گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهلم 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبما
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنه
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
به نام خداوند مهربان
وقتی دلتنگ میشوم😔💔
برای اکثر #مجرد ها که کمی سن و سال دارند این موضوع پیش آمده ...
#کمبود یک نفر را در زندگیشان #احساس میکنند😞
کسی که با او حرف بزنند ...
کسی که شریک غم و خوشی هایشان باشند
گاهی در ذهنشان تصویر سازی هم میکنند😩
الان که همه جا #شبکه_مجازی📱 وجود دارد پیدا کردن یک هم صحبت کار سختی نیست ...
یک نفر که از روی پر کردن وقت بخواهیم با او حرف بزنیم📱🗣
درد و دل کنیم ...
رفع دلتنگیهایمان باشد👌
بعضی ها این دلتنگی را #تحمل نمیکنند😑
#ماشاالله هم صحبتی هایشان زیاد است😏
سفره دلشان نه ولی سفره ذهنشان پیش همه باز است😒
گاهی که دلتنگی و کمبود یک نفر دومی در زندگی بهم فشار می آورد به چیزایی فکر میکنم که آرام میشم ...😊
چیزایی که باعث میشود دلتنگی هایم را تحمل کنم .😊
.
فکر میکنم به آن مردی که یک #زن و چهار #بچه ی قد و نیم قد را در #خانه گذاشت و رفت🔫💣
خدا میداند چه شبها که پشت #خاکریز از دلتنگی #گریه نکرد😢
فکر میکنم به #آقا دامادی که یک هفته بعد از عقد راهی جبهه شد و تنها دلخوشیش یک عکس بود
و #عروس خانومی که دلتنگ و #چشم_انتظار نشسته بود😩😭
فکر میکنم به آن دختر خانومی که هر روز خانه را آب و جارو میکرد تا شوهرش از راه برسد
چون تازه بچه دار شده بودند😍
وقتی هم که می آمد بعد از یک هفته دوباره راهی میشد و چشمان خیس خانومی که نمیتواند بگوید #نرو😭
فکر میکنم به همسر #شهید مدافع حرمی که دخترش بهانه #بابا را میگیرد بغضش رو قورت میدهد و بادخترش بازی میکند💔
الان که فکر میکنم میبینم دلتنگی من چقدر بچگانس در برابر اینها ...
انقدر بزرگ نیست که بخواهم برای پر کردنش #متوسل به دوست های مجازی بشوم👌
آخر میدانی فرقش چیست؟
آنها با اختیار خودشان ، برای منو تو دلتنگی ها را تحمل کردند ، از همسر و بچه و خانواده دل کندند و رفتن در غربتی که نه تلگرام بود نه #اینستاگرام و نه ...
پن : ان الله مع الصابرین
#عشق
#طلبه
#وعده_دیدارمون_کنار_شهدا
#ما_ملت_امام_حسینیم
#دل_نوشته
#غیور_مردان
#بی_تفاوت_نباشیم
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
#تلنــگـــــــ🔔ــــــر
#شــهادت قسمت ما میشد ای کاش...
❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛
⇜"دلِ مــادر خـودم" را میشــ⚡️ـکنم
و در عـین حـال بر احوالِ دلِ💔 #مادران_شهدا گریـه میکنم...
❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛
⇜به #نامحرم نگــاه میکنم!
و در عیـن حال هیئت🏴 میروم
و بر #امام_حسین اشک میریزم😭
و از #شهدا🌷 دم میزنـم...
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
⇜از اهل بیت و شهدا🌷 دم میزنـم
و #نمـازم اول وقت نیست✘
❌میترسـم از خودم زمانی که؛
⇜عاشق #شهادت هستم
و اخلاق و ادب ندارم😔
تکلیف مدار نیستم...
❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛
⇜از #عشقِ امام خامنه ای💖 دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان #بی_توجهـم😞
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
⇜ #چادر سر می کنم
ولی گفتگو با #نامـحــرم برایم عادی شده...
❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛
⇜حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد💕
باید #قتلگاهی رقم زد
باید کشت💔
▪️منیت را
▫️تکبر را
▪️دلبستگی را
▫️غرور را
▪️غفلت را
▫️آرزوهای دراز را
باید از خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
#شهادت_درد_دارد!
دردش کشتـ⚡️ـن لذت هاست...
💥امان از #نفس توجیه گر💥
🍃🌹🍃🌹
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اعتماد
#عشق و #محبت می آورد
💕مقام معظم رهبری💕
بههمدیگهاعتمادکنیم 👌🌱
#شیطنت_های_متعهدانه
داستان دلنشین
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
مرا فداے همین #عشـق کن،
فداے غمت...❣
صَلّیاللهُعَلیکَیَااَباعَبـــدِالله🌱
#اللّهمارزقنازیارةالحسيـنعلیهالسّـلام
@asganshadt
✨از زمانی که خودم را شناختم💪 پدر همیشه از عشق به#شهادت صحبت میکرد😊. ایشان از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود👌 و سی سال هم در#سپاه خدمت کردند🌷 به همین دلیل همیشه میگفت که" از قافله شهدا جا ماندهام. 😞
✨چه دستهگلهایی را از دست دادهایم😢". و ما همیشه میگفتیم "پدر، جنگ دیگر تمام شده😘" ولی ایشان در عشقی که به شهادت داشت مصمم بود.😇
✨از وقتی فهمید که از#ایران هم برای حضور مستشاری در جبهه #سوریه نیرو اعزام میشود😇 دیگر دل توی دلش نبود😳 و علیرغم همه علاقهای که به ما داشت اما#عشق به شهادت و جهاد یک لحظه از سرش بیرون نمیرفت،👌
✨ارادت خاصی هم به حضرت زینب(س)❤️و حضرت رقیه(س)🌹 داشت و نسبت به #دفاع از حریم اهل بیت(ع) بسیار حساس بودند😃، این بود که شب و روز نداشت و از#خدا میخواست🤲 هرچه زودتر راهی جبهه مقاومت شود.😔
✨هربار که تلویزیون از درگیریهای سوریه گزارشی 🎥پخش میکرد میگفت "کاش من هم آنجا بودم😔، انشاءالله خدا قسمت و روزی من هم بکند🤲"
✍راوی: فرزند شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_مرتضی_ترابی_کمال
#بهشت_نشین
@asganshadt
#گمنامے یعنی درد...
دردے #شیرین...
یعنے با #عشق یڪے شدن...
یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے #معشوقت گذشتے...
یعنی فقط #خدا را دیدی و #رضای او را خواستی نه تعریف و #تمجیدمردم را
گمنامی یعنی .......
اے کاش همه ے ما گمنام باشیم
#شهید_گمنام
#سلام
@asganshadt
*بسم رب الشهید*
🍃قدم قدم با خاطرات همراه میشوم میان تمامی مشغله هایم همقدم شدن با نام شماست که آتش زندگی را بر منِ جامانده گلستان میکند...
🍃انسان که از ابتدا شهید نبوده است؛ گویی شهادت ماه درخشان میان اسمان است و انسان، آرام آرام دست بلند کرده و خود را به آن رسانده. با نردبانی از جنس #عشق، شوق و بندگی...
🍃تو هم از آن بالانشین ها بودی! روح بلندپروازت توانایی پر گرفتن در سقف کوتاه دنیا را نداشت؛ اما زرنگ تر از ان بودی که جا زدن را بیاموزی. با چنگ زدن به کوچکترین ریسمان های دنیوی هم به دنبال نگاه خدا بودی.
🍃«کرار» نام مستعارت بود! خنده هایت جان را به تن رزمندگان برمیگرداند و همین مزاح هایت هم برای تو عبادت میشد. هر زمان هم که گره ای در کارها می دیدی، مستقیم مسیر حرم #امام_رضا(ع)را در پیش گرفته و دخیل پنجره فولاد ابالجواد میشدی🤲
🍃پس از شهادت رفیق صیمیمی ات شهید حسن قاسمی دانا، درد جاماندن را خوب حس کردی. بیتاب تر شدی و به وصل یار نزدیک تر به قولی، خودت را خرج امام حسین(ع) کردی و عاقبتت این شد که شب سوم محرم، در دفاع از حرم نازدانه #ارباب به ملاقاتش بروی.
🍃شهادت پر پرواز نمیخواهد، باید دل را پر داد و جایی در نزدیکی حسین بن علی(ع) آرام کرد.
#شهادتت_مبارک شهیدِ خوش خنده😍
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_محمدرضا_سنجرانی
📅تاریخ تولد : ٢٢ تیر ۱٣۵۶
📅تاریخ شهادت : ۱ مهر ۱٣٩۶
📅تاریخ انتشار : ۲ مهر ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه
🥀مزار شهید : مشهد_بهشت رضا علیه سلام
هدایت شده از ختم و چله
*بسم رب الشهید*
🍃قدم قدم با خاطرات همراه میشوم میان تمامی مشغله هایم همقدم شدن با نام شماست که آتش زندگی را بر منِ جامانده گلستان میکند...
🍃انسان که از ابتدا شهید نبوده است؛ گویی شهادت ماه درخشان میان اسمان است و انسان، آرام آرام دست بلند کرده و خود را به آن رسانده. با نردبانی از جنس #عشق، شوق و بندگی...
🍃تو هم از آن بالانشین ها بودی! روح بلندپروازت توانایی پر گرفتن در سقف کوتاه دنیا را نداشت؛ اما زرنگ تر از ان بودی که جا زدن را بیاموزی. با چنگ زدن به کوچکترین ریسمان های دنیوی هم به دنبال نگاه خدا بودی.
🍃«کرار» نام مستعارت بود! خنده هایت جان را به تن رزمندگان برمیگرداند و همین مزاح هایت هم برای تو عبادت میشد. هر زمان هم که گره ای در کارها می دیدی، مستقیم مسیر حرم #امام_رضا(ع)را در پیش گرفته و دخیل پنجره فولاد ابالجواد میشدی🤲
🍃پس از شهادت رفیق صیمیمی ات شهید حسن قاسمی دانا، درد جاماندن را خوب حس کردی. بیتاب تر شدی و به وصل یار نزدیک تر به قولی، خودت را خرج امام حسین(ع) کردی و عاقبتت این شد که شب سوم محرم، در دفاع از حرم نازدانه #ارباب به ملاقاتش بروی.
🍃شهادت پر پرواز نمیخواهد، باید دل را پر داد و جایی در نزدیکی حسین بن علی(ع) آرام کرد.
#شهادتت_مبارک شهیدِ خوش خنده😍
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_محمدرضا_سنجرانی
📅تاریخ تولد : ٢٢ تیر ۱٣۵۶
📅تاریخ شهادت : ۱ مهر ۱٣٩۶
📅تاریخ انتشار : ۲ مهر ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه
🥀مزار شهید : مشهد_بهشت رضا علیه سلام