eitaa logo
عسل 🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
143 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
از اتاق خارج شدم و سر سفره نشستم بعد از صرف شام ظرفها را با اصرار شدید شستم و به جمع بازگشتم منیره خانم گفت _اینقدر من گلجان و دوست دارم، واسه پسرم خاستگاری کردم، کتایون خانم نداد. مرجان با لبخندگفت _قسمت این بود که بشه جاری من، و بهترین دوستم، من عسل و از خواهرامم بیشتر دوست دارم. _شماها بهش میگید عسل؟ مرجان ساکت شد منیره خانم ادامه داد _شوهرشم میگه عسل. کمی ساکت شدو گفت _پسرم الان نامزد داره. رحیم من امسال پزشکیشو میگیره. مرجان لبخندی زدو گفت _افرین _میخواد تخصصشو تو اطفال بگیره. منیره خانم صورتم را بوسیدو گفت _الهی خوشبخت بشی، کل پسرای این ده ، خاستگار تو بودند، عمت همه رو ردمیکرد من لبخندی زدم وگفتم _اگر میشه کلیدو بدید ما رفع زحمت کنیم. _چه عجله ایی داری؟ حالا بشین سرشبه ما تو راه بودیم خسته اییم. منیره خانم کلید را اورد و گفت _این باشه پیش خودت، منم یکی دارم. خداحافظی کردیم و به خانه عمه رفتیم، مرجان با کنجکاوی همه جارا نگاه میکرد پشت پیانو عمه نشست و گفت _عجب پیانویی عسل. اهی کشیدم وگفتم _عاشقش بود. _عکسش کو؟ _تو اتاقشه مرجان را به اتاق عمه بردم.عکس بزرگی از خودش با کت و دامن و کلاه روی دیوار بود. مرجان خیره به او گفت _چه زن با ابهتی بوده. ابرو بالا دادم وگفتم _کل این روستا ازش حساب میبردند. _چرا ازدواج نکرد؟ _نمیدونم زیاد با من حرف نمرزد.اهل صحبت نبود. مرجان از اتاق خارج شدو گفت _با وجود اینکه اینجا روستاست ولی خونش اعیونیه. _دختر کدخدا بوده ها. _پس چرا برای تو اینقدر کم گذاشته _بیشتر اموالشون را فروختند خرج درمانشون کردند، نصف بیشترشو دادبهزیستی برای من این خونه رو گذاشت و با پولی که تو بانکه _بازم دستش درد نکنه. اهی کشیدم و روی تخت نشستم مرجان از اتاق خارج شد هینی کشید سراسیمه از اتاق بیرون رفتم و گفتم _چی شده؟ چه اتاق بامزه ایی داشتی نفس راحتی کشیدم وگفتم _سکته م دادی. مرجان خندیدو گفت _ترسو به اشپزخانه رفتم و چای گذاشتم گرجان از پنجره باغ را نگاه میکرد گفتم _تو اون تاریکی چیزی هم میبینی؟ _دارم به این فکر میکنم که چه خوبه اینجارو رو بلندی ساختن، اول که خونه رو دیدم فک کردم زیر زمین داره . _نه همین یه طبقه س _بالا ساختن نمای باغ خیلی قشنگه _الان که زمستونه، برف باغ وپوشونده بهار اینجا بهشته _من عاشق شمالم دو فنجان چای ریختم مرجان گفت _زود بخوابیم، صبح کلی کار داریم. با کنجکاوی گفتم _چه کاری؟ _تفریح و خوش گذرونی خندیدم و ادامه دادم _یه جوری گفتی ، احساس کردم، کار واجبی داری؟ مرجان با لحن شوخی گفت _جت اسکی سوار شدن واجب نیست؟ _من میترسم _لوس بازی در نیاری ها، خدا کنه بخاطر زمستون تفریحات کنار دریا تعطیل نباشه، اگر تو این فصل سال جت اسکی و شاتل باشه سپس نیشش تا بنا گوش باز شدو گفت _وای عسل میریم جت اسکی، شاتل سوار میشیم، قایق سواری ، اسب سواری خندیدم وگفتم _از همش میترسم _بیخود، باید سوارشی
صبح زود ساعت هفت مرجان بیدارم کرد با ناله گفتم _خوابم میاد _بلند شو ببینم، بروخونتون بخواب مگه اینجا جای خوابه؟ فقط امروز فرصت داریم. سرجایم نشستم مرجان نون تازه خریده بود صبحانه خوردیم. و از خانه بیرون زدیم، بعد از نیم ساعت ماشین سواری به ساحل رامسر رسیدیم. از تمام چیزهایی که میترسیدم مرجان با زور سوارم کرد. به جرأت میتوانم بگویم در تمام این هفده سال زندگی ام به اندازه امروز به من خوش نگذشته بود. از شانس من تلفنم حتی یکبار هم زنگ نخورد ساعت نه شب به خانه امدیم همینکه رسیدیم، شام را بیرون خورده بودیم، مرجان روی کاناپه لمیدو گفت زود بخوابیم که فردا ساعت شش راه بیفتیم. _شش زود نیست؟ _نه دیگه زود راه بیفتیم که زود برسیم. روی تخت خودم دراز کشیدم تلفنم زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم _جانم _سلام عزیزم. به گرمی گفتم _سلام _کجایی عسل؟ یه لحظه بدنم از استرس لرزیدو گفتم _خونه خودمون. _چی کار میکنی؟ _دراز کشیدم، خوابم میاد؟ _مرجان و ریتا کجان؟ _اونها تو اتاق پدر مادرت خوابیدند. _اونجا ساعت چنده؟ _نه و نیم _چه زود میخوابی _حوصله م سر رفته. _بیام یه سفر میبرمت. _باشه عزیزم _مزاحمت نمیشم، برو بخواب. _مرسی _راستی عسل _جانم _داری به سورپرایزت نزدیک میشی _تو کشتی منو با این سورپرایز کردنت حالا کو تا سه روز دیگه که بر گردی خندیدو گفت _بروبخواب _چشم _یه عکستو بفرست بعد بخواب _چشم _خداحافظ گوشی را قطع کردم سراسیمه برخاستم و گفتم _مرجان _جانم _فرهاد ازم عکس خواست _گفتی کجایی _خونمون مرجان لبش را داخل دهانش بردو سکوت کرد، من گفتم _بهش گفتم دارم میخوابم. _دراز بکش موهاتو پخش کن رو بالشت عکس بفرست گفته مرجان را اطاعت کردم . فرهاد در پاسخم نوش ت "گفتم عکس بده نگفتم با موهات دلبری کن که" براش ایموجی بوس فرستادم و اوهم با شب بخیر پاسخم را گفت.
از زبان فرهاد بیتاب عسل بودم، الان با دیدن من حتما شکه میشه.شهرام مثل همیشه روی اعصابم بود. با اخم گفت _بهشون بگو لا اقل چای بزارن _سورپرازو که لو نمیدن _این دیگه چیه ؟ سپس عروسک خرسی که از خود عسل هم بزرگتر بودرا تکانی دادو گفت _ خرس به این گندگی به چه دردی میخوره _خوشحال میشه، اینو من با چه ذوقی براش خریدم ، ببینه حتما خوشحال میشه. _تو یه چمدون برای عسل سوغاتی خریدی ، این خرسه خیلی رو مغزمه راننده خندیدوگفت _برای بچه ت خریدی؟ شهرام خندیدو گفت _اره.واسه بچه ش خریده لبهایم را فشردم وگفتم _واسه خانمم خریدم راننده و شهرام هردو خندیدند. مقابل خانه ما پیاده شدیم کلید انداختم در را باز کردم . چراغها خاموش بود. شهرام گفت _مطمئنی اینجان؟ _اره نیم ساعت پیش باعسل حرف زدم. شاید چراغهارو خاموش کردند. نزدیک تر رفتیم . ارام قفل حفاظ را باز کردم وروبه شهرام گفتم _هیس شهرام ارام گفت _سورپرایزش کن، سکتش نده باشه؟ خندیدم تمام بدنم از هیجان حرکتم داغ بود. اول خرس عسل را روی کاناپه نشاندم و سپس ارام ارام به سمت اتاق خواب رفتم، با دیدن تخت خالی لبخندم جمع شد سر گرداندم، شهرام هم مثل من متعجب بود. چراغ را روشن کردم وگفتم _چرا نیستند؟ _شاید رفتند خونه ما _تو منو لو ندادی؟ الان یه جا مخفی شده باشن؟ شهرام با بی گناهی گفت _نه والا _عصبی شدم، دستم را به کمرم زدم وگفتم _کدوم گوریه؟ _حتما خونه ما... حرفش را با فریاد بریدم وگفتم _الان باهاش حرف زدم، گفت خونه خودمونم ، مرجان و ریتا هم تو اتاق پدر مادرت خوابیدن _شاید تصمیمشون عوض شده باشه _بهش گفتم حق نداری جایی بری تو این مدتی که من نیستم یا خونه خودمون، یا خونه شهرام میمونی ، یعنی وای به حالش اگر گوش نکرده باشه. _اولا داد نزن، دوما حالا گیریم تا یه ابمیوه فروشی هم رفتند اوقات تلخی درست نکنی هامن اعصاب ندارم، خسته م سوییچم را برداشتم سعی کردم خودم را ارام کنم. نمیخواستم بعد از اینهمه دوری حالا که باعسل روبرو میشوم دعوا و اخم وتخم باشد، داشتم خودم را قانع میکردم که عسل اشتباهی نکرده. اینبار هم نادیده بگیر، به خانه شهرام رسیدم در را که باز کردیم چراغهای خاموش دوباره اتشغشان خشم را در وجودم روشن کرد. _مگر دستم بهت نرسه عسل شهرام در را باز کرد خانه سردو خالی بود سیگارم را روشن کردم وگفتم _زنگ بزن ببین کجان؟ _تو هیچی نگو صدات نیاد. شماره مرجان را گرفت. تلفن روی ایفن بود مرجان با صدای خواب الود گفت _الو _سلام _سلام خوبی؟ _ممنون، کجایی مرجان _خونه فرهادیم چشمانش گرد شدو گفت _چیکار میکنی؟ _خواب بودم. _ریتا کجاست؟ _بیست سوالیه ؟ ریتا هم خوابه، عسل هم خوابه، دیگه سوال نداری؟ اهی کشیدم وگفتم _نه _چیکار کردید ؟ دستگاه و خرید _اره _کی میرسه؟ _سه تا پنج ماه دیگه میرسه بندر عباس سکوت بینشان حاکم شد شهرام ارام گفت _کاری نداری؟ _نه ، خداحافظ تلفن را قطع کرد . گوشی ام را از جیبم در اوردم، شهرام نزدیکم امدو گفت _بهش زنگ نزن _چرا؟ لبش را گزید وگفت _عجله نکن، دست نگه دار یکم فکر کنیم بعد _زنگ بزنم پاشه بیاد، ببینم کدوم گوری بوده _اونها نزدیک نیستند _از کجا میدونی مرجان واقعا خواب بود.الان زتگ بزنی هول میشن تصادف میکنند. روی کاناپه ها نشستیم، پشت به پشت هم سیگار میکشیدم. خون خونم را میخورد، میخواستم عسل را سورپرایزکنم خودم غافلگیر شده بودم. ارام گفتم _چنان کتکی بهش بزنم صدای سگ بده. شهرام تچی کردو گفت _تو باز شروع کردی؟ صد بار بهت گفتم زن حرمت داره. سری تکان دادم و گفتم
🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 توبروخودم دم میکنم. از اشپزخانه خارج شدم کمی بعد عمه از اتاق خارج شد. در اشپزخانه مشغول ریختن چای بودم نزدیکم امدو گفت مصطفی اونو نمیشناسه . نفسم در سینه حبس شدو گفتم چیکار کنم؟ نمیدونم. الان اگر بهش بگن اونها همو میشناسن من چیکار کنم ؟ قبول نکن. بگو میشناسن که میشناسن به من چه مربوطه؟ لبم را گزیدم و گفتم کاش از اول راستشو گفته بودم.‌ احمق نباش فروغ . میرم بهش میگم تچی کردو گفت نه اگر... صدای امیر از پشت سرم باعث شد جیغ ریزی بزنم چی در گوش هم پچ پچ میکنید؟ گوشه لبم را گزیدم عمه گفت حرف زنونه میزنیم تو چیکارداری ؟ امیر گوشی عمه را مقابل صورتش گرفت و گفت تو با مصطفی چیکارداری مامان که بهش زنگ زدی؟ قلبم از حرف امیر تیر کشید.‌امیر نگاهی به من کردو گفت با گوشی من به فریبا زنگ زدی یا میخواستی امار بدی به مامانم که من به کی زنگ زدم؟ کمی عقب رفتم و سپس پشت عمه ایستادم . قضیه انقدر خراب شده بود که هیچ جوره درست نمیشد. ازاول نباید حرف عمه و مصطفی را گوش میدادم. من حریف هوش و ذکاوت و زرنگی امیر نبودم. عمه گفت چرا چرند میگی؟ دو دقیقه گوشیتو گرفت به خواهرش زنگ زد . مامان به مصطفی پیام دادی حمید کمالی اونم برات نوشته نمیشناسم. صدایش را بالا بردو گفت یه مصطفی ایی بسازم صدتا از کنارش مصطفی دربیاد. انگشت سبابه اش را روبه من تکان دادو گفت و تو فروغ .... نگاهش سراسر تهدید شدو گفت از یه مسئله ایی که توش هیچ نقشی نداشتی ببین واسه خودت چه پرونده ایی ساختی. از ترس به زور نفس میکشیدم. عمه که مشخص بود مادر این قول بی شاخ و دم است با جسارت تمام گفت چیکارش داری؟ اون بیچاره هیچ تقصیری نداره. میگه اون پسره رو نمیشناسه . با نهیب رو به امیر گفت تمامش کن . امیر صدایش را کمی بالا بردو گفت تو زندگی من دخالت نکن عمه پشت دستش را مقابل صورت امیر اوردو با جدیت گفت میزنم تو دهنت ها .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر عمه را دور زد دستم را گرفت و گفت تو بیا اینطرف بازوی عمه را گرفتم و با بغض گفتم عمه تروخدا کمکم کن. امیر با فریاد گفت واسه چی به من دروغ میگی؟ من دروغ نگفتم. چنگی به سرشانه م زد جیغ کشیدم. عمه با فریاد گفت باشه من میرم تو هم بمون با زنت به زندگی خصوصیت برس. از اول هم دوست نداشتی من باهات بیام. الانم داری کاری میکنی که برم. دندان قروچه ایی رفت و مرا رها کرد یک گام عقب رفت . گوشی اش را در اورد ان را به طرفم گرفت و گفت بخون ببین حمید کمالی بهم چه پیامی داده. گوشی را از او گرفتم و پیام را خواندم. سلام. امرتون اطاعت شد امیرخان . رفتم به جایی که گفتید. اینطور که گفت گویا از دوستان خیلی صمیمی هم هستن. صاحب کافه گفت مغازه گلفروشی داره. ادرسشم بهم داد براتون میفرستم. اما مثل اینکه یه مدت گلفروشی و به برادرش داده و دنبال یه کار خیلی مهمه. نگاهم به امیر افتادو گفتم من اونو نمیشناسم . گوشی اش را از دستم گرفت و سپس از اشپزخانه خارج شدو به اتاق خواب رفت. عمه سینی چای را برداشت و گفت بریم بشینیم. اشک بی امان از چشمانم میبارید امیر به اتاق خواب رفت و برق را خاموش کرد عمه گفت چای نمیخوری؟ صدایش از داخل اتاق خواب امدکه گفت نوش جونتون بخورید و به نقشه های مزخرفتون فکر کنید.‌ سرتاسفی برای خودم تکان دادم وارام گفتم دیدی عمه ،باید میگذاشتی راستشو میگفتم بدبخت مصطفی هم تو دردسر افتاد. عمه ارام کنار گوشم گفت تو ناراحت مصطفی نباش. نه اون امیرو ول میکنه نه امیر اونو.‌ اگر به مصطفی پیام نداده بودم میگفتم زنگ زدم بگم برات سیگار نخره چون ضرر داره. الان که خوابید اگر فردا پاپیچت شد. بنداز تقصیر من بگو مامانت ازمن خواست بفهمم به کی گفتی بره تحقیق منم بهش گفتم همین و بس. چیز دیگری رو قبول نکن. خیلی امیرو ساده میگیری عمه. اون از لای دندون های من میکشه بیرون دهنتو ببند فروغ. اینقدرهم ازش نترس. بهت گفتم جیغ و داد کن. گفتم قسم بخورو طلبکار شو. نه اینکه با گریه پشت من قایم شی. خوب میترسم . ازچی میترسی؟ تهش چیه فروغ؟ فوق فوقش میخواد چهارتا چکت بزنه دیگه مگه نزده قبلا؟ سرتو که نمیبره. سکوت کردم عمه چایش را خوردو به من گفت حواستوجمع کن که فقط همونو گردن بگیری که با مدرک ثابت کرد.‌ من هم چایم را خوردم عمه گفت الان گوش تیز کرده ببینه ما چی میگیم. با تن صدای معمولی گفت اینهارو ولش کن بیا به چیزهای خوب فکر کنیم. نفس پرصدایی کشیدو گفت بهترین روز زندگی من میدونی چه روزی بود؟ سری برایش تکان دادم و عمه گفت روزی که امیر بدنیا اومد و دادنش بغلم.ایشالله خدا بهت یه بچه بده میفهمی من چی میگم یه حس خیلی خوبه. بدترین روز زندگیت چه روزی بود؟ عمه اهی کشیدو گفت فوت پدرت. چهره م حالت غم گرفت . عمه گفت توچی؟ بهترین روز زندگیت چه روزی بوده؟ اهی کشیدم و گفتم روز عروسیم. خیلی بهم خوش گذشت و خیلی ازش لذت بردم. همیشه تو ذهنم یه جشن عروسی باشکوه بود. اما امیر یه جشنی گرفت که از تصورات من باشکوه تر بود.‌ عمه لبخندی زدو گفت خدارو شکر که در این مورد از پسرم راضی هستی
🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۴۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
_دهنتو ببند، همین حرفهای تو باعث شده عسل پررو شه _من هرچی گفتم به تو گفتم با عسل حرف نزدم _تو کار منو خراب کردی سر سفره خونه رفتنش دوتا چک میخورد الان میدونستم کجاست، اگر گذاشته بودی اونروز تو پارک زده بودم لهش کرده بودم الان گم و گور نبود. شهرام سکوت کرد برخاستم و گفتم _تو مقصری شهرام شهرام با خونسردی گفت _نگران نباش جای بدی نمیرن تن صدایم بالا رفت وگفتم _ادم دروغ گو همه غلطی میکنه. نفسی کشیدم وگفتم _چنان میزنمش که یه هفته نتونه راه بره. _خیلی خوب حالا بتمرگ روبه شهرام چرخیدم وگفتم _تو زندگی من دخالت نکن، نصیحت هاتو نگه دار مال زندگی خودت صدای شهرام بالا رفت و گفت _بگیر بتمرگ _اعصابم خورده. تا اون بی پدر و نزنم اروم نمیشم _حالا دو تا سیلی هم بهش بزنی اشکال نداره، وحشی بازی در نیار _اتفاقا میخوام وحشی بازی در بیارم _من اجازه نمیدم. _به تو اصلا ربطی نداره _بی شخصیت من از تو بزرگترم. روی کاناپه نشستم ساعت یک بود شهرام گفت _به نظرت کجان؟ _نمیدونم _من فک کنم عسل اینهارو برداشته برده خونه عمه ش صاف نشستم و گفتم _بخدا اگر اینکارو کرده باشه میکشمش. شهرام با کلافگی گفت _تو چرا یا همش میخوای بزنی یا بکشی؟ _بهش گفتم حق نداری تا اخر عمرت به اونجا پا بزاری. گوشی ام را در اوردم.شهرام گفت _زنگ نزن بهشون، پا میشن راه میفتن برگردند تصادف میکنند، پشیمونی به بار نیار گوشی را کنار گوشم گرفتم وگفتم _به اونها زنگ نمیزنم، صبرکن. مدتی بعد منیر خانم با صدای خواب الود گفت _الو _سلام ببخشید دیر وقت مزاحمتو ن شدم. _شما؟ _من فرهاد محمدی م همسر گلجان _سلام اقا فرهاد خوبی؟خیر باشه اینوقت شب _راستش بچه ها جواب تلفن نمیدن من نگرانم. _نگران نباش حتمی خوابن ساعت نه بود فک کنم که برگشتند خوابیدند چراغ هاشون خاموشه مکثی کردم وگفتم _اهان. _نه پسرم نگران نباش. _ببخشید اونها کی اومدند اونجا؟ _دیشب رسیدند، شام جاتون خالی ماهی کباب داشتیم، شام نگهشون داشتیم
نفسم تند شده بود منیره خانم ادامه داد _ایشالا شماهم تشریف اوردید اینجا براتون ماهی کباب درست میکنم. _دست شما درد نکنه ، ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم ، خداحافظ تلفن را قطع کردم وگفتم _پاشو بریم _کجا _شمال _الان، دیروقت نیست؟ _من دارم میرم تو خودت میدونی بیای یا نه شهرام برخاست و حرکت کردیم. یک ساعت اول من رانندگی کردم متوقف شدم که سیگار بگیرم شهرام پشت فرمان نشست و گفت _من میرونم تکیه دادم شهرام گفت _از فرودگاه تا الان تو یک پاکت سیگار کشیدی _سر به سرم نزار اعصاب ندارم _حالا میخوای چیکارش کنی؟ _بزار بهش برسم میبینی چیکارش میکنم. _یه وقت یه بلایی سرش میاد مگه اون چقدر جون داره، میزنی میفته میمیره ها _من بلدم چطوری بزنم نمیره _من یه پیشنهاد دارم، بجای اینکه بزنیش باهاش قهر کن ، بزار شرمنده بشه. سرم را به سمت شهرام چرخاندم وگفتم _پیشنهادهاتو نگه دار واسه خودت، همه رو رو مرجان پیاده کن. تو کار من دخالت نکن ، باچه زبونی بهت بگم؟ در پی سکوت شهرام ادامه دادم _من از مرجان بیشتر دلخورم، بعنوان یه بزرگتر نباید اجازه میداد. _من عسل و به اون سپردم. از زبان عسل
زبان عسل مرجان تند تکانم میداد _ عسل پاشو با کلافگی گفتم _تو چقدر سحر خیزی، ولم کن بزار بخوابم مرجان پر استرس گفت _بلند شو تیز نشستم و گفتم _چیشده؟ _بدبخت شدیم، دیشب شهرام و فرهاد از چین برگشتند. انگار اب سردی روی تنم ریختند، بهت زده گفتم _شوخی میکنی؟ مرجان با عصبانیت گفت _شوخی کجا بود، پاشدم برم نون بگیرم این زن منیر خانم گفت دیشب ساعت دو فرهاد زنگ زده گفته من نگرانم اینها جواب تلفن نمیدن ، منیره هم گفته ساعت نه رفتند چراغهاشونم خاموشه الان خوابند. تپش قلبم تند شدو گفتم _چیکار کنیم؟ _اگه همون موقع راه افتاده باشن الان میرسند . سرم را لای دستانم گرفتم و گفتم _وای فرهاد منو میکشه. مرجان توی سر خودش کوبیدو گفت _الان شهرام میاد میگه ریتا کو؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم _من میترسم. _پاشو دختر ، پاشو جمع کنیم بریم. _کجا بریم؟ _حالا فعلا فرار کنیم ، تا بعد ببینم چه خاکی به سرم بریزم. با صدای تیز ترمز ماشین از جایم پریدم وگفتم اومدند. مرجان شانه هایم را گرفت و گفت _ببین عسل، روزهای قبل مارو نمیدونند ، اونها رو گردن نگیر، بگو این چند روز همش خونه بودیم، شمال اومدنمون رو هم بنداز تقصیر من. اشکهایم را پاک کردم و گفتم _برای تو هم بد میشه _گوش کن عسل، بگو مرجان گفت، بگومرجان اینقدر التماس کرد، اصرار کرد من راضی شدم صدای ممتد زنگ حیاط ترسم را بیشتر کرد، روسری پوشیدم و پشت پنجره تراس ایستادیم. صدای منیره خانم امد _الان کلید میارم. دست مرجان را گرفتم و گفتم _نزار منو بزنه، خواهش میکنم. _بنداز تقصیر من ، جلوی اینها بتوپ به من بگو تو باعث شدی. در باز شد فرهاد سراسیمه وارد شد شهرام بازویش را گرفته بود، در رابست و گفت _سرو صدا راه ننداز اینجا روستاست، همه مارو میشناسن، ابرو ریزی نکنی فرهاد خود را رهانیدو گفت _ولم کن _فرهاد یکار نکن به گوش عمو برسه، پا میشه میاد اینجا ها فرهاد کمی به شهرام خیره ماند پله ها را بالا امد شهرام هم بدنبالش در را باز کرد مرجان مرا به سمت دیوار هل دادو مقابلم ایستاد. فرهاد با فریاد کنترل شده گفت _مرجان برو کنار،احترام خودتو حفظ کن. شهرام وارد خانه شد ، در رابست و گفت _فرهاد ابرو ریزی راه ننداز مردم اینجا مارو میشناسن. فرهاد یک گام عقب رفت و گفت _عسل میکشمت. لبم را گزیدم. شهرام رو به مرجان گفت _تو خجالت نمیکشی؟ مرجان سرش را پایین انداخت شهرام گفت _ریتا کو؟ مرجان با لب گزیده به شهرام نگاه کرد شهرام اتاق ها را نگاه کردو با دلواپسی گفت _ریتا کو؟ در پی سکوت ما شهرام با فریاد گفت _با شمادوتام ، ریتا کو؟
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به عمه خیره ماندم و ارام گفتم من از امیر راضی م . شاید یکم تندی کنه و خشن باشه ولی خیلی به من خوبی کرده. من واقعا مدیونشم . تو یه موقعیتی دست منو گرفت بلندم کرد که من یا باید کارتن خواب میشدم یا خودمو میکشتم. اما امیر نجاتم داد بارها هم بهم گفت اگر منو نمیخوای مجبور نیستی باهام ازدواج کنی بیا برو نمیزارم اواره و در به در بمونی خودم حمایتت میکنم. مکثی کردم و سپس ادامه دادم من یه خطاهایی کردم و اون ندیده گرفت که شاید هرکسی از چنین مسائلی نمیگذشت. بعدشم به روم نیاورد که من اینکارهارو کردم. سرم را پایین انداختم و گفتم درسته. یکم اخلاقش تنده ولی خیلی مرا و معرفت و مردونگی داره. خنده تلخی کردم و گفتم شما فکر کن من بهش میگفتم نمیخوامت ازت بدم میاد . من تب میکردم اون تا صبح مراقبم بود بیمارستان میبردم. من خطا میکردم امیر .... نفس پرصدایی کشیدم و خیره در چشمان عمه گفتم الان اینقدرازخودم خجالت میکشم. من باید اونروز که شما اومدید خاستگاریم قبول میکردم. این همه هم ابروی خودمو نمیبردم. مکثی کردم و سپس پرسیدم نه؟ عمه خیره نگاهم کردو من گفتم شما اومدید خاستگاری من. من خیلی بی ادبی کردم منو ببخش عمه. فدای سرت دختر این چه حرفیه. بقول خودت بگذار رو حساب اینکه کسی بالا سرم نبوده بهم یاد بده عمه خندیدو گفت من از دار دنیا یه داداش داشتم که اون منو نمیخواست اما من عاشقش بودم. خیلی هم رفتم طرفش ولی اون همیشه منو میروند. الانم عاشق بچه های داداشم هستم. سینا که لنگه باباته . فریبا هم کپی مادرته. هم قیافه ش هم اخلاقش. کمی به من نگاه کردو گفت اما تو به خودم رفتی. خیلی منو یاد جونیهام می اندازی . سپس مکثی کردو گفت حالا بگو ببینم بدترین روز زندگیت چه روزی بود؟ فکری کردم و گفتم فردای عروسیم. هیچ کدامتان هم نگفتید چتون بود. با کنجکاوی گفت چرا دعواتون شده بود؟ نفس پرصدایی کشیدم و گفتم‌ ولش کن عمه نمیخوام بهش فکر کنم. عمه سرتایید برایم تکان دادو گفت یعنی از مردن پدرمادرت هم بدتر بود؟ سرتایید تکان دادم.‌ کمی بعد عمه گفت به عمرم امیرو تو اون حال ندیده بودم. همش میترسیدم از شدت ناراحتی یه وقت سکته کنه. سرتاسفی تکان دادم لبم را گزیدم و به جهت عوض کردن بحث گفتم برم بازم برات چای بیارم؟ نه پاشو برو بخواب. برم پیش امیر؟ اره برو پیش شوهرت بخواب ولش کن همینجا میخوابم یه وقت بیدار میشه . شماهم نیستی میترسم. عمه برخاست دستم را گرفت و بلندم کرد به طرف اتاق خواب کشیدو گفت هراتفاقی هم بیفته زن و شوهر حق ندارن جای خوابشون و عوض کنند.‌ فقط اگر ازت سوال پرسید اونهایی و میگی که بهت یاد دادم فهمیدی؟ تو کنارم نباشی من نمیتونم دروغ بگم خیلی ازش میترسم دست خودم نیست. بگو تا نتیجه ش رو ببینی مرا داخل اتاق هل دادو در را بست امیر را مثل دیو میدیدم که روی تخت خوابیده و حالا من مجبورم کنارش بخوابم. ارام و با احتیاط کنارش دراز کشیدم . همانطور که چشمانش بسته بود گفت فروغ با شنیدن صدایش انگار در تمام بدنم سوزن فرو کردند . ارام گفتم بله چند وقت بعد اگر ازت پرسیدند بدترین روز عمرت کی بود میگی وقتی از سرعین برگشتیم. بغض راه گلویم را بست امیر چرخید به من پشت کرد. دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم امیر زهرمار دستم را برداشتم. قطره اشکم را پاک کردم و منتظر بودم که بچرخد و بامن حرف بزند اما خبری نشد. سرجایم نشستم و از تخت پایین رفتم که گفت کجا میری؟ میرم بمیرم. برای تو چه اهمیتی داره ؟ بخواب سرجات فروغ . نمیخوام. دوقدم که به طرف در خروجی رفتم به طرفم چرخیدو گفت نمیخوای؟ نگاهش کردم سرم را به علامت نه بالا دادم همینکه نشست در خودم مچاله شدم و گفتم دوست ندارم کنار تو بخوابم زور که نیست. اتفاقا برعکس. زوره فروغ یکبار دیگه با زبون خوش بهت میگم برگرد بخواب سرجات. تو که پشتت به من بود چه اهمیتی برات داره پشتت کیه؟ نگاه چپ چپش مرا مجاب کرد که سرجایم برگردم . ازاول هم اشتباه کردم به حرف عمه و مصطفی گوش دادم. اول و اخر امیر از زیر زبان من میکشد چه بهتر که خودم راستش را بگویم و قال قضیه را بکنم. انصاف نبود که فردا امیر بخاطر من با مصطفی دعوا کند باید همه چیز را به گردن بگیرم. برای همین گفتم اون از دوتا سفر قبلیمون که اونطوری شد. اینم از این یکی میمردی از همون اول راستشو میگفتی؟ دوست داری چی بگم امیر؟ بگو من تکرار کنم. ولی دست از سرم بردار بخدا قلب درد گرفتم از دست تو تو فرزاد و شناختی. اون راست گفت تو فکر کردی با گردن نگرفتن و حامی جمع کردن واسه خودت میتونی منو بپیچونی‌. باشه حق با تواِ من فرزادو میشناسم. اونم راست گفت . من از مامانت و مصطفی خواستم منو حمایت کنن که بگم نمیشناسم.
🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز۴۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
_پسرم دومتر قدشه، یه متر عرضشه. خوشگله، خوش برو رو اِ . پولداره، تحصیلکرده س چرا باید بره یکی که از خودش بزرگتره و یه بچه هم زاییده رو بگیره؟ پویا ارام گفت _مامان من دوسش دارم. چرا در مورد زن من اینطوری حرف میزنی؟ _تو اونو دوست نداری ، تو جوونی، مجردی، یه سری نیازها و خواسته های غریزی داری که هرچی من گلومو پاره کردم گفتم زن بگیر گوشت بدهکار نشد رفتی افتادی تو دامن این زنیکه. اینم خودش و بهت وا داد تو هم فکر میکنی که این حس دوست داشتنه . این زنی که داری خودتو براش تکه پاره میکنی فریاد کشیدو گفت _ شوهرش طلاقش داده میفهمی؟ معلوم نیست چه غلطی کرده که وقتی باردار بوده شوهرش طلاقش داده، اونوقت تو اینقدر ساده و خوش باوری که .... رمان زیبای شقایق به قلم فریده علی کرم اثر دیگری از نویسنده رمان خانه کاغذی 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
بر عصای چوبی نگین کاری شده ش تکیه زدورو به من گفت _تو اینوقت شب چرا اومدی خونه من؟ _شما بشین مامان ،من توضیح میدم. عزیز خانم صدایش را بالا بردو گفت چه توضیحی مجید؟ این دختروچرا با خودت اوردی؟ _من که به شما گفتم میخوام ازدواج کنم. امروز رفتیم محضر، عاطفه به من محرمه _من موهامو تو اسیاب سفید نکردم . این ازدواج مشکوکه. تو یه گندی زدی که بابات با اون دب دبه و کبکبه اش یکدفعه یه روزه بی هیچ قیدو شرطی دادت به مجید. شصت سال خدا بهم عمر داده همه چیز و تحمل کردم اما بی ابرویی و همخانه شدن با یه ادم خراب و نمیتونم تحمل کنم. اونروز که فهمیدم نشستی جلوی ماشین پسر من و تا توی حیاط خونه ما اومدی فهمیدم یه نقشه هایی توی سرت داری . گوشه یقه مجید را گرفت و با خشم گفت _دیدی من شمالم و خونه خالیه این وقت شب این هرزه رو اوردی اینجا چه غلطی کنی؟ رمان عشق بیرنگ به قلم فریده علی کرم ❤️👇❤️👇❤️👇❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
-حامد، من دوست دارم، ولی مادرت تا از ته قلبش رضایت نده امکان نداره قبول کنم. -مامان گفته که من راضیم. -اون به تو میگه من راضیم ولی تو که نیستی بهم می‌گه از زندگی پسرم برو بیرون، میره برای من خواستگار میاره، منو تهدید میکنه -می‌فهمی داری به مامان من میگی دو رو! -حق داری باور نکنی، مادرته... مامانتم حق داره منو قبول نکنه، چون مادر من ده سال یواشکی هووی مادرت بوده ... مادرت ما رو دعوت می‌کرد و برامون سفره باز می‌کرد، با یه ماشین میرفتم تفریح، بعد مامانم با بابای تو ... https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
رمان زیبای بهار💞 دختری تنها، پسرعمویی عاشق و وحشت مادری از حضور دختر هووی خود در کنار پسرانش ... حس زیبای عشق، هیجان، غم و شادی رو با رمان بهار تجربه کنید. 😍😱👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🔻داشت جارو می کرد، گفتم؛ مگه به خاطر گرمای شدید شما تعطیل نیستید؟؟ 🔹خندید و گفت: فقط کارمندهایی که زیر کولر نشستند تعطیل شدند! 🔻ما که برق مصرف نمی‌کردیم ... ✍️توکلی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هفت سال قبل زنم را چون مادرش دختر زا بود رها کردم و با دختر دایی ام ازدواج کردم تا به من پسری بدهد! خانواده ام می گفتند، چون عمه ام پسرزاست پس دخترش هم پسر به دنیا میاره! ازدواج کردیم و زنم هم با چشمان اشکبار ازم جدا شد. دیگر نه من او را دیدم و نه خبری از او به من رسید. زندگیم با بهار هفت سال گذشت و خدا به ما فرزندی نداد . به ناچار دنبال درمان رفتیم و آخرش دنیا سرم خراب شد ...من هیچ وقت پدر نمی شدم!!! و تنها راه درمان آن دست دکتری بود به اسم هاکان پاک مهر!! https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
_شنیدی ماسو برگشته.... ماسو دخترعموم بود. همان دختری که هفت سال قبل محرمم ،زنم بود و من با نامردی او را رها کردم. _ زن عموت میگه همون جا با یک دکتر نامزد کرده...اسمش چی بود؟؟ آهان یادم اومد...هاکان بزرگ مهر... شوکه نگاهش می کنم. کی؟؟؟ هاکان بزرگ مهر ... یعنی درمان دردم دست نامزد زنی بود که من او را با حقارت پس زده بودم. https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
هر وقت استرس میگرفتم پاهام و تند تند تکون میدادم، و این از چشم حاج بابا دور نموند. عینکش و برداشت و گذاشت رو میز. _خب میشنوم بابا جان، دیشب چرا نیومدی خونه؟ گوشیتم که خاموش بود. دروغی که با خودم مرور کرده بودم و تحویلش دادم _دیشب آخر شب حالم بد شد انگار، انگار مسموم شده بودم، بردتم دکتر. اخمی کرد و حالت چهرهاش نگران شد. _مسموم شدی؟! خب چرا به من یه خبر ندادی دختر! لب گزیدم، من و ببخش حاج بابا مجبورم دروغ بگم دیر وقت بود که مرخص شدم سحر من و برد خونه _نخواستم نگرانت کنم، گوشیمم باطری خالی کرد، ی خودشون گفت الان دیر وقته استراحت کن صبح برو. ولی...ولی یکم حالم رو به راه نبود دیر بیدار شدم این شد که تا بیام خونه ظهر شد. سر پایین انداختم و انگشت شصتم و محکم کشیدم پشت دست چپم. _باشه بابا جان، خداروشکر که بهتری، خیلی نگرانت شدم تا صبح خواب به چشمم نیومد. کسی و ندارم. لطفًا دیگه من و از خودت بی خبر نذار، منکه جز تو شرمنده لب گزیدم. پدر ساده ی من خبر نداشت چه بر سر یکدانه دخترش اومده. https://eitaa.com/joinchat/2809398055Cfb9e5406d7
چطوری میتونی انقدر وقیح باشی که با رفیق صمیمی خودم بهم خیانت کنی؟؟ با کسی که من از بچگی باهاش بزرگ شدم؟؟؟ چطوری تونستی بهم کنی . نه.نه سامیار نه بخدا دروغ گفتن بهت من فقط... دهنتو ببند سامیار بزار برات توضیح بدم..‌. گفتم دهنتو ببند کثافت نیازی به توضیح نیست خودم دیدم تو کافی شاپ چجوری میدادی و قلوه میگرفتی حالا برای اون سجاد نمک به حروم هم دارم زندش نمیزارم زنگ زدم بهش اونم الان میاد اینجا. تمام بدنم از ترس و اضطراب یخ زده بود حتی نمیزاشت توضیح بدم ... اولی که بهم زد برق از چشمام پرید اولین باری بود که سامیار رو اینجوری میدیدم. دوم رو که زد سرم گیج رفت و چشمام تار شده بود صدای زنگ در اومد حتما سجاد بود دیگه چیزی نفهمیدم افتادم روی زمین . گیج و بی حال بودم و مدام بالا میاوردم صدای سجاد رو شنیدم که که به سرعت به طرف من میومد و داد میزد سامیار چه غلطی کردی حیوون میدونی چیکار کردی باهاش؟ بارداره و تو مثل یه روانی افتادی به جونش؟؟؟ سامیار شوکه شده بود رنگش مثل گچ دیوار شده بود به سرعت اومد سمت من.... *من مثلا میخواستم سوپرایزش کنم و با سجاد هماهنگ کرده بودم یه دورهمی دوستانه رو تدارک ببینه و فردا جلوی جمع به سامیار این خبر رو بدم که اینجوری شد...‌ سامیار صدام میزد و من فقط یه صدای بم میشنیدم و داشم بیهوش میشدم سامیار دست انداخت زیر من و کرد و تا بیمارستان که یک خیابون با ما فاصله داشت فقط میدویید سجاد با ماشین پشت سرمون اومد و داد زد سوار شو ببریمش بیمارستان تا تو برسی اونجا دلوین تلف شده سامیار سوار ماشین شد و یغه سجاد رو گرفت سجاد با عصبانیت سامیار رو هل داد و گفت بتمرگ سر جات دیگه این دختر بدبخت میخواست تورو سوپرایز کنه مثلا و خبر بابا شدنتو بده بهت ولی تو مثل سگ پریدی بهش و با بی اعتمادی ای که نسبت به همه داری گند زندگی به زندگی خودت..... https://eitaa.com/joinchat/1054343713Ccc83e4aa4d
❌❌کلید را در قفل میچرخاند و من وحشت زده خیره اش میشوم. جلو میروم و پیش از آنکه او حرفی بزند هقی از گلویم خارج میشود: - من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن به عقب هولم میدهد و فریاد میزند: - منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟ داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم: - گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم. https://eitaa.com/joinchat/1054343713Ccc83e4aa4d
با عشق زندگی کردن بزرگترین مبارزه زندگی است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماینده بوکان در مجلس شورای اسلامی: ما به کشته شدن کمتر از نتانیاهو راضی نمی شویم! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
مرجان ارام گفت _ریتا با ما نیومده چشمان شهرام گرد شدو گفت _چی؟ پس کجاست؟ _قزوینه فریاد شهرام بالا رفت وگفت _با کی؟ در پی سکوت مرجان با خشم گفت _با مارال و اریا؟ مرجان سرش را پایین انداخت شهرام نزدیک مرجان شد، سیلی محکمی به صورت مرجان کوبید ، من جیغی کشیدم و اشکهایم شدت پیدا کرد. شهرام با خشم و فریاد گفت _اومدی خوش گذرونی به چه قیمتی؟ مرجان دستش را روی صورتش گذاشت و گفت _تو حق نداری رو من دست بلند کنی؟ شهرام انگشت خطابه اش را روبه مرجان گرفت و گفت _خفه شو مرجان. دختر چهارده ساله منو با اون پسره الدنگ فرستادی سفر که خودت..... فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت _تمام نصیحت هایی که به من میکنی و قبلا تو زندگی خودت انجام دادی؟ شهرام پشت به جمع کردو فرهاد ادامه داد _تو که خیلی استاد زندگی هستی پس چرا کسی که هفده ساله داری باهاش زندگی میکنی الان بی اجازه ت اینجاست؟ مکثی کردو ادامه داد _دخترت کجاست؟ نفسی کشیدو گفت _شیوه تو جواب نمیده شهرام، منم اگر اینجام چون نصیحتهای تورو گوش دادم. اونروزی که رفتند خرید و بعدش سفره خونه تو نزاشتی من به شیوه خودم با اون بی پدر مادر رفتارکنم، اونروز که بجای خرید ماهی تو پارک بودند تو نزاشتی من ادمش کنم. اگه اونموقع چهار تا چک خورده بود الان اینجا نبود. شهرام چرخیدو رو به مرجان گفت _خوب گوش هاتو باز کن از همین جابه بعد اگر میخوای با من زندگی کنی باید قید ارایشگاه و مطب و بیمارستان و بزنی بشینی تو خونه و یه مادر بشی واسه بچه ت. در غیر اینصورت باید قید من و ریتا رو بزنی. کمی مکث کردو گفت _اگر دوست داری لباسهاتو بپوش بریم دنبال ریتا، صدایش بالا رفت و گفت _اگرهم نه هری ، گورتو گم کن از زندگی من برو بیرون.
مرجان مات و متحیر گفت _شهرام؟ _زهر مار برو گمشو وسایلهاتو جمع کن بریم. _باهات میام اما عسل و ول نمیکنم. صبر کن فرهاد اروم شه میریم. فرهاد سیگارش را روی پیانوی عمه خاموش کردو گفت _تو زندگی من دخالت نکنید ، از این لحظه به بعد نه من و به خونتون دعوت کنید و نه خونه من بیایید. مرجان رو به فرهاد گفت _من مقصرم، عسل اصلا راضی نبود که.... فرهاد دستش رابالا اورد کلام مرجان را قطع کردو گفت _میدونم تو دست و پای عسل و بستی انداختیش تو ماشین اوردیش اینجا از اونموقع هم که اومدی اینجا مدام داره التماس میکنه برگرده، درسته؟ همه ساکت بودند ، فرهاد ادامه داد _در این حالت هم که باشه بازم از نظر من عسل خودش مقصره. بیشتر از این تو کار من دخالت نکنید، به شما دو نفر هیچ ربطی نداره که من الان میخوام با عسل چیکار کنم ،الان هم ازتون خواهش میکنم، برید بیرون. مرجان همچنان ایستاده بود فرهاد با فریاد گفت _نشنیدی چی گفتم؟ صدایش را کشیدو گفت _بیرون. پاهایم سست شد صدای قلبم را میشنیدم. شهرام دست مرجان را گرفت وحشیانه او را کشید و گفت _کری؟ مرجان با جیغ گفت _تو وجدان نداری؟ ما بریم ؟ پس عسل چی؟ بمونه کتک بخوره؟ شهرام سیلی دیگری به صورت مرجان کوبیدو گفت _بیا بریم ، بیشتر از این بی حرمتمون نکن. مرجان دستش را روی صورتش گذاشت وبا تهدیدگفت _جواب این دوتا سیلی رو بهت میدم. شهرام با فریاد گفت _خفه شو مرجان، تو خودت که نمیتونی درست زندگی کنی، زندگی این دوتاروهم داری میپاشونی. سپس در را باز کرد فرهاد نگاه چپی به من انداخت مرجان سوئیچش را از روی میز توالت برداشت نگاه نگرانی به من انداخت و بدنبال شهرام ازخانه خارج شد.
با رفتنش انده‌و اشک از چشمانم جاری شدوبا ترس گفتم _فرهاد.... من غلط کردم. فرهاد نزدیکم امد نگاهش از صد ضربه کمربندش هم دردناک تر بود. سرم را پایین انداختم سیلی محکم فرهاد مرا به دیوار کوباند. دستم را روی سرم گذاشتم فرهاد موهایم را گرفت خودم را عقب کشیدم، روسری از سرم افتاد. نزدیکم شدو بافریاد گفت _دروغ. مخفی کاری. پیچوندن من. سرخود بازی و از همه بدتر پا گذاشتن به این روستای لعنتی. موهایم را گرفت یک دور دوردستش پیچیدو گفت _بهت گفته بودم ، من همون فرهادم یادته؟ سر مثبت تکان دادم _بهت گفته بودم از اعتماد من سواستفاده نکن ، اینم یادته؟ بازهم سر مثبت تکان دادم. با فریاد گفت _مگه نگفتم تو این مدت که من چینم حق نداری از خونه بیرون بیای؟ در پی سکوت من مرا محکم هل داد از پهلو به پیانوی عمه خوردم. سریع برخاستم فرهاد نزدیکم امدو گفت _لالی؟ _بله گفته بودی _پس چرا گوش نکردی؟ به چشمانش که در خون شناور بود خیره ماندم و ارام گفتم _معذرت میخوام. _حرفمو گوش نکردی چون یه مدته کتک نخوردی. بشین و ببین چه عسلی ازت بسازم. سپس دست به کمربندش برد ، من هینی کشیدم ان را باز کرد و گفت _الان بلایی به سرت میارم که دیگه جرأت نکنی بدون اجازه پاتو از در خونه بزاری بیرون . نگاهی به اطرافم انداختم در اتاق عمه باز بود، ارام ارام چند قدم از او فاصله گرفتم و دوان دوان به ان سمت اتاق فرار کردم، با کشیده شدن موهایم خواستم متوقف شوم اما فرهاد وحشیانه موهایم را کشیدو من تعادلم را از دست دادم. از پشت به فرهاد خوردم موهایم را دور دستش پیچید مرا کشان کشان به اتاق عمه برد و گوشه اتاق پرتم کرد. جیغی کشیدم و ملتمسانه گفتم _فرهاد غلط کردم، گ*ه خوردم. فرهاد با فریاد گفت _خفه شو کثافت دروغ گو. سپس به سمتم حمله ور شداولین ضربه او به کتف و سینه ام خورد ضربه بعدی اش را با دستم مهار کردم که صورتم اسیب نبیند، صدای فریاد منیره خانم را شنیدم. اقا فرهاد، اقا فرهاد صدای تق تقش که به شیشه میکوبید فرهاد را ارام کرد. _گلجان خانم ، چی شده؟ کمر بندش را به دیوار کوباندو گفت _چند تا بتو مربوط نیست هم باید نثار این زنیکه کنم. از اتاق که خارج شد، سراسیمه برخاستم، در را بستم، خوشبختانه اتاق عمه کلون داشت . کلون را انداختم و با گریه کنج دیوار ایستادم.
صدای فرهاد را می:شنیدم، اون کلیدو بده به من خانم، کلید داشتن شما به این معنی نیست که هر وقت دوست داشتی سرتو بندازی پایین راه بیفتی بیای اینجا. صدای نا واضح منیره امدو فرهاد ادامه داد. تشریف ببر بیرون تو زندگی خصوصی من دخالت نکن. کمی مکث کردو گفت بتو ربطی نداره زنیکه،زن خودمه، غلط اضافه کرده می خوام بزنمش. سکوت کوتاهی حاکم شد، صدای گام هایش را می شنیدم که نزدیک اتاق می؛شد.دستگیره را بالا و پایین کردو با فریاد گفت _درو باز کن عسل. به در خیره ماندم، لگدی ب ه در زدو گفت _من که بالاخره دستم بتو میرسه، تو داری کار خودتو سخت تر میکنی. اب دهانم را قورت دادم لگد های فرهاد به در استرس را در من تشدید کرد. پشت در رفتم و گفتم _فرهاد ابروی منو اینجا نبر، بیا بریم خونه خودمون هرکاری دوست داشتی بکن. عمه من یه عمر با ابرو حیثیت اینجا زندگی کرده. فرهاد ارام شدو گفت _میرم تو ماشین لباسهاتو بپوش بیا. با رفتن فرهاد در را باز کردم مانتو و شالم را پوشیدم گوشی و کیفم را برداشتم در را قفل کردم ، فکری به ذهنم خطور کرد. کلید را داخل گلدان گذاشتم و از خانه خارج شدم. منیره خانم نگاه نگرانی به من انداخت، ارام سوار ماشین فرهاد شدم. حدود نیم ساعت در سکوت رانندگی کرد، خواستم از راه مهر و محبت اقدام به ارام کردنش کنم ارام گفتم _فرهاد بلافاصله گفت _خفه شو مکثی کردم. یاد حرف مرجان افتادم و ارام گفتم _من نمیخواستم بیام اینجا ، مرجان باعث شد. فرهاد با پشت دستش تو دهنی محکمی به من زد و گفت _خفه شو، گناه خودتو تقصیر دیگران ننداز. صورتم داغ شد دستم را به دهانم گرفتم خون از بینی ام سرازیرشد، ارام دستمالی را از جلوی ماشین برداشتم، قصدفرهاد کتک زدن من بودو به هیچ عنوان هم نظرش عوض نمیشد. اشکهایم مانند سیل روی گونه م روان بود ، فرهاد سیگاری روشن کردو گفت _عسل با احتیاط سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم _بله _حق گریه کردن نداری، از این به بعد یه قطره اشک از چشمت بیاد پشت بندش یه کتک مفصل داری. فهمیدی؟ دستمال برداشتم اشکهایم را پاک کردم ،،بغضم را فروخوردمو سرم را به علامت تایید دادم کامی از سیگارش گرفت و گفت _دیگه،شرایطت مثل قبل نیست. مکثی کرد، به من نگاه کردوگفت _روزهای اول رو یادته؟ تا تکون اشتباه میخوردی میزدمت؟ من سکوت کردم ،باپشت دستش سیلی ارامی به صورتم زدو گفت _خفه خون گرفتن و جواب ندادن هم کتک داره . مکثی کردو ادامه داد _یادته تا حرف میزدی یه چک میخوردی؟ سر مثبت تکان دادم سیلی اش را تکرار کردو گفت _جواب منو با کله پوکت نده ارام و پر ترس گفتم _اره یادمه _از حالا به بعد، ازاون اوایل هم بدترم ، میدونی چرا؟ ارام گفتم _نه _چون لیاقت مهربونی منو نداشتی، من دوستت داشتم، الانم دوستت دارم، اما تو به من ثابت کردی باید کتک بخوری تا درست رفتار کنی. مکث کردو سپس گفت _پس یادت نره، گریه نباید بکنی، خفه خون هم نباید بگیری. ارام گفتم _چشم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏