8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چای اینجا از هر شربتی گواراتر است!
نگاهی متفاوت به چایخانه حضرت رضا علیهالسلام
#به_وقت_خدمت
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداروشکر نمردمُ بازم دیدم محرمُ...
#حسینجانم♥
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
کاش میشد مرا به خود آورد
به خودی که نشسته در حرمت
چشم از گنبدت نمیگیرد
به خیالش همیشه مهمانیست
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جمع آوری چراغانی و ریسه های حرم مطهر با نزدیک شدن به ایام عزای حسینی
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتنهم
- ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقهی صاحب مرده رو برای چی اختراع کردن؟
با صداي الهام، برگشتمبهش نگاه کردم و گفتم: ها؟
چشم غره ای رفت و گفت: درد! چته باز؟
مشهدو می خواستی که داری میری ديگه.
همون طور که با وسواس شکلک هایی که کشيده بودم رو پر رنگ میکردم، گفتم: من ديگه مشهد نمیرم.
مکثی کرد... نگاهش کردم و گفتم چی شد؟!
يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغ کشيدم و خودمو عقب کشيدم ... الهام با ناراحتی گفت: می کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو میخواستم برم، اون وقت الان ميای ميگی که...
سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روی ميز رو خط خط کرد و صداش رو عوض کرد: من ديگه مشهد نميرم...
با نگاه خشمآلود ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ می دونی ديشب خودمو کشتم تا مامانم رو راضی کنم؟ نه، واقعا فکر کردی؟ اصلا می دونی چی میگی؟
خسته از غرغرهای الهام، دستمو گذاشتم روی بینیام و گفتم: هيس!
میذاری منم حرف بزنم؟
از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره.
حالا حرفی هم برای گفتن داری مگه...
با خنده عصبی گفتم:
اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم!!
دستش رو محکم کوبوند توی دهنش و گفت: چشم!
یک دفعه زينب یکی دیگه از بچه ها از بيرون اومد. درو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت... با ترس بهش نگاه کردم. الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوووی! چته؟
زينب گفت: ها!
...
فريبا از ته کلاس داد زد: کسی ُمرده؟
اين جمله، تيکه کلام فريبا بود.
خيلی ازش می شنيدم...
بی صدا فقط ماجرا رو تماشا می کردم و بچه ها هی مزه می ريختن و میخنديدن که زينب کفری شد و گفت: ساکت ! اصلا يادم رفت چي میخواستم بگم.
پوفی کردم و به الهام گفتم:
ولش کن اينو! ادامه بده...
الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ...
زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد.
عصبی گفتم: دِ بگو دیگه!
حرفتو بزن.
زینب گفت: خانوم همتی گفتند نمايندهی کلاس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از اون پول ها رو؛ تاکيد می کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه!
خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم:
بشين سرجات بابا!
اداش رو در آوردم و گفتم:
تاکيد میکنم و تاکيد میکنم!
خنديد و " برو بابا " ای گفت و اومد پشت سرم نشست.
الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همهی اتفاق های صبح رو گفتم... هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دستاش ، آروم به سرم زد و گفت: عهعهعه! پولارو هاپولي کردی! آخه ديوانه! چرا پولو بهش دادی؟
سرم رو خاروندم.
ليلا امروز کنفرانس داشت و میخواست پای تخته نکته بنويسه . خودکارمو که به سمت زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنونی گفتم و دوباره با خودکار، روی ميز شروع کردم به نقاشی کشيدن و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نميدونم ولی با این حال اصلا پشيمون نيستم؛
اتفاقا خيلی هم خوشحالم....
---------------------------------------------------------------------------------
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتدهم
الهام که داشت حرص مي خورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به لیلا گفت: آی دستت بشکنه ليلا! چرا خودکار رو آوردی آخه؟
به سمتم برگشت و گفت: ميگم تو آدم نيستی، باور نمی کنی!
روش رو ازم گرفت و کتابش رو باز کرد. خانوم در رو زد و با سلام و لبخند هميشگيش، وارد کلاس شد.
***
يک هفته ای از ماجرا میگذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزی نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و فریاد کشید: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبری باز هم دوباره و با خبرهای ويژه تشريف آورد.
لبم رو کج کردم... الهام گفت:
زود بفرما ببينيم خبر ويژه ات چيه؟
بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانی عزيزه...
دست هاشو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش!
زيرلب " خل " ای بهش گفتم و بلند تر گفتم: چی مخصوص منه زينب؟
شروع کرد به قدم زدن توی کلاس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها رو بالا آورد و ادامه داد ] براي نامه ای برای امام زمانه.
خب اين چه ربطی به من داره...
سوالم رو بلند پرسيدم زینب گفت: خب خنگ خدا! تو خوب می نويسی دیگه. بيا اين برگه رو بگير، جايزهاش هم نصف نصف کاکا برادر!
برگه رو روی ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه ای از اين برگه ها نمی خواد؟ اگه برنده بشيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توی کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم.
بزرگ ترين مسابقهی نامهای برای امام زمان
نفس عميقي کشيدم و برگه رو توی کيفم گذاشتم. الهام پرسيد:
سوگل! ميگم به نظرت جايزه اش چيه؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
نمیدونم والا.
الهام بيشتر بهم نزدیک شد و گفت:
خدا کنه آيفون ايکس بدن!
چشم هام کم مونده بود از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمیکنه!
دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
الهام جان! خیلی صابون نزن
نهايتا يک لوح تقدير میدن بهت.
خيلي توقعت بالاست.
چشم غره ای رفت و گفت:
آره، راست میگی. پس من نمینويسم.
- چرا؟
آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟
- نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم!
آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور برای خودم بنويسم؟
- نه، ولی خب يک دلنوشتهی ساده ست. به نظرم ننويسی، ضرر میکنی. بازم خوددانی. خنده ای کرد و گفت: ای ناقلا !
چشمک زدم و گفتم: ما اينيم ديگه.
دوتایی خنديديم...
---------------------------------------------------------------------------------
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتیازدهم
با خودکار روی دفتر ضربه می زدم.
خب سوگل!
چی بنويسم و چی ننويسم.
خودکار رو روی لبم گذاشتم و فکر کردم. صدای تق و توقی که نميدونم مامان واسه چی راه انداخته بود نمیذاشت تمرکز کنم و همش يادم میرفت. کلافه بلند شدم و پايين رفتم. دیدم بله! مامان خانوم خونه رو ريخته به هم .
با ناراحتی پوفی کردم. مامان نگاهم کرد. گفتم: مامان! اين جا چه خبره؟
خندهای کرد و گفت: سلامتی! تو چه خبر؟
از حرص گفتم: واییی مامان جان! نمیدونی من هر روز اين تايم درس میخونم؟
مامان که دوباره با قابلمه ها درگير شده بود و صدای قابلمه ها واقعاً روی مخم بود، گفت: چی؟ نشنيدم.
با پام روی زمين ضرب گرفتم که گفت: عه چی شده مادر، اين جا چرا وايسادی؟
- مامان! گفتم که منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پی درسم.
- ای وای! درس داری؟
از خونسردی مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولی آروم و با حرص گفتم: حالا درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کنی، میتونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان!
نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبيت زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون میاومدم، گفتم:
پس خواهشا آروم تر...
نشستم رو صندلی و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه می زدم و پاهام رو تند تند تکون می دادم. چشمام رو بستم.
- آخه اين جوری تمرکز می کنن؟
صدای بلند مامان، باعث شد سکتهی يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلی افتادم. آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگرانی گفت: سوگل! مادر خوبی؟
چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو ميای و داد ميزنی؟
- من چه بدونم اون قدر غرق شدی که با صدای من از صندلي میافتی؟
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگرانی پرسيد: پاشو ببينم میتونی راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين. دوتايی يه چيزی مینويسيم.
با خوش حالی گفتم: جدی میگی؟
- اگه تو بخوای چرا که نه؟
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که می خوام.
صبر کن مامان. بذار برگه رو بيارم.
- نمی خواد.
تو برو آروم بشين روی صندلی.من میايستم.
" باشه"ای گفتم و دوباره روی صندلی نشستم. مامان گفت: درباره امام زمانه ؟
- آره
- خب. بنويس امام زمان کی ميای؟
يا نه؛ اول سلام کن.
نه نه، اول بايد مقدمه بنويسی...
با تعجب به مامان نگاه می کردم که داشت سقف رو نگاه می کرد و همين جور داشت براي خودش می گفت. چشمهام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟
مامان نگاهم کرد و گفت:
چيه؟ نگاه داره؟
بنويس اين هايی رو که بهت ميگم ديگه...
---------------------------------------------------------------------------------
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتدوازدهم
- مامان! ولم کن.
آخه مگه مقالهس که مقدمه بنويسم؟
دلنوشتهی دوازده خطه...
با ناراحتی گفت:
اصلا خودت بنويس! من کار دارم.
از اتاق داشت میرفت بيرون که گفت:
هر وقت تموم کردی، بيار بخونم.
اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت....
آهی کشیدم ...يک چيزهايی توی ذهنم بود، ولی جمله بندی نکرده بودم. با يه کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم، دوباره صدای تلق و تولوق ظرفها بلند شد. کلافه داد زدم: مامان!!!
مامان هم مثل من داد زد: ببخشيد.
دستم رو روی موهام کشيدم، چشمام رو بستم و نفس عميقی کشيدم.
آروم که شدم شروع کردم و نوشتم:
در آن نفس که بميرم، در آرزوی تو باشم...
بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم...
به نام خالق هستي
دلتنگم، خيليی دلتنگ...
ندايی توی دلمه؛ يک حسی دارم، حس غريبی، غايبی رو حس میکنم...
داره من رو میبينه، ولی من نه!
دوست دارم بنويسم برای همين غايب...
دلم میخواد با يک نفر درد و دل کنم...
با کسی که برای همهی عالم گريه کرد و کسی نفهمید...
سلام يا اباصالح...
نمیدونم چی بگم؛ اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟
راستش روم نميشه...
چطور میتونم اين سوال رو بپرسم وقتی ميدونم گناهکارم...
يا صاحب الزمان!
تو آسمونی هستی و من زمينی، تو روشنی، من تاريک، من رو سياهم.
مولای من!
منتظرهای نامشتاقی هستيم که فقط تو گرفتاری محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کسايی گريه ميکنی که به حالت گريه نمیکنند نمیتونم درک کنم چرا دست هات رو برای ما گناهکارها بالا میبری و از خدا طلب ببخش میکنی؛ در صورتی که دستی برای ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه.
مولای من! برام گفتنش سخته، ولی شرمندهام. اينجا، مجنونی منتظر ليلا نيست...
نخواه که بيای، دل همهمون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ...
انگار عادت داريم که بد باشيم
من شرمندهام، شرمنده....
اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدی ادرکنی» مرا دریاب...
قطرهای از اشکم روی برگه افتاد.
وای سوگل! دستم رو روی سرم گذاشتم.
خاک بر سرت سوگل!
برگه رو کثيف کردی.
حالا اين قطره رو چی کار کنم؟ وای...
برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت:
به خدا من سروصدا نکردم!
---------------------------------------------------------------------------------
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با هر تپش به سینهی دلدادگان تو
دلها زند طبل عزای محرمت
▪️به ماه عزای حسینی نزدیک میشویم..
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812