eitaa logo
آسمانی باش
8.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
با رهنمودهای اهلبیت علیهم السلام و اولیاء الهی میتوانیم آسمانی باشیم مدیرکانال @ali_reza_ayati
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرمومنان سه کلمه در مناجات با خدا گفت که در ضمن آنها چشمه های بالاغت را جاری ساخت و هر یک از آنها گوهری است عالی و گرانبها. 1 - الهی کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، پروردگارا این عزت برای من کافی است که بنده تو باشم. 2 - الهی کفی بی فخرا ان تکون لی ربا بارالها، این افتخار برای من بس است که تو پروردگار من باشی. 3 - انت کما احب فاجعلنی کما تحب خدایا تو آنچنان هستی که من می خواهم، مرا هم آنچنان کن که تو می خواهی ✍🏻خصال صدوق از هر جا سخنی (1) نویسنده : سید محمود اسدیان شهر بابکی @Asemani_bashim
بی هوش شدن «میرداماد» با تصرّف «میرفندرسکی» روزی میرداماد(رحمة‌اللّه‌‌‌علیه) در مدرسه درس می‌داد. ناگهان روی منبر حالت اغما به ایشان دست داد و بی‌هوش شد. او را به منزل بردند، یک هفته گذشت. همه أطبا شهر به عیادتش آمدند، ولی او به هوش نیامد. به شاه عباس خبر دادند. شاه عباس مرحوم شیخ بهایی(رحمة‌اللّه‌‌علیه) را خواست و استدعا کرد بروید و از ایشان عیادت کنید. مرحوم شیخ بهایی به عیادت میرداماد آمدند و نبض ایشان را گرفت. سپس نزد شاه عباس برگشت و فرمود: ایشان مزاجا سالم می‌باشند، ولی شخص بزرگی در ایشان تصرف کرده و ایشان را به این حال درآورده است. شاه عباس برای حل مشکل، از شیخ بهایی درخواست می‌کند که آن شخص بزرگ را پیدا کند. مرحوم شیخ برمی‌گردد و از خادم مدرسه، از واردین روز شنبه پرس و جو می‌کند. خادم شرح می‌دهد که چند نفر آمدند و مدتی ایستادند و صحبت‌های میرداماد را گوش کردند و از مدرسه که خارج شدند، ایشان به این حالت درآمد. مرحوم شیخ بهایی نشانی‌های بیشتری از خادم گرفته و رفتند و در تخت پولاد مشغول جستجو شدند و به میرفندرسکی(رحمة‌‌اللّه‌‌علیه) برخوردند و دیدند نشانی‌ها بر ایشان تطبیق می‌کند. بعد از سلام و عرض ارادت، عرض کردند: این سید، چه تقصیر داشته که شما او را ادب نموده‌‌اید؟ جناب میرفندرسکی فرمودند: من مدتی حرف‌‌‌های او را گوش کردم. او کلا از عذاب و قهّاریت خدا سخن می‌گفت و این سبب می‌شد که مردم از خدا ناامید و دور شوند و حال آنکه همه انبیا آمده‌‌‌اند که مردم را به خدا نزدیک کنند. در قرآن هر آیه عذاب که آمده، یک آیه رحمت بعد از آن نازل شده است. «نَبِّئْ عِبادی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحیمُ»؛(حجر:49) به بندگانم اطلاع بده که من، خداوندی بسیار آمرزنده و مهربانم. مرحوم شیخ بهایی فرمودند: خانواده سید که تقصیر ندارند و خیلی در ناراحتی به سر می‌برند. میرفندرسکی فرمود: بروید، خوب شد. مرحوم شیخ بهایی که برگشتند، دیدند میرداماد به حال آمده و نشسته است. ✍🏻پایگاه تخصصی حکیم، عارف، فیلسوف، میرزا ابوالقاسم میرفندرسکی پایگاه خبری تحلیلی رویش @Asemani_bashim
4_5778177493680786889.mp3
11.23M
صوت ۱۵ دقیقه شهید آوینی امینی خواه شجاعی میشه زیارت با کفر باشه میشه حج با کفر باشه میشه مبلغ اسلام باشی در کفر سلامت قلب @Asemani_bashim
سید جواد هاشمی در شبکه نسیم خاطره ای نقل کرد و گفت : من خیلی به امام رضا ع ارادت دارم زیارت هر امامی که بروم زیارت نامه امام رضا را هم میخوانم در صحن حضرت ابالفضل ع نشسته بودم دلم یاد امام رضا کرد شروع به خواندن این زیارت کردم چند دقیقه بعد دیدم یکی از خدام حرم آمد کنارم ، شنید زیارت امام رضا میخوانم نشست پشت سرم و شروع کرد با من زیارت را تکرار کردن و اشک میریخت ، بعد از اتمام زیارت رو کرد به من و گفت : زیارت امام رضا را در کنار ضریح حضرت عباس میخوانی؟ گفتم اشکالی داره گفت نه، من خودم آزاد شده امام رضا هستم پرسیدم چطور ؟گفت : زمان جنگ من اعتقاد داشتم امام رضا در دست ایرانی ها اسیر شده و باید حرمش را آزاد کنیم لذا به مادرم که عاشق امام رضا بود قول دادم که بروم به جنگ ایرانی ها برای آزاد سازی حرم امام رضا به همین خاطر داوطلبانه به جیش الشعبی پیوستم و مرتب برای مادرم نامه مینوشتم که مثلا من الان در شلمچه هستم جایی که امام ع از آنجا وارد ایران شد ، تا اینکه یک روز بلندگوی گردان مرا صدا زد و گفتند تلفن با تو کار داره ،رفتم مادرم بود پای تلفن گریه میکرد، گفت تو مطمئنی راه درستی انتخاب کرده ای گفتم چطور‌؟ گفت دیشب خواب دیدم در یک صحرای بزرگ امام رضا ع دستهایش را بازکرده و زائرانش را به آغوش میگیرد هم اینکه تو نزدیکش شدی دستهایش را بست و به توگفت تو با ما نیستی تو گفتی من برای آزاد کردن شما و حرمتان آمدم امام فرمود تو سپاه را اشتباه آمده ای جبهه من اینطرفه تو طرف دشمنان منی، مادر که این رو گفت چند روز فکر میکردم دیدم رفتار نیروهای ما شبیه یاران امام رضا نیست تصمیم گرفتم به طرف ایرانی ها بیام حرکت کردم به سمت خاکریز ایرانی ها و فریاد میزدم آمدم تسلیم بشم آمدم بیام پیش امام رضا ، از خاکریز ایرانی ها تیراندازی کردند دو تا تیر به پاهام خورد ولی یکی از سربازهای ایرانی که عرب خوزستان بود فهمید چی میگم به کمکم آمد و من را نجات داد تو آمبولانس گذاشتنم چیزی نفهمیدم چشمام رو که باز کردم تو یک بیمارستان بودم گفتم من کجام ؟ گفتند اینجا بیمارستانی در مشهد امام رضا است از پنجره به بیرون نگاه کردم گنبد امام رضا را دیدم ، گفتم آقا آزاد شده توام این زخم گلوله ها نشان محبت و عشق منه ، بعد از اون به لشگر بدر ملحق شدم و در جبهه بر علیه حزب بعث و صدام جنگیدم ،استخبارات صدام پدر و مادر و دو برادرم را اعدام و شهید کرد، به همین خاطر وقتی زیارت امام رضا ع راخواندی کنارت نشستم و با تو همراه شدم ،من آزاد شده امام رضایم. ✍پایگاه اطلاع رسانی آزادگان @Asemani_bashim
یکی از دعاهایی که در ثبات ایمان و حسن عاقبت مؤثر است، دعای یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک است در أمالی سید مرتضی، از ابن حوشب چنین نقل شده است: به ام سلمه همسر پیامبر (صلی الله علیه وآله) گفتم: بیشترین دعای پیامبر (صلی الله علیه وآله) چه بود؟ ام سلمه گفت: بیشترین دعای پیامبر (صلی الله علیه وآله)، این دعا بود یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک است؟ پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: ای أم سلمه، هیچ انسانی نیست مگر آنکه دلش بین دو انگشت از انگشتان خدای عز و جل قرار داد. قلب هر کس را که او بخواهد ثابت می ماند و قلب هر کس را که بخواهد گمراه می شود(سید الشریف مرتضی، أمالی السید المرتضی، (قم: انتشارات مکتبة آیة العظمی المرعشی النجفی 1403) الجزء الثانی، ص 2) ✍🏻اسرار حسن عاقبت و سوء عاقبت (جلد دوم) نویسنده : میرزا حسن ابوترابی @Asemani_bashim
کلامی از مولا امیرالمومنین علی علیه السلام زمان ترس... @Asemani_bashim https://chat.whatsapp.com/DvFmp20Qar8ArJU48BclWb
آیت الله قرهی: یکی از ابتلائات حضرت ابراهیم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام)، حسب روایات شریفه، ثروت ایشان بود. آن‌قدر ثروت داشت که وقتی به او، خلیل الله گفته شد، ملائکه الله گفتند: مگر می­شود با این همه خوشی، شکر نعمت نکند؟! وقتی ملکی آمد و چند بار گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِكَةِ وَ الرُّوحِ»، حضرت ابراهیم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) اوّلین باری که شنید، گفت: ای صاحب این آواز شریف! تو کیستی؟ یک بار دیگر بگو، نصف مالم متعلّق به توست. نوشتند: حضرت ابراهیم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام)، آن‌قدر گله شتر و گوسفند و ... داشت که به تعبیری شیر‌های بسیاری از آن­ها، صبح تا شب به هدر می‌رفت. حدّاقل صد سگ تازی از آن‌ها نگه داری می‌کرد. امّا ایشان با داشتن این همه ثروت، حاضر بود اگر یک بار جمله محبوبش را بیان کنند، نصف مالش را بدهد؛ چرا؟ چون به خدا علقه دارد، نه به مال. لذا وقتی ملک دو مرتبه بیان کرد، گفت: نصف دیگر مالم را هم می­دهم؛ دوباره بگو؛ آخر گفت: دیگر هیچ ندارم، امّا یک بار دیگر بگو، خودم هم غلامت می‌شوم! خطاب شد، دیدید، خلیل ما به خاطر دنیا نیست که شکر ما را به جا می­آورد؟! ملائکه هم گفتند:ما مأمور بودیم بگوییم. ✍🏻227 مین جلسه درس اخلاق @Asemani_bashim
تخت فولاد دركنار قبرستان بقیع مدینه، ابوطالب مكه و وادی السلام نجف اشرف از مهمترین و متبرك ترین مرقدهای جهان اسلام به شمار می رود. تا آنجایی كه برخی معتقدند تخت فولاد به واسطه قبور متبرك آن، دومین قبرستان جهان اسلام است. در جاي جاي اين تكه از بهشت معنوي كه قدم مي گذاري عظمت هاي عرفاني و علمي زيادي مدفون است. يكي از اين ذخاير عظيم، عارف وارسته و عالم برجسته حضرت شيخ محمد صادق تخت فولادي است. قدوه السالکین مرحوم حاج محمد صادق مشهور به تخت فولادی از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد سیر و سلوک مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی رحمة الله علیه است كه در اواخر سلطنت فتحعلیشاه قاجار زندگی می کرده اند. در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال داشته و به کمک چند شاگرد کارگاه رنگرزی را اداره می کرده اند. عادت آن مرحوم در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم بر شهر هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می شدند. آشنایی با بابا رستم روزی به هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر باز می گشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود مرحوم حاجي (تخت فولادي) به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم پس از فرا رسیدن غروب به شهر باز می گردیم . به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد، مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند: انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد. چند گامی که از پیرمرد دور می شوند آن مرد بزرگ سر بر میدارد و به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی زند. مرحوم حاج شیخ محمد صادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمی گردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار بر سبیل استفهام می فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو. بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید رنگرزی، پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شبها اینجا نزد من بیا. مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش (بابا رستم بختیاری) بود می آمده است. آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از قبل مرحوم بابا رستم تأمین می گردید. پس از یکسال مرحوم بابا رستم می فرماید دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می باشد، می ماند. مدت یکسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند. پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید. بعد در ملا عام هیزم جمع کنید، و با جگر گوسفند اینجا بیاورید. شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند. چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدد می فرمایند: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی. سالی دیگر می گذرد یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی. مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند. ولی به محض آنکه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تورا کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست. یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند: بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید، مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که
لباسها و اسبش نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند، مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند طوری که سر ایشان می شکند و ماستها می ریزد مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند. مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نمامرحوم حاجی فورا برمی گردند. ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود. حضرت «محمد صادق تخت فولادي» چند سالى در خدمت حضرت «بابا رستم»، به رياضتِ خود ادامه داده شبها را تا صبح بيدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ايشان فرموده است : «هر زمان كه خواب بر من غلبه مى‌كرد، حضرت «بابا» مى فرمود : صادق اينجا محل خواب نيست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.» حضرتِ «تخت فولادي» فرموده بود: پاى حضرت «بابا» بر اثر زياد ايستادن، جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى كه در موقع حركت مى شَليد و به سببِ بيدارى مداوم نيز يك چشمشان ديد خود را از دست داده بود. لذا ايشان به لهجه‌ي بختيارى با خداوند مناجات و عرض مي‌كرده است: «خدايا شلم كردى، كورم كردى ديگر از من چه مى خواهى؟» مرگ بابا رستم اين وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال كه روزى حضرت بابا به حضرتِ «حاج محمد صادق» مى فرمايد: آرزو دارم به سفر حج مشرَّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. «حاج محمد صادق»، مى فرمايد: من شما را به پشت مى گيرم و به مكه مى‌برم. حضرتِ «بابا» مى‌پذيرد. از «اصفهان» لباسِ احرام تهيه مى‌كند و حضرتِ «محمد صادق» ايشان را بر پشت مى گيرد و به عزمِ سفرِ خانه‌ي خدا راه مى‌افتند. وقتى كه به «شاه رضا» كه 14 فرسنگ با «اصفهان» فاصله دارد مى‌رسند، حضرت «بابا» مى فرمايد: عمر من به پايان رسيده است. امشب من خرقه تُهى خواهم كرد. مرا غسل دهيد و با اين لباس احرام مرا كفن و دفن كنيد سه شبانه روز بر قبر من بيتوته و قرآن تلاوت كنيد و بعد برگرديد. حضرت حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى‌كند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز مي‌گردد و سال ديگر به نيابت حضرتِ «بابا» به قصدِ زيارت خانه‌ي خدا از «اصفهان» حركت مى‌كند. طی کردن شبی سرد در زمستان با ذکر خدا شخصى كه با ايشان همسفر بود نقل كرده است كه: نزديكِ «شيراز» در كاروانسرايى فرود آمديم. هوا سرد و برفى بود. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادي» روىِ سكوىِ دربِ ورودىِ كاروانسرا، پوست را افكندند، و نشستند. ساير كاروانيان عرض كردند هوا سرد است و اينجا گذرگاهِ حيوانات درنده است. بهتر است كه به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد. ولى ايشان در جواب فرموده بودند: «در داخلِ كاروانسرا آب نيست» و به جوى آبى كه در خارج از كاروانسرا جريان داشت اشاره فرموده و گفته بودند «اينجا براى من بهتر است». هنگامِ غروب، صاحبِ كاروانسرا به مسافرين مى‌گويد كه ما معمولاً سرِ شب دربِ كاروانسرا را مى‌بنديم و تا صبح باز نمى‌كنيم. اگر ايشان بيرون بمانند احتمال دارد سرما و حيوانات درنده به ايشان آسيب برسانند. مسافرين از راه محبّت تصميم مى‌گيرند كه علي‌رَغْمِ مخالفتِ حضرتِ «حاج محمد صادق» دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوستِ تخت را بگيرند و ايشان را به داخل كاروانسرا منتقل كنند. ولى همسفرِ مزبور كه به احوالِ ايشان آشنا بوده است مى‌گويد ايشان از اشخاص معمولى نيستند و اگر بر خلافِ ميلِ ايشان حركتى كنيم كه عصبانى و ناراحت شوند حتماً صدمه خواهيم خورد و خود مجدداً به خدمتِ «حاج محمد صادق» مي‌رسد و عرض مى‌كند كه: «اين مردم شما را نمى‌شناسند و به احوالِ شما وارد نيستند و از راه محبّت و نوع‌دوستى قصد دارند كه علي‌رغمِ ميلِ شما، شما را به داخل ببرند. من مى‌دانم كه بر اثر اين عمل صدمه مى‌خورند، پس شما خودتان لطف كنيد و به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد و راضى نشويد افرادى كه باطناً نيّتى جز خيرخواهى ندارند صدمه ببينند». حضرتِ «محمد صادق» مى پرسند: «نگرانيشان از چيست؟» عرض مى‌كند: «يكى سردى هوا است كه ممكن است شما را از بين ببرد و ديگر وجودِ حيوانات درنده است كه در اين نواحى مختلف وجود دارد». حضرت «محمد صادق» به آن همسفر مى‌گويد: «دستت را به سينه من نزديك كن». آن همسفر گفته است: «به محضِ اينكه دستم را به سينه ايشان نزديك كردم گوئى به ديگ جوشانى دست كرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألُّم كردم». حضرتِ «محمد صادق» فرمود : «به اينها بگو آيا ذكرِ خداوند به اندازه ده سير زغال گرمى ندارد! اما در مورد حيوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زيانى نمى رسانند. هرچه بشود به اذنِ حق و به اراده‌