eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهدای مدنظر این هفته 🌷 👣شنبہ؛ شهدای تازه تفحص شده ای که هنوووز گمناااامند 👣دوشنبہ؛ شہــید سیــدمحمدحسیـــن علم الہدے 👣چهارشنبہ؛ شہید احمدے روشن تا ٩شب وقت هست هم برا اعلام کردن هم فرستادن هدیه صلوات https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔸سرلشگر باقری: انتقام سختی در انتظار عاملان و آمران این ترور خواهد بود. 💠پیام رئیس ستاد کل نیروهای مسلح پس از 🔹ترور اين مدير توانا و شایسته گرچه تلخ و ضربه سنگيني به مجموعه دفاعي کشور بود، اما دشمنان کوردل بدانند راهي را که شهيد فخري زاده ها آغاز کرده اند، هرگز متوقف نخواهد شد. گروههاي تروريستي و آمران و عاملان اين اقدام کور هم بدانند که انتقام سختي در انتظار آنها خواهد بود. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۲۰ °°بیداری در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه بیرون آمد و گفت: _بین همراهای آقای حسین رسولی کسی به اسم عباسِ... یکدفعه عباس از روی صندلی بلند شد. تسبیحش را در مشتش فشرد و گفت: _چی شده خانم پرستار؟ پرستار نگاهی به چشمان خیس حلما و مادر محمد، انداخت و گفت: _نگران نباشید آقای رسولی کاملا هوشیارن فقط خواستن دوستشونو فوری ببینن بعد رو به عباس گفت: _لباس مخصوص که پوشیدین وارد بشین، فقط پنج دقیقه بدون استرس! عباس به نشانه تایید سری تکان داد و از درهای شیشه ای عبور کرد. -چطوری پیرمرد؟ +هنوز زندَم -بابا عزائیلو از رو بردی +عباس -جان عباس +شاید بعد عمل زنده نباشم... -بادمجون بم آفت نداره اصلا... +بذار حرف بزنم وقت نداریم عباس... -داری منو میترسونی +تو و ترس سردار؟ -ترس از دست دادنِ رفیقِ نزدیکتر از برادر کم ترسی نیست +چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه... درمورد پرونده کوروش... -بذار بعد عملت حرفشو میزنیم اینقدر بزرگش نکن این تازه به دوران رسیده رو +بزرگ هست، نه خودش، گندی که داره میزنه بزرگه! -کوروش؟! قدِ این حرفا نیست +خودش شاید ولی باندی که بهش وصله چرا...منافقایی که از داخل دارن ریشه این نظام و مردمو میزنن...پرونده اش تقریبا تکمیله ولی ... -از چی حرف میزنی؟ +تو فکر میکردی پرونده کوروش فقط مختص قاچاق کالا و چندتا مزدور اجیر کردنه که بر علیه رهبر و نظام خبرا و کلیپای جعلی درست کنن؟ -نکنه...رفتی سراغ پرونده باباش؟؟؟ +باباش فقط یه مهره ست یه مهره از صدتا مهره ای که نون این حکومتو میخورنو و برا دشمنای این ملت جاسوسی میکنن -فکرمیکنی اعترافای اون جاسوس دو تابعیتیه... +فقط فکر من نیست حقیقته، میدونی کی پشت این قضیه ست؟یکی که مسعود کشمیری منافق پیشش یه جوجه کلاغ بیش نیست -باخودت چیکار کردی حسین؟ پا تو چه ماجرایی گذاشتی تنها؟ +ادمی که تو راه خدا باشه شاید تنها... -توروخدا بسه حسین داره از...از چشمات خون میاد... +تورو حضرت عباس صبرکن عباس...اینا چندین ساله که دارن مملکتو با آمریکایی و انگلیسی معامله میکنن هرکی هم جلوشون وایسه میکنن مثل تا پرونده ترور نخست وزیری رو باز کرد زدن کشتنش! کیا؟ همونایی که مهره های مهم تر از کشمیری رو داخل دارن! ببین سال شصت  کیا رو کردن! خادمای مردمو و اسلام رو مثل ، ، ، همین که ترورش کردن و خدا دوباره برش گردوند حالا که نتونستن جسمشو نابود کنن میخوان ترور شخصیتش کنن! فتنه ۸۸ یادته ؟ میخوام از فتنه بعدی برات بگم... خون که روی صورت حسین جاری شد، صدای فریاد مردانه  عباس بلند شد: _پرستاااااار
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵۱ و ۵۲ همه بهوش آمدند جز ارمیا. رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور «امیر ارمیا پارسا و خانواده اش»، ترور «امیر مسیح پارسا و همسرش». با در آمیخت. تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود، بعد رو به سیدمحمد ادامه داد: _عوامل ترور دستگیر شدن، بازجویی‌ها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه. سیدمحمد رو به صدرا کرد: _پیگیر این پرونده میشی؟ صدرا ابرو در هم کشید: _این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم! بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: _علت ترور چی بود؟ سرهنگ دستی به صورتش کشید: _تمام سایت‌ها و شبکه‌ها خبر رو رفتن، ندیدید؟ سیدمحمد: _درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم. سرهنگ فرهنگ: _یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران-پاکستان بودند، درگیری‌های شدیدی با تروریست‌ها و قاچاقچی‌های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات‌هاشون شدند، همین باعث شد که درصدد حذف ایشون بربیان. رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی را نداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند چون تلاش‌شان این کشور بود. صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: _خدا به ارمیا صبر بده. رها دلداری داد: _میده جان من. میده عزیزم. خدایی که تو رو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده. ************ زینب سادات از دانشگاه خارج میشد، که دستش کشیده شد. نگاه زینب به چشمان دریده‌ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت. دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: _ولم کن! دختر: _فکر نکن با چرت و پرت‌های اون روز مادرت، من و بچه‌ها، قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید. زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: _ولم کن و‌ رفت.... رفت و ساعت‌ها کنار سنگ قبر پدر‌ نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد. آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید. حاج علی: _دلنگرانت شدیم بابا جان. زینب سادات: _با بابام حرف داشتم حاج علی: _حرف یا گلایه؟ زینب سادات: _شکوایه! حاج علی: _چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟ زینب سادات: _به بابام نگم به کی بگم؟ درد داره بابا حاجی! حاج علی: _هر دردی درمون داره عزیزم. درمون دل تو هم توکل به خداست. خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که میکنن رو میده. زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق‌هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق‌هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد. اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدر نمی‌شود.... ******************* احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه‌ای که هیچوقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل‌انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم‌ کور‌ کنیِ دوست و آشنا. آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی‌کسی، فراموش شدگی. خودش را روی مبل، مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزی وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی‌اش را آموخته بود که تمیز باشد، هرچیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن‌ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک‌ها می‌انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودش بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید مادرش بود ... احسان دلش میخواست. همان خانه‌ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی یعنی چی؟ میدونی... زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: _ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: _ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: _نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودی‌ها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: _بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: _مثل مامان شدی! «کاش مادر اینجا بود.... کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی‌ام؟» زینب سادات: _کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: _تا تو هستی، دلم قرصه! " دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! " زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشت‌هاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: _ ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم‌ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: _با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: _دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: _دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... . . ‌. ‌. محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: _بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: _اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: _چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: _چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: _هیچوقت. زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: _زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۷ و ۲۸ حق پرست ادامه داد... _نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست. تابعیت این جاسوسی که دستگیر کردیم مالزیایی هست. حق پرست درتوضیحاتش گفت: _این شخص که یک مسیحی مالزیایی تبار هست، برای کشور ما اسم خودش رو علی عبدرانی گذاشته.!! حوزه فعالیت های جاسوسی این شخص علاوه بر رصد نظام مقدس جمهوری انقلابی و ولایی و اسلامی ایران، شامل جمع آوری اطلاعات پیرامون پروژه های نظامی ایران هم میشد. پیمان که مُخِ ضدجاسوسی بود گفت: _پس این شخص میدونسته که قطار پیشرفت کشور درحوزه های علمی در حال شتاب گرفتنه. برای خاطر همین موضوع بود که سازمان جاسوسی آمریکا این و اعزامش کردند. حق پرست گفت: _درسته جنابِ پیمان...این جاسوس شِگِرد خاصی هم توی ارتباط گرفتنش داشته.این شخص برای ارتباط گرفتن با هدف های خودش اسم اونها رو توی اینترنت پیدا میکرده!!! هم من و هم پیمان تعجب کردیم. دیگه اومدم وسط بحث گفتم: +ببخشید حاج آقای حق پرست چطور؟؟لطفا کامل تر توضیح بدید. حق پرست گفت: _این شخص اسامی افراد مورد نظر علمی خودشو از توی اینترنت میگرفته و بعدش اون هارو پیدا میکرده و باهاشون ارتباط میگرفته. باهاشون قرار میزاشته. برنامه های کاری میزارشته داخل ایران. بعد با پوشش همکاری‌های ، دانشمندان کشور مارو شناسایی و تخلیه اطلاعاتی میکرده...حتی انقدر دقیق بوده که بعضی نخبگان علمی مارو در اختیار تروریست های غربی قرار میداده تا نخبه‌های علمی و دانشمندان ومتخصصین مارو شناسایی کنند و بعدش هم . اما باید عرض کنم که با هوشیاری سربازان گمنام امام زمان در تشکیلات، و رهگیری و رصد لحظه به لحظه، داگالس فرناندز هم مثل استفان ریموند وَ مارک آنتونی وندیار وَ همچنین فیصل وَ هریو ماچروزا مدت ها در ما بوده و رهگیری میکردیم این شخصُ، و دستگیر شدُ در این پیروز شدیم....چون اگر این ها در این جنگ اطلاعاتی پیروز می‌شدند باعث میشد ساختارهای حفاظت شده ی کشور آسیب ببینه ولی خداروشکر اجرایی نشد و پایان یافت. حق پرست کلی درمورداین چندتا جاسوس دستگیر شده حرف زد. واسم جالب بود چرا داره از کسانی که توی این سال ها دستگیر کردیم حرف میزنه.؟! اونا پروندشون بسته شده بود.!! خیلی فکرم و مشغول کرده بود. آخه چه دلیلی داشت. یهویی دیدم حق پرست من و نگاه میکنه. بهم گفت: _آقای عاکف شما درحال حاضر درگیر پرونده ای که نیستید؟ گفتم: +خیر... فعلا پروژه ی خاصی رو دنبال نمیکنم. چون تازه از ماموریت و بعدش هم از مرخصی برگشتم...حالا هم اومدم اداره. سر حرف و باز کرد و گفت: _این پرونده قرار هست به شما واگذار بشه و خیلی مهمه. باید عرض کنم این پرونده در ادامه ی همون پرونده‌ی چند جاسوس دستگیر شده هست و متاسفانه علی رغم اینکه اون شبکه رو بردیم زیر ضربه ولی انگار همینطور افرادش پخش شده هستند و دارند فعالیت میکنند علیه ما. پس تیم خودت و تشکیل بده. چون پرونده ی مهم و حساسی هست. منم درجریان ریز تا درشت و لحظه به لحظه این پرونده و مسائلش قرار بده.‌...چون تا ریاست جمهوری ۹۶ زیاد نمونده، امکان داره بخوان از این طریق روی مسائل دیگه هم کار کنند و با همزمان دانشمندانمون، کشور رو به سمت ببرن. +چشم حاج آقا. اینجا بود که جواب سوالم و گرفتم و فهمیدم که چرا این همه از فیلم و عکس و مسائل مربوط به جاسوس های دستگیر شده قبلی برامون توضیح داد. دلیلش این بود که این پرونده در ادامه ی اون پرونده بوده. پرونده رو داد بهم تا شروع کنم. مستقیم اومدم توی اتاقم و یه نفس راحت کشیدم. خیلی دلم هوای فاطمه رو کرده بود. اومدم پایین و رفتم گوشیم و از ورودی اداره تحویل گرفتم و رفتم روی صندلی که نزدیک یه باغچه کوچیک توی اداره بود نشستم و زنگ زدم بهش. چندتا بوق خورد. +الو سلام خانمی، خوبی؟ _سلام محسن خانِ زِبِل . ممنون منم خوبم. تو خوبی عزیزم؟ خیلی دوست داشتم صحبت ها و شیطنت هایی که خانمم برای من داشت. همش با شوخی‌هاش به من میداد. +چه خبر عسلِ من؟ شوهر گرامیتون و نمی‌بینید خوش میگذره؟ _نه بابا این چه حرفیه. شما تاج سری همسر جان. راستی محسن جان، مامانت زنگ زد. سراغت و میگرفت. زنگ بزن ببین بنده خدا چیکارت داره. +چشم عزیزم بهش زنگ میزنم. من یه خرده دیر میام احتمالا خونه. چون کار دارم. _اونوقت مثلا ساعتِ چند؟ +قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
گفت: _استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه ها رو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم. +تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟ _اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد. +کی بود؟ _یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود. هنری متمرکز بر روی پروژه‌های هسته‌ای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم. +چرا یهویی تغییر کرد سر شبکتون.؟ _تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود. در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت: _رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه. میخواست اونارو بکشونه خارج از ایران و در اختیارشون پول و زن‌های جاسوس و یا فاحشه قرار بده و ازشون فیلم بگیره و اونارو بهونه کنه و ازشون اطلاعات نظامی و هسته‌ای کشور و بگیره. اون علنا میگفت میخوایم دانشمندان ایران رو کنیم!!!!!!...... بازجویی های دیگه ای هم صورت گرفت... که مطالبش رو بنده نمیتونم منتشر کنم. و این شد پروژه ای که دشمن در صدد ضربه زدن بود از طریق نفوذ در مراکز علمی و هسته ای ما. ✍و این مستند داستانی امنیتی در جلد دوم ادامه دارد.... 💚🤍❤️...پایان...💚🤍❤️ 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵ و ۶ کلاه پهلوی‌ام را سرم میگذارم و موهایم را از زیرش بیرون میدهم. کیف دستی‌ام را هم برمیدارم و از پله‌ها پایین رفته و سوار ماشین می‌شوم‌. توی آینه به قیافه‌ی ماتم زده‌ام نگاه می‌اندازم. زیر چشمانم گود شده و چهره‌ام بدون آرایش جلوه‌ای ندارد. سفیدی پوستم آن قدر زیاد است که مثل مرده‌ها به نظر میرسم! توی قبرستان هستیم که تابوت پدر را می‌آورند. دنبال تابوت راه می‌افتم و همگی نگاهشان به من است. دانه های اشک بر روی گونه ام میلغزند و شوری‌شان را حس میکنم. وقتی پدر را می خواهند داخل قبر بگذارند جلو میروم و میگویم: _لطفا دست نگهدارید! میخوام برای آخرین بار چهره‌ی پدرمو ببینم. خانم صبوری دستم را میکشد و دلداری ام میدهد. دستش را پس میزنم و تکرار می کنم: _میخوام ببینم پدرمو! آقا رحمت بهشان اشاره میکند تا کفن را کنار بزنند. پیش میروم و بدون توجه به خاک ها روی زمین مینشینم. از این که چهره‌ی همیشه شاداب پدر را سفید و سرد میبینم شوکه هستم.دست لرزانم را به گونه‌اش می‌چسبانم که سردی‌اش تا مغز استخوانم میرود. خانم صبوری کنارم نشسته و نگران است دق کنم. اما من حتی اشکی برای ریختن ندارم. مات و مبهوت به پدر زل میزنم که کارگرها چهره‌ی پدر را می پوشانند. بی‌حرکت بالای قبر می ایستم. کارگرها روی پدر خاک می‌پاشند و من گنگ نگاهشان می کنم. آخرین مشت خاک را که میریزند تازه متوجه ماجرا میشوم.تمام شد!... چشمه‌ی چشمانم جوشیدن میگیرد و سرم را روی قبر میگذارم. قطرات اشک قل میخورند و روی خاک های بی‌روح‌میریزند. کاش پدر اینجا بود و مثل همیشه با دیدن اشک هایم آنها را همانند شکوفه میچید و میگفت: " وقتی گریه میکنی زیبایی تو از دست میدی." بعد هم مجبورم میکرد تا بخندم و با دیدن لبخندم برایم شعر های زیبا میخواند.نمیدانم چقدر میگذرد که خانم صبورس به بازویم چنگ می زند و با غم نهفته در گلویش می گوید: _رویا خانم پاشین! جگرمون کباب شد. بیحال و مثل درخت تبر خورده روی زمین نشسته ام.با کمک خانم صبوری از جا برمیخیزم و به سختی چند قدمی‌برمیدارم. چشمم به کیانوش میخورد که با کت و کراوات مشکی نگاهم میکند. سرم را می اندازم و از کنارش رد می شوم که اسمم را صدا می زند. سر جایم می ایستم و با جدیت جواب میدهم: _خانم توللی بگید لطفا، آقای رستمی!! پوزخندی تحویلم میدهد و پیش می‌آید. _خانم توللی میشه باهاتون حرف بزنم؟ به خانم صبوری اشاره میکنم برود. وقتی که دور می شود به کیانوش میگویم: _مثل این که متوجه نشدین شرایطم چه شکلیه! پس حوصله‌ی حرف زدن ندارم. بعدا حرفی دارین بگید. اخمی به صورتش میدهد: _من کار زیادی ندارم. میخواستم بگم اگه کاری دارین روی من حساب کنین‌. پا روی خط قرمزم، یعنی می گذارد. با خودش چه فکری کرده! در همین احوالات هستم که یاد چیزی می افتم. سرفه ای میکنم تا صدایم صاف شود و از او میخواهم: _راستش به میخوام یه کاری انجام بدین. +چی؟ _نمیخوام این پیرمرد و پیرزن سر پیری الاخون والاخون بشن. اگه ممکنه بخاطر سلام و علیکی که با پدر داشتین براشون سر پناه و کار پیدا کنین. +اونوقت خونه‌ی خودتون چی؟ تنهایی که سخته کاراتونو انجام بدین. _شما نگران نباشین.من زیاد توی اون خونه نمیمونم که سختم باشه. بعد از اتمام جمله ام راه می‌افتم تا بروم. چند قدمی که فاصله میگیرم. بعنوان خداحافظی برایش دست تکان میدهم. آقا رحمت پشت فرمان می‌نشیند و صدای استارت ماشین و خِر خِر لاستیک‌هایش بلند میشود. هنوز آتش دلم زبانه میکشد و دلتنگی از پدر روحم را خش می‌اندازد.در فکر چهره‌ی سرد پدر هستم که توقف ماشین مرا از خیال بیرون میکشد. نگاهم را از شیشه بیرون میدهم. به اعتراضات خورده‌ایم..! حرصم میگیرد موهایم را از جلوی‌چشمانم کنار میزنم و با غیض میپرسم: _اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ آقارحمت من حال ندارم پشت این جمعیت بایستم تا راه باز بشه. آقا رحمت دستش را روی سینه‌اش میگذارد و میگوید: _چشم خانم، الان از یه راه دیگه میرم. تا ماشین راهی پیدا کند ناخواسته چشمم به جمعیت می‌افتد. توی فرانسه خبرهایی در مورد مردم شنیده میشد. اما تصاویری که از معترضان پخش میشد داشت. از و گزارش میکردند. افراد معترضی که مردم را می‌کشتند اما این با آن معترضان دارند. آنها شعار میدهند. هنوز دارم این تفاوت را در ذهنم میکنم که صدای تیر هوایی پرده‌ی گوشم را می‌خراشد. بی‌اختیار از ماشین پیاده میشوم. جمعیت برمیگردند و هرکس به طرفی میرود. پسرکی را میبینم که زیر دست و پا دارد له میشود. هول میشوم و به طرفش میدوم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴ خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم. _ممنون! منو مدیون خودتون میکنین. لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بی‌حد و اندازه‌ن. با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقه‌شان میکنم.آنها به خانه‌شان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم! سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بی‌توجهی‌های سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشوره‌ای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است. خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمده‌ام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی می‌ایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشوره‌ام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان می‌آید و مینا راحت میگوید: _ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی. _نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن. _از دختره میترسی؟ _ نه! چہ ترسی؟ مینا نگاه پرعشوه‌ای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد. _نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟ _خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟ _شاید ترکت کنه‌ها! حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم! _اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم. لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود: _خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش. _امروز ساعت چند؟ _رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچه‌ها هم مسئول‌عملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشته‌س! کار ما هم سخت میشه.بی‌هوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحه‌شو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچه‌شو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچه‌هاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟ نفسم بالا نمی‌آید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانواده‌اش را کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم. _باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟ جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیده‌ام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ آمد؟چه کنم با این قوم؟ این چرا تمامی ندارد؟من ...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید را بزنم یا قید . سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو داده‌ام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامه‌ی کارهایم در دم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من قتل بچه‌های بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنه‌های خیره میشوم.تاب نمی‌آورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه داده‌ام برمیگردم.بچه‌ها در صحن درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشه‌ای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانه‌ی امنش گریه کنم...ما بین گریه‌ها به خدا میگویم: ✨_خدایا من کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ سپری شد اما بودم. راهت چیه. نمیدونستم...یعنی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که داشت. تو اونجا نبودی حس کردم .اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ صادق با ارامش جواب داد: _ببین سیدجان..من احتمال ۹۰ به ۱۰ میدادم سالن رو به ما ندن.. برای همین هم.. به چند نفر کار رو سپردم تا حسینیه گلزار شهدا رو آماده کنن..با پذیرایی..با مدعوین همیشگی.. با جمعیت بالای ۱۰۰۰ نفر..با تزئینات داخلی و بیرونی حسینیه.. خب دیگه؟ سیدحسین به یکباره آتش خشمش فروریخت و ناراحت گفت: _دیگه؟ دیگه هیچی سلامتیت. خب چرا به من نگفتی بی‌معرفت؟ اضافی بودم من بین شما؟؟ _نه داداش این چه حرفیه.. فقط چون کار زیاد سرت ریخته بود..تازه از ماموریت برگشتی خسته بودی..در ضمن من دارم میرم گلزار سریع خودتو برسون.. نماز جماعت ظهر که خوندیم همه کارها باید حل شده باشه.. سیدحسین "چشم"ی گفت و زود قطع کرد و خودش را به محل قرار عاشقان رساند... بعد از نماز ظهر همه در حسینیه جمع بودند. صادق به نمایندگی از طرف دایی‌اش، میکروفن به دست ایستاد و گفت: _بسم رب الشهدا والصدیقین.. محبت بفرمایید همه جلوتر تشریف بیارید..سمت چپ بشینید.. از خواهران بزرگوار تقاضا دارم این سمت بیاید.. تا همه مطالب را بهتر بشنویم.. و زودتر به تصمیم‌گیری نهایی برسیم.. صادق، سیدحسین،حاج‌عمو، سردار،آقای جلالی و رازقی....و کمی آنطرف‌تر مهتاب، حلماسادات، ستوان محمدی.... همه که آمدند حاج‌عمو که بزرگتر جلسه بود، مجلس را به دست گرفت و حرف‌هایش را زد. از فضای باز گلزار گفت...از امنیتی شدن مراسم امسال...از اینکه امسال تفاوت خیلی زیادی دارد، از نحوه برگزاری مراسم گرفته تا پایان آن و پذیرایی از همه... و در آخر حرف‌هایش گفت: _باتوجه به حوادث اخیر سال قبل تا الان، ورود ۲ بار دشمن به حرم شاهچراغ، شهدای فتنه و اغتشاش سال قبل خیلی بیشتر باید مراقب بود. ولی خب کار نشدنی هم نیست! بعد از حاج عمو، سردار شروع به صحبت کرد: _اول از همه بگم این حرف ها باید همینجا خاک بشه و کسی بیرون نبره. شما چندنفر انتخاب شدین، برای جلسه امروز. پس خواهشی که دارم اینه که، مراقب رفتار و حرف‌هايی که میزنین باشین! حاج عمو سری به تایید تکان داد و ادامه حرف سردار را پیش گرفت و گفت: _دقیقا سردار درست میگه. به هرکدوم از شما یه بی‌سیم میدم. اما فقط دونفر شما بی‌سیم تون مشخص هست و دستتون میگیرین. قسمت برادران، سیدحسین نجفی و رازقی. قسمت خواهران هم خانم حلماسادات کوثری و ستوان محمدی. بقیه بی‌سیم مخفی بهتون میدم. سردار:_کسی هست کار با بی‌سیم رو بلد نباشه؟ سیدحسین:_کدومش سردار؟ سردار:_فرق نداره. همه باید روش کار با هر دو نوع رو بلد باشن حلماسادات:_در طرح ولایت، دوره هایی که برای بسیجیان فعال میذاشتن اینا رو آموزش دادن ولی همش تئوری بوده. عملی تجربه نداشتم صادق:_تئوری و عملی یکیه خیلی فرقی نداره.. مهتاب:_من کامل هر دو رو بلدم. مشکل نداره یادشون میدم حاج عمو با لبخند نگاهی پر افتخار به دردانه جلال کرد، و گفت: _شکر خدا و نگاهی به جمع کرد: _بقیه بلدین؟ همه پاسخ مثبتشان را اعلام کردند. از ساعت ورود و خروج میهمانان تا اینکه چه ساعتی مراسم تمام شود همه را مو به مو گفتند. نظر دادند. پیشنهاد و انتقاداتشان را هم مطرح کردند. مراسم راس ساعت ۳، با نوای کلام الله مجید شروع شد.... چندین نفر با دوربین از دور مراسم را زیر نظر داشتند. چندین نفر با لباس‌های متفاوت در پوشش‌های مختلف بین مردم بودند تا حرکات مشکوک را سریع خنثی کنند. جلالی، سردار و حاج عمو مراقبت دورادور داشتند. و مهتاب هم به بهانه رسیدگی به موکبی که در ورودی زده بودند، همه افراد را از نظر میگذراند. به وسایل همراهشان دقت میکرد.خداروشکر فقط یک مسیر برای رسیدن به حسینیه بود... صادق،حاج عمو و سردار و چند تن از ریش سفیدان و پیرغلامان اباعبدالله الحسین علیه السلام را با تعارف بالای مجلس نشاند و بقیه آقایان و جوانان هم کنارشان نشستند. صادق، علیرضا، ایمان هم دوستانشان را دعوت کرده بودند... از خانواده‌های شهید تا نماینده مجلس و حتی استاندار و شهردار به مراسم آمده بودند... خواهران هم پس پرده کمی آنطرف تر همگی نشستند. از خانواده‌های شهید، جانباز، ایثارگر، آزادگان تا مدافعین حرم، مدافعین سلامت، مدافعین وطن تا دختران جوان و نوجوان پریسا، حلماسادات، مینا و مهتاب.... همه افراد عادی یک شهر و حتی از شهرهای اطراف آمده بودند برای تجدید عهد..برای زنده کردن نام تمام شهدایی که مظلومانه شده بودند.... شهدایی که جایشان عمیقا در دلهای مردم بود. سردار دلها . شهدای هسته ای، تا شهدای قبل و بعد از انقلاب که بدست منافقین مزدور ترور میشدند. سیدحسین دکمه کنار بی‌سیم را فشرد: 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ 🍃سوجان بعد از پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد. به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت. رو به من گفت: _سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟ نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد حق این بودلطف امروز رو جبران کنم _چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند. آقا محمد به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید خدا هیچوقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دو دستش رو میگیره +ممنونم دلگرمیم به همین حرفاست بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید... سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجهش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولد شد وارد خونه شدم. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرف‌هاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: 📲_بهش بگو نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله. پیامک دایی رو براش فرستادم به ثانیه نرسیده بود که جواب داد 📲_سلام سوجان خانم ممنونم. این روزهای ذهنم درگیر بود هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد هم آقامحمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت: _صبور باش ؛ خیره ان‌شاالله 🍃محمد امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم. نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد: _آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکمتر قدم برداریم +من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم. _خوبه پس گوش کن من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته... با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم: _ناخواسته و از روی اجبار... اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟ _بله میدونم ؛ با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده منم گفتم خواسته یا ناخواسته!باشه الان میگم ناخواسته.... خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند.... این گروهک ترورستی اطلاعات مهم دانشمندان کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات‌های تروریستی که در آینده برنامه‌ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو کنند مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم. +شما هم دانشمند هستید؟ _ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه.... به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم حتی این رو هم میدونیم از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید....در ضمن چند تایی از بچه‌های دوره‌ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند... حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم. +چشم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄