام باهات زندگی تشکیل بدم. میخوام خانم این خونه و این عمارت و زندگی باشی. نه باهات دوست بودم نه اشنایی قبلی باهات داشتم. یه دختر دایی و پسر عمه بودیم که عید به عید هم ودیدیم. چطور اون با چهارسال دوستی و اونهمه اشنایی حرف تورو قبول نمیکنه؟ چون نمیخواد رو یه سری چیزها پا بگذاره.
من رب و روب ادم هارو در میارم . کارم اینه شغلم اینه. اگر تو باور کردی که اون سر این مسائل احمقانه دورت خط کشیده خیلی احمقی . نخیر فروغ جان. حتماباباش گفته یا من یا اون دختره اونم قید تورو زده . چون باباشه که براش کافه زده. باباشه که میخواد بهش خونه بده. باباشه که باید براش زن بگیره. باباشه که باید حمایتش کنه. چون اون بدون باباش هیچی نیست.
هردوساکت شدیم. امیر برخاست به پذیرایی رفت سیگار و فندکش را برداشت پشت پنجره ایستادو یک نخ روشن کرد.
حرفهای امیر زیاد هم بی ربط نبود یاد جمله اشکان زمانیکه پدرش مغازه رابرایش اجاره کرده بود افتادم.
بابام اگر نباشه من هیچی نیستم. حمایتهای بابام منو به اینجا رسونده. درسم شغلم ماشین زیر پام من هرچی دارم از اون دارم. کافه رو میزنم به پشتوانه اون اگر نچرخه و نصرفه بابام هست. حمایتم میکنه.
امیر سیگارش را کشید و سپس گفت
. تو هم همین حالا انتخاب کن. یا بمون اینجا و فردا عروسی میگیریم و زندگی میکنیم یا یه پولی بهت میدم برو واسه خودت زندگی کن . هرجایی هم که کمک خواستی روی من حساب کن
به امیر نگاه کردم قدم به قدم جلو امدو گفت
من تورو دوست دارم. خیلی خاطرت برام عزیزه . زدن این حرف برام خیلی سخته. از صبحه که دارم با خودم کلنجار میرم که این حرفهارو بهت بزنم یا نزنم. دیدم نامردیه که بهت نگم. وجدانم قبول نکرد . نمیخوام تو با اجبار و از سر ناچاری زنم بشی چند دفعه هم این حرف و بهت زدم الانم برای اخرین بار این فرصتو بهت میدم که انتخاب کنی. اگر منو نمیخوای بهت یه پولی میدم برو هرکار دلت میخواد بکن . یه واحد اپارتمان با اسباب اثاثیه کامل در اختیارت میگذارم. نامردم اگر حمایتت نکنم یا زیر حرفهام بزنم. ازدواج هم خواستی بکنی جهیزیتم میدم. اما اگر دوست داری بمون باهم زندگی کنیم.
#پارت201
از روی کاناپه بلند شد نزدیک امد خواستم عقب بروم پایم به عسلی خوردتعادلم را از دست دادم و افتادم، دستش را بر کمرش زدو گفت
_بلند شو
ارام برخاستم
ساعد دستم را گرفت
بلند ناله ایی کردم وگفتم
_ای دستم
دستم را رها کرد
دست دیگرم را گرفت و گفت
_بیا
مرا به اتاق پدر مادرش برد چمدانها انجابود در چمدان را باز کرد محتویات داخلش را با خشم روی زمین خالی کردو بلندگفت
_اینها مال تو بی لیاقته
ارام ارام از او فاصله گرفتم به دیوار که رسیدم به سمتم چرخید
نزدیکم امدو گفت
_چرا حرفمو گوش ندادی؟
سرم را پایین انداختم
سیلی فرهاد مرا به کنسول کنارم کوباند دست چپم را مقابل صورتم گرفتم احساس کردم گوشم سنگین شده.
دستم را از مقابل صورتم پایین اوردو گفت
_جواب بده چرا حرف گوش نکردی؟
سعی در رها سازی دستم داشتم، فرهاد دستش را بالا بردخودم را جمع کردم وگفتم
_غلط کردم فرهاد ببخشید
_اون که سرجای خودشه، خفه خون نگیر چرا حرف من و گوش ندادی؟
نفسم را حبس کردم وگفتم
_اشتباه کردم الان جوابی ندارم.
نگاه فرهاد رنگ تهدید گرفت و گفت
_پوستتو میکنم عسل. نمیزارم لنگه مادرت بشی
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_با مادرم چی کار داری؟
مرا رهاکرد از اتاق خارج شدو با فریادگفت
_تو لیاقتت اینه که تو خونه حبس بشی، تو لیاقتت اینه که هر روز کتک بخوری.
اشکهایم را پاک کردم پوست صورتم به شدت میسوخت در اینه نگاهی به خودم انداختم یک طرف صورتم سرخ بود.
سوغاتی هایم را نگاه کردم اما جرات دست زدن نداشتم.
روی زمین نشستم با فریاد گفت
_گمشو بیا بیرون
برخاستم از اتاق خارج شدم وسط خانه ایستاده بود، خواستم ارام از کنارش رد شوم و به اشپزخانه بروم سد راهم شد گوشی اش را مقابلم گرفت و گفت
_ببین، هردقیقه داره عکس هاتو واسه من میفرسته.
نگاهی به گوشی اش انداختم عکس های سفره خانه را دیدم .
فرهاد روی عکس زوم کردو گفت
_روسریت از جلو تا فرق سرت عقبه
سپس مشت محکمی به کمرم کوبید تعادلم برهم خورد و روی زمین افتادم لگدی به پهلویم زد نفسم بند امد دستم را به پهلویم گرفتم از درد چشمانم را بستم وگفتم
_ولم کن فرهاد
فرهاد یکی از مو خرگوشی هایم را گرفت جیغی کشیدم و با زجه گفتم
_ولم کن دیگه، من یه اشتباهی کردم الان دارم میگم غلط کردم گ*ه خوردم ببخشید، دست از سرم بردار دیگه
بلندم کرد موهایم را رها کردو گفت
_هر غلطی دلت بخواد میکنی بعدهم ببخشید
دست به پهلویم گرفتم درد امانم را بریده بود با گریه گفتم
_با ببخش یا از خونه ت بندازم بیرون
مشت فرهاد به دهانم خورد محکم به دیوار کوبیده شدم خون در دستم پر شد با دیدن خون از ترس ساکت شدم احساس کردم دندانهایم لق شده
فرهاد نزدیکم امدو گفت
_من از اینجا بندازمت بیرون بری مثل مادرت شی.
خیره به چشمان فرهاد ساکت ماندم
فرهاد ادامه داد
_از دیروز تاحالا این بار دومته که داری اسم طلاق و جدایی رو میاری، خبریه؟ کسی و پیدا کردی؟
چشمانم گرد شدو گفتم
_من؟
_اره تو میخوای از اینجا کجا بری؟
سکوت کردم
فشار دستش زیر گلویم بیشتر شدو گفت
_جواب بده بخدا میکشمت عسل،
_خانه عمه م
گردنم را رهاکرد دستش را بالابردسیلی اش را بادست راستم مهار کردم درد عجیبی مرا فراگرفت روی زمین افتادم و از درد فریاد میزدم، لگدی به ران پایم کوبیدو گفت
_خفه شو صدا ازت نیاد حروم*زاده.
کمی از من فاصله گرفت و گفت
_به فکر این افتادی طلاق بگیری بری دنباله روی کارهای عقب مونده ننت شی ؟ کور خوندی یا ادم میشی یا میمیری، این که من بزارم عین مادرت...