فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️¦⇠#مخاطب_خاص_من
تاکی دَراِنتِظار گُذاری بہزاری اَم
بازآی بَعد اَزاینهَمہ چِشماِنتِظاریاَم
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
🤍⃟¦⇢#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه
#پارت202
_اینکه من بزارم عین مادرت هر لحظه با یکی باشی و اخرش هم بچه یکی دیگه رو بندازی گردن یکی دیگه رو کور خوندی.
از حرفهای فرهاد هیچ چیز متوجه نمیشدم.
سیگاری روشن کردو گفت
_ادمت میکنم.از این به بعد هر روز میزنمت. کتک زدن تورو میزارم تو برنامه روزانه م اینقدر میزنمت تاحس کنم ادم شدی.
یک هفته گذشت، فرهاد به وعده ش عمل کرد هر روز مسئله ایی را بهانه میکردو به جانم می افتاد.
تمام جانم کبود بود و درد میکرد باهر نفسی که میکشیدم درد پهلویم تشدید میشد.
بی تفاوت شده بودم، مثل سابق از فرهاد نمیترسیدم، حوصله خودم را نداشتم ، چند روز بود که موهایم را داخل تور جمع کرده بودم و حتی شانه هم نزده بودم، مقابل اینه ایستادم .
چند دقیقه به خودم خیره ماندم. گوشه لب پایینم پاره شده بودو زخم بود هر دو گونه ام کبود بود و به علت کم اشتهایی رنگ و رویم زرد شده بود.
سر تاسفی برای خودم تکان دادم
از اینه رو برگرداندم. گذشته م را مرور کردم.
پدری که در کودکی مرده بود .
عمه سخت گیری که مرا دوست نداشت و بخاطر حرف مردم و از سر اجبار نگهم داشته بود.
فرهاد و تجاوز و کتک هایش.
ارباب و اجبار برای ازدواج با من.
مادری که همان بدو تولدم مرد.
حرفهایی که فرهاد پشت سرش میزد.
و از همه بدتر ، خودم بودم که کودکی ام سوخت و همیشه حبس بودم ، فرهاد زمان کوتاهی با من مهربان بود. خودم خرابش کردم .
مرجان هم رفت که رفت.
دوباره در اینه نگاهی به خودم انداختم
این زندگی به چه درد من میخورد؟
بلند گفتم
_منتظر چی هستی عسل؟
کمی فکر کردم و گفتم
_عسل؟ یا گل جان؟
منتظری اینقدر کتک بخوری تا زیر دست یه متجاوز ستمگر بمیری؟ خوب بکش خودتو. این دنیا از اول هم تورو نمیخواست، اگر میخواستت مادرتو ازت نمیگرفت
کمی فکر کردم و گفتم
_ پدرتو نمیگرفت.
تا کی میخوای خودتو به دیگران تحمیل کنی؟
بغض کردم اما سریع قورتش دادم و گفتم
_بسه، خووتو جمع کن، اینهمه گریه کردی چی شد؟
ده سال روسر عمه کتی خراب شدی. منت گذاشت و پول خرجت کرد. منت گذاشت و برات خرید کرد.کتکت زدو بزرگت کرد.
بعد خراب شدی سرخاتون.
نقشه کشیدو ازت در رفت.
بهت تجاوز کردند، کتکت زدند، تحقیرت کردند، الان هم خراب شدی روسر فرهاد؟
زندگی ستاره راهم خراب کردی
بسه دیگه خودتو بکش .
با مرگت هم خودت راحت میشی هم فرهاد.
میخوای زنده بمونی چیکار کنی؟
کتک بخوری؟
#پارت203
با صدای در به خودم امدم، لبهایم خشک شده بود برخاستم لای در اتاق خواب ایستادم ، فرهاد وارد شد.
نگاهی به من انداخت و متعجب گفت
_خوبی عسل؟
اخم کردم وگفتم
_بتو چه
فرهاد هم اخم کردوگفت
_چی گفتی؟
اشکهایم سرازیر شد.
خیره به او ماندم.
اری دوستش داشتم.
اما بشدت از او دلخور بودم.
تکرار کرد
_با توام چه ضری زدی؟
کیف و کتش را زمین انداخت نزدیکم امد تکان نخوردم ، در یک قدمی ام ایستاد ترس را در چهره اش دیدم وگفتم
_اول نهار میخوری یا اول منو میزنی؟
چشمان فرهاد متعجب شدو گفت
_عسل؟
چشمانم سیاهی میرفت پلک هایم را جمع کردم وگفتم
_اگر نهار میخوری رو میزه چیدم، اگرهم منو میزنی اماده م
فرهاد سکوت کرد، تن صدایم را پایین اوردم و ادامه دادم
_زدن من بدون بهانه برات لذت بخش نیست؟
یادت رفته، تو نبودی من رفته بودم شمال فرهاد، بدون اجازه، اونجا با مرجان خیلی خوش گذشت،جت اسکی سوارشدم، قایق سوار شدم ، شاتل سوار شدم، خندیدم، خوش گذروندم.
سکوت کردم و دوباره گفتم
اینهمه بهانه، بزن دیگه، اخه به من خوش گذشته.
قبل از شمال رفتم پیست دوچرخه سواری، اونجا هم خوش گذشت. میدونی من هیچ وقت دوچرخه نداشتم ، ارزوم بود سوار دوچرخه بشم، تو مدرسه یواشکی عمه کتی مال دوستامو سوار میشدم.
قلیون هم کشیدم فرهاد
کمی فکرکردم وگفتم
دیگه چیکار کردم؟
بعد از مدتی مکث گفتم
منتظر چی هستی فرهاد؟ یادت رفته؟ من لنگه اون مادر هرزه هرجاییم نشم؟
فرهاد پشتش را به من کرد بند ساعتش را باز نمودوگفت
من گرسنه م عسل بیا بریم نهار بخوریم.
تور موهایم را باز کردم ، موهایم گره خورده و نا منظم بود دور او چرخیدم وگفتم
_بکش دیگه، موهاموبگیر از این سر خونه من و .....
کلامم را قطع کردوگفت
_هیس، بیا غذاتو بخور.
به سمت اشپزخانه رفت، ساعتش را روی اپن گذاشت وگفت
_بیا دیگه. الان چرا منو نمیزنی؟ نترس فرهاد اگر زیر دستت بمیرم هم نهایت میخوای تو باغ دفنم کنی هیچ کس هم هیچی بهت نمیگه.
سپس خندیدم وگفتم
_میدونی چرا؟
بافریاد ادامه دادم
_چون هیچ کس نیست که متوجه شه ، عسل یا چه میدونم گلجان دیگه نیست، دیگه مرده.
فرهاد با لب گزیده به اپن تکیه کرد دست به سینه مرا نگاه میکرد.
نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_مگه اونموقع که به من تجاوز کردی کسی بود که بهت بگه چرا اینکارو کردی؟
سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم
_عموت هم اگر ناراحت بود به خاطر من ناراحت نبود، دلیلش چیز دیگه ایی بود.
وارد اشپزخانه شد از داخل جعبه قرصش یک عدد در اورد و با یک لیوان اب نزد من امدوگفت
_بیا این و بخور
نگاهم تار شد فرهاد نزدیک امد قرص را در دهانم گذاشتو اب را جلوی دهانم گرفت کمی اب نوشیدم گلویم تر شدقرص که پایین رفت سرم را پس کشیدم.
دستم را گرفت وگفت
_بیا نهار بخوریم بوی قیمه خونه رو برداشته
مرا سرمیز نشاندبرایم کمی غذا کشیدو گفت
_بخور
یک قاشق از غذارا خوردم فرهاد خودش مشغول شدو گفت
_بخوردیگه
سپس قاشقم را برداشت پر از غذا کردو در دهانم نهاد.
#پارت203
بعد از صرف غذا مرا به اتاق خواب بردو گفت
_بیا یکم بخوابیم.
روی تخت دراز کشیدم فرهاد هم خوابیدوگفت
_دوست داری بیای نزدیک من؟
ابروهایم را به علامت نه بالا انداختم.
ارام گفت
_پس بخواب
چشمانم را بستم و خوابم رفت.
از زبان فرهاد
حال عسل مرا می ترساند، مثل جن زده ها شده بود، حرفهایش دلم را سوزاند، درسته عسل اشتباه کرده بود اما من هم زیاده روی کرده بودم، بدنبال گرفتم زهر چشم هر روز کتکش میزدم.
از روی تخت برخاستم
شماره شهرام را گرفتم
مدتی گذشت و پاسخ نداد.
شماره ریتا را گرفتم بلافاصله گفت
_جانم عمو
_سلام ریتاجان خوبی
_سلام عمو ، دلم برات یه ذره شده
منم همینطور
مکثی کردم وگفتم
_بابات کجاست؟
_خونه س داره کتاب میخونه
_گوشی و بهش میدی
_چشم
لحظاتی بعد صدای ریتا امد
_بابا بیا تلفن کارت داره
شهرام گفت
_کیه؟
_عمو فرهاد
_بگو بابام کارداره بعدأ زنگ بزن
ریتا گفت
_الو
با کلافگی گفتم
_بگو کار واجب دارم.
_بابا میگه کار واجب داره
مدتی گذشت شهرام گفت
_الو
_سلام
_سلام
_شهرام؟ میتونی بیای اینجا؟
_کجا؟
_خونه دیگه
_نه نمیام
ملتمسانه گفتم
_خواهش میکنم.
_نه فرهاد ، من تازه از دست تو راحت شدم، دست از سرم بردار
_عسل حالش خوب نیست.
با نگرانی گفت
_چشه؟
_نمیدونم چرت و پرت میگه، یه جوری شده.
_من تو زندگی تو دخالت نمیکنم.
اهی کشیدم وگفتم
_من ازت معذرت میخوام.
_خواهش میکنم کاری با من نداشته باش، خداحافظ
_قطع نکن
_بله بگو
_تو فکر کن من بیمارتم فک کن غریبه م کمکم کن
_باشه، پس یه کاری کن، فردا زنگ بزن مطب از منشی وقت بگیر.
ارتباطمان قطع شد.
سیگاری روشن کردم و به عسل خیره ماندم.
#پارت204
هر چه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد دوباره شماره شهرام را گرفتم
شهرام ارتباط را وصل کردو گفت
_چیه فرهاد؟
ارام گفتم
_من که بجز تو کسی و ندارم شهرام
شهرام سکوت کردو گفتم
_بزرگتر من تویی
_یادته از تهران تا شمال هزار بار به من گفتی دخالت نکن؟
_حالا الان معذرت میخوام، من زنم حالش خوب نیست نمیدونم باید چیکار کنم؟
_یکم بزنش بهتر میشه.
_گوشی و بده به مرجان
_مرجان؟
_اره
_ما از شمال که برگشتیم، مرجان زندگیشو ول کرد رفت.
شکه شدم وگفتم
_کجا؟
_خونه مادرش
_چرا؟
_گفت توبه چه حقی جلوی عسل و فرهاد به من سیلی زدی؟ این خونه و زندگیت، اونم بچت .
با ناباوری گفتم
_خداوکیلی
_اره به جان ریتا، میگه من اینهمه درس نخوندم که حالا تو خونه نشینم کنی، با فرهاد گشتی اخلاق اون روت تاثیر گذاشته، تو فکرکردی منم عسلم؟ کتک بخورم ، بی احترامی و تحمل کنم و بازم بمونم، اون بی کس و کاره من که نیستم.
هردو ساکت شدیم ، شهرام ادامه داد
_کاری نداری؟
_نمیای اینجا؟
_نه
_پس من چه غلطی کنم؟
_نمیدونم.
اهی کشیدم وگفتم
_باشه، خداحافظ.
ارتباطمان قطع شد.
دم دمای غروب بود. روی کاناپه لمیده بودم عسل از اتاق خواب خارج شد.نگاهی به او انداختم. به اشپزخانه رفت ویک لیوان اب نوشید.
برخاستم و نزدیکش رفتم، لبخندی زدم وگفتم
_خوبی؟
سرمثبت تکان داد
دستی به موهایش کشیدم وگفتم
_برویه دوش بگیر موهاتو مرتب کن این چه وضعیه؟
با کلافگی گفت
_حوصله ندارم
خواست از کنارم بگذرد دستش را که گرفتم محکم جیغ کشیدو گفت
_چی از جونم میخوای؟
سریع رهایش کردم وگفتم
_کاری باهات ندارم.
به اتاق خواب رفت. مدتی صبرکردم و اهسته به دنبالش رفتم
مقابل اینه نشسته بود موهایش در یک دستش بودو قیچی در دست دیگرش.
شکه شدم هینی کشیدم.
با دیدن من در اینه جاخورد به سمتم چرخیدو گفت
_میخوام مرتبش کنم.
نزدیک رفتم ، قیچی را از دستش گرفتم و گفتم
_میخوای من موهاتو برس بکشم؟
برخاست و با کلافگی گفت
_نه
روی تخت نشست و گفت
_تنهام میزاری؟
کنارش نشستم و گفتم
_تو چرا اینجوری شدی عسل؟
دستانش را روی گوش هایش گذاشت و با جیغ گفت
_دست از سرم بردار. از این اتاق برو بیرون ، من حالم ازت بهم میخوره فرهاد.
برخاستم از اتاق خارج شدم.
روی کاناپه لمیدم و شماره مرجان را گرفتم ، لحظاتی بعد مرجان گفت
_الو
_سلام
ارام گفت
_سلام. چیزی شده؟
_تو هم با من قهری؟
_نه، من دلخور میشم اما قهر نمیکنم.
_یه خواهش ازت بکنم؟
_جانم
_میشه بیای خونه من
_واسه چی؟
_عسل حالش خوب نیست.
با نگرانی گفت
_چشه؟
_اعصابش بهم ریخته.
_چیکارش کردی؟
_میای یانه؟
مرجان فکری کردو گفت
_شهرام اونجاست؟
_شهرام رو هر کاری کردم ، حاضر نشد کمکم کنه.
_بخدا اگر بیام اونجا ببینم شهرام اونجاست.....
_بخدا اینجا نیست.
_میام اما بخاطر عسل
_زود باش فقط.
برخاستم. مخفیانه از لای در عسل را دیدم . سرجایش نشسته بود.
ارام وارد اتاق شدم وگفتم
_خوب شدی؟
سرش را بالا اورد . بغض کردو عاجزانه گفت
_چرا دست از سرم برنمیداری؟
اشکهایش روان شد نزدیک رفتم و گفتم
_من نگرانتم
سریع اشکهایش را پاک کردو گفت
_نگرانی چه اتفاقی برام بیفته؟
کمی فکر کردم وگفتم
_خوب احساس میکنم حالت خوب نیست.
برخاست و گفت
_اونموقع که منو میزنی نگران حالم نمیشی؟
کمی فکر کردو گفت
_ببینم ، اونموقع که موهای منو میگیری تو دستت من و اینور و اونور میکشی احساس میکنی من حالم خوبه؟
بلیزش را بالا زدو گفت
_وقتی با لگد میزدی تو پهلوی من، نگران نمیشی؟
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_ میخواستی دروغ نگی کتک نخوری.
_راست و دروغ فرقی نداشت، من اگر راستشم میگفتم تو باز همون کارها رو میکردی
_میخواستی حرف گوش کنی ، مگه بهت نگفتم حق نداری از خونه بری بیرون؟
_برنامه هر روزت همینه؟ الان هشت روزه که هرروز همین حرفهارو تکرار میکنی و بعدش من و میزنی
با کلافگی گفتم
_اره میزنمت چون حقته. تو خیلی بیجا میکنی حرف من و گوش نمیکنی.
الان هم مسخره بازیتو تمومش کن برو دوش بگیر حال و هوات عوض شه.
از اتاق خارج شدم. اما دور نشدم، صدای شر شر اب که امد خیالم راحت شد، خواستم از در فاصله بگیرم صدای ریزی از عسل شنیدم، انگار که هینی کشید، به در حمام نگاه کردم، خواستم برگردم که صدای ایفن امد.
#پارت441
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرف در خروجی که رفتم مرا از گوشه سرشانه م گرفت به طرف داخل خانه هل دادو گفت
گمشو برو تو خونه. میزنم لهت میکنم ها
نمیخوامت. حالم ازت بهم میخوره میخوام برم.
منو نمیخواستی گه خوردی باهام ازدواج کردی.
ما باهم ازدواج نکردیم امیر. ما یه عقد بینمون برقراره اسممون هم متاسفانه تو شناسنامه های همه. اتفاقی بین ما نیفتاده...
درباز شد امیر که داخل امد متوجه شدم تمام مدت در فکرو خیال بودم.
نه جنگی شده بود و نه دعوایی .
ازترس نمیتوانستم نفس بکشم. نگاهی به من انداخت سپس کفش هایش را در اورد. به طرف کاناپه هارفت نشست و گفت
بیا اینجا
تمام بدنم بصورت هیستریک میلرزید. نزدیکش که رفتم گفت
بگیر بشین
مقابلش لبه کاناپه نشستم. گوشی اش را از جیبش در اورد و سپس گفت
اینو گوش کن
این امیر لعنتی صدای ضبط شده من را داشت. تمام مکالماتی که اول صبح من با عمه کرده بودم. و گزارش حرفهایمان با امیر بود را داشت. پخش صدارا متوقف کرد و گفت
سرمیز صبحانه بهت میگم فروغ واسه چی هرچی بین من و تو بود رو به مامانم گفتی میگی نگفتم. میگم داری حاشا میکنی . میگی مامانت شاید خودش شنیده.
لبم را گزیدم. امیر گفت
صبح که داشتم میرفتم تمرین گوشیمو گذاشتم رو حالت ضبط ، متوجه شدم که بیداری ولی نمیای. میدونستم منتظری من برم بری سراغ عمه جانت و به دسیسه های احمقانتون ادامه بدی. بهت گفتم به مادر من اعتماد نکن گوش نکرددی در اینده ضربشو خواهی خورد.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ببخشید.
یواش یواش داره حس خدایی بهم دست میده.
به امیر نگاه کردم و گفتم
چی؟
اینقدر مدام دارم میبخشم باخودم فکر کردم شاید منو خدا فرض کردی.
اهی کشیدم. منتظر حمله احتمالی اوبودم ارام گفتم
من ناخواسته توی یه منجلابی افتاده بودم که میخواستم دست و پا بزنم بیام بیرون.
خوب دروغ ها و اشتباهاتتو توجیه میکنی حواست هست؟ یا میگی ترسیدم. یا میگی....
کلامش را بریدم و گفتم
اصلا نمیخواستم اینطوری بشه. باور کن من دارم تمام تلاشمو میکنم که خوب باشم. که بتو نزدیک بشم. که اشتباهی ازم سرنزنه. نمیدونم چرا یهو اینجوری میشه.
به چشمانش زل زدم و او گفت
یهو خود به خود اینجوری میشه نه؟
درحالیکه لبم را میجویدم و پایم را تکان میدادم گفتم
نه حق کاملا با تواِ . من مقصرم.
من الان باتو چیکار کنم؟ دارم از دستت خسته میشم فروغ. من یه زندگی اروم میخواستم این چه وضعیتیه واسه من درست کردی؟ از روزی که اومدی ارامش منو ازم گرفتی.
سرم را پایین انداختم بغض راه نفسم را بست پلک زدم قطره اشکی از چشمم جاری شد بلافاصله ان را پاک کردم. امیر گفت
گریه نکن. یکم بشین به کارهات فکر کن
مکثی کردو سپس دستم را گرفت و گفت
دستت و خون انداختی اینقدر با ناخنت ور رفتی نکن دیگه
نفس پرصدایی کشیدم . ارام روی زانویم زدو گفت
اینقدر مثل دیوونه ها پاهاتو تکون نده
صاف نشستم و او گفت
زنگ میزنی اموزشگاه کلاس خیاطیت و فعلا تعطیل میکنی.با خانم ارسلان هم حرف بزن بگو فعلا نمیام.
سرم را پایین انداختم و بی چون وچراگفتم
باشه چشم.
خودتم به مظلومیت نزن.
مکثی کردو سپس گفت
بلند شو برو یه چای درست کن.
برخاستم. خداراشکر که همینجا ختم بخیر شد. چای ساز را روشن کردم قوری را برداشتم که داخلش چای خشک بریزم قوری از دستم افتاد و شکست بالب گزیده به امیر نگاه کردم تچی کرد سپس هردو گیج گاهش را لای دستانش گرفت و گفت
بیا بیرون. چای هم نمیخوام.
دست به جارو که بردم گفت
بیا بیرون فروغ
#پارت442
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سریع اطاعت کردم. برای بی عرضگی خودم افسوس خوردم و از انجا خارج شدم. به اتاق خواب رفتم پالتویم را در اوردم و به سفارش عمه لباسهای پسرانه م را هم در اوردم و لباسی دخترانه برتن کردم موهایم را باز کردم و ان را مرتب جمع کردم صدای امیر را میشنیدم که به مصطفی سفارش خرید قوری داد. از اتاق که خارج شدم انگار دور دور من نبود.پایم در پادری گیر کردو نقش زمین شدم .
نفس پرصدایی کشیدو با حالتی که مشخص بود سعی در کنترل خودش دارد گفت
دو دقیقه میتونی یه گوشه بشینی؟
کمی زانویم را ماساژ دادم امیر گفت
چت شد؟
برخاستم و گفتم
هیچی
مقابلش که نشستم گفت
خوبی؟
سرتایید تکان دادم سیگارش را روشن کردو گفت
رو مخم راه نرو بگذار سیگارم و ترک کنم.
نگاهم را از او گرفتم . کامی از سیگارش گرفت و گفت.
میخوای پاشم پاهاتو ببندم؟
متعجب گفتم
چی؟
اینقدر پاتو تکان نده این اخرین باره که تذکر میدم ها
سریع صاف نشستم . تلویزیون را روشن کردو فیلمی مثل روحیاتش خشن گذاشت . کمی بعد صدای تق و تق در امد برخاست مشمایی را گرفت و داخل اورد واد اشپزخانه شدو چای را دم کرد. شکسته های قوری را هم جارو زد و با دوعدد چای امد. و گفت
من میخوام چایم و که خوردم برم تمرین کنم. میای؟
با وجود اینکه اصلا دلم نمیخواست بروم سرتایید تکان دادم و او گفت
اگر میخوای قر بزنی نیا من حوصله ندارم. خیلی دارم خودمو کنترل میکنم ناراحتت نکنم.
ارام گفتم
میام.
چایش را خوردو گفت
بخور بریم.
الان داغه میسوزم.
روی دسته کاناپه نشست و سیگارش را روشن کرد سیگارش که به انتها رسید چایم را داغ داغ خوردم و گفتم
بریم.
همینکه ایستادم زانویم به شدت درد گرفت به روی خودم نیاوردم و به دنبالش راهی شدم پله ها را که پایین رفتم امیر گفت
برو اون توپ و بیار
چشمم به توپ خیلی بزرگی که کنار استخر بود افتادو به طرفش مسیرم را کج کردم از کنار استخر که رد شدم انگار زانویم خالی کرد هینی کشیدم کمی تقلا کردم و داخل استخر افتادم.
صدای فریاد امیر را از زیر اب شنیدم.
حواست کجاست فروغ؟
دوست داشتم اب شش در می اوردم و همانجا زیر اب میماندم. دست و پا زدم بالا امدم امیر لب استخر ایستاده بود دست برکمر و با اخم مرا نگاه میکرد . شنا کنان کنار استخر رفتم . امیر با غضب گفت
راه رفتن بلد نیستی؟
فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پیامی به سنوار: قول میدهیم انتقام خون هنیه را بگیریم.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔴نماینده ایران در سازمان ملل: آتشبس در غزه ارتباطی به حق ما برای دفاع از خود ندارد
♦️اولویت ما توقف جنگ در غزه است و هر توافقی که حماس بپذیرد را به رسمیت میشناسیم.
♦️رژیم صهیونیستی به امنیت ملی ما حمله کرده و ما نیز حق دفاع داریم و این موضوع ربطی به آتشبس در غزه ندارد.
♦️میان ایران و آمریکا همواره کانالهایی برای انتقال پیام وجود داشته است اما ۲ طرف ترجیح دادهاند که جزئیات آن مسکوت بماند.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen