#پارت200
🦋پر از خالی🦋
به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش بگویم. چون میدانستم جوابش منفی است.
لب تختم نشستم و به اینده فکر میکردم. صدای تق و تق در امد ارش وارد شدو گفت
کتی جان بگیر بخواب عزیزم. فردا باشگاه کلی کار داریم. چند تا بیلبورد زدم اسب سوار بگیرم از فردا میان باید ثبت نامشون کنی
دراز کشیدم و گفتم
باشه داداش، چشم.
ارش از اتاق خارج شد. فعلا عاقلانه ترین کار نزدیک شدن به ارش بود. با داداش گفتن و جانم عمرم گفتن باید در دلش نفوذ میکردم.
صبح شد . سرو صدای ارش بیدارم کرد. با همراهی او به باشگاه رفتم. انگار همایون شرفی زودتر از ما در باشگاه را باز کرده بود ارش به گرمی با او احوالپرسی کرد و سپس رو به من گفت
شما خوبی کتایون خانم؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
ممنون
با الهه صحبت کردید؟
راستش اونروز تلفنم که با شما تمام شد یه اتفاقی افتاد که ما تا دیشب درگیرش بودیم.
کنجکاو گفت
چرا؟مگه چی شده؟
خدارو شکر به خیر گذشت.
.سر تایید تکان دادو گفت شکر خدا
عسل 🌱
#پارت200 🦋پر از خالی🦋 به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش
#پارت201
🦋پر از خالی🦋
من با مادرم صحبت کردم. به هیچ عنوان حاصر نیست که دنبال الهه بره
کمی لبم را جویدم و گفتم
چرا فراموشش نمیکنی؟
ابروهایش را متعجب بالا دادو گفت
چی؟
الهه رو فراموش کن برو دنبال زندگیت. اون به درد شما نمیخوره اگر برگرده هم دوباره همون اش و همون کاسه س، دوباره جنگ و جدل و بحث
همایون خیره به من ماندو گفت
نه من مادرمو راضی میکنم.
والا اقا همایون منم اگر جای الهه بودم..... البته ببخشیدا.
همایون سرش را پایین انداخت و گفت
حق باشماست.
شما باید بری مشکلتو با مادرت حل کنی ، نه الهه هر کس دیگر رو هم بگیری با وجود مادرت و اخلاقهاش نمیتونی باهاش زندگی کنی
شما میگی الان من با مادرم چیکار کنم.
برو بهش بگو من اینقدر سن دارم. دختر مورد علاقه م هم الهه س، میخوام باهاش زندگی کنم. همچنانکه در خدمت تو هستم ولی چون متاهلم باید شرایط منو درک کنی.
همایون خیره به من گفت
امشب بازم باهاش حرف میزنم.
در باز شد و دو دختر با ظاهری جلف و غرق در ارایش وارد شدند.
همایون و ارش روی کاناپه ها نشستند. به من سلام کردند و من هم پاسخ شان را دادم.
برای ثبت نام کلاس اومدیم.
لبخند روی لب هایم انداختم و گفتم
مبتدی یا حرفه ایی؟
مبتدی ، تا حالا اموزش ندیدیم.
سر تتیید تکان دادم و به یکی از انها که نگاه خیره و به نظرم هیزش روی ارش بود گفتم
شماهم مبتدی؟
سر تایید تکان دادو من گفتم
اصلا تاحالا اسب سوار شدی؟
سرش را به علامت نه بالا دادو من گفتم
تا حالا از نزدیک اسب دیدی؟
خنده جلفی کرد وگفت
بگم نه مسخره م میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم
از اسب ترس نداری؟
نمیدونم.
ارش برخاست و گفت
تا همایون حرفهاشو با تو تموم کنه من این خانم ها رو میبرم داخل اسطبل و یه اسب اموزشی میدم سوار شن.
ناز چشمی امدم و گفتم
بله، بفرمایید.
عسل 🌱
#پارت201 🦋پر از خالی🦋 من با مادرم صحبت کردم. به هیچ عنوان حاصر نیست که دنبال الهه بره کمی لبم را
#پارت202
🦋پر از خالی🦋
ارش به همراه ان دو خانم از دفتر خارج شدند ، اینقدد ذهنم درگیر انها بود که از حرفهای همایون چیزی متوجه نشدم کلافه با خودم گفتم
تو چی میگی پسره ی بچه ننه، حیف از الهه نباشه با تو زندگی کنه، منم اگر جای الهه بودم از تو جدا میشدم.
سپس سرفه ریزی کزدم و گفتم
اقا همایون، شما الهه رو واسه چی میخوای برگردونی؟ مادرت که اونو نمیخواد، اونم که باهات کنار نمیاد ، شماهم که مادرت و ترجیح میدی پس واسه چی میخوای اونو برگردونی، برای خودت جنگ روانی درست نکن .
نه، این حرف و نزن کتی خانم. من الهه رو دوست دارم. چون مادرم ناراحتی قلبی داره نمیخوام ناراحتش کنم.
پوزخندی به همایون زدم و گفتم
حالا تلاشتو بکن دیگه، الهه شرط و شروطش و بهتون گفته. خدا شاهده که اصلا راضی به برگشت نبود اینقدر من اصرار کردم این شرایط رو گذاشت.
صدای زنگ گوشی همایون نجاتم داد . برخاستم و از دفتر خارج شدم اهسته اهسته به طرف اسطبل رفتم و از دور نظاره گر انها شدم. صدای قهقهه خنده انها همه جا را پر کرده بود. ان زکی برای بالا رفتن از اسب از بازوی ارش استفاده میکرد. و انگار ارش هم بدش نیامده بود.
دلم میخواست جلو برم و هر دو انها را با ناخن هایم تکه تکه کنم.
صدای میلاد کمی ریز مرا ترساند
چی کار میکنی
تکانی خوردم و گفتم
اون دو تا برای ثبت نام اومدن ، ارش و نگاه کن
میلاد کنارم ایستاد لبخند عمیقی روی لبهایش بود. سپس رو به من در حالیکه ته صدایش خوشحالی بود گفت
الان اگر من اینکارو میکردم چی به من میگفت؟ هر از چندگاهی من اون دختره رو میارم اینجا اسب سوار شیم ارش از دماق من در میاره
نگاهی به میلاد انداختم و با پوزخند گفتم
من اگر اینکارو میکردم چی به من میگفتید؟
حالت جدی به خودش گرفت و گفت
برگرد برو دفتر.
با کلافگی گفتم
نه، اقای شرفی اونجاست مخمو خورد بسکه حرف زد.
میلاد خندیدو گفت
چرا؟
مرتیکه بچه ننه. هم خدا رو میخواد هم خرما رو ، الهه که از سرش زیادیه، یه دختر چوپون از ته یه روستای دور افتاده هم با اون زندگی نمیکنه .
میلاد خندیدو گفت
برو تو دفتر مواظب اونجا باش
راهم را کج کردم و به طرف دفتر رفتم
#پارت
🦋پر از خالی🦋
به دفتر بازگشتم اقای شرفی با گوشی اش سرگرم بود به احترام من برخاست و گفت
ارش کجاست؟ من میخوام برم ، بیاد خداحافظی کنم
الان میاد ، رفت اون خانم هارو راهنمایی کنه.
صدای زنگ تلفن ارش بلند شد با دیدن نام رویا لبم را گزیدم ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
مکثی کرد و گفت
سلام. من شماره ارش و مگه نگرفتم؟
متوجه نیش کلامش شدم نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
بله، ولی ارش نیست .
اهان، اونوقت کجا تشریفدارن؟
گوشیش تو دفتره خودش رفته به کار اموزهای جدیدش اسب هارو نشون بده.
مکث رویا مرا به شک انداخت . سپس گفت
کتی جان
بله
کار اموزهاش کین؟
گوشه لبم را گزیدم و گفتم
تو قطع کن. من الان گوشیشو میبرم میدم دستش.
باشه خداحافظ
ارتباط را قطع کردم و برخاستم از دفتر خارج شدم و به اسطبل رفتم از دور صدای خنده هایشان می امد. جلوتر رفتم دختری که روی اسب نشسته بود روسری برسرش نبود. و ان دوتای دیگه یکی همگام با ارش قدم میزد و ان یکی در حال فیلمبرداری از دوستش که روی اسب نشسته، بود.
جلوتر رفتم ارش نیشش تا بنا گوشش باز بود و با دختر همگام شده اش صحبت میکرد . در دلم گفتم
ارش خاک برسرت کنند. چشمت به سه تا دختر افتاده از خودت در اومدی.
با دیدن من نیشش را بست و گفت
جانم.
نگاهی به ان سه انداختم و گفتم
خانمت زنگ زد کارت داشت گفت گوشی و ببر بده به ارش.
دختر کنار دستیش اوهی کشید و با قهقهه گفت
پس اقا متاهلن .
سپس هر سه شان خندیدند. جلوتر رفتم دهنه اسب را از دست ارش گرفتم گوشی را به دستش دادم و اسب را سرجایش بردم و گفتم
لطفا پیاده شید. واگر قصد ثبت نام دارید با من بریم دفتر.
هرسه شان به دنبال من راهی شدند ارش هم گوشی به دست سرگرم صحبت با رویا بود. در میانه راه فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم
شما برید دفتر من الان میام.
مسیرم را از انها جدا کردم و به سمت پشتدفتر رفتم . این موجود تو مخی همایون دست بردار من نبود . هرجا که میرفتم گویا زودتر از من انجا را فتح کرده و به نام خودش زده.
تا خواست حرفی بزند اشاره کردم
هیس
به سمت پشت دفتر رفتم و گوشه ایی نشستم از پنجره نیمه باز دفتر گوش ایستادم یکی از انها گفت
فیلمو برای رویا فرستادی؟
نه هنوز .
یکم صبر کن از اینجا بریم بعدا
ان یکی که روی اسب بود گفت
ساکت شید یه وقت اینجا شنود داشته باشن.
از دفتر فاصله گرفتم. الان اگر به ارش جریان را بگویم حرفم را باور نمیکند . به ناچار به دفتر رفتم و گفتم
خوب خانم ها ثبت نام نمیکنید؟
ان یکی که فیلم را میگرفت گفت
من که نمیتونم ، اسب هاخیلی بلند بودند من میترسم.
نگاهم به گوشی در دستش افتاد ان را داخل کیفش نهاد که من گفتم
الان اقا میلاد و صدا میکنم شما رو ببره اسب های نژاد پونی رو ببینید، اونها چون کوتاه تر هستند فکر کنم خوشتون بیاد.
سپس با تلفن باشگاه شماره میلاد را گرفتم و گفتم
میلاد جان، عزیز یه لحطه بیا این خانم ها رو ببر اسب های پونی را نشونشون بده
همونها که الان با ارش بودند؟
اره دیگه نوبتی نیست مگه ؟
میلاد قهقهه ایی زد و گفت
الان کدهارو برات اس ام اس میکنم.
کد چی؟
بیا خانم ها منتظرن.
ارتباط را قطع کردم و برای میلاد نوشتم
حواستو جمع کن اینها از طرف رویا اومدن.
مدتی بعد میلاد وارد دفتر شد سلام کرد و انها پاسخش را دادند. نگاهی به دخترها انداختم. میلاد به نسبت ارش جذاب تر و جوان تر بود. و معمولا خوش لباس و معطر میگشت . با خوشرویی انها را به دنبال خود دعوت کرد که من گفتم
اگر موافق باشید منم باهاتون میام.
همه نسبت به امدن من بی میل بودند. برخاستم و با انها راهی شدم. تمام حواسم به گوشی خانم فیلمبردار بود . باید هر طور شده ان را بدزدم.
وارد اسطبل شدند. میلاد اقایی در کار کردن را خیلی دوست داشت . با صدای بلند کارگرش را صدا زد تا اسبی را بیاورد. و خودش مثل جنتلمن ها ایستاده بود. یکی از دختر ها گفت
شما حتما خودتون بیشتر وقتتون رو سرگرم اسب سواری هستید که اینقدر خوش استیل هستید درسته؟
#پارت204
🦋پر از خالی🦋
لبخند ملیحی زد و گفت
من و ارشاز بچگی اسب سواری رو دوست داشتیم.
اسب را که اوردند میلاد رو به انها گفت
یکیتون سوار شید.
یکی از انها خنده کنان گفت
وای چه اسب کوچولویی توان من و داره
با سر حرف او را تایید کرد . هوش و حواسم پیش فیلمبردار بود. گوشی اش را از جیبش در اورد با نگاه تیزم قفل گوشی اش را حفظ کردم سرگرم فیلم گرفتن که شد
رو به فیلمبردار گفتم
شما لطفا سوار شید.
هینی کشیدو گفت
وای نه من میترسم.
اصلا ترس نداره .
سپس دستش را گرفتم و گفتم
این اسب اموزشیه، نترس
گوشی اش را درون جیبش گذاشت سوار اسب که شد در یک ان گوشی اش را از جیبش زدم و به داخل استین مانتویم انداختم .
قلبم گروپ گروپ میزد. وای که اگر الان زنگ بخورد یا متوجه نبود گوشی اش شود چه جوابی باید بدهم.
سرمرا تیز به طرف بیرون اسطبل برگرداندم و گفتم
بله
میلاد که انگار از مرحله پرت بود گفت
کسی صدات نکرد
رو به او گفتم
اسب و نگه دار ارش داره صدام میزنه
سپس رو به بیرون گفتم
اومدم داداش .
میلاد دوباره گفت
صدات نکردها
یکی از ان دخترها گفت
راست میگه صدات نکرد
بزار برم یه سر بزنم.
با سرعت از اسطبل خارج شدم. و گوشی را سایلنت کردم و لای شمشادها انداختم و به داخل اسطبل بازگشتم و گفتم
حق باشماها بود. کسی صدام نکرد.
در جواب نگاه تمسخر امیز ان چهار نفر پوزخندی زدم و سرجایم بازگشتم که دخترک از اسب پایین امد و گفت
من که خیلی خوشم اومد.برم فکرهامو بکنم حتما ثبت نام میکنم.
دستی به جیب مانتویش کشید و گفت
گوشیم کو؟
سپس کمی خودش را وارسی کرد و گفت
بچه ها گوشیم نیست
میلاد با نگاهش روی زمین به دنبال گوشی میگشت .یکی از انهاگفت
میترا جون تو کیفت و ببین.
الان داشتم عکس مونا رو میگرفتم.
من هم روی زمین مثلا پیگیر گوشی او بودم که میترا گفت
ندا شماره منو بگیر.
همچنان که سرگرم گشتن بودم. صدای ندا امد که گفت
داره بوق میخوره.
میترا با نگرانی گفت
گوشی من که سایلنت نبود.
مونا که انگار از بقیه تیز تر بود رو به من با نکته سنجی گفت
شما از اینجا رفتی و برگشتی مطمئنی کسی صدات میزد؟
خودم را به خنگی زدم و رو به او سری تکان دادم و گفتم
هان....
دستش را برکمرش زد و گفت
با دارو دسته کرو کور ها که طرف نیستی
ارام گفتم
منظورتون چیه؟
منظورم کاملا واضحو روشنه. یه دفعه گفتی صدام میزنند و پریدی بیرون گوشی دوست ماگم شد.
میلاد صدایی کلفت کرد و گفت
یعنی میگی خواهر من گوشی و برداشته؟
بله من همینو میگم.
میلاد اسب را به طرف جایش هی کرد و گفت
بفرمایید بیرون لطفا این وصله ها به ما نمیچسبه.
صدایش به جیغ تبدیل شدو گفت
بریم بیرون؟ گوشیمونو بدید تا بریم.
میلاد رو به او با اشمیزاز گفت
برو بیرون بابا، اومدید اینجا یک ساعته وقت مارو گرفتید الانم مدعی گوشی شدید.
رو به میترا به ارامی گفتم
عزیزم میشه یه بار کیفتو بگردی شاید داخل کیفت باشه
میترا باگریه کیفش را باز کرد و گفت
نه بخدا نیست.
#پارت205
🦋پر از خالی🦋
ندا و مونا جیع میزدند و میلاد را بمباران حرف کرده بودند.
ارش و همایون سراسیمه وارد اسطبل شدند. و من که اصلا برایم مهم نبود چه میگویند و چه میشنوند فقط نگاه میکردم. و خرسند از این بکدم که اگر پیامی از جانب روبیا در ان گوشی بیابم. نور علی نور میشود.
توصیحاتشان که تمام شد. همایون پوزخندی زد و گفت
این خانمی که شما داری بهش میگی دزد گوشی پولش از پارو بالا میره.
خندیدم و گفتم
اشکال نداره.گوشیت گم شده من میفهمم ناراحتی ولی باور کن من برنداشتم. اصلا من هی و حاضر اینجا بیا من و بگرد. مانتومم که خدارو شکر جیب نداره.
ندا گفت
تو از اینجا رفتی بیرون.
من یک دقیقه هم بیرون نایستادم. میخوای برو بیرون و بگرد.
هر سه از اسطبل خارج شدند. دل تو دلم نبود . زیر لب دعا دعا میکردم که پیدا نشود.چون اگر پیدا میشد من با عکس میترا سوار بر اسب پونی محکوم به دزدی میشدم.
همایون به دادم رسید و گفت
خانم برو ببین گوشیتو کجا انداختی
میترا حرصی شد و گفت
مونا زنگ بزن ۱۱۰ اون گوشی باید پیدا بشه.
ارش تچی کرد و گفت
لاالله الا الله. از کار و زندگی ما رو وا اوردند.
شماره ۱۱۰ را که گرفتند ادرس را دادند. من با خوشرویی به انها گفتم
اینجا هوا گرمه خسته میشید. بریم داخل دفتر بشینیم تا پلیس بیاد.
همایون دنبال حرفم را گرفت انها را به دفتر بردم برایشان شربت سفارش دادن و رو به میترا که در حال اشک ریختن بود کفتم
عزیزم. باور کن گوشی تو دست مننیست.اما اگر تو واقعا بر این باوری که من گوشیتو برداشتم . من پولشو همین الان بهت بدم.
سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاککرد که میلاد گفت
بی خود. مگه شهر هرته، یک ساعته اومدن اینجا به اسم کلاس ثبت نام کردن دارن مفتی اسب سوار میشن . حالا پولم بگیرن و بعد برن؟
ندا گفت
اقا میلاد درست صحبت کن.
میلاد رو به او گفت
دختر خالم
#پارت283
🦋پر از خالی🦋
که نیستی میلاد صدام میکنی، ملکی هستم.
سرش را پایین انداخت .مونا گفت
حالا هر اسمی که داری حق اهانت نداری
صدای اژیر پلیس در دلم زلزله بر پا کرد. نکند پلیس محل را تفتیش کند؟ نکندانها بفهمند که من اینکار را کردم؟
اما خوشبختانه پلیس صحبتهای دو طرف را گزارش کرد و از انها خواست که با کارتن گوشی پیگیر شوند. سپس برای ختم ماجرا از باشگاه بیرونشان کرد.
انها که رفتند ارش گفت
عجب سلیته هایی بودند.
میلاد رو به ارش گفت
یه لحظه کتی فکر کرد تو داری صداش میزنی اومد بیروت تین قشقرق و بر پا کردند ها
رو به ارش گفتم
وقتی از پیش تو امدند یکیشون به اون یکی داشت میگفت
فیلمها رو برای رویا فرستادی؟ یکیشون گفت نه اون یکی گفت صبر کن از اینجا بریم بعدا
ارش متعجب گفت
رویا؟
سر تایید تکان دادم و سپس به صندلی م تکیه کردم. نگاه عاقل اندر صفیه ایی به ارش انداختم. پوزخندی زد و رو به همایون گفت
یعنی خدا نکنه که کتی با یکی لج شه، الان اگر بارون هم بیاد کتی میگه رویا از بیرون داره اب میپاشه رو ما.
همایون قهقهه ایی زد و گفت
کتایون خانم باید من و ببخش ولی به هر حال خواهر شوهر است دیگر.
خندیدم و گفتم
اگر بهتون ثابت کردم چی؟
ارشرو به من گفت
اخه چه فیلمی باید برای رویا بفرستن؟
فیلم قهقهه خنده تو و اونها رو. فیلم اینکه اجازه میدادی اونها لمست کنند.
باشه تو ثابت کن هرچیتو بگی من قبول دارم.
در حضور اقای شریفی حرف زدی ها
باشه دیگه.
اگر من ثابت کردم. اونوقت ماشینم و ازاد میکنی
خندیدو گفت
تو ثایت کن من برات هواپیما میخرم.
عسل 🌱
#پارت283 🦋پر از خالی🦋 که نیستی میلاد صدام میکنی، ملکی هستم. سرش را پایین انداخت .مونا گفت حالا
#پارت284
🦋پر از خالی🦋
لبخند موذیانه ایی زدم و گفتم
اقاهمایون شما شاهدی دیگه
همایون سر تایید تکان داد ، برخاستم و از دفتر خارج شدم ان سه نفر هم برخاستند و لای در ایستادند. از لای شمشادها گوشی را در اوردم صدای خنده همایون امد که گفت
خدایی خواهر زرنگی دارید، من جای شماها ببودم بدون مشورت با چنین خواهری هیچ کاری نمیکردم.
میلاد گوشی را که در دستم دید با غیض گفت
خیلی خری کتایون
با غرور به او نگاه کردم و گفتم
خر تویی که وقتی من میگم ارش داره صدام میکنه میگی نه صدا نیومد.
وارد دفتر شدم و روی کاناپه نشستم. هر سه بالای سرم جمع شدند. ارش گفت
این که پترن میخواد
بلدم.
الگو را کشیدم و صفحه باز شد شماره رویا را گرفتم و تماس را برقرار کردم نام رویا جون که روی صفحه افتاد ارتباط را قطع کردم و به صفحه پیامک او رفتم شماره رویا در سر لیست بود. با صدای بلند خواندم .
ترو خدا حواستونو جمع کنید. اون خواهر افریته ش خیلی تیزه، هرچی میکشم زیر سر اونه.
ارش گوشی را از دستم گرفت ، گوشه ایی رفت و سرگرم خواندن پیامها شد. سپس گوشی را روی کاناپه ها انداخت و با اخم به روبرو خیره ماند. میلاد قهقهه خنده ایی زدو با اهنگ رو به ارش قری دادو گفت
چشم بازارو در اوردی با این انتخابت.
ارش با کلافگی رو به میلاد گفت
خفه شو اعصاب ندارم.
همایون روبرویم نشست و گفت
تو از کجا فهمیدی؟
گوشه لبم را گزیدم و رو به ارش گفتم
طبق قول و قرارمون الان باید ماشین من و ازاد کنی
نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
تا گل الوده، ماهیتو بگیر.
متعجب گفتم
تو قول دادی اقا همایون هم شاهده.
همایون گفت
راست میگه دیگه مرد و مردونه سر حرفت وایسا
حالا فکر کردی کار خوبی کردی؟ من و تو این مخمصه گیر انداختی
پوزخندی زدم و گفتم
اگر من نفهمیده بودم که رویا انگ خیانت بهت میچسبوند. عکس هم ازت داشت، دختره هم میومد و میگفت اره با تو رابطه داره و دوسته میخواستی چیکار کنی؟
الان چیکار کنم؟
هیچی گوشی و خاموش کن بنداز سطل اشغال به روی رویا هم نیار فقط زنتو بشناس. از این به بعد هم حواستو جمع کن تا چشمت به دختر مختر میفته از خودت در نیا
خنده همایون و میلاد ارش را جریح کرد و گفت
چرا ضر مفت میزنی من کجا از خودم در اومدم.
عزیزم. از خودت در اومده بودی دیگه. صدای خنده ت باشگاه و برداشته بود. دست دختره رو گرفتی نشوندی رواسب . اون یکی هم که به بهانه اسب اومده بود تو بغلت......
کلامم را برید و گفت
ببند دهنتو، من داشتم به این نیت که کلاس ثبت نام کنن تبلیغات کارمو میکردم.
پس زنگ بزن به صاحب گوشی بگو گوشبت افتاده بوده روی زمین. پیداش کردیم.
ارش از من رو برگرداند و گفت
ببند بابا دهنتو
عسل 🌱
#پارت284 🦋پر از خالی🦋 لبخند موذیانه ایی زدم و گفتم اقاهمایون شما شاهدی دیگه همایون سر تایید تکان
#پارت 285
🦋پر از خالی🦋
بعد برخاست و از داخل گاو صندوق سوئیچ ماشین من را در اورد و ان را به طرفم گرفت و گفت
بفرما اینم قول و قرار من.
صدای زنگ موبایل ارش همه را کنجکاو کرد نگاهی به صفحه انداخت و گفت
رویاست.
میلاد گفت
ارش ترو خدا، بکشونش اینجا گوشی و بزاریم جلوی روش و روبرو کنیم.
خیلی دلم میخواست این اتفاق بیفتد.اما برای اینکه خودم را خراب نکنم حرفی نزدم.
ارش نگاهی به من انداخت و گفت
نظر تو چیه؟
علارغم میل باطنی م گفتم
به نظر من ، اگر میخوای باهاش باشی دلیلی نیست که روبرو کنی.
میلاد با غیض گفت
یعنی یه درصد ممکنه تو هنوز بخوای با اون بمونی؟
ارش گوشه لبش را گزید و گفت
نبزارید یکم فکر کنم.
میلاد پوزخندی زد و گفت
ایکیوسان تو این هفته چقدر دست رویا برات رو شده. من نمیدونم چرا بازم میخواهیش
از در مهربانی جذب ارش بیرون امدم و با چهره و لحنی لطیف گفتم
خوب دوسش داره دیگه
میلاد گفت
الان خودت نخوندی بهت گفته بود عفریته ؟
اشکال نداره،خدا کنه باهم خوب باشن بزار من و فحش بدن.
ارش نفس پرصدایی کشید و گفت
درستش میکنم.
میلاد با لحنی جدی رو به ارش گفت
اگر قصد ادامه زندگی باهاش داری ، اگر من جای تو بودم بابت اینکارش مفصل باهاش دعوا میکردم. الان صداش میکردم اینجا و هرچی از دهنم در میومد بهش میگفتم یه کتک مفصل هم بهش میزدم. اگرهم قصد ادامه باهاش داری زودتر عقدش کن گوشش و بگیر بتمرگونش تو خونه که اینقدر غلط اضافه نکنه.
ارش سرش زا پایین انداخت سپس سوئیچش را برداشت و گفت
من میرم الان میام.
برخاستم و گفتم
کجا؟
بروم بیارمش اینجا.
به دنبال ارش راهی شدم ، دستش را گرفتم و از دفتر خارجش کردم و گفتم
داداش، نری اشتباهی کنی که خودت محکوم شی ها
هزار تا دری وری به تو گفته، برو اس ام اس های اون دختره رو بخون
اونها مدعی شدن که من گوشیشونو دزدیدم. اگر تو بخوای اینکارو کنی در واقع منو محکوم میکنی
پس چیکار کنم؟
فکری کردم و گفتم
ادن دختره خیلی دنبال گوشیش بود. شمارمو بهش دادم صبر کن به من زنگ میزنه خبر گوشیش و بگیره. من درستش میکنم. به حرفهای میلاد گوش نده. بزنیش و دعواش کنی فایده نداره. دست روش بلند کنی محکومی.
ارش به من خیره ماند و من ادامه دادم
بسپرش به من.
ارش صورتش را خاراند و گفت
یعنی به روش نیارم؟
نه، خیلی عادی باهلش رفتار کن. ارش جان اون فیلمها به ضرر خودت تموم میشه.
ارش سر تایید تکان داد و به دفتر بازگشت.
گوشی را برداشتم و خاموش کردم .
میلاد از دفتر خارج شد. همایون گفت
ولی کتی خانم دمت گرم. خیلی با این کارت حال کردم. اگر مشکل منم با درایتت حل کنی. یه سوری بهت میدم فراموش نشدنی
لبخندی زدم و گفتم
اخه اقا همایون مشکل شما فقط به دست خودت حل میشه.
با درماندگی گفت
چیکار کنم؟
ارش گفت
کتی موافقی بریم با مادرش صحبت کنیم.
حرصم را پشت ذوقم مخفی کردم. دلم میخواست لیوان مقابلم را توی صورت ارش بکوبم. گفتم
شاید بتونیم مادرتونو راضی کنیم.
همایون با اشتیاق گفت
ابجی به خدا یه سرویس طلای سنگین برات میخرم.
#پارت189
🦋پر از خالی🦋
همه ساکت شدیم. همایون گفت
الان بریم بامادرم صحبت کنیم؟
با کلافگی برخاستم و گفتم
پاشو بریم من این دوتا رو اشتی بدم اقا همایون ولمون کنه
ارش و همایون خندیدند. و برخاستند. سوار ماشین همایون شدیم و به خانه مادرش رفتیم.
همایون جلوی در ایستی کردو گفت
من داخل نیام بهتر نیست ؟
اخمی کردم و گفتم
اینقدر از مادرت نترس.
نه ترس نیست، احترامه
خوب اینقدر هم دیگه احترام نزار
ارش خندیدو گفت
بیا بریم تو
وارد شدیم. پیرزنی قد بلند و با اقتدار در اشپزخانه ایستاده بود.
سلام کردیم و وارد شدیم. رو به همایون گفت
ارش خان و که دیده بودم ایشون نامزدشه؟
لبخندی زدم و گفتم
نه من خواهرشونم.
همایون برایمان چای و شیرینی اورد و به من اشاره کرد صحبت کن
سرفه ریزی کردم و گفتم
عزیز خانم غرض از مزاحمت اقا ارش از ما خواسته که بیاییم با شما صحبت کنیم که اگر شما صلاح بدونید یا اجازه بدهید الهه خانم را برش گردونیم .
عزیز خانم اخمی کرد و گفت
چرا من اجازه بدم؟
به هر حال شما صاحب اختیارید، مادر اقا همایونید و اختیار همه چیز در دست و اجازه شماست.
عزیز خانم که از لحن من خوشش امده بود با لبخند سر تاییدتکان داد. من ادامه دادم
اقا همایون که دیگه مارو کچل کرد اینقدر از دوری الهه خانم برامون ناله کرد.
عزیز خانم اخم ریزی کرد و گفت
مگه من گفتم طلاقش بده که من اجازه بدم بره بیارش؟
البته که شما هیچ وقت راضی به این وضعیت نیستید به هر حال ارزوی هر پدر و مادری سرو سامون گرفتن بچه هاشونه.
عزیز خانم کمی به من خیره ماندو سپس گفت
تو چه دختر فهمیده و با کمالاتی هستی.
سپس نگاهی به همایون انداخت و گفت
تو چنین کسی در اطرافیانت هست و بازم دنبال اون دختره سر خود و خود خواه هستی؟
سرم را پایین انداختم لبم را گزیدم. اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم . عزیز خانم ادامه داد
ول کن اون دختره ی بی اصل و نصب و با همین خواهر دوستت ازدواج کن.
سرم را بالا اوردم همایون سرخ شده بود. گفتم
نه عزیز خانم اقا همایون الهه خانم را دوست داره
با اشمئزاز گفت
از بس بی لیاقته. چند روزه مخ من و خورده از بس که گفته، الانم رفته تو رو اورده که وساطتت کنی؟
خندیدم و گفتم
خوب دله دیگه، وقتی یه جا گیر کنه دیگه گیر کرده.
کمی به همایون خیره ماندو گفت
برو برش گردون. ولی خونه من نیارش.
سپس مکثی کرد و گفت
من نبینمش.
همایون گفت
نمیخوام تو با دل چرکینی این حرف و بزنی.
دیگه چیکارت کنم؟
سرفه ریزی کردم و گفتم
حق با همایونه، چون به هر حال شما تجربه ت بیشتر از ما جوون هاست. نه اینکه زن و شوهر اولویت های اول زندگی هم هستند و احترام پدر و مادر واجبه. به این خاطر اقا همایون دوست داره رضایت قلبی مادرش تو انتخاب اولویت اول زندگیش باشه
نگاه مر موزانه ایی به من انداخت . نفس پرصدایی کشید و گفت
تو خیلی جلبی
قهقهه ایی زدم و با حالت عامیانه گفتم
عزیز جون ترو خدا رضایت بده اقا همایون الهه رو برگردونه صبح به صبح میاد دفتر و باشگاه و ....
سپس نگاهی به ارش و همایون انداختم ، انها هم خندیدند. رو به عزیز خانم ادامه دادم
خلاصه نگم برات
عزیز خانم با زیرکی خندیدو گفت
الان از من چی میخواهید؟
از بزرگتر ، بزرگتری میخوان دیگه، اگر اجازه بدید با یه دسته گل و جعبه شیرینی بریم خانه پدر الهه خانم و ..
ابروهایش را بالا دادو گفت
من هزار سال هم این کارو انجام نمیدم
پس تکلیف دل بی قرار پسرت چی میشه؟
نگاهی به همایون انداخت و رو به من گفت
مادر جان. تو اگر بچه داشته باشی ببینی داره میره خودشو بندازه توی چاه.نمیری جلوشو بگیری؟ هر چقدر هم که گریه زاری کنه و دلش بخواد بره تو چاه تو اجازه نمیدی
خیره به عزیز ماندم.تو به هیچ عنوان اجازه این وصلت را نمیدهی و اگر این دو بخت برگشته به هم بازگردند تو بازهم با این اخلاقت زندگیشان را بهم میزنی.
رو به همایون ابرویی بالا دادم و گفتم
به نظر من فایده نداره. مادرتون راضی به این وصلت نیست.
همایون که انگار در حال غرق شدن است شروع به دست و پازدن کرد و رو به مادرش گفت
الهه چاهه؟ اون زن منه، دوسش دارم . چرا متوجه نمیشی
با اخم رو به همایون گفت
تو اونو طلاق دادی ، ادم بالا اورده خودش و یه بار دیگه نمیخوره.
تو باعث شدی من طلاقش دادم.
چرا؟ چون اومدی بیمارستان تا من عمل کنم؟ دوست داری من برم اسایشگاه و تو هم با اون هرزه هرجایی بری زیر یک سقف و..
همایون بر افروخته شد صدایش را بالا برد و گفت
حرف دهنتو بفهم مامان
چهره عزیز خانم از فریاد همایون حالت درد گرفت و گفت
واسه من گردن کشی میکنی بی شرف؟
ارش برخاست دست همایون را گرفت و گفت
بیا بریم بیرون . چرا قاطی میکنی؟
همایون در حالیکه توسط ارش به بیرون کشیده میشد رو به مادرش گفت
بابا من چهل سالمه. هم سن و سالهای من بچه هاشون هفده هجده سالن. تو با حسادت و دخالت من و پاچوندی ، بسه
عسل 🌱
#پارت189 🦋پر از خالی🦋 همه ساکت شدیم. همایون گفت الان بریم بامادرم صحبت کنیم؟ با کلافگی برخاستم و
#پارت190
🦋پر از خالی🦋
هرچی به احترام مادر و پسری خودم و خوردم و دم نزدم.
ارش همایون را از خانه بیرون برد. عزیز خانم گفت
اره کتایون خانم. من نمیزارم اون بره الهه رو برگردونه، چون لج کردم. چون اون دختره از دماق فیل افتاده، اهل قیافه گرفتنه فکر میکنه از من سر تره، پسر من و برده صاحب شده.
سپس سرفه ایی کرد و انگار نفسش بند امد برخاستم که برایش اب بیاورم. عزیز خانم رنگش سیاه شد. لحظه ایی چهره الهه جلوی چشمم امد. کیفم را در دستم گرفتم . دو دل بودم که رهایش کنم یا نه. که با یاد اوری چهره همایون وقتی التماس میکرد و به هر دری میزد تا کسی بتواند به الهه برساندش. و نا امیدی اکنونش. و خود خواهی عزیز خانم.
نفس پرصدایی کشیدم و به او خیره ماندم. در سرفه هایش غرق بود و قلبش را میفشرد. و چنگ میزد. نزدیک به هفتاد یا شاید هم بیشتر سن داری، میخواهی زنده بمانی که چه؟ تو عمر خودت را کردی . و حالا نوبت همایون و الهه است تا در نبود تو کمی عاشقی کنند و از بودن هم لذت ببرند.
از خانه انها خارج شدم و عزیز خانم را با ملک الموت تنها گذاشتم.
در را که بستم، دلم برای همایون سوخت، دوست نداشتم در اینده احساس کند زندگی اش با الهه به قیمت مرگ مادرش تمام شده. ارام و با لبخند گفتم
راضی شد. شما که رفتید بهم گفت شب گل و شیرینی میگیریم و میریم خانه بابای الهه
همایون خیره به من متحیر ماند و سپس گفت
واقعا
سر تایید تکان دادم. دور خودش چرخید و گفت
ابجی نوکرتم. خواهری و در حقم تموم کردی ، همین امروز برات سرویس طلا رو میخرم. و تا عمر داری رو من حساب کن. هر چقدر هم نوکریتو کنم بازم مدیونتم
به حال سادگی او خندیدم. و تصمیم گرفتم سرویس طلایی که همایون برایم میخرد را به نیت شادی روح او صدقه بدهم.
سوار ماشین که شدیم ولوله به جانم افتاد نکند حمله قلبی را رد کند و بعد به همایون بگوید کتی به من کمک نکرد؟
شانه ایی بالا دادم و با بی تفاوتی گفتم
اگر هم نمرد ، من سفت و سخت ادعای اورا رد میکنم و گردن نمیگیرم.
همایون تا به انتهای خیابان رفت سپس مشت محکمی به فرمان کوبیدو گفت
لعنت به این دلم.
.سپس خیابان را دور زد و به طرف خانه بازگشت. ارش گفت
چیکار میکنی؟
باهاش بد حرف زدم. عذاب وجدان دارم بریم از دلش در بیاریم.
از شدت استرس پشت سرم تیر میکشید. همایون پیاده شدو گفت
کتایون خانم شماهم بیا بریم. من باید جلوی شما ازش معذرت بخوام.
از ماشین پیاده شدم در را که باز کرد زانوانم شروع به لرزیدن کرد. مرا به داخل تعارف زد وارد خانه شدم و با دیدن ان صحنه هینی کشیدم و گفتم
عزیزجون....
عزیز خانم با صورت روی زمین افتاده بود همایون توی سر خود کوبید و گفت
یا پیغمبر مادرم .
با کمک همایون او را برگرداندیم. خوشبختانه چشمانش بسته بو و نفس نمیکشید. همایون با صدای بلند گفت
ارش......بیا مامانمو ببریم بیمارستات.
فکری کردم . بیمارستان نزدیک بود. نباید اجازه دهم اورا به بیمارستان ببرند چون ممکن بود احیایش کنند.
رو به همایون گفتم
سریع زنگ بزن به اورژانس بیمارو نباید تکون داد
ار ش واد خانه شد همایون با هق و هق گریه گفت
ارش ترو خدا کمک کن ببریم بیمارستان.
رو به ارش با نگرانی گفتم
نه،سریع زنگ بزن اورژانس ما نباید تکونش بدیم.
تا امدن اورژانس همایون یک دل سیر گریست. و پزشک اورژانس، بعد از معاینه ملافه ایی را روی صورت عزیز خانم انداخت.
همایون میگریست. من هم برای گم کردن رد مسیرم اشک میریختم اما در دلم از اینکه همایون و الهه میتوانند باهم وصلت کنندمیخندیدم. برخاستم . به گوشه ایی رفتم شماره الهه را گرفتم مدتی بعد گفت
جانم کتایون خانم.
بدون سلام و احوالپرسی گفتم
عزیز خانم مرد. اقا همایون حالش خیلی بده.
متحیر گفت
چی؟
بغض را در صدایم انداختم و گفتم
فوت شد. اگر میتونی بیا خونه عزیز خانم.
ارتباط را قطع کردم. لحظاتی بعد از سردخانه امدند تا او را ببرند. چشمم به در خشک شد دوست داشتم الهه سریع بیاید و روح عزیز خانم برای اخرین بار از اینکه او در کنار همایون قرار گرفته بچزد.
با امدن او اشکهایم را روان کردم. الهه بالای سر عزیز خانم امدو گفت
چی شده همایون؟
همایون با دیدن او نمیدانست بخندد یا بگرید ذوق زده اما توام با گریه گفت
اومدی الهه؟ مامانم از دست رفت.
الهه که انگار از این مرگ راضی باشد خیلی سعی دلشت خودش را غمگین نشان دهد. ارام و مصنوعی اشک میریخت.
May 11
#پارت1000
🦋🦋🦋پرازخالی🦋🦋🦋
رمان پر از خالی یکبار رایگان در کانال گذاشته شده وحالا اشتراکیه .
اگر میخوای رمان جذاب. جالب. هیجان انگیز و متفاوت تر از هرچی رمان که تا حالا خوندی رو بخونی. میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو دریافت کنی.
رمان ۱۰۰۰ پارت داره 🥰
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم.
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید.
@fafaom
بسم الله الرحمن الرحیم
وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُون وماهوَاِلّا ذِکرلِلعالَمیِن
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
این رمان اشتراکی میباشد و شما فقط یک چهارم از ان را رایگان میخوانید و برای خواندن ادامه ان باید هزینه پرداخت کنید
#پارت۱
💝💝💝 رمان زیبای شقایق
اقای قاضی مگه نمیگن مهریه عندالمطالبه س؟ من نه وکیل دارم نه راه و چاه بلدم. من فقط میخوام هم مهریه م رو بگیرم. هم از شر این اقا راحت بشم.
مهرداد برخاست و با حالت بدی گفت
شرو که تو واسه من درست کردی قدر نشناسه نفهم.
من قدر نشناسم بچه ننه.....
قاضی روی میز کوبید و گفت
ساکت باشید ببینم چتونه اخه
مهرداد گفت
اقای قاضی احترام به مادر ایرادی داره؟
نخیر، از واجباته خیلی هم کار خوبیه
این خانم من از حسادتش که من مادرمو دوس دارم وبهش محبت کردم. میخواد از من طلاق بگیره.
قاضی رو به من گفت
چرا دخترم ؟ چی شده که میخوای جدا بشی
اقای قاضی تا روز زن میشه، بلافاصله میره بهترین کادو ها رو برای مادرش میخره، انگار نه انگار من زنشم. تولد شمسی و قمری و میلادی مامانش و یادشه اونوقت تولد منو یادش میره. سالگرد ازدواج بابای خدابیامرزش و با مادرش یادشه اونوقت سالگرد عقد خودمون و یادش رفته. از همه مخمتر ولنتاین من از صبح منتطرش بودم که الان میاد میریم باهم بیرون و حالا میاد ساعت نه شب زنگ زدم بیینم کجاست میگه مادرمو اوردم رستوران به مناسبت ولنتاین براش جشن بگیرم. من میگم تو که هنوز شیر مادرتو میخوری چرا ازدواج کردی؟
قاضی رو به مهرداددگفت
خانمت راست میگه؟
اقای قاضی من زنمو دوست دارم. اما مادرم زیاد برای من زحمت کشیده. پدر من وقتی من ده سالم بود فوت کرد مادرم منو به چنگ و دندون گرفت. با خیاطی کردن و کار کردن اینور و اونور منو به اینجا رسوند. یه کادو تولد و یه هدیه ولنتاین اینقدر مسئله مهمیه که ایشون مهریه اجرا بگذاره.
قاضی نگاهی به من انداخت و من گفتم
برای من مهمه. ایشون بچه ننه س، من نمیتومم باهاش زندگی کنم .
قاضی به هردوی ما خیره ماندو مدتی بعد گفت
براتون ده ساعت مشاوره مینویسم.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
مهریه من که مشاوره نمیخواد.
شما چون خودت نیت به طلاق داری همه مهریه بهت تعلق نمیگیره باید در اضای بخشش جزعی از مهریه ت.....
مهرداد کلام قاضی را بریدو گفت
چهارده تا سکه مهریه شه،همین امروز بهش میدم ولی طلاق نه.
از دادسرا خارج شدم. و به طرف ماشینم رفتم. مهرداد به دنبالم دویدو گفت
شقایق...
به طرفش چرخیدم و گفتم
بله
از خرشیطون بیا پایین من هنوز وقت تالارو کنسل نکردم ها. ماه دبگه عروسیمونه
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲
💝💝💝شقایق
پوزخندی زدم و گفتم
جلوی قاضی گفتی چهارده تا سکه مهریه شه همین امروز بهش میدم. مرد باش سر حرفت وایسا
حرف زدم روشم وای میستم. همین الان برو در مغازه میسپرم به طاها چهارده تا سکه بهت بده. ولی اسم طلاق و نیار
مهرداد تو وقتی عاشق مادرتی، وقتی اونو دوست داری و نمیتونی ولش کنی چه اصراری داری که با من بمونی؟
من زندگیمو دوست دارم.
تو منو دوست نداری تو مادرت و دوست داری
هر کس جایگاه خودشو داره. من تو بچگی بابام مرد. مادرم میتونست منو به پدر بزرگم بده و بره شوهر کنه ولی با بیچارگی من بزرگ کرد . از من انتطار نداشته باش ......
منم مادرم و تو هفت سالگی از دست دادم این باعث نمیشه که بخوام زندگیمو خرواب کنم بعد هم من که نمیگم مادرتو بنداز دور
تو اولین دختری هستی که وارد زندگی من شدی من بلد نیستم خیلی کارها رو انجام بدم.
چطور بلدی واسه مادر شصت ساله ت تولد بگیری؟ چطور بلدی.......
کلامم را برید و گفت
نمیخوای دست از این حسادت هات برداری
اینها حسادت نیست مهرداد ، من دلم عشق میخواد ، دلم توجه میخواد، تو تمام محبتت رو با مادرت میدی
مادر من مگه غریبه س؟ قبل از اینکه ماجرای ازدواج ما مطرح بشه عمه جونیت بود.
هنوزم عمه جونمه . هنوزم دوسش دارم ولی رفتارهای تورو نمیتونم تحمل کنم.
من قول میدم که از این به بعد خودمو اصلاح کنم. تو فقط مسخره بازیتو تمومش کن. خواهش میکنم. ما باهم فامیلیم اسممونو ننداز سر زبونها
از این ماجرای مسخره شکایت کردنت هم حرفی به کسی نزن. یه خودم اگر گفته بودی مهریه ت را میدادم احتیاجی به شکایت نبود.
بی اهمیت به او سوار ماشین شدم. این بهترین راه برای گرفتن چندر غاز مهریه م بود. مستقیم به طرف طلا فروشی مهرداد رفتم.
وارد مغازه کوچکش شدم و گفتم
سلام
طاها به احترامم برخاست و گفت
سلام خانم فهیمی خوش اومدید.
خسته نباشید.
ممنون
چشمی در مغازه مهرداد گرداندم. و گفتم
مهرداد بهتون نگفته؟
کنجکاو شدو گفت
نه، چی و باید به من میگفته؟
لطفا یه تماس باهاش بگیرید بگید شقایق اومده امانتی ایی که گفتی و بگیره.
دستش را روی چشمش نهاد و گفت اطاعت
سپس تلفن را برداشت . شماره ایی را گرفت. صدایش انقدر ریز بود که قادر به شنیدنش نبودم. ارتباط را قطع کرد و از داخل گاو صندوق جعبه ایی در اورد . با دیدن سکه های درون جعبه دلم قرص شد .
جعبه دیگری برداشت. همراه با او می شمردم. یک دو سه چهار پنج......سیزده چهارده
نفس عمیقی کشیدم. طاها جعبه را زیر میز نهاد و دسته فاکتورش را در اورد . خیره به دست او ماندم طاها پشت یک برگه فاکتور نوشت
تعداد چهارده عدد سکه تمام بهار ازادی، به جهت مهریه، تحویل خانم شقایق فهیمی شد.
فاکتور را مقابلم نهاد و گفت
اقا مهرداد گفتند اینجا رو امضا کنید.
خودکار را برداشتم کمی در دستم گرداندم فکری کردم. امضا زدم و زیرش نوشتم.
اینجانب شقایق فهیمی مهریه م را از اقای مهرداد جمالی دریافت کردم. کسی که معتقده عاشق منه ولی داره ازم رسید میگیره.
طاها خندید و گفت
جسارت منو ببخشید بنده مامورم و معذور
خواهش میکنم.
جعبه را برداشتم و از طلافروشی خارج شدم.
سوار ماشینم شدم.
نگاهی به جعبه انداختم مبلغ ناچیز تر از این حرفها بود که بشود با ان اینده ایی را ساخت. فکری به ذهنم خطور کرد. باید با این اندک سرمایه زندگیم کارو کاسبی ایی برهم زنم. با همین سرمایه کم هم میشود امورات زندگی را گذراند.
حرکت کردم و به طرف مغازه دوستم رفتم.
رویا از دوستان قدیمم بود. دختری که از هفده سالگی کار کرده بود و سرمایه اندوخته بود تا در سن بیست و پنج سالگی توانسته بود یک مزون لباس عروس را تاسیس کند .
وارد مغازه اش شدم. سرگرم صحبت با یکی از مشتریانش بود سلامی به او کردم پاسخم را دادو از من دعوت به نشستن کرد. روی کاناپه ها نشستم و به لباس عروس هایش نگاه کردم.
اه که چقدر دلم میخواست در کنار مهرداد پیراهن تور دنباله داری بر تن کنم و با او شاد برقصم و جشن شروع یک زندگی عاشقانه را بگیرم. چه برنامه هایی که برای خودم نریخته بودم. و چه زندگی رویایی در ذهنم ساخته بودم.
صحبت رویا با مشتری اش تمام شد مبلغی را کارت کشید و فاکتوری را به دست مشتری داد.
مشتری از او تشکر کرد و مزون را ترک نمود. کنارم نشست و گفت
خوبی تو؟
ممنون
نیم خیز شد و گفت
برم برات چای بیارم.
نه من هیچی نمیخورم.
اهی کشید و گفت
چی کار کردی تو؟ بالاخره مهریه ت و اجرا گذاشتی یا نه؟
سری تکان دادم و گفتم
امروز اولین جلسه دادگاهیمون بود.
مهرداد چی میگفت؟
چرت و پرت
هنوز خانواده هاتون نفهمیدن که کار به دادگاه و پاسگاه کشیده؟
نه. من که چیزی نگفتم مهرداد هم فکر نمیکنم حرفی زده باشه.
از جانب مهرداد مطمئنی؟
سری تکان دادم و گفتم
اخ
ه اگر چیزی گفته بود عمه م واکنش نشون میداد
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ه من کجام؟ مرده م یا زنده م. مگه یه طلا فروشی چقدرکار داره که اون حت
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۳
💝💝💝شقایق
فکری کرد وبا دلسوزی گفت
چیکار داری میکنی شقایق؟ تو عاشق مهرداد بودی
نمیتونم کارها و رفتارهاشو تحمل کنم. دارم از دستش روانی میشم. تمام فکر و ذکر و هم و غمش مادرشه. منم یه دخترم. دلم میخواد شوهرم عاشقم باشه، دلم میخواد اولویت اول زندگیش من باشم.
درست میشه، برید سر خونه و زندگیتون درست میشه. تغییر میکنه
نه رویا. بعید میبینم مهرداد تغییر کنه
عمه ت هم اذیتت میکنه؟
سری تکان دادم و گفتم
اصلا، از گل نازک تر به من نمیگه
پس چته تو؟
من مادر شوهر خوب و مهربون نمیخوام. من یه شوهری میخوام که بهم محبت کنه
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
از وقتی مادرم فوت شد دیگه کسی به من محبت نکرده. بابام تمام فکر و ذکرش شد سیما خانم و بچه های قدو نیم قدی که براش زایید.
شقایق جان این مسئله مال بیستو پنج سال پیشه.
تو نمیفهمی مردن متدر برای یه بچه شش ساله چه عذاب بزرگیه ،مردن مادرم کابوسیه که از بچگی با منه. ای کاش منم تو اون زلزله باهاش مرده بودم.
دستم را گرفت. اه جانسوزی به حالم کشید اشکهایم را پاک کرد و گفت
اینهارو ولش کن
سپس برخاست و گفت
صاحب ملکم جوابم کرده.
مقابل پنجره ایستادو گفت
باید یه مغازه دیگه این اطراف پیدا کنم.
حرف رویا ته دلم را روشن کرد و او ادامه داد
چند جا رو رفتم دیدم. هم بزرگن و هم پول پیش و کرایه هاشون سنگینه
هردوساکت شدیم و گفتم
رویا
به طرفم چرخید و گفت
جانم.
میای یه جا رو دونفری اجاره کنیم؟
کنجکاو گفت
چی؟
یه پولی من بزارم یه پولی هم تو، یه مغازه بزرگ و اجاره کنیم و باهم کار کنیم.
فکری کرد و گفت
مهرداد میزاره؟
اون که اجازه نمیده من کار کنم ولی میتونم خواهرم و بزارم اینجا جای خودم کار کنه
کدوم خواهرت و
شهین. هم دختر زرنگ و پرجنب و جوشیه، هم عاشق کار کردن تو مزون و سرو کله زدن با عروس هاست.
لبخندی زد و گفت
یه بار اومد اینجا یادته؟
خندیدم و گفتم
یادته تو یه روز برات پنج تا عروس گرفت؟
خندید و گفت
عوضی یه زبون داره و یه بچه زبون.
هردوساکت شدیم و من به رویا خیره بودم و او گفت
پیشنهاد بدی هم نیست. مغازه رو از وسط نصف میکنیم و با هم کار میکنیم. تو چقدر پول داری؟
مهریه م هست.
مرموز شد و گفت
گرفتی؟
من نگرفتم خودش داد.
افرین چه بچه فهمیده اییه.
با زبون خوش چهارده تا سکه رو بهم داد. ماشینمم هست اونم میفروشم.
ماشین و که مهرداد برات خریده
به ناممه. میفروشم و سرمایه کار میکنم.
اجازه میده اینکارو کنی؟
من به اجازه اون احتیاج ندارم. ماشین به اسممه و میفروشمش
اخه شر میشه. دعوا میشه
به جهنم بزار شر بشه.
بابات چی؟
به هیچ کس مربوط نیست.
متعجب گفت
بابات؟
با دلخوری گفتم
دیشب بهش میگم، بابا مهرداد منو اذیت میکنه همش به فکر مادرشه ....اصلا نزاشت حرف من تمام بشه و با کلافگی گفت شقایق ترو خدا دست از سرم بردار بزار زندگیمو بکنم. زبونت و بکن تو دهنت ،دهنتم ببند و بتمرگ سرجات.
بهش گفتم
بابا من ادمم حق زندگی دارم. مهردادتو این دوسال نامزدیمون فقط میاد هفته ایی یه شب منو میبره خونشون و به خواسته خودش میرسه صبح هم میاره پرتم میکنه و اینجا میره. من نه میدونم چقدر درامد داره، چیکار میکنه چیکار میکنه، من اصلا نمیدونم کجاست. هروقت بهش زنگ میزنم جواب منو نمیده و بعدش هزار تا بهونه برام میاره. نشد یه بار تو این دوسال من بهش زنگ بزنم و اون جواب منو بده همش اس ام اس. همش پیام. منم زنم. ازش خسته شدم.
بابام میگه
تو زبون درازی،زیاده خواهی، چیکارش داری، برای چی بهش زنگ میزنی، بتمرگ زندگیتو کن. پسره با سی و پنج سال زندگیش همه چی داره. خونه داره ماشین داره برات ماشین خریده، لباس میخره خرج و مخارجتو میده دیگه چیکار باید برات بکنه که نکرده؟
میگم بابا منو ادم حساب نمیکنه، من باید از عکس اینستا و پرو فایل مهرداد بفهمم که با مادرش رفته شمال؟ من حتما باید از تلفن خونه بهش زنگ بزنم تا جوابمو بده؟
بابام هیچ جوره به خرجش نمیره و میگه طاق اسمون سوراخ شده و بچه خواهرش افتاده پایین. به من میگه یه نگاه به سن و سالت بنداز. سی و یک سالته. دیگه ترشیدی از خداتم باشه که مهرداد اومده گرفتت.
والا تنهایی بهتر از با مهرداد بودنه لااقل ادم خیالش راحته هیچ کس نیست که ازش توقع محبت داشته باشه.
مهرداد اینجوریها که تو میگی هم نیست. پسر خوبیه.
نه رویا خوب نیست. اگر خوب بود حسرت یه غذا خوردن تو رستوران و به دل من نمیزاشت. حسرت یه خرید دونفرو رو دلم نمیزاشت.
شب جمعه به شب جمعه میاد منو میبره خونشون اگر یه مانتویی شالی چیزی به سلیقه ننش واسم خریده باشه میندازه جلومو یه شام و کوفت میکنیم و بعد هم کپه مرگمون و میزاریم تا شب جمعه بعدی. از صبح تا شب یه سوال نمیکنه ببین
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۴
💝💝💝شقایق
ی نتونه جواب تلفن بده
خودتو ناراحت نکن
نه مهرداد منو طلاق میده، نه بابام اجازه میده که من با اون زندگی نکنم. به خصوص الان که خونه زندگیمم اماده س و جهیزیه م را هم بردن و چیدن.
میخوای چیکار کنی؟
میخوام دستم تو جیب خودم باشه. میخوام خودکفا بشم. بالاخره منم یه روزی اونقدر پولدار میشم که بتونم بدون بابام و مهرداد خودم زندگی کنم.
غذایش را از داخل یخچال در اورد ان را روی اجاق گازش نهاد و گفت
دیشب ماهی سرخ کردم. تو هم که خیلی دوست داری اتفاقا زیاد هم اوردم.
من میل ندارم رویا بخور نوش جونت
میل ندارم که نمیشه باید یه لقمه بخوری
فردادمیرم سکه هارو میفروشم. ماشینم میبرم نمایشگاه میفروشمش و پولهارو میارم میدم بهت.
اخه تو جواب شوهرت و چی میخوای بدی؟
شوهرم؟ اون اصلا نمیفهمه که من ماشینو فروختم. چون پیگیر من نیست.
به بابات چی میخوای بگی؟
میگم ماشین دست مهرداده.
وقتی بفهمن چی میخوای جواب بدی؟
میگم فروختم
اگه بگن پولش کو چی میگی؟
میگم خرج کردم.
خوب چی خریدی؟ فکرهاتو بکن بعد تصمیم بگیر
به درک هرچی میخوان بگن بزار بگن.
نمیشه که شقایق جان.
اینهمه من ناراحت شدم و کسی جواب منطقی بهم نداده و ارومم نکرده یه بارهم اونها.
خودت میدونی.
نهارش را روی میز گذاشت بشقابی اورد مقداری برایم کشید و گفت
بخور
ترو خدا اذیتم نکن من میل ندارم.
غذایش را به تنهایی خورد و گفت
اول یه کاری کن
چی کار؟
برو خونه به شهین بگو من فروشنده میخوام و تو اونو به من پیشنهاد دادی
فکری کردم و گفتم
خوب؟
من نمیتونم یه مغازه بزرگ و بگردونم. اگر وسط کار شهین جا بزنه میخواهیم چیکار کنیم؟
سری تکان دادم و گفتم
چاره چیه؟
چاره؟ شهین میاد اینجا و من یه قرارداد یکساله باهاش میبندم ازش سفته میگیرم که تا یکسال باید اینجا کار کنه
اون عاشق کار کردن تو مزونه. الانم دنبال کاره خیالت راحت
کار از محکم کاری عیب نمیکنه
باشه.
یه مدت شهین اینجا کار کنه تا مطمئن بشیم که میاد
چه مدت؟
دوهفته دیگه من باید جابجا بشم. تو این مدت تو باید پول پیش برای من بیاری و بیای بنگاه یه اجاره نامه دونفره بنویسیم. بعد بری بازار یه چند تا مانکن و لباس و ......
اینکارها دست خودتو میبوسه من سر رشته ندارم. پول میدم برو هرچی لازمه بخر
من اونطوری نمیتونم سو تفاهم پیش میاد ، باهم میریم خرید میکنیم.
من تورو یه دنیا قبولت دارم رویا این چه حرفیه
چشمانش را بست و مدتی بعد باز کرد و گفت
دوستی من با تو ارزشش بالاتر از این حرفهاست که سر سنار و سه شاهی پول بهم بخوره
منم عاشق همین راست کرداریت شدم دیگه.
تا غروب کنار رویا ماندم و به خانه بازگشتم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۵
💝💝💝شقایق
شام را در کنار خانواده خوردیم. از بین جمعیت خانوادمان فقط شهین ارتباط صمیمانه ایی با من داشت. البته شهنام ده ساله بود و نمیشد زیاد روی معرفتش حساب باز کرد .
بابا و سیما به تراس رفتند تا مثل هرشب اختلات کنند و چای بنوشند.از فرصت استفاده کردم و به سراغ شهین رفتم و گفتم
شهین.
سرش در گوشی اش بود و در همان حال گفت
جانم
هنوزم دنبال کاری
دوسه تا پیدا کردم بابا نمیزاره برم
مگه چی پیدا کردی؟
گوشی اش را کنار گذاشت و گفت
یه دونه توی سایت املاک پیدا کردم میگه اونجا جای دختر نیست. منشی مطب و میگه نه ، منشی دفتر وکالت و میگه نه
رویا یه فروشنده میخواد
برق از چشمانش پرید و با ذوق گفت
واقعا؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
میگه باید باهام قرارداد دوساله بنویسه و سفته بده
این خیلی خوبه ، من عاشق کار تو مزونم.
فردا یه سر برو مزونش باهاش صحبت کن
گوشی اش را برداشت و ذوق کنان گفت
چرا فردا ؟ همین الان باهاش حرف میزنم.
الان ساعت ده شبه
خوب باشه، رویا مجرده ، اشکالی نداره که
سپس شماره اش را گرفت و قرار فردا را با او اوکی کرد. روی تختم دراز کشیدم . فردا باید برنامه ها را هماهنگ میکردم و ماشین را به نمایشگاه میبردم و میفروختم.
ته دلم لرزید جواب مهرداد را چه بدهم؟
به خودم قوت قلب دادم. اون اصلا متوجه نمیشه که من ماشین و فروختم چون اصلا منو نمیبینه. و خبری ازم نداره. شب های جمعه هم که میاد و بیرون حیاط منتظر میمونه تا من برم و سوارم کنه.
بعد از عروسی ممکنه سراغ ماشین و بگیره اونم اهمیت نداره اگر گفت ماشین کو ؟
منم میگم فروختمش. پول لازم داشتم.
میخواد چیکار کنه؟ اینهمه من حرص خوردم یه بارم اون بخوره .
از فردا که بی ماشین اومدم خونه به بابا میگم مهرداد ماشین و لازم داشته برده .
فقط خدا کنه بابا به مهرداد زنگ نزنه
خودم را به بی خیالی زدم.
چه دل نگرانی بی موردی داشتم کسی پیگیر من نبود که تحقیقی در رابطه با ماشین من بکند. و من چه خود شیفته اسمان و ریسمان را به هم میبافیدم. مگر شبهایی که بابا میگفتم پیش مهردادم و در خانه پدری رویا کنارش میماندم کسی متوجه میشد که من کجا بودم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶
💝💝💝شقایق
سری به گوشی م زدم مهرداد در وات س اپش انلاین بود.
با دلخوری به گوشی م نگاه کردم . چه میشد اگر یه پیامی هم به من میدادی.
متوجه حالتهای او نمیشدم. عمه روز خاستگاریمان گفت که مهرداد خودش خواسته بود با من ازدواج کند.
پس چرا حس دوست داشتنی از او نمیدیدم؟
شک به دلم افتاد که نکند کس دیگری را دوست دارد.
دلیلی نداشت کس دیگری را بخواهی و من را بگیری .
تلفنم را به کناری انداختم.
از اعماق وجودم دلم کسی را میخواست که مرا دوست داشته باشد و من برایش مهم باشم.
این بی تفاوتی مهرداد مرا زجر میداد.
فکر اینکه بعد از ازدواج هم او همین باشد خوره شده بود و جانم را میخورد.
عکسش را اوردم و دوباره نگاهش کردم. جذاب و مردانه بود.
دلم برایش قنج رفت. من از اول دوستش نداشتم و با صحبتهای سیما و بابا تن به این ازدواج دادم.
اما مدتی بعد چون من هیچ پسری در زندگی م نبود و مهرداد برای اولین بار تجربه ارتباط من با یک اقا را رقم زده بود حسی به او پیدا کردم که انگار دوست داشتن بود.
ته دلم را کمی صابون مالیدم .
شاید همه اینها درد دوری باشد و با اغاز زندگی ارتباطمان بهتر شود.
به هرحال شبها وقتی خسته از سر کار به خانه می اید غذایی را میخورد که من پخته م.
طلب چای و میوه را از من میکند.
شاید در خانه مشترکمان با من حرف بزند .
انجا هم تنها نیستم عمه در طبقه بالا خانه مان زندگی میکند.
او که با من مهربان است . اما چند باری که از کم محلی های مهرداد به او حرف زدم پاسخی به من نداد و فقط نگاهم میکرد . یعنی نمیتونست با پسرش صحبت کنه و بگه باید به زنش محبت کنه؟
چشمانم گرم شد و خوابم رفت. صبح با صدای شهین از خواب بیدار شدم
شقایق..... شقایق......
چشم گشودم و گفتم
چی میگی؟
بلند شو بریم مزون رویا میخوام باهاش حرف بزنم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
الان؟
اره دیگه
ساعت هشت صبحه اون ده مزون و باز میکنه
تا ما صبحانه بخوریم و حاضر بشیم ساعت ده میشه
برخاستم. و به سرویس رفتم. باید شهین را دست به سر میکردم. چون او ممکن بود متوجه فروش ماشین من بشود.
از سرویس که خارج شدم داخل اشپزخانه بود و میز را میچید. به اتاقم رفتم از داخل کمدم مدارکم را برداشتم و در کیفم پنهان کردم.
صبحانه مان را که خوردیم شهین را به مزون رساندم و گفتم
برو من کار دارم.
با دلخوری گفت
نمیای
نه، کار دارم باید برم انجام بدم.
فضولی اش گل کرد و گفت
چی کار داری؟
با کلافگی ساختگی گفتم
برو شهین دیرم شد
در حالیکه پیاده می شد گفت
نه به اینکه بیدار نمیشدی نه به حالا که دیرت شده.
در را بست و رفت . از خیابان خارج شدم و به اولین نمایشگاه رفتم . وارد ان شدم و گفتم
سلام.
اقایی خوش قد و بالا برخاست و گفت
سلام خانم خوش امدید
ممنونم.
در خدمتتون هستم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۷
💝💝💝شقایق
اطرافم را نگریستم. دوباره کاری که قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور کردم و گفتم
میخوام ماشینمو بفروشم.
نگاهی به بیرون انداخت و گفت
اون پراید سفیده س؟
سری تکان دادم و گفتم
بله
مدلش چیه؟
پنج سال پیش .
از پشت میزش کنار امدو گفت
تشریف بیارید.
از نمایشگاه خارج شد چرخی دور ماشین زد و گفت
رنگ و تصادف؟
هیچی
باید کارشناسی بشه. شما لطف کن ماشین و بزار اینجا تا کارشناسمون بیاد
فکری کردم و گفتم
کارشناستون کی میاد؟
تا ظهر میاد.
من شماره م را اینجا میزارم. لطف کنید هروقت اومد با من تماس بگیرید
با وقار و متانت گفت
بله هرجور میل شماست.
شماره م را گذاشتم و از انجا خارج شدم دوری در شهر زدم و مقابل طلا فروشی مهرداد رفتم.
از دور میدیمش که با مشتریهایش میگوید و میخندد. با حسرت نگاهش میکردم.
کاش مهربان تر بودی لعنتی. زندگی اشفته من با کمی توجه و مهربانی تو سر و سامان میگرفت.
بغص راه نفسم را بست.
یاد ان شب کزایی افتادم . مامان و بابا مثل همیشه باهم بحث و دعوا داشتند . موصوع بحثشان را یادم نبود فقط همین یادم بود که مامان دست مرا گرفت و به حالت قهر از خانه خارج شدیم.
ولوله ایی که انروز در جانم بود دوباره به سراغم امد.
عمه زهرا دوان دوان به دنبالمان امد و گفت
مهناز کجا داری میری؟
من دیگه نمیتونم رضا رو تحمل کنم دارم میرم زهرا جان.
کمی دل دل کرد و گفت
صدای دعواتون اومد پایین.
جلومو نگبر که نمیتونم بیام.
با ناراحتی به ما نگاه کرد و گفت
رضا گفت میری برو ولی شقایق و نبر.
ناخواسته دست مامان را سفت تر گرفتم و به او نزدیک تر شدم.
مامان با گریه گفت
بگو رضاخدا الهی ازت نگذره، بگو رضا الهی که یه چشمت اشک باشه و یه چشمت خون
بیا بریم خونه ما اروم که شد خودم میبرم اشتی تون میدم
من با اون اشتی بکن نیستم
الان کجا داری میری ؟
میرم ترمینال ماشین سوار میشم میرم خونه بابام. یتیم که نیستم بمونم و هر دقیقه تحمل رفتار زشت رضا رو بکنم.
عمه با التماس گفت
از خر شیطون بیا پایین مهناز به خاطر بچه ت
به خاطر بچه؟ مگه اون به خاطر شقایق کوتاه میاد که من بیام؟
اون مرده فرق میکنه ، تو مادری تو به بچه ت فکر کن
الان اومدی شقایق و ببری؟
سر تایید تکان دادو گفت
یه خدا من بی تقصیرم. من تورو اندازه خواهرم دوست دارم.
از طرف من به رضا بگو عدم سلامت روانتو به دادگاه ثابت میکنم. مهریه سنگینم و اجرا میگذارم و حضانت دخترم و قانونی ازت میگیرم.
دستش را از دست من کشید مقابلم روی زمین زانو زد اشک از چشمانم جاری شد و گفتم
مامان من و با خودت ببر
شانه هایم را در دستش گرفت و گفت
تو دختر بزرگی هستی شقایق. بفهم که من نمیتونم با پدرت زندگی کنم.
اشکهایم را پاک کرد و گفت
میرم با دایی برمیگردم و میبرمت قول میدم.
هق و هق گریه م بلند شد. چانه مامان لرزید مرا در اغوش خودش فشرد و بوسید .
هنوز گرمی اخرین بوسه مامان روی صورتم بود. سپس رهایم کرد و از کوچه خارج شد.
آن بغض برای دخترکی هفت ساله انچنان سنگین بود که تب و لرز به جانم افتاد. عمه مرا به خانه اش برد. ان شب را تا صبح گریستم و در تب سوختم. گلویم ورم کرده بود و یک قطره اب هم از ان پایین نمیرفت .
دومین شبی بود که انتطار امدن مامان و دایی را میکشیدم از نیمه شب گذشته بود که احساس کردم خانه میلرزد. عمه و شوهرش جیغ و فریاد کنان من و الیاس را از خانه بیرون بردند متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده فقط میشنیدم که زلزله امده
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂