#پارت199
🦋پر از خالی🦋
آرامش زندگی چهار نفره قشنگ ما ، قطعی میشد.
رویا که از باغچه خارج شد ارش رو به میلاد گفت
مگه نگفتم هیچ کس حرف نزنه؟
میلاد شلنگ قلیانش را انداخت و گفت
باشه ما حرف نمیزنیم. هرچی ضره تو بزن هرچی گنده تو به بار بیار ، ماهم میگیم بزرگتره و اعتراضی نمیکنیم. این سلیته چیه که میخوای بگیریش؟
ارش رو به میلاد با تهدید گفت
حرف دهنتو بفهم ها
صدای میلاد بالا رفت و گفت
تو کارهاتو بفهم ارش، یه نگاه به قیافه و تیپ و ظاهرش انداختی؟ فقط بلد بودی موهای کتی و قیچی کنی بزیزی دور؟ چطور بلدی لباسهای کتی و بریزی وسط و خوب و بدشو جدا کنی حالیت نمیشه یا خودتو به نفهمی زدی که نامزدت هزار رنگ و لعاب راه میفته تو کوچه خیابون. ماها حیثیت و ابرو نداریم ارش خان؟
امیر بازوی ارش را گرفت و گفت
تو بیا بریم بیرون من کارت دارم
میلاد ادامه داد
یکی و بگیر که ادم روش بشه بگه این زن داداش ماست. میومدی تو کلانتری میدیدیش که برای ازادی باباش داشت دست به هرکاری میزد.
ارش امیر را هل داد دوگام به طرف میلاد امد برخاستم سد راهش شدم و گفتم
با میلاد دعوا نکن باور کن ما داره خیرو صلاحتو میگه. رویا از هیچ لحاظی به تو نمیخوره.
تو ساکت شو کتی از اب گل الود ماهی نگیر.
متعجب رو به ارش گفتم
من؟
بله تو، از اون روزی که من رویا رو گرفتم تو باهاش مشکل داشتی
بی معرفت چند بار بیرون رفتن ها تون من برات جور کردم؟ چند بار با اوا هماهنگ شدم بیاد پیشت بخوابه حالا من دارم از اب گل الود ماهی میگیرم؟
میلاد سرجایش نشست و گفت
اره ماهممون بدیم. اون سلیته خانم با اون خواهر هرجاییشو و پدر بی همه چیز و بی ناموسش خوبن.
ارش با صدای بلندتری گفت
میلاد حرف دهنتو بفهم.
امیر دست ارش را گرفت و گفت
بیا بیرون.
سپس رو به میلاد گفت
ادامه نده خواهشا
ارش و امیر که رفتند ، میلاد رو به من گفت
خیلی خاک برسری اگر یکبار دیگه واسه ارش دلسوزی کنی، هرکار دلش بخواد میکنه رو دوش هممون سوار میشه اخرش هم هممون ادم بده میشیم.
سرم را پایین انداختم الان وقت گریه کردن و از حال رفتن با ناراحتی بود. چند قطره اشک از چشمانم چکاندم و سپس به هق هق تبدیلش کردم میلاد گفت
چته کتی؟
از صبحه صد هزار تا فحش خوردم و جونم لرزیده به خاطر کسی که به من گفت از اب گل الود ماهی نگیر
همزمان در باز شد ارش و امیر وارد شدند هق هقم را به حالت تنگی نفس کش دادم با انگشت سبابه به ارش اشاره کردم و خودم را سست و لش کردم و پهن زمین شدم.
#پارت200
🦋پر از خالی🦋
ارش و امیر و میلاد شتابان به طرفم امدند مرا بلند کردند و روی صندلی نشاندند خودم را به بی حالی زدم و سرم را به طرفی کج کردم.
میلاد با غضب رو به ارش گفت
این چه حرفی بود به کتی زدی؟
ارش با بی گناهی گفت
چی گفتم مگه؟
از اب گل الود ماهی نگیر. نبودی ببینی این بدبخت از صبحه چه دلسوزانه داره در حق تو خواهری میکنه اونوقت تو.....
امیر کلامش را بریدو گفت
راست میگه ارش، حرفت خوب نبود
من منظوری نداشتم بخدا
صدای گردش قاشق در لیوان نوید از درست شدن یک لیوان اب قند میداد . میلاد ارام به صورتم زدو گفت
کتی
بی حال لای چشمانم را باز کردم و گفتم
ها
بیا این اب قندو بخور
لیوان را مقابل دهانم گذاشت و گفت
بخور عزیزم.
کمی از اب قندش را نوشیدم و گفتم
بسه
ارش مقابلم نشست و گفت
منو ببخش کتی، من اعصابم خورده یه چرندی میگم. تو به دل نگیر.
صدای تق و تق در توجه ها را به ان سمت جلب کرد.
با دیدن اعظم خانم مادر رویا همه شوکه شدند. امیر در را باز کرد و گفت
بفرمایید داخل
اعظم خانم وارد شد سلام و احوالپرسی سردی با ما کرد و رو به ارش با صدای لرزان گفت
من نمی دونم امروز بین تو و رویا چی گذشته که اینطوری بهم ریختید و خانواده ها رو هم درگیر کردید. فقط اومدم اینجا ازت خواهش کنم رضا رو ازاد کنی، شوهرم مریضه تو بازداشتگاه تلف میشه.
اشک از چشمانش جاری شدو گفت
به خاطر نون و نمکی که باهم خوردیم. یه امشب و رضایت بده. صبح خودم میارمش دادسرا جلو قاضی.
ارش سرش را پایین انداخت. امیر رو به میلاد گفت
میلاد جان سریع برو کلانتری رضایت بده قال قضیه کنده شه.
میلاد کمی به امیر خیره ماندو سپس گفت
پس تکلیف فحش هایی کع.....
امیر تچی کرد و گفت
تمومش کن. اعظم خانم جای مادر ماست. اومده اینجا ، نمیشه روشو زمین انداخت
میلاد سرش را پایین انداخت پوفی کرد و گفت
رضایت میدم اعظم خانم. اما بالا غیرتن دیگه این وصلت و فراموش کن.
اعظم خانم مبهوت ماندو سپس گفت
عسل 🌱
#پارت199 🦋پر از خالی🦋 آرامش زندگی چهار نفره قشنگ ما ، قطعی میشد. رویا که از باغچه خارج شد ارش
پارتی که دیشب جا انداخته بودم🌹🦋
عسل 🌱
#پارت200 🦋پر از خالی🦋 ارش و امیر و میلاد شتابان به طرفم امدند مرا بلند کردند و روی صندلی نشاندند خ
#پارت200
🦋پر از خالی🦋
یعنی چی فراموش کن، مگه احساس دختر من بازیچه بود؟
نه احساس و غیرت و ناموس داداش ما بازیچه س، همین الان دخترتون یه مدلی اومد اینجا که من شرمم شد بگم زن داداش منه
امیر به میلاد اشاره کرد ساکت شو.
میلاد رو به امیر گفت
برو دوربین و بزن برگرده اعظم خانمببینه دخترش با چه سر و رویی اومده بود اینجا
یاد سیلی ایی که ارش به رویا زد افتادم. اعظم خانم باید ان صحنه را میدید تا بر بهم خوردن این ماجرا مهر تاییدی کوبیده شود.
امیر گفت
بس کن میلاد. راه بیفت برو رضایت بده
اعظم خانم گفت
خوب نشونم بده ببینم دخترم چطوری بوده که اقا میلاد اینقدر بهش برخورده
امیر که انگار دلش نمیخواست فیلم را نشان دهد گفت
نه اعظم خانم، ارش و رویا خودشون باید برای ادامه رابطشون تصمیم بگیرن به بقیه ارتباطی نداره
میلاد رو به امیر گفت
به من ربطی نداره نه؟ کتی که خواهرم هست. مادرم که مال من هست، من از اقا رضا به جرم فحش ناموسی و شکستن شیشه باشگاه شکایت کردم. رضایت نمیدم.
نگاهم به ارش افتاد که با بیچارگی به بحث گوش میداد. یاد ان روزها افتادم که مدیریت دعوا کردن من را به عهده گرفته بود. و من چه طور نگاه میکردم تا ببینم برایم چه تصمیمی میگیرد
اعظم خانم با گریه گفت
اقا میلاد شما رضایت بده من این وصلت و بهم میزنم.
سپس نگاهی به ارش انداخت، منتظر بود تا او در دفاع از حفظ رابطه اش حرفی بزند اما او سرش پایین بود. رو به ارش گفت
سیر شدی از دختر من؟
ارش سرش را بالا گرفت و رو به اعظم خانم گفت
ابرو و حیثیت برای من گذاشتید بمونه؟ رویا و اقا رضا دهن منو جلوی خانواده م بستن.
امیر دست میلاد را گرفت و گفت
اعظم خانم با اجازتون ما میریم کلانتری
اعظم خانم به دنبال انها راهی شد.
ساعت یک شب بود. راحت و اسوده روی تختم دراز کشیده بودم واز اینکه برادرم را از شر عفریته ایی همچون رویا راحت کرده بودم میاندیشیدم که نوری در حیاط روشن شد. ارام و اهسته پرده را کنار زدم و ارش را دیدم که چراغ الاچیق را روشن کرده و انجا نشسته . اول دلم برایش سوخت اما بعد از ان یاد شبهایی افتادم که از ناراحتی تا صبح نمیخوابیدم و هر لحظه با زخم زبانش دلم را بیشتر میشکست. یاد سر کوفت ها و کتکهایی که به من میزد افتادم. موهای بلندم که بیرحمانه قیچیشان کرد. لباسهای قشنگم که همه را دور ریخت.
صدای تق و تق در رشته افکارم را برید سرجایم نشستم و گفتم
بله
امیر لای در را باز کرداما داخلرا نگاه نکرد و گفت
کتی
بله داداش بیدارم
پاشو بیا بیرون.
برخاستم از اتاق خارج شدم و گفتم
جانم
ارش حالش خیلی بده. اگر خوابت نمیاد بیا بریم پیشش بشینیم.
اهی کشیدم و گفتم
به نظرم به تنهایی بیشتر احتیاج داره
رویا رو خیلی دوست داره، نمیتونه ازش دل بکنه
خودش باید تصمیم بگیره
#پارت201
🦋پر از خالی🦋
#پارت200
🦋پر از خالی🦋
به نظرم حق با تو ومیلاده رویا به درد ارش نمیخوره.
پوزخندی زدم و گفتم
منحرف بزنم به من میگن تو از اب گل الوده ماهی......
کلامم را بریدو گفت
توهم دست بردار دیگه
سرم را پایین انداختم و امیر گفت
من قرار فردا شب خاستگاریمو کنسل کردم
متعجب به امیر نگاه کردم و امیر ادامه داد
گیتی هم یکی مثل رویاست. حق با تو بود ، گیتی به درد ازدواج با من نمیخوره
خدارو شکر تو اینو فهمیدی لااقل
رویا هم به درد ارش نمیخوره. اما کاش بتونه با خودش کنار بیاد رویا رو فراموش کنه
یه مدته مدام به هر بهانه ایی اقا رضا و رویا میگن عقد کنید .به خدا اینها دنبال مهریه گرفتنن.
من با ارش صحبت میکنم.
اگر الان عقده ارش بود یا حداقل صیغه نامش محضری بود بیچارمون میکرد.
بیا بریم کنارش بشینیم.
من نیام بهتره، اون ذهنیت خوبی نسبت به من نداره، تو برو همین حرفها رو بهش بزن.
اتفاقا بر عکس، سر شب به من میگفت من فکر میکردم کتی یه ادم بیعقل وحسوده اما الان فهمیدم نه، اونطورهام که فکر میکردم نیست. خیلی از من و تو دانا تره
سپس دستم را گرفت و مرا به حیاط برد. ان شب تا صبح هر چهتوانستم ارش را پر کردم وطبق میل خودم ساختم . سپیده صبح که بالا زد به خانه امدیم و خوابیدیم. امیر باغچه را تا بعد از ظهر به نیما سپرد. ارش هم میلاد را راهی باشگاه نمود و هر سه خوابیدیم.
با صدای زنگ ایفن از خواب ناز و شیرین برخاستم شاسی ایفن را زدم با دیدن تصویر رویا متحیر ماندم.
همچنان که فکر میکردم در را باز کنم یا نه صدای ارش دلم را تکاند.
کیه کتی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
رویاست.
کمی به ایفن خیره ماند. من هم به ارش خیره ماندم. مدتی بعد گفت
باز کن درو ببینیم چی میگه
بلافاصله اطاعت امر کردم. رویا وارد خانه شد و تیز به طرف ساختمان امد ارش در را باز کرد و به او خیره ماند. رویا با دیدن ارش اواز گریه را سر دادو گفت
دیشب تا صبح پلک روی هم نزاشتم. من با تو دلی شروع کردم ارش، من اومده بودم که با تو بمونم نیومده بودم که به این زودی ازت جدا شم.
ارش سرش را پایین انداخت و گفت
دیگه راهی هم برای برگشت گذاشتی
اشکهایش بی امان جاری شدو گفت
من از همه جا رونده م ارش. تو منو نمیخوای، خانواده م به چشم یه ادم خرابکار نگام میکنند.بابام دیشب کلی با من دعوا کرده .مامانم چه سرکوفتهایی که به من نمیزنه.از همه بدتر اوا هم واسه من داره ادای عقلا رو در میاره.
ارش اهی کشیدو گفت
الان
#پارت146
🦋پراز خالی🦋
الان با وجود اینهمه گندی که به بار اوردی و خراب کاری هایی که کردی چه انتظاری از من داری؟
انتظار دارم منو ببخشی
ببین رویا جان، دیگه بحث بخشیدن من نیست. پدر شما اومده توی باشگاه و هرچی از دهنش در اومده به خواهر و مادر خدابیامرز من گفته
خود تو با یه سرو وضعی اومدز باشگاه که وقتی رفتی امیر و میلاد به من معترض شدند.الانمن به تنهایی نمیتونم تورو ببخشم. کل خانواده م باازدواج ما مخالف شدند.
رویا با هق و هق گریه گفت
من یه زنم، برای یه زن خیلی سخته که بیاد و عذر خواهی کنه و التماس کنه که ترکش نکنی ، اما من اینقدر دوستت داشتم که اومدم.غرورم و زیر پام گذاشتم و اومدم پیشت. من و تو این حالم ول نکن ارش، من خیلی داغونم.
تو به من بگو من جواب میلاد و چی بدم؟ دیشب به من میگه پدر زنت اومده و خواهر مارو تهدید کرده و فحش داده ،مادر خدابیامرز مارو هم.......
بابام عصبی بود فکر میکرده تو منو دزدیدی.....
مگه من ادم ربا هستم؟ مگه تا حالا خانواده تو از من بی ادبی دیدن که چنین فکری راجع به من کردند؟
به هرحال پدره دیگه، میدونست من و تو شب قبلش با هم دعوامون شده بود و من از سر لج بازی به تو رفتم بیرون وقتی من گفتم بابا ارش اومد خداحافظ گوشیم از بی شارژی خاموش شد و اونم فکر کرده که......
شب قبلش من با تو چه دعواییم شد. تو یه دفعه معلوم نشد فازت چیه و ......
رویا نگاهی به من انداخت و سپس رو به ارش گفت
میشه تنهاصحبت کنیم؟
نه عزیز نمیشه، با کاری که تو کردی تنها من نباید ببخشمت کل خانواده من تورو نمیخوان . و این مدل ازدواجی که خانواده طرف و نخوان بیشتر شبیه جنگه. و بی فایده س.
رویا اشکهایش را پاک کرد و گفت
اینها حرفهای اخرت بود؟
ارش سر تایید تکان دادو سپس گفت
اگر من و میخوای باید کتی و امیر و میلاد و راضی کنی .
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت که ارش ادامه داد
البته راضی کردن کتی سخت نیست. چون از اول هم زیاد به برهم زدن نامزدی من و تو مصر نبوده. و از دیروز تاحالا سعی داره صلح برقرار کنه ، اگر میتونی برو میلاد و راضی کن.
رویا خانه ما را ترک کرد. هم دلم برایش میسوخت و هم کاری از من ساخته بود. باید میرفت. اما در عمق چشمانش میدیدم که قصد رفتن ندارد و دوباره باز میگردد.
سه روز گذشت . کم کم این ماجرا هم مثل ماجرای من و سیاوش در حال فراموشی بود و رفته رفته هم بجز ارش یادشان رفته بود که رویایی هم بود. البته ارش هم حق داشت که فراموش نکند به هر حال رابطه عمیقی بین او و رویا بود. داستان از نامزدی گذشته بود و شبیه زن و شوهر عقدی بود.
دم دمای غروب بود و همه دور هم جمع بودیم برای شام قورمه سبزی گداشته بودم و درحال درست کردن سالاد شیرازی بودم. صدای قل و قل قلیان میلاد در خانه میپیچید . زنگ ایفن توجه هر سه مان را جلب کرد.
ماتهران کسی را نداشتیم که به سراغمان بیاید امیر برخاست شاسی ایفن را زد و گفت
بابا اومده.
میلاد تیز برخاست قلیانش را به اشپزخانه اورد زغالها را در سینگ انداخت و گفت
کتی خاموششون کن دوان دوان به اتاق خوابش رفت و قلیانش را انجا نهاد ارش و امیر میخندیدند. پنجره ها را باز کردم و کمی اسپره خوشبو کننده در هوا زدم.
امیر در را گشود هر چهار تایی به استقبال بابا رفتیم. پیر تر و شکسته تر از قبل شده بود.
صورتمان را بوسید و وارد خانه شد.
امیر گفت
چرا میای اینجا مریم و با خودت نمیاری؟
بابا سر تاسفی تکان دادو گفت
ولش کن مریم و ...
کنجکاو شدم. مریم دختری از اهالی روستا بود که پنج شش سالی از من بیشتر سن نداشت. بعد از فوت مادرم هنوز سه ماه نگدشته بود بابا به کمک دوستش با مریم اشنا شد و به شرطی که هوای مادر شدن به سرش نزند زن بابام شد. و همین موضوع باعث شد که منو برادرهایم حسابی ناراحت شویم و به قصد اعتراض خانه بابا و شهرش لاهیجان را ترک کنیم و به خانه مامان و زادگاهش تهران بیاییم. باباهم به پسرهایش سرمایه های کلان داد تا زندگی را بسازند.
رو به بابا گفتم
مگه چی شده مریم؟
فیلش یاد هندستون کرده. تا چند سال قبل از جاده چالوس پایین تر نیونده الاک از من توقع سفر خارجی داره. بهش میگم بیا باهم بریم تهران میگه بچههات من و نمیخوان ، نمیام.
کار خوبی کرد که نیومد چون ما واقعا اونو نمیخواهیم.
بابا خندید و به دنبال او همه خندیدند. میلاد یک سینی چای اورد که بابا گفت
این داستان رویا و به هم خوردن نامزدی ارش چیه؟
هرچهارتایمان از حرف بابا شوکه شدیم.
#پارت147
🦋پر از خالی🦋
همه ساکت شدیم که بابا ادامه داد
دیروز به من زنگ زده و میگه ارش دیگه منو نمیخواد من دارم دق میکنم ، من عاشق ارشم. و از این حرفها
میلاد لب به سخن گشود و هر انچهرا که باید میگفت مو به مو برای بابا توضیح داد.
بابا پوفی کرد و گفت
تو چی میگی ارش؟
ارش دستانش را به علامت سر در گمی بالا اورد و گفت
من نمیدونم باید چیکار کنم.
اگر دلت باهاشه این حرفها رو بریز دور بابا، یکم که بگذره فراموش میشه.
ارش اهی کشیدو گفت
من رویا رو دوست دارم ولی کاری که باباش کرد خیلی بد بود. البته کارهای اونروز خودشم بد بود.
به نظرم بشین باهاش حرف بزن ، براش شرایط بزار، بهش بگو شش ماه دیگه نامزد میمونی ، اگر کارهاتو ترک کرده بودی عقدت میکنم. زیاد هم مهریه ش نکن بابا. بهش بگو با اتفاقاتی که افتاده
میلاد کلام بابا را برید و گفت
یعنی چی این حرفها .اومدند هر کار دلشون خواست کردند و هر چقدر دوست داشتن فحشمون دادند سه روز گذشته یادمون بره؟
تو عقلت نمیرسه میلاد جان ، اون دختره به ارش دلبسته،خدارو خوش نمیاد به خاطر یه اشتباه اینکارو باهاش بکنید. اون به من زنگ زده میگه ارش و دوست دارم. زندگی من و درست کن ، دختر مردم ابرو و حیثیت داره ما مرد بودیم رفتیم خاستگاریش، اینکار خیلی نامردیه که یه انگ بهش بزنیم و بعد یه مدت که اسم ارش روش مونده و دست ارش بهش خورده پسش بزنیم. شماها خودتون خواهر دارید.
از حرفهای بابا عصبی شدم . هرچه رشته بودم پنبه کرد. برای اینکه وجهه م در مقابل خانواده خراب نشود و من زندگی خراب کن معرفی نشوم گفتم
#پارت199
🦋پر از خالی🦋
از حرفهای بابا عصبی شدم . هرچه رشته بودم پنبه کرد. برای اینکه وجهه م در مقابل خانواده خراب نشود و من زندگی خراب کن معرفی نشوم گفتم
نظر من با بابا موافقه، ارش که رویا رو دوست داره، رویا هم که یه بار اومد اینجا و الانم بالا رو واسطه کرده از ادب به دوره که اون بابا ر واسطه اشتی کرده ماروشو زمین بندازیم.
ارش که انگار دلش به اشتی کردن رضا بود با اشتیاق به من خیره ماندو من برای سفتکردن جای پای خودم در دل ارش گفتم
طرف حساب ما ارشه، که الان هممون میبینیم ناراحته . برای شاد شدن دل برادر خودمون باید کوتاه بیاییم.
میلاد با غیض گفت
باز دوروز از یه ماجرا گذشت همه یادشون رفت
نگاه عاقل اندر صفیه ایی به میلاد انداختم و گفتم
نه عزیزم ، من یادم نرفته ، خیلی هماز دست رویا و خانوادش ناراحتم. ولی باید احترام بابا رو نگه داریم. به خاطر ارش کوتاه بیایم.
امیر سرفه ریزی کردو گفت
روز بله برون براش پونصد تا سکه بریدید . از کجا معلوم بعد عقد همچین بامبولی راه نندازه و سکه اجرا نزاره؟
در حال مزه مزه کردن حرف چهارده سکه بودم. که بگویم یا نه . ارش پیش قدم شدو گفت
اگر بخواد با من عقد کنه من چهارده تا سکه بیشتر مهریه ش نمی کنم. مگه نمیگه قصدش زندگیه و میخواد بیاد که بمونه پس مهریه نباید براش مهم باشه. مستقل هم نمیشم. منو میلاد و امیر و کتی با همیم. اگر قصد استقلال داره همینجا قید منو بزنه . اینجا رو با اجازه بابا میفروشیم یه چهار واحدی میخریم. هر کس برای خودش زندگی کنه.
بابا سریع گفت
البته هر کس متاهل بشه جدا زندگی میکنه. این نباشه چهار روز دیگه اسباب اثاثیه بریزید و بخواهید برید تو واحد های خودتون
همه به زمین خیره ماندیم. بابا رو به ارش گفت
من الان خودم بهش زنگ میزنم یه جاباهاش قرار میزارم تو هم بیا کدورت هارو کنار بزارید.
استرس وجودم را گرفت ترس از اینکه مبادا رویا از پیامک بازی ان شب حرفی بزندو دستم رو شود را داشتم فکری کردم و دلسوزانه گفتم
ارش جان، اتفاق خیلی بد و تلخی افتاد. به هیچ عنوان دیگه راجع به مسئله دعوا و چی شد که اینطوری شد صحبت نکن بزار تموم شه بره.
بابا ادامه داد
راست میگه، تا زمانیکه تو چی گفتی و من چی گفتم وادامه بدی قائله دعوا تمومی نداره
شور و شعف در چشمان ارش موج میزد. بابا تلفنی با او در کافه ایی قرار گذاشت و با ارش رفتند.
میلاد که از اوضاع پیش امده راضی نبود گفت
خاک برسر ارش دختره سلیته پاچه پاره رو یه جور دوست داره انگار......
امیر میان کلام اوامدو گفت
خوب زنشه
کدوم زن بابا، زن ادم اونیه که عقدته و داره باهات زندگی میکنه.
امیر پوزخندی زد و گفت
ایشالا به خیر بگذره
من با ارش صحبت میکنم از این به بعد اگر رویا رو میخواد بیارش اینجا ، قبلش بگه من برم بیرون.
عسل 🌱
#پارت199 🦋پر از خالی🦋 از حرفهای بابا عصبی شدم . هرچه رشته بودم پنبه کرد. برای اینکه وجهه م در مق
#پارت200
🦋پر از خالی🦋
بحث با انها بی فایده بود برخاستم و به حیاط رفتم. بعد از اینهمه تلاش و کوشش باز رویا برگشت. جای شکرش به این باقی بود که لااقل امیر حواسش جمع شد و دیگر قصد ازدواج با گیتی را نداشت.
کمی در حیاط قدم زدم این وضع و اوضاع زندگی نبود که من داشتم. یاید فکری اساسی به حال خودم کنم. یا درس و دانشگاهی یا حرفه و کاری ، این که هر روز بخواهم به این که رویا چه میکند و ارش چه میگوید فکر کنم . اینده ایی برایم در نمی اید تا بابا اینجاست باید مجوزی از او مبنی بر درس یا حرفه ایی بگیرم.
ساعت ده شب بود که بابا و ارش به خانه امدند. از رنگ و روی ارش پیدا بود که اوضاع بر وفق مرادش گذشته.
دست بابا رو گرفتم و گفتم
شبونه نری ها بابا، من دلم شور میزنه
مریم تنهاست بابا باید برم.
مریم که بچه نیست،خوب یه شب هم کنار ما بخواب.
نه بابا نمیشه الان که راه بیفتم سه و چهار میرسم. صبح هم کلی کار انجام نداده دارم.
وارد خانه شد. از بچه ها خداحافظی کرد . دستش را گرفتم دوباره اورا به حیاط اوردم و گفتم
هرکس دنبال زندگی خودشه، هرکس کار و بار و فعالیت خودشو ددره، اما این وسط اینده من داره حروم میشه
چرا حروم میشه بابا؟
نه درسی، نه حرفه و کاری......
یه خاستگار خوب برات اومده ، از فامیلای مریمه. پسره املاکی داره، تو کار خرید و فروشه.
نه بابا من نمیخوام ازدواج کنم
اهان. نمیخوای ازدواج کنی ، دوست داری راه بیفتی اینور و اونور دوست پسر پیدا کنی ابرو ببری؟
از حرف بابا جا خوردم و گفتم
من دارم با شما راجع به اینده م حرف میزنم.
منم دارم از ابروم دم میزنم.
خیره به او ساکت ماندم و او ادامه داد
همه کاره و اختیار داره تو ارشه. اگر اجازه داد درس بخونی یا دنبال کار و حرفه ایی بری، منم حرفی ندارم. اما اگر گفت نه هرچی اون امر کرد تو اطاعت میکنی .
اینها را گفت و از خانه خارج شد. اشک از چشمانم سرازیر شد. ارش به حیاط امدو گفت
چته کتی ؟
اشکهایم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم
هیچی.
دستم را گرفت و با نگرانی گفت
بابا ناراحتت کرد؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
ولش کن
از رفتنش ناراحتی؟
برای اینکه ارش بیخیتلم شود و دست از استنساقم بردارد سر تایید تکان دادم و گفتم
چرا زندگی ما باید اینطوری بشه. مامانمون اینقدر زود بمیره، بابامون بره زن بگیره حتی یه شب هم نخواد که باما باشه.
دستهایم را گرفت تلخ خندید و گفت
ولش کن. اونم اونطوری خوشه دیگه
مرا به داخل خانه برد دست و رویم را شستم. امیر رو به ارش گفت
اشتی کردید؟
ارش سر مثبت تکان دادو گفت
قرار شد دوماه دیگه عقد و عروسی مختصر بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون. فردا هم میرم بنگاه اینجا رو برای فروش میگذارم.
میلاد گفت
مهریه چی؟
بهش گفتم من چهار ده تا سکه مهرت میکنم همون اول هم بهت میدم. اول یکم جا خورد و بعد قبول کرد. فقط هم روز عروسیمون، یا در مراسم های مهم من با پدرش رو به رو میشم. هروقت دلش خواست خودش تنها بره خاگه باباش و برگرده . اونم قبول کرد
#پارت200
🦋پر از خالی🦋
به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش بگویم. چون میدانستم جوابش منفی است.
لب تختم نشستم و به اینده فکر میکردم. صدای تق و تق در امد ارش وارد شدو گفت
کتی جان بگیر بخواب عزیزم. فردا باشگاه کلی کار داریم. چند تا بیلبورد زدم اسب سوار بگیرم از فردا میان باید ثبت نامشون کنی
دراز کشیدم و گفتم
باشه داداش، چشم.
ارش از اتاق خارج شد. فعلا عاقلانه ترین کار نزدیک شدن به ارش بود. با داداش گفتن و جانم عمرم گفتن باید در دلش نفوذ میکردم.
صبح شد . سرو صدای ارش بیدارم کرد. با همراهی او به باشگاه رفتم. انگار همایون شرفی زودتر از ما در باشگاه را باز کرده بود ارش به گرمی با او احوالپرسی کرد و سپس رو به من گفت
شما خوبی کتایون خانم؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
ممنون
با الهه صحبت کردید؟
راستش اونروز تلفنم که با شما تمام شد یه اتفاقی افتاد که ما تا دیشب درگیرش بودیم.
کنجکاو گفت
چرا؟مگه چی شده؟
خدارو شکر به خیر گذشت.
.سر تایید تکان دادو گفت شکر خدا
عسل 🌱
#پارت200 🦋پر از خالی🦋 به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش
#پارت201
🦋پر از خالی🦋
من با مادرم صحبت کردم. به هیچ عنوان حاصر نیست که دنبال الهه بره
کمی لبم را جویدم و گفتم
چرا فراموشش نمیکنی؟
ابروهایش را متعجب بالا دادو گفت
چی؟
الهه رو فراموش کن برو دنبال زندگیت. اون به درد شما نمیخوره اگر برگرده هم دوباره همون اش و همون کاسه س، دوباره جنگ و جدل و بحث
همایون خیره به من ماندو گفت
نه من مادرمو راضی میکنم.
والا اقا همایون منم اگر جای الهه بودم..... البته ببخشیدا.
همایون سرش را پایین انداخت و گفت
حق باشماست.
شما باید بری مشکلتو با مادرت حل کنی ، نه الهه هر کس دیگر رو هم بگیری با وجود مادرت و اخلاقهاش نمیتونی باهاش زندگی کنی
شما میگی الان من با مادرم چیکار کنم.
برو بهش بگو من اینقدر سن دارم. دختر مورد علاقه م هم الهه س، میخوام باهاش زندگی کنم. همچنانکه در خدمت تو هستم ولی چون متاهلم باید شرایط منو درک کنی.
همایون خیره به من گفت
امشب بازم باهاش حرف میزنم.
در باز شد و دو دختر با ظاهری جلف و غرق در ارایش وارد شدند.
همایون و ارش روی کاناپه ها نشستند. به من سلام کردند و من هم پاسخ شان را دادم.
برای ثبت نام کلاس اومدیم.
لبخند روی لب هایم انداختم و گفتم
مبتدی یا حرفه ایی؟
مبتدی ، تا حالا اموزش ندیدیم.
سر تتیید تکان دادم و به یکی از انها که نگاه خیره و به نظرم هیزش روی ارش بود گفتم
شماهم مبتدی؟
سر تایید تکان دادو من گفتم
اصلا تاحالا اسب سوار شدی؟
سرش را به علامت نه بالا دادو من گفتم
تا حالا از نزدیک اسب دیدی؟
خنده جلفی کرد وگفت
بگم نه مسخره م میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم
از اسب ترس نداری؟
نمیدونم.
ارش برخاست و گفت
تا همایون حرفهاشو با تو تموم کنه من این خانم ها رو میبرم داخل اسطبل و یه اسب اموزشی میدم سوار شن.
ناز چشمی امدم و گفتم
بله، بفرمایید.
عسل 🌱
#پارت201 🦋پر از خالی🦋 من با مادرم صحبت کردم. به هیچ عنوان حاصر نیست که دنبال الهه بره کمی لبم را
#پارت202
🦋پر از خالی🦋
ارش به همراه ان دو خانم از دفتر خارج شدند ، اینقدد ذهنم درگیر انها بود که از حرفهای همایون چیزی متوجه نشدم کلافه با خودم گفتم
تو چی میگی پسره ی بچه ننه، حیف از الهه نباشه با تو زندگی کنه، منم اگر جای الهه بودم از تو جدا میشدم.
سپس سرفه ریزی کزدم و گفتم
اقا همایون، شما الهه رو واسه چی میخوای برگردونی؟ مادرت که اونو نمیخواد، اونم که باهات کنار نمیاد ، شماهم که مادرت و ترجیح میدی پس واسه چی میخوای اونو برگردونی، برای خودت جنگ روانی درست نکن .
نه، این حرف و نزن کتی خانم. من الهه رو دوست دارم. چون مادرم ناراحتی قلبی داره نمیخوام ناراحتش کنم.
پوزخندی به همایون زدم و گفتم
حالا تلاشتو بکن دیگه، الهه شرط و شروطش و بهتون گفته. خدا شاهده که اصلا راضی به برگشت نبود اینقدر من اصرار کردم این شرایط رو گذاشت.
صدای زنگ گوشی همایون نجاتم داد . برخاستم و از دفتر خارج شدم اهسته اهسته به طرف اسطبل رفتم و از دور نظاره گر انها شدم. صدای قهقهه خنده انها همه جا را پر کرده بود. ان زکی برای بالا رفتن از اسب از بازوی ارش استفاده میکرد. و انگار ارش هم بدش نیامده بود.
دلم میخواست جلو برم و هر دو انها را با ناخن هایم تکه تکه کنم.
صدای میلاد کمی ریز مرا ترساند
چی کار میکنی
تکانی خوردم و گفتم
اون دو تا برای ثبت نام اومدن ، ارش و نگاه کن
میلاد کنارم ایستاد لبخند عمیقی روی لبهایش بود. سپس رو به من در حالیکه ته صدایش خوشحالی بود گفت
الان اگر من اینکارو میکردم چی به من میگفت؟ هر از چندگاهی من اون دختره رو میارم اینجا اسب سوار شیم ارش از دماق من در میاره
نگاهی به میلاد انداختم و با پوزخند گفتم
من اگر اینکارو میکردم چی به من میگفتید؟
حالت جدی به خودش گرفت و گفت
برگرد برو دفتر.
با کلافگی گفتم
نه، اقای شرفی اونجاست مخمو خورد بسکه حرف زد.
میلاد خندیدو گفت
چرا؟
مرتیکه بچه ننه. هم خدا رو میخواد هم خرما رو ، الهه که از سرش زیادیه، یه دختر چوپون از ته یه روستای دور افتاده هم با اون زندگی نمیکنه .
میلاد خندیدو گفت
برو تو دفتر مواظب اونجا باش
راهم را کج کردم و به طرف دفتر رفتم
#پارت
🦋پر از خالی🦋
به دفتر بازگشتم اقای شرفی با گوشی اش سرگرم بود به احترام من برخاست و گفت
ارش کجاست؟ من میخوام برم ، بیاد خداحافظی کنم
الان میاد ، رفت اون خانم هارو راهنمایی کنه.
صدای زنگ تلفن ارش بلند شد با دیدن نام رویا لبم را گزیدم ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
مکثی کرد و گفت
سلام. من شماره ارش و مگه نگرفتم؟
متوجه نیش کلامش شدم نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
بله، ولی ارش نیست .
اهان، اونوقت کجا تشریفدارن؟
گوشیش تو دفتره خودش رفته به کار اموزهای جدیدش اسب هارو نشون بده.
مکث رویا مرا به شک انداخت . سپس گفت
کتی جان
بله
کار اموزهاش کین؟
گوشه لبم را گزیدم و گفتم
تو قطع کن. من الان گوشیشو میبرم میدم دستش.
باشه خداحافظ
ارتباط را قطع کردم و برخاستم از دفتر خارج شدم و به اسطبل رفتم از دور صدای خنده هایشان می امد. جلوتر رفتم دختری که روی اسب نشسته بود روسری برسرش نبود. و ان دوتای دیگه یکی همگام با ارش قدم میزد و ان یکی در حال فیلمبرداری از دوستش که روی اسب نشسته، بود.
جلوتر رفتم ارش نیشش تا بنا گوشش باز بود و با دختر همگام شده اش صحبت میکرد . در دلم گفتم
ارش خاک برسرت کنند. چشمت به سه تا دختر افتاده از خودت در اومدی.
با دیدن من نیشش را بست و گفت
جانم.
نگاهی به ان سه انداختم و گفتم
خانمت زنگ زد کارت داشت گفت گوشی و ببر بده به ارش.
دختر کنار دستیش اوهی کشید و با قهقهه گفت
پس اقا متاهلن .
سپس هر سه شان خندیدند. جلوتر رفتم دهنه اسب را از دست ارش گرفتم گوشی را به دستش دادم و اسب را سرجایش بردم و گفتم
لطفا پیاده شید. واگر قصد ثبت نام دارید با من بریم دفتر.
هرسه شان به دنبال من راهی شدند ارش هم گوشی به دست سرگرم صحبت با رویا بود. در میانه راه فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم
شما برید دفتر من الان میام.
مسیرم را از انها جدا کردم و به سمت پشتدفتر رفتم . این موجود تو مخی همایون دست بردار من نبود . هرجا که میرفتم گویا زودتر از من انجا را فتح کرده و به نام خودش زده.
تا خواست حرفی بزند اشاره کردم
هیس
به سمت پشت دفتر رفتم و گوشه ایی نشستم از پنجره نیمه باز دفتر گوش ایستادم یکی از انها گفت
فیلمو برای رویا فرستادی؟
نه هنوز .
یکم صبر کن از اینجا بریم بعدا
ان یکی که روی اسب بود گفت
ساکت شید یه وقت اینجا شنود داشته باشن.
از دفتر فاصله گرفتم. الان اگر به ارش جریان را بگویم حرفم را باور نمیکند . به ناچار به دفتر رفتم و گفتم
خوب خانم ها ثبت نام نمیکنید؟
ان یکی که فیلم را میگرفت گفت
من که نمیتونم ، اسب هاخیلی بلند بودند من میترسم.
نگاهم به گوشی در دستش افتاد ان را داخل کیفش نهاد که من گفتم
الان اقا میلاد و صدا میکنم شما رو ببره اسب های نژاد پونی رو ببینید، اونها چون کوتاه تر هستند فکر کنم خوشتون بیاد.
سپس با تلفن باشگاه شماره میلاد را گرفتم و گفتم
میلاد جان، عزیز یه لحطه بیا این خانم ها رو ببر اسب های پونی را نشونشون بده
همونها که الان با ارش بودند؟
اره دیگه نوبتی نیست مگه ؟
میلاد قهقهه ایی زد و گفت
الان کدهارو برات اس ام اس میکنم.
کد چی؟
بیا خانم ها منتظرن.
ارتباط را قطع کردم و برای میلاد نوشتم
حواستو جمع کن اینها از طرف رویا اومدن.
مدتی بعد میلاد وارد دفتر شد سلام کرد و انها پاسخش را دادند. نگاهی به دخترها انداختم. میلاد به نسبت ارش جذاب تر و جوان تر بود. و معمولا خوش لباس و معطر میگشت . با خوشرویی انها را به دنبال خود دعوت کرد که من گفتم
اگر موافق باشید منم باهاتون میام.
همه نسبت به امدن من بی میل بودند. برخاستم و با انها راهی شدم. تمام حواسم به گوشی خانم فیلمبردار بود . باید هر طور شده ان را بدزدم.
وارد اسطبل شدند. میلاد اقایی در کار کردن را خیلی دوست داشت . با صدای بلند کارگرش را صدا زد تا اسبی را بیاورد. و خودش مثل جنتلمن ها ایستاده بود. یکی از دختر ها گفت
شما حتما خودتون بیشتر وقتتون رو سرگرم اسب سواری هستید که اینقدر خوش استیل هستید درسته؟
#پارت204
🦋پر از خالی🦋
لبخند ملیحی زد و گفت
من و ارشاز بچگی اسب سواری رو دوست داشتیم.
اسب را که اوردند میلاد رو به انها گفت
یکیتون سوار شید.
یکی از انها خنده کنان گفت
وای چه اسب کوچولویی توان من و داره
با سر حرف او را تایید کرد . هوش و حواسم پیش فیلمبردار بود. گوشی اش را از جیبش در اورد با نگاه تیزم قفل گوشی اش را حفظ کردم سرگرم فیلم گرفتن که شد
رو به فیلمبردار گفتم
شما لطفا سوار شید.
هینی کشیدو گفت
وای نه من میترسم.
اصلا ترس نداره .
سپس دستش را گرفتم و گفتم
این اسب اموزشیه، نترس
گوشی اش را درون جیبش گذاشت سوار اسب که شد در یک ان گوشی اش را از جیبش زدم و به داخل استین مانتویم انداختم .
قلبم گروپ گروپ میزد. وای که اگر الان زنگ بخورد یا متوجه نبود گوشی اش شود چه جوابی باید بدهم.
سرمرا تیز به طرف بیرون اسطبل برگرداندم و گفتم
بله
میلاد که انگار از مرحله پرت بود گفت
کسی صدات نکرد
رو به او گفتم
اسب و نگه دار ارش داره صدام میزنه
سپس رو به بیرون گفتم
اومدم داداش .
میلاد دوباره گفت
صدات نکردها
یکی از ان دخترها گفت
راست میگه صدات نکرد
بزار برم یه سر بزنم.
با سرعت از اسطبل خارج شدم. و گوشی را سایلنت کردم و لای شمشادها انداختم و به داخل اسطبل بازگشتم و گفتم
حق باشماها بود. کسی صدام نکرد.
در جواب نگاه تمسخر امیز ان چهار نفر پوزخندی زدم و سرجایم بازگشتم که دخترک از اسب پایین امد و گفت
من که خیلی خوشم اومد.برم فکرهامو بکنم حتما ثبت نام میکنم.
دستی به جیب مانتویش کشید و گفت
گوشیم کو؟
سپس کمی خودش را وارسی کرد و گفت
بچه ها گوشیم نیست
میلاد با نگاهش روی زمین به دنبال گوشی میگشت .یکی از انهاگفت
میترا جون تو کیفت و ببین.
الان داشتم عکس مونا رو میگرفتم.
من هم روی زمین مثلا پیگیر گوشی او بودم که میترا گفت
ندا شماره منو بگیر.
همچنان که سرگرم گشتن بودم. صدای ندا امد که گفت
داره بوق میخوره.
میترا با نگرانی گفت
گوشی من که سایلنت نبود.
مونا که انگار از بقیه تیز تر بود رو به من با نکته سنجی گفت
شما از اینجا رفتی و برگشتی مطمئنی کسی صدات میزد؟
خودم را به خنگی زدم و رو به او سری تکان دادم و گفتم
هان....
دستش را برکمرش زد و گفت
با دارو دسته کرو کور ها که طرف نیستی
ارام گفتم
منظورتون چیه؟
منظورم کاملا واضحو روشنه. یه دفعه گفتی صدام میزنند و پریدی بیرون گوشی دوست ماگم شد.
میلاد صدایی کلفت کرد و گفت
یعنی میگی خواهر من گوشی و برداشته؟
بله من همینو میگم.
میلاد اسب را به طرف جایش هی کرد و گفت
بفرمایید بیرون لطفا این وصله ها به ما نمیچسبه.
صدایش به جیغ تبدیل شدو گفت
بریم بیرون؟ گوشیمونو بدید تا بریم.
میلاد رو به او با اشمیزاز گفت
برو بیرون بابا، اومدید اینجا یک ساعته وقت مارو گرفتید الانم مدعی گوشی شدید.
رو به میترا به ارامی گفتم
عزیزم میشه یه بار کیفتو بگردی شاید داخل کیفت باشه
میترا باگریه کیفش را باز کرد و گفت
نه بخدا نیست.
#پارت205
🦋پر از خالی🦋
ندا و مونا جیع میزدند و میلاد را بمباران حرف کرده بودند.
ارش و همایون سراسیمه وارد اسطبل شدند. و من که اصلا برایم مهم نبود چه میگویند و چه میشنوند فقط نگاه میکردم. و خرسند از این بکدم که اگر پیامی از جانب روبیا در ان گوشی بیابم. نور علی نور میشود.
توصیحاتشان که تمام شد. همایون پوزخندی زد و گفت
این خانمی که شما داری بهش میگی دزد گوشی پولش از پارو بالا میره.
خندیدم و گفتم
اشکال نداره.گوشیت گم شده من میفهمم ناراحتی ولی باور کن من برنداشتم. اصلا من هی و حاضر اینجا بیا من و بگرد. مانتومم که خدارو شکر جیب نداره.
ندا گفت
تو از اینجا رفتی بیرون.
من یک دقیقه هم بیرون نایستادم. میخوای برو بیرون و بگرد.
هر سه از اسطبل خارج شدند. دل تو دلم نبود . زیر لب دعا دعا میکردم که پیدا نشود.چون اگر پیدا میشد من با عکس میترا سوار بر اسب پونی محکوم به دزدی میشدم.
همایون به دادم رسید و گفت
خانم برو ببین گوشیتو کجا انداختی
میترا حرصی شد و گفت
مونا زنگ بزن ۱۱۰ اون گوشی باید پیدا بشه.
ارش تچی کرد و گفت
لاالله الا الله. از کار و زندگی ما رو وا اوردند.
شماره ۱۱۰ را که گرفتند ادرس را دادند. من با خوشرویی به انها گفتم
اینجا هوا گرمه خسته میشید. بریم داخل دفتر بشینیم تا پلیس بیاد.
همایون دنبال حرفم را گرفت انها را به دفتر بردم برایشان شربت سفارش دادن و رو به میترا که در حال اشک ریختن بود کفتم
عزیزم. باور کن گوشی تو دست مننیست.اما اگر تو واقعا بر این باوری که من گوشیتو برداشتم . من پولشو همین الان بهت بدم.
سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاککرد که میلاد گفت
بی خود. مگه شهر هرته، یک ساعته اومدن اینجا به اسم کلاس ثبت نام کردن دارن مفتی اسب سوار میشن . حالا پولم بگیرن و بعد برن؟
ندا گفت
اقا میلاد درست صحبت کن.
میلاد رو به او گفت
دختر خالم
#پارت283
🦋پر از خالی🦋
که نیستی میلاد صدام میکنی، ملکی هستم.
سرش را پایین انداخت .مونا گفت
حالا هر اسمی که داری حق اهانت نداری
صدای اژیر پلیس در دلم زلزله بر پا کرد. نکند پلیس محل را تفتیش کند؟ نکندانها بفهمند که من اینکار را کردم؟
اما خوشبختانه پلیس صحبتهای دو طرف را گزارش کرد و از انها خواست که با کارتن گوشی پیگیر شوند. سپس برای ختم ماجرا از باشگاه بیرونشان کرد.
انها که رفتند ارش گفت
عجب سلیته هایی بودند.
میلاد رو به ارش گفت
یه لحظه کتی فکر کرد تو داری صداش میزنی اومد بیروت تین قشقرق و بر پا کردند ها
رو به ارش گفتم
وقتی از پیش تو امدند یکیشون به اون یکی داشت میگفت
فیلمها رو برای رویا فرستادی؟ یکیشون گفت نه اون یکی گفت صبر کن از اینجا بریم بعدا
ارش متعجب گفت
رویا؟
سر تایید تکان دادم و سپس به صندلی م تکیه کردم. نگاه عاقل اندر صفیه ایی به ارش انداختم. پوزخندی زد و رو به همایون گفت
یعنی خدا نکنه که کتی با یکی لج شه، الان اگر بارون هم بیاد کتی میگه رویا از بیرون داره اب میپاشه رو ما.
همایون قهقهه ایی زد و گفت
کتایون خانم باید من و ببخش ولی به هر حال خواهر شوهر است دیگر.
خندیدم و گفتم
اگر بهتون ثابت کردم چی؟
ارشرو به من گفت
اخه چه فیلمی باید برای رویا بفرستن؟
فیلم قهقهه خنده تو و اونها رو. فیلم اینکه اجازه میدادی اونها لمست کنند.
باشه تو ثابت کن هرچیتو بگی من قبول دارم.
در حضور اقای شریفی حرف زدی ها
باشه دیگه.
اگر من ثابت کردم. اونوقت ماشینم و ازاد میکنی
خندیدو گفت
تو ثایت کن من برات هواپیما میخرم.
عسل 🌱
#پارت283 🦋پر از خالی🦋 که نیستی میلاد صدام میکنی، ملکی هستم. سرش را پایین انداخت .مونا گفت حالا
#پارت284
🦋پر از خالی🦋
لبخند موذیانه ایی زدم و گفتم
اقاهمایون شما شاهدی دیگه
همایون سر تایید تکان داد ، برخاستم و از دفتر خارج شدم ان سه نفر هم برخاستند و لای در ایستادند. از لای شمشادها گوشی را در اوردم صدای خنده همایون امد که گفت
خدایی خواهر زرنگی دارید، من جای شماها ببودم بدون مشورت با چنین خواهری هیچ کاری نمیکردم.
میلاد گوشی را که در دستم دید با غیض گفت
خیلی خری کتایون
با غرور به او نگاه کردم و گفتم
خر تویی که وقتی من میگم ارش داره صدام میکنه میگی نه صدا نیومد.
وارد دفتر شدم و روی کاناپه نشستم. هر سه بالای سرم جمع شدند. ارش گفت
این که پترن میخواد
بلدم.
الگو را کشیدم و صفحه باز شد شماره رویا را گرفتم و تماس را برقرار کردم نام رویا جون که روی صفحه افتاد ارتباط را قطع کردم و به صفحه پیامک او رفتم شماره رویا در سر لیست بود. با صدای بلند خواندم .
ترو خدا حواستونو جمع کنید. اون خواهر افریته ش خیلی تیزه، هرچی میکشم زیر سر اونه.
ارش گوشی را از دستم گرفت ، گوشه ایی رفت و سرگرم خواندن پیامها شد. سپس گوشی را روی کاناپه ها انداخت و با اخم به روبرو خیره ماند. میلاد قهقهه خنده ایی زدو با اهنگ رو به ارش قری دادو گفت
چشم بازارو در اوردی با این انتخابت.
ارش با کلافگی رو به میلاد گفت
خفه شو اعصاب ندارم.
همایون روبرویم نشست و گفت
تو از کجا فهمیدی؟
گوشه لبم را گزیدم و رو به ارش گفتم
طبق قول و قرارمون الان باید ماشین من و ازاد کنی
نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
تا گل الوده، ماهیتو بگیر.
متعجب گفتم
تو قول دادی اقا همایون هم شاهده.
همایون گفت
راست میگه دیگه مرد و مردونه سر حرفت وایسا
حالا فکر کردی کار خوبی کردی؟ من و تو این مخمصه گیر انداختی
پوزخندی زدم و گفتم
اگر من نفهمیده بودم که رویا انگ خیانت بهت میچسبوند. عکس هم ازت داشت، دختره هم میومد و میگفت اره با تو رابطه داره و دوسته میخواستی چیکار کنی؟
الان چیکار کنم؟
هیچی گوشی و خاموش کن بنداز سطل اشغال به روی رویا هم نیار فقط زنتو بشناس. از این به بعد هم حواستو جمع کن تا چشمت به دختر مختر میفته از خودت در نیا
خنده همایون و میلاد ارش را جریح کرد و گفت
چرا ضر مفت میزنی من کجا از خودم در اومدم.
عزیزم. از خودت در اومده بودی دیگه. صدای خنده ت باشگاه و برداشته بود. دست دختره رو گرفتی نشوندی رواسب . اون یکی هم که به بهانه اسب اومده بود تو بغلت......
کلامم را برید و گفت
ببند دهنتو، من داشتم به این نیت که کلاس ثبت نام کنن تبلیغات کارمو میکردم.
پس زنگ بزن به صاحب گوشی بگو گوشبت افتاده بوده روی زمین. پیداش کردیم.
ارش از من رو برگرداند و گفت
ببند بابا دهنتو
عسل 🌱
#پارت284 🦋پر از خالی🦋 لبخند موذیانه ایی زدم و گفتم اقاهمایون شما شاهدی دیگه همایون سر تایید تکان
#پارت 285
🦋پر از خالی🦋
بعد برخاست و از داخل گاو صندوق سوئیچ ماشین من را در اورد و ان را به طرفم گرفت و گفت
بفرما اینم قول و قرار من.
صدای زنگ موبایل ارش همه را کنجکاو کرد نگاهی به صفحه انداخت و گفت
رویاست.
میلاد گفت
ارش ترو خدا، بکشونش اینجا گوشی و بزاریم جلوی روش و روبرو کنیم.
خیلی دلم میخواست این اتفاق بیفتد.اما برای اینکه خودم را خراب نکنم حرفی نزدم.
ارش نگاهی به من انداخت و گفت
نظر تو چیه؟
علارغم میل باطنی م گفتم
به نظر من ، اگر میخوای باهاش باشی دلیلی نیست که روبرو کنی.
میلاد با غیض گفت
یعنی یه درصد ممکنه تو هنوز بخوای با اون بمونی؟
ارش گوشه لبش را گزید و گفت
نبزارید یکم فکر کنم.
میلاد پوزخندی زد و گفت
ایکیوسان تو این هفته چقدر دست رویا برات رو شده. من نمیدونم چرا بازم میخواهیش
از در مهربانی جذب ارش بیرون امدم و با چهره و لحنی لطیف گفتم
خوب دوسش داره دیگه
میلاد گفت
الان خودت نخوندی بهت گفته بود عفریته ؟
اشکال نداره،خدا کنه باهم خوب باشن بزار من و فحش بدن.
ارش نفس پرصدایی کشید و گفت
درستش میکنم.
میلاد با لحنی جدی رو به ارش گفت
اگر قصد ادامه زندگی باهاش داری ، اگر من جای تو بودم بابت اینکارش مفصل باهاش دعوا میکردم. الان صداش میکردم اینجا و هرچی از دهنم در میومد بهش میگفتم یه کتک مفصل هم بهش میزدم. اگرهم قصد ادامه باهاش داری زودتر عقدش کن گوشش و بگیر بتمرگونش تو خونه که اینقدر غلط اضافه نکنه.
ارش سرش زا پایین انداخت سپس سوئیچش را برداشت و گفت
من میرم الان میام.
برخاستم و گفتم
کجا؟
بروم بیارمش اینجا.
به دنبال ارش راهی شدم ، دستش را گرفتم و از دفتر خارجش کردم و گفتم
داداش، نری اشتباهی کنی که خودت محکوم شی ها
هزار تا دری وری به تو گفته، برو اس ام اس های اون دختره رو بخون
اونها مدعی شدن که من گوشیشونو دزدیدم. اگر تو بخوای اینکارو کنی در واقع منو محکوم میکنی
پس چیکار کنم؟
فکری کردم و گفتم
ادن دختره خیلی دنبال گوشیش بود. شمارمو بهش دادم صبر کن به من زنگ میزنه خبر گوشیش و بگیره. من درستش میکنم. به حرفهای میلاد گوش نده. بزنیش و دعواش کنی فایده نداره. دست روش بلند کنی محکومی.
ارش به من خیره ماند و من ادامه دادم
بسپرش به من.
ارش صورتش را خاراند و گفت
یعنی به روش نیارم؟
نه، خیلی عادی باهلش رفتار کن. ارش جان اون فیلمها به ضرر خودت تموم میشه.
ارش سر تایید تکان داد و به دفتر بازگشت.
گوشی را برداشتم و خاموش کردم .
میلاد از دفتر خارج شد. همایون گفت
ولی کتی خانم دمت گرم. خیلی با این کارت حال کردم. اگر مشکل منم با درایتت حل کنی. یه سوری بهت میدم فراموش نشدنی
لبخندی زدم و گفتم
اخه اقا همایون مشکل شما فقط به دست خودت حل میشه.
با درماندگی گفت
چیکار کنم؟
ارش گفت
کتی موافقی بریم با مادرش صحبت کنیم.
حرصم را پشت ذوقم مخفی کردم. دلم میخواست لیوان مقابلم را توی صورت ارش بکوبم. گفتم
شاید بتونیم مادرتونو راضی کنیم.
همایون با اشتیاق گفت
ابجی به خدا یه سرویس طلای سنگین برات میخرم.
#پارت189
🦋پر از خالی🦋
همه ساکت شدیم. همایون گفت
الان بریم بامادرم صحبت کنیم؟
با کلافگی برخاستم و گفتم
پاشو بریم من این دوتا رو اشتی بدم اقا همایون ولمون کنه
ارش و همایون خندیدند. و برخاستند. سوار ماشین همایون شدیم و به خانه مادرش رفتیم.
همایون جلوی در ایستی کردو گفت
من داخل نیام بهتر نیست ؟
اخمی کردم و گفتم
اینقدر از مادرت نترس.
نه ترس نیست، احترامه
خوب اینقدر هم دیگه احترام نزار
ارش خندیدو گفت
بیا بریم تو
وارد شدیم. پیرزنی قد بلند و با اقتدار در اشپزخانه ایستاده بود.
سلام کردیم و وارد شدیم. رو به همایون گفت
ارش خان و که دیده بودم ایشون نامزدشه؟
لبخندی زدم و گفتم
نه من خواهرشونم.
همایون برایمان چای و شیرینی اورد و به من اشاره کرد صحبت کن
سرفه ریزی کردم و گفتم
عزیز خانم غرض از مزاحمت اقا ارش از ما خواسته که بیاییم با شما صحبت کنیم که اگر شما صلاح بدونید یا اجازه بدهید الهه خانم را برش گردونیم .
عزیز خانم اخمی کرد و گفت
چرا من اجازه بدم؟
به هر حال شما صاحب اختیارید، مادر اقا همایونید و اختیار همه چیز در دست و اجازه شماست.
عزیز خانم که از لحن من خوشش امده بود با لبخند سر تاییدتکان داد. من ادامه دادم
اقا همایون که دیگه مارو کچل کرد اینقدر از دوری الهه خانم برامون ناله کرد.
عزیز خانم اخم ریزی کرد و گفت
مگه من گفتم طلاقش بده که من اجازه بدم بره بیارش؟
البته که شما هیچ وقت راضی به این وضعیت نیستید به هر حال ارزوی هر پدر و مادری سرو سامون گرفتن بچه هاشونه.
عزیز خانم کمی به من خیره ماندو سپس گفت
تو چه دختر فهمیده و با کمالاتی هستی.
سپس نگاهی به همایون انداخت و گفت
تو چنین کسی در اطرافیانت هست و بازم دنبال اون دختره سر خود و خود خواه هستی؟
سرم را پایین انداختم لبم را گزیدم. اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم . عزیز خانم ادامه داد
ول کن اون دختره ی بی اصل و نصب و با همین خواهر دوستت ازدواج کن.
سرم را بالا اوردم همایون سرخ شده بود. گفتم
نه عزیز خانم اقا همایون الهه خانم را دوست داره
با اشمئزاز گفت
از بس بی لیاقته. چند روزه مخ من و خورده از بس که گفته، الانم رفته تو رو اورده که وساطتت کنی؟
خندیدم و گفتم
خوب دله دیگه، وقتی یه جا گیر کنه دیگه گیر کرده.
کمی به همایون خیره ماندو گفت
برو برش گردون. ولی خونه من نیارش.
سپس مکثی کرد و گفت
من نبینمش.
همایون گفت
نمیخوام تو با دل چرکینی این حرف و بزنی.
دیگه چیکارت کنم؟
سرفه ریزی کردم و گفتم
حق با همایونه، چون به هر حال شما تجربه ت بیشتر از ما جوون هاست. نه اینکه زن و شوهر اولویت های اول زندگی هم هستند و احترام پدر و مادر واجبه. به این خاطر اقا همایون دوست داره رضایت قلبی مادرش تو انتخاب اولویت اول زندگیش باشه
نگاه مر موزانه ایی به من انداخت . نفس پرصدایی کشید و گفت
تو خیلی جلبی
قهقهه ایی زدم و با حالت عامیانه گفتم
عزیز جون ترو خدا رضایت بده اقا همایون الهه رو برگردونه صبح به صبح میاد دفتر و باشگاه و ....
سپس نگاهی به ارش و همایون انداختم ، انها هم خندیدند. رو به عزیز خانم ادامه دادم
خلاصه نگم برات
عزیز خانم با زیرکی خندیدو گفت
الان از من چی میخواهید؟
از بزرگتر ، بزرگتری میخوان دیگه، اگر اجازه بدید با یه دسته گل و جعبه شیرینی بریم خانه پدر الهه خانم و ..
ابروهایش را بالا دادو گفت
من هزار سال هم این کارو انجام نمیدم
پس تکلیف دل بی قرار پسرت چی میشه؟
نگاهی به همایون انداخت و رو به من گفت
مادر جان. تو اگر بچه داشته باشی ببینی داره میره خودشو بندازه توی چاه.نمیری جلوشو بگیری؟ هر چقدر هم که گریه زاری کنه و دلش بخواد بره تو چاه تو اجازه نمیدی
خیره به عزیز ماندم.تو به هیچ عنوان اجازه این وصلت را نمیدهی و اگر این دو بخت برگشته به هم بازگردند تو بازهم با این اخلاقت زندگیشان را بهم میزنی.
رو به همایون ابرویی بالا دادم و گفتم
به نظر من فایده نداره. مادرتون راضی به این وصلت نیست.
همایون که انگار در حال غرق شدن است شروع به دست و پازدن کرد و رو به مادرش گفت
الهه چاهه؟ اون زن منه، دوسش دارم . چرا متوجه نمیشی
با اخم رو به همایون گفت
تو اونو طلاق دادی ، ادم بالا اورده خودش و یه بار دیگه نمیخوره.
تو باعث شدی من طلاقش دادم.
چرا؟ چون اومدی بیمارستان تا من عمل کنم؟ دوست داری من برم اسایشگاه و تو هم با اون هرزه هرجایی بری زیر یک سقف و..
همایون بر افروخته شد صدایش را بالا برد و گفت
حرف دهنتو بفهم مامان
چهره عزیز خانم از فریاد همایون حالت درد گرفت و گفت
واسه من گردن کشی میکنی بی شرف؟
ارش برخاست دست همایون را گرفت و گفت
بیا بریم بیرون . چرا قاطی میکنی؟
همایون در حالیکه توسط ارش به بیرون کشیده میشد رو به مادرش گفت
بابا من چهل سالمه. هم سن و سالهای من بچه هاشون هفده هجده سالن. تو با حسادت و دخالت من و پاچوندی ، بسه
عسل 🌱
#پارت189 🦋پر از خالی🦋 همه ساکت شدیم. همایون گفت الان بریم بامادرم صحبت کنیم؟ با کلافگی برخاستم و
#پارت190
🦋پر از خالی🦋
هرچی به احترام مادر و پسری خودم و خوردم و دم نزدم.
ارش همایون را از خانه بیرون برد. عزیز خانم گفت
اره کتایون خانم. من نمیزارم اون بره الهه رو برگردونه، چون لج کردم. چون اون دختره از دماق فیل افتاده، اهل قیافه گرفتنه فکر میکنه از من سر تره، پسر من و برده صاحب شده.
سپس سرفه ایی کرد و انگار نفسش بند امد برخاستم که برایش اب بیاورم. عزیز خانم رنگش سیاه شد. لحظه ایی چهره الهه جلوی چشمم امد. کیفم را در دستم گرفتم . دو دل بودم که رهایش کنم یا نه. که با یاد اوری چهره همایون وقتی التماس میکرد و به هر دری میزد تا کسی بتواند به الهه برساندش. و نا امیدی اکنونش. و خود خواهی عزیز خانم.
نفس پرصدایی کشیدم و به او خیره ماندم. در سرفه هایش غرق بود و قلبش را میفشرد. و چنگ میزد. نزدیک به هفتاد یا شاید هم بیشتر سن داری، میخواهی زنده بمانی که چه؟ تو عمر خودت را کردی . و حالا نوبت همایون و الهه است تا در نبود تو کمی عاشقی کنند و از بودن هم لذت ببرند.
از خانه انها خارج شدم و عزیز خانم را با ملک الموت تنها گذاشتم.
در را که بستم، دلم برای همایون سوخت، دوست نداشتم در اینده احساس کند زندگی اش با الهه به قیمت مرگ مادرش تمام شده. ارام و با لبخند گفتم
راضی شد. شما که رفتید بهم گفت شب گل و شیرینی میگیریم و میریم خانه بابای الهه
همایون خیره به من متحیر ماند و سپس گفت
واقعا
سر تایید تکان دادم. دور خودش چرخید و گفت
ابجی نوکرتم. خواهری و در حقم تموم کردی ، همین امروز برات سرویس طلا رو میخرم. و تا عمر داری رو من حساب کن. هر چقدر هم نوکریتو کنم بازم مدیونتم
به حال سادگی او خندیدم. و تصمیم گرفتم سرویس طلایی که همایون برایم میخرد را به نیت شادی روح او صدقه بدهم.
سوار ماشین که شدیم ولوله به جانم افتاد نکند حمله قلبی را رد کند و بعد به همایون بگوید کتی به من کمک نکرد؟
شانه ایی بالا دادم و با بی تفاوتی گفتم
اگر هم نمرد ، من سفت و سخت ادعای اورا رد میکنم و گردن نمیگیرم.
همایون تا به انتهای خیابان رفت سپس مشت محکمی به فرمان کوبیدو گفت
لعنت به این دلم.
.سپس خیابان را دور زد و به طرف خانه بازگشت. ارش گفت
چیکار میکنی؟
باهاش بد حرف زدم. عذاب وجدان دارم بریم از دلش در بیاریم.
از شدت استرس پشت سرم تیر میکشید. همایون پیاده شدو گفت
کتایون خانم شماهم بیا بریم. من باید جلوی شما ازش معذرت بخوام.
از ماشین پیاده شدم در را که باز کرد زانوانم شروع به لرزیدن کرد. مرا به داخل تعارف زد وارد خانه شدم و با دیدن ان صحنه هینی کشیدم و گفتم
عزیزجون....
عزیز خانم با صورت روی زمین افتاده بود همایون توی سر خود کوبید و گفت
یا پیغمبر مادرم .
با کمک همایون او را برگرداندیم. خوشبختانه چشمانش بسته بو و نفس نمیکشید. همایون با صدای بلند گفت
ارش......بیا مامانمو ببریم بیمارستات.
فکری کردم . بیمارستان نزدیک بود. نباید اجازه دهم اورا به بیمارستان ببرند چون ممکن بود احیایش کنند.
رو به همایون گفتم
سریع زنگ بزن به اورژانس بیمارو نباید تکون داد
ار ش واد خانه شد همایون با هق و هق گریه گفت
ارش ترو خدا کمک کن ببریم بیمارستان.
رو به ارش با نگرانی گفتم
نه،سریع زنگ بزن اورژانس ما نباید تکونش بدیم.
تا امدن اورژانس همایون یک دل سیر گریست. و پزشک اورژانس، بعد از معاینه ملافه ایی را روی صورت عزیز خانم انداخت.
همایون میگریست. من هم برای گم کردن رد مسیرم اشک میریختم اما در دلم از اینکه همایون و الهه میتوانند باهم وصلت کنندمیخندیدم. برخاستم . به گوشه ایی رفتم شماره الهه را گرفتم مدتی بعد گفت
جانم کتایون خانم.
بدون سلام و احوالپرسی گفتم
عزیز خانم مرد. اقا همایون حالش خیلی بده.
متحیر گفت
چی؟
بغض را در صدایم انداختم و گفتم
فوت شد. اگر میتونی بیا خونه عزیز خانم.
ارتباط را قطع کردم. لحظاتی بعد از سردخانه امدند تا او را ببرند. چشمم به در خشک شد دوست داشتم الهه سریع بیاید و روح عزیز خانم برای اخرین بار از اینکه او در کنار همایون قرار گرفته بچزد.
با امدن او اشکهایم را روان کردم. الهه بالای سر عزیز خانم امدو گفت
چی شده همایون؟
همایون با دیدن او نمیدانست بخندد یا بگرید ذوق زده اما توام با گریه گفت
اومدی الهه؟ مامانم از دست رفت.
الهه که انگار از این مرگ راضی باشد خیلی سعی دلشت خودش را غمگین نشان دهد. ارام و مصنوعی اشک میریخت.
May 11
#پارت1000
🦋🦋🦋پرازخالی🦋🦋🦋
رمان پر از خالی یکبار رایگان در کانال گذاشته شده وحالا اشتراکیه .
اگر میخوای رمان جذاب. جالب. هیجان انگیز و متفاوت تر از هرچی رمان که تا حالا خوندی رو بخونی. میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو دریافت کنی.
رمان ۱۰۰۰ پارت داره 🥰
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم.
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید.
@fafaom
بسم الله الرحمن الرحیم
وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُون وماهوَاِلّا ذِکرلِلعالَمیِن
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
این رمان اشتراکی میباشد و شما فقط یک چهارم از ان را رایگان میخوانید و برای خواندن ادامه ان باید هزینه پرداخت کنید
#پارت۱
💝💝💝 رمان زیبای شقایق
اقای قاضی مگه نمیگن مهریه عندالمطالبه س؟ من نه وکیل دارم نه راه و چاه بلدم. من فقط میخوام هم مهریه م رو بگیرم. هم از شر این اقا راحت بشم.
مهرداد برخاست و با حالت بدی گفت
شرو که تو واسه من درست کردی قدر نشناسه نفهم.
من قدر نشناسم بچه ننه.....
قاضی روی میز کوبید و گفت
ساکت باشید ببینم چتونه اخه
مهرداد گفت
اقای قاضی احترام به مادر ایرادی داره؟
نخیر، از واجباته خیلی هم کار خوبیه
این خانم من از حسادتش که من مادرمو دوس دارم وبهش محبت کردم. میخواد از من طلاق بگیره.
قاضی رو به من گفت
چرا دخترم ؟ چی شده که میخوای جدا بشی
اقای قاضی تا روز زن میشه، بلافاصله میره بهترین کادو ها رو برای مادرش میخره، انگار نه انگار من زنشم. تولد شمسی و قمری و میلادی مامانش و یادشه اونوقت تولد منو یادش میره. سالگرد ازدواج بابای خدابیامرزش و با مادرش یادشه اونوقت سالگرد عقد خودمون و یادش رفته. از همه مخمتر ولنتاین من از صبح منتطرش بودم که الان میاد میریم باهم بیرون و حالا میاد ساعت نه شب زنگ زدم بیینم کجاست میگه مادرمو اوردم رستوران به مناسبت ولنتاین براش جشن بگیرم. من میگم تو که هنوز شیر مادرتو میخوری چرا ازدواج کردی؟
قاضی رو به مهرداددگفت
خانمت راست میگه؟
اقای قاضی من زنمو دوست دارم. اما مادرم زیاد برای من زحمت کشیده. پدر من وقتی من ده سالم بود فوت کرد مادرم منو به چنگ و دندون گرفت. با خیاطی کردن و کار کردن اینور و اونور منو به اینجا رسوند. یه کادو تولد و یه هدیه ولنتاین اینقدر مسئله مهمیه که ایشون مهریه اجرا بگذاره.
قاضی نگاهی به من انداخت و من گفتم
برای من مهمه. ایشون بچه ننه س، من نمیتومم باهاش زندگی کنم .
قاضی به هردوی ما خیره ماندو مدتی بعد گفت
براتون ده ساعت مشاوره مینویسم.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
مهریه من که مشاوره نمیخواد.
شما چون خودت نیت به طلاق داری همه مهریه بهت تعلق نمیگیره باید در اضای بخشش جزعی از مهریه ت.....
مهرداد کلام قاضی را بریدو گفت
چهارده تا سکه مهریه شه،همین امروز بهش میدم ولی طلاق نه.
از دادسرا خارج شدم. و به طرف ماشینم رفتم. مهرداد به دنبالم دویدو گفت
شقایق...
به طرفش چرخیدم و گفتم
بله
از خرشیطون بیا پایین من هنوز وقت تالارو کنسل نکردم ها. ماه دبگه عروسیمونه
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲
💝💝💝شقایق
پوزخندی زدم و گفتم
جلوی قاضی گفتی چهارده تا سکه مهریه شه همین امروز بهش میدم. مرد باش سر حرفت وایسا
حرف زدم روشم وای میستم. همین الان برو در مغازه میسپرم به طاها چهارده تا سکه بهت بده. ولی اسم طلاق و نیار
مهرداد تو وقتی عاشق مادرتی، وقتی اونو دوست داری و نمیتونی ولش کنی چه اصراری داری که با من بمونی؟
من زندگیمو دوست دارم.
تو منو دوست نداری تو مادرت و دوست داری
هر کس جایگاه خودشو داره. من تو بچگی بابام مرد. مادرم میتونست منو به پدر بزرگم بده و بره شوهر کنه ولی با بیچارگی من بزرگ کرد . از من انتطار نداشته باش ......
منم مادرم و تو هفت سالگی از دست دادم این باعث نمیشه که بخوام زندگیمو خرواب کنم بعد هم من که نمیگم مادرتو بنداز دور
تو اولین دختری هستی که وارد زندگی من شدی من بلد نیستم خیلی کارها رو انجام بدم.
چطور بلدی واسه مادر شصت ساله ت تولد بگیری؟ چطور بلدی.......
کلامم را برید و گفت
نمیخوای دست از این حسادت هات برداری
اینها حسادت نیست مهرداد ، من دلم عشق میخواد ، دلم توجه میخواد، تو تمام محبتت رو با مادرت میدی
مادر من مگه غریبه س؟ قبل از اینکه ماجرای ازدواج ما مطرح بشه عمه جونیت بود.
هنوزم عمه جونمه . هنوزم دوسش دارم ولی رفتارهای تورو نمیتونم تحمل کنم.
من قول میدم که از این به بعد خودمو اصلاح کنم. تو فقط مسخره بازیتو تمومش کن. خواهش میکنم. ما باهم فامیلیم اسممونو ننداز سر زبونها
از این ماجرای مسخره شکایت کردنت هم حرفی به کسی نزن. یه خودم اگر گفته بودی مهریه ت را میدادم احتیاجی به شکایت نبود.
بی اهمیت به او سوار ماشین شدم. این بهترین راه برای گرفتن چندر غاز مهریه م بود. مستقیم به طرف طلا فروشی مهرداد رفتم.
وارد مغازه کوچکش شدم و گفتم
سلام
طاها به احترامم برخاست و گفت
سلام خانم فهیمی خوش اومدید.
خسته نباشید.
ممنون
چشمی در مغازه مهرداد گرداندم. و گفتم
مهرداد بهتون نگفته؟
کنجکاو شدو گفت
نه، چی و باید به من میگفته؟
لطفا یه تماس باهاش بگیرید بگید شقایق اومده امانتی ایی که گفتی و بگیره.
دستش را روی چشمش نهاد و گفت اطاعت
سپس تلفن را برداشت . شماره ایی را گرفت. صدایش انقدر ریز بود که قادر به شنیدنش نبودم. ارتباط را قطع کرد و از داخل گاو صندوق جعبه ایی در اورد . با دیدن سکه های درون جعبه دلم قرص شد .
جعبه دیگری برداشت. همراه با او می شمردم. یک دو سه چهار پنج......سیزده چهارده
نفس عمیقی کشیدم. طاها جعبه را زیر میز نهاد و دسته فاکتورش را در اورد . خیره به دست او ماندم طاها پشت یک برگه فاکتور نوشت
تعداد چهارده عدد سکه تمام بهار ازادی، به جهت مهریه، تحویل خانم شقایق فهیمی شد.
فاکتور را مقابلم نهاد و گفت
اقا مهرداد گفتند اینجا رو امضا کنید.
خودکار را برداشتم کمی در دستم گرداندم فکری کردم. امضا زدم و زیرش نوشتم.
اینجانب شقایق فهیمی مهریه م را از اقای مهرداد جمالی دریافت کردم. کسی که معتقده عاشق منه ولی داره ازم رسید میگیره.
طاها خندید و گفت
جسارت منو ببخشید بنده مامورم و معذور
خواهش میکنم.
جعبه را برداشتم و از طلافروشی خارج شدم.
سوار ماشینم شدم.
نگاهی به جعبه انداختم مبلغ ناچیز تر از این حرفها بود که بشود با ان اینده ایی را ساخت. فکری به ذهنم خطور کرد. باید با این اندک سرمایه زندگیم کارو کاسبی ایی برهم زنم. با همین سرمایه کم هم میشود امورات زندگی را گذراند.
حرکت کردم و به طرف مغازه دوستم رفتم.
رویا از دوستان قدیمم بود. دختری که از هفده سالگی کار کرده بود و سرمایه اندوخته بود تا در سن بیست و پنج سالگی توانسته بود یک مزون لباس عروس را تاسیس کند .
وارد مغازه اش شدم. سرگرم صحبت با یکی از مشتریانش بود سلامی به او کردم پاسخم را دادو از من دعوت به نشستن کرد. روی کاناپه ها نشستم و به لباس عروس هایش نگاه کردم.
اه که چقدر دلم میخواست در کنار مهرداد پیراهن تور دنباله داری بر تن کنم و با او شاد برقصم و جشن شروع یک زندگی عاشقانه را بگیرم. چه برنامه هایی که برای خودم نریخته بودم. و چه زندگی رویایی در ذهنم ساخته بودم.
صحبت رویا با مشتری اش تمام شد مبلغی را کارت کشید و فاکتوری را به دست مشتری داد.
مشتری از او تشکر کرد و مزون را ترک نمود. کنارم نشست و گفت
خوبی تو؟
ممنون
نیم خیز شد و گفت
برم برات چای بیارم.
نه من هیچی نمیخورم.
اهی کشید و گفت
چی کار کردی تو؟ بالاخره مهریه ت و اجرا گذاشتی یا نه؟
سری تکان دادم و گفتم
امروز اولین جلسه دادگاهیمون بود.
مهرداد چی میگفت؟
چرت و پرت
هنوز خانواده هاتون نفهمیدن که کار به دادگاه و پاسگاه کشیده؟
نه. من که چیزی نگفتم مهرداد هم فکر نمیکنم حرفی زده باشه.
از جانب مهرداد مطمئنی؟
سری تکان دادم و گفتم
اخ