eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲ دخترها هر کدامشان رو تخت‌های خود دراز کشیده بودند و در عالم خود غرق بودند و سکوت بین آنها حکمفرما بود، گویی سکوت سخنی گیراتر از هر حرفی بود.. گهگاهی با تکان‌های کشتی اندکی تکان میخوردند و در این لحظه صدای الی بلند میشد و چیزی میپراند. سحر غوطه‌ور در افکارش بود متوجه نبود که تاریکی شب سیاه به روشنایی روز گره خورده، داشت فکر میکرد به راستی که جولیا درست و صادقانه گفته و با اینکه خارج شدن این دخترا غیرقانونی بود، اما شرایطی فراهم شده بود که کوچکترین ناراحتی برایشون پیش نیاد. دیشب که با سه دختر همسفرش صحبت میکرد متوجه شد که هرکدام از اینها داستانی برای خودشون دارند، قصه‌ی زندگی هر کدام متفاوت بود و هیچ شباهتی با هم نداشت، اما انگار از این زمان همراهیشان، داستان زندگیشان شبیه به هم خواهد شد. چون هر سه دختر توسط جولیا و گروهش به خارج از کشور برده میشدند. سارینا و نازگل و سحر آینده ای روشن را میدیدند و اصلا به این فکر نمیکردند که دلیل اصلی جولیا به کمک کردن به آنها و تامین نیازهایشان چی هست؟ ولی الی نظرش فرق میکرد و مابین حرفهایش مدام عنوان میکرد: ☘_ببینید دخترا، من میدونم زیر کاسه جولیا یه نیم‌کاسه هست یا به قول قدیمیا گربه در راه خدا موش نمیگیره، جولیا از خروج خودمون به خارج کشور حتما یه نیتی داره که به نفع خودش و یا گروهش هست... سحر سرش را بالا آورد و تخت روبه رویش را که‌ کسی جز الی نبود، نگاهی انداخت و متوجه شد، الی هم که مثل او تخت بالایی را انتخاب کرده بود، خیره به سقف کابین پلک نمیزد. سحر نفسش را آرام بیرون داد و آهسته گفت: _الی....هی الی... الی به پهلو خوابید و همانطور که چشمایش را می‌مالید گفت: ☘_هعی روزگار!! چته دختر چی میگی؟؟ سحر خیره به صورت کشیده و سبزه‌ی الی و چشم‌های بادامی میشی رنگش گفت: _دیشب میگفتی جولیا یه هدفی داره از بردن ما به لندن، به نظرت هدفش چیه؟من یه ذره نگران شدم. الی خنده ریزی کرد و گفت: ☘_چیه باحرفم دلشوره به دلت انداختم؟! بعدم الان دیگه آب از سرت گذشته، نگرانی را بزن کنار دل بده به دریا... مثل این کشتی سحر با صدای لرزان گفت: _تو رو خدا اگر چیزی میدونی بگو، ما تازه اول راهیم، الان که میرسیم ترکیه، اگر بفهمم واقعا خطری تهدیدم میکنه دوباره این راه رفته را برمیگردم. الی دستش را زیر سرش زد و گفت: ☘_چی میگی دختر؟ دلت خوشه...ببینم مدارک داری؟ پول داری که برگردی؟؟ مگه همیطو الکی هست... سحر آهی کشید و دوباره نگاه خیره‌اش را به الی دوخت و گفت: _تو رو خدا بگو...چی حدس میزنی، دلشوره به دلم افتاده، میدونی.. خدا میدونه فردا چه به روز پدر و مادرم بیاد. الی سری با تاسف تکان داد و گفت: ☘_دختر اگر من میخوام آواره کشور غریب بشم، دلیل دارم، من کسی را تو‌ کشور خودم ندارم که منتظرم باشه، آخه تو چه مرگت بود که تلپ تلپ راه افتادی بری خارج؟ زندگیت هم تعریف کردی خیلی خوب بوده و من حاضرم کل عمرم را بدم و یه خانواده ای مثل خانواده تو داشتم... سحر در دلش صدق کلام الی را تایید میکرد و الی بعد مکث کوتاهی ادامه داد: ☘_ببین جولیا و گروهش هر کی و هر چی هستند ،یه هدف خاص دارن، اگر نازگل و سارینا را جذب کردن، چون نخبه ان میخوان حتما یه استفاده ای ازشون کنن، اما من و تو که چیز قابل عرضی توی پروندمون نداریم حتما میخوان جایی ازمون کنن...نگاه نکن به عزیزم عزیزم گفتن جولیا...پشت این همه عشق فدا کردن حتما یه گرگ خوابیده دختر... سحر با شنیدن حرفهای الی،تازه میفهمید که چه اشتباه مهلکی کرده با لکنت گفت: _پ..پ...پس منه احمق الان چکار کنم؟! الی چشمکی بهش زد و با دستش یه قلب براش فرستاد و با اشاره بطوریکه سارینا و نازگل نفهمند گفت: ☘_من از تو خوشم اومده، یه نقشه دارم...از کشتی پیاده شدیم، برات میگم. سحر آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد و آرام چشمهایش را بست 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴ دقایقی بعد درب کابین را زدند، سارینا و نازگل انگار با وجود اینهمه تلاطم دریا در خوابی عمیق بودند و الی که مانند سحر، خواب به چشمانش نمی‌آمد، با یک حرکت از جا برخاست، شالی را که به نردبان تخت تکیه داده بود برداشت و روی سرش انداخت و همانطور که چشمکی به سحر میزد گفت: ☘_درست است قصد داریم به مهد آزادی سفر کنیم،اما حفظ اصالت ایرانی بودن خودمان واجب‌تر است. سحر لبخندی زد و برای دومین بار تقه‌ای به درب خورد و پشت سرش صدای مردی بلند شد: 🔥_خانم ها کسی بیدار نیست؟ الی پله‌های نردبان فلزی را دوتا یکی پیمود و گفت: ☘_صب کن اومدم. درب کابین باز شد و سینی بزرگی داخل آمد. الی سینی را گرفت و تشکری کرد و با انگشتان پا درب کشویی کابین را بست و همانطور که سینی را روی میز کوچک وسط کابین میگذاشت گفت: ☘_اوه اوه، چه خبره اینجا!! دخمل‌ها پاشین که انگاری خاله جولیا خیییلی سفارشتون کرده و سفرهٔ صبحانهٔ رنگ و وارنگی براتون تدارک دیدن.. و اشاره به سحر کرد که پایین بیاید.سحر همانطور که مشغول پایین آمدن بود، نگاهی به میز کوچک وسط کرد، سینی پلاستیکی سفید رنگ رویش اینقدر بزرگ بود که چیزی از میز کوچک پیدا نبود. دخترا یکی یکی بیدار شدند، الی کنار سارینا و سحر کنار نازگل نشست.همه به سینی صبحانه ای خیره شدند که خیلی چیزها داخلش بود،از شیر و آب پرتقال و قهوه گرفته تا پنیر و کره و مربا و تخم مرغ و عسل...انگار ابن چهار دختر پیش رو شاهزادگانی گمشده در دیار دیگر بودند.. سحر همانطور که لقمه ای از نان شیر مال پیش رویش جدا میکرد با خود گفت: " یعنی واقعا جولیا کیه؟ چرا اینقدر به ما اهمیت میدهد؟! و این الطاف در پی‌اش چه خواسته ای نهفته است؟" بعد از صرف صبحانه، الی که دختری پر از انرژی بود رو به دخترا گفت: ☘_بچه‌ها من میرم رو عرشه قدم بزنم کسی هست با من بیا؟! نازگل و سارینا که انگار تو عمرشون فقط کمبود خواب داشتند نه کم جانی گفتند و روی تخت دراز کشیدن.. اما سحر که ذهنش مملو از سوالات ریز و درشت بود و حس می کرد جواب تمام این سوالات را الی میداند، از جا بلند شد. مانتویش را که تازه بود از لبه تخت برداشت و همانطور که میپوشید گفت: _من میام، منم دلم گرفته... الی بشکنی زد و گفت: ☘_ای جاااانم...سحر را عشقه.. بریم گلم و با هم از کابین خارج شدند. سحر درحالیکه با دستهاش خودش را بغل کرده بود و انگار سرمای صبحگاهی و هوای شرجی دریا لرزی در جانش انداخته بود، همقدم با الی وارد عرشهٔ کشتی شد. اطراف را نگاهی انداخت، چند نفر مرد روی عرشه ی کشتی بودند، یکی از آنها که لباس ملوانان کشتی را به تن داشت،با دیدن دخترها به سرعت به طرف آنها آمد. دیدن این صحنه ها برای سحر که تا به حال سوار کشتی نشده بود بسیار جالب بود. آن مرد نزدیک الی و سحر شد و گفت: 🔥_ببخشید خانمهای محترم، مگه به شما نگفتن تا رسیدن به مقصد حق خروج از کابینتون را ندارین؟! فقط برای استفاده از توالت میتونید خارج بشید اونم توالتی که چسپیده به کابین خودتون هست. سحر که انتظار چنین حرفی را نداشت ناباورانه نگاهی به الی کرد و الی اوفی کشید و بله‌ای گفت و راه برگشت به کابین را در پیش گرفتند. سحر مثل بچه‌ای که از ترس گم شدن مادرش را می‌چسپد، دست الی را محکم گرفت و گفت: _من میترسم، تو رو خدا بگو اینجا چه خبره و قراره چه بلایی سرمون بیاد؟! الی چشمکی زد و گفت: ☘_بلا را که اون موقع با جولیا دل میدادی و قلوه میگرفتیم سر خودمون آوردیم، الانم این حرکات عجیب نیست، چون ما داریم غیرقانونی از کشور خارج میشیم و خروج ما توی هیچ دفتر مرزی ثبت نمیشه و انگار ما توی این کشورها نیستیم و توی کشور خودمون هم مفقود شدیم. تا این حرف از دهان الی بیرون زد، سحر یاد مادرش و خونه شون افتاد بغض گلوش را فشرود و گفت: _کاش میشد برگردیم، چه غلطی کردم🥺 الی با لحن مهربانی گفت: ☘_نگران نباش سحر خانوم، درسته کار جالبی نکردی اما شاید تو هم مثل من مجبور بودی به این کار، اونجا که رسیدیم، با من هماهنگ باش، هر کاری ازت خواستن حتما منو در جریان بگذار... سحر با تعجب گفت: _مگه فکر میکنی ما را از هم جدا میکنن و از هر کدوممون کارهای مختلف میخوان؟! الی در حالیکه درب کابین را باز می کرد گفت: ☘_شک نکن...احتمالا به ظهر نکشیده به ترکیه میرسیم و اونجا دستورات جدیدی بهمون خواهد رسید. وارد کابین شدند، سحر خیره به دختری بود که فکر میکرد خیلی بیشتر از سنش میفهمد، دختری که الان حس سحر نسبت به او از خواهرش نرگس هم نزدیکتر بود... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ وارد کابین شدند و دوباره در عالم سکوت فرو رفتند، سحر و الی هر کدوم سر جای خودشون قرار گرفتند و انگار حکم شده بود که باید بخوابند و سکوت کابین به هم نخورد. دریا آرام و گاهی در تلاطم بود، البته سرنشینان آن اندکی از تلاطم دریا آگاه میشدند و پنجره کوچکی که بالای درب کابین تعبیه شده بود، نشان میداد روز است. بالاخره بعد از ساعتها این پهلو و آن پهلو شدن گویا کشتی لنگر گرفت، همان ملوانی که روی عرشه دیده بودند تقه‌ای به درب کابین زد. الی در یک چشم بهم زدن خودش را پایین انداخت و درب را باز کرد مرد سرش را جلوتر آورد و گفت: 🔥_به مقصد رسیدیم اما تا به شما خبر ندادم، حق ترک کابین را ندارید. الی سری تکان داد و درب را بست. دخترها که فهمیده بودند سفر دریایی تمام شده مشغول پوشیدن لباسهایشان بودن، نازگل و سارینا از لحاظ پوشش راحت بودند اما الی و سحر، طوری رفتار میکردند که مشخص بود رگه‌هایی از مذهب در وجودشون نهفته است.. و الی نسبت به سحر راحت تر و پوشش آزادتر بود. دقایق انگار ساعت بود و میگذشت، بالاخره بعد از مدتی درب را زدندو پشت سرش باز شد و ملوان کشتی با صدای بلند گفت: 🔥_دختران زیبا موقع خروج رسیده.. دخترها یکی یکی از کابین خارج شدند و هر کدام چمدان و کوله خود را برداشتند و کاملا مشخص بود بار الی از همه سنگینتر است، انگار قصد داشت سالهای سال در خارج کشور بماند. غروب خورشید بود و روی عرشه کشتی کسی جز چهار دختر و چند ملوان نبود. با اشاره مرد پیش رو دخترها به راه افتادند مرد همانطور که راه خروج را نشان میداد گفت: 🔥_یه بنز سیاه رنگ سمت راست کشتی کمی دور تر از بقیه‌ی ماشینها با راننده کنارش که لباس قرمز رنگ پوشیده، خواهی دید، ایشون به دنبال شما آمدند. سحر قلبش مانند گنجشکی کوچک میزد و حس ترسی شدید تمام وجودش را فرا گرفته بود...الی که انگار میدانست در وجود این دختر چه میگذرد، با دست آزادش دست سرد سحر را در دست گرفت و زیر لب گفت: ☘_حیف که الان غروبه و اینجا هم خلوته وگرنه هر کی منو تو را میدید میگفت چه دل و روده ای بهم میدن... لبخند کمرنگی روی لبهای سحر نشست و‌ گفت: _راستی چرا اینجا خلوته؟ الی شانه ای بالا انداخت و گفت: ☘_نمیدونم اما احتمالا بار این کشتی بوده، مثل ما..پس لازمه که یک جای پرت و غیررسمی قرار تبادل بزارن و با این حرف بلند زد زیر خنده بطوریکه نازگل و سارینا هم خندشون گرفت و گفتند: _چه خبره؟ الی خنده دیگه ای کرد و گفت: ☘_هیچی تبادل..... نزدیک بنز سیاه رنگ شدند، راننده کمی جلو آمد و همانطور که با احترام ساکهای دخترها را میگرفت تا داخل جعبه بگذارد با لهجهٔ شکسته فارسی گفت: 🔥_سلام خانمها، لطفا هر کدومتون گوشی موبایل دارین، خاموش کنید به من تحویل بدین.. سحر که هنوز اثراتی از دلشوره قبلیش باقی مانده بود، دوباره دلش هرری پایین ریخت...آخه...آخه...کلی عکس خانوادگی داشت که گذاشته بود برای روزهای غربتش تا در دیار غریب نگاشون کنه... پس نگاهی به الی کرد که داشت گوشیش را خاموش می کرد و گفت: _چکار کنیم الی؟! الی سری تکان داد و گفت: ☘_راست کارشون همینه، نگران نشو، اگر گوشی را نمیگرفتن باید تعجب میکردی... احتمالا به محض رسیدن به یه مکان مشخص،تمام وسائلمون هم بازرسی میکنن... سحر آهی کشید و گفت: _بازرسی؟! آخه برای چی؟! در همین حین سارینا و نازگل گوشی‌هاشون را به طرف اون راننده که خودش را عثمان معرفی کرد دادند و گفتند: _اینا را دوباره بهمون برمیگردونین راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: 🔥_احتمالا برمیگردونن، فعلا به من گفتن که ازتون بگیرمشون. سحر و الی هم گوشی‌هاشون را دادند و سوار ماشین شدند. الی جلو نشست و سحر و نازگل و سارینا هم عقب نشستن و سفری دیگه شروع شده، به کجا؟! نمیدونستند تا کی؟ اینم نمیدونستند... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸ لحظات به کندی میگذشت، سحر سرش را به شیشهٔ ماشین تکیه داده بود و به تاریکی روبه رو خیره شده بود. سارینا و نازگل هم اینقدر کم حرف بودند که اصلا حس همسفر بودن را نداشتند، از دید سحر حس میکرد محافظه کار هستند، چون داستان زندگیشون هم نصف و نیمه تعریف کردند و سحر فقط میدونست با دو تا نابغهٔ کشف نشده طرف هست. فضای ماشین در سکوتی سنگین فرو رفته بود که با بلند شدن آهنگی ترکی این سکوت شکست و بعد دست الی از وسط صندلی جلوشون ظاهر شد که پلاستیک خوراکی را به سمت آنها گرفته بود.سارینا پلاستیک را گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: _بیایین خوراکی‌های مملکت ترک را بخورید، شنیدم با کلاس هستند.. و بعد از زیر و رو کردن محتویات پلاستیک کیک آب میوه ای برداشت و پلاستیک را به سمت سحر گرفت. دخترا همانطور که آبمیوه دستشون را مزه مزه میکردند، سری به نشانه رضایت تکان میدادند که ناگهان الی گفت: ☘_بخورید نوش جونتون،اما به پا آبمیوه‌های وطنی، خصوصا ساندیس نمیرسه با این حرف خنده ای روی لبهای بچه‌ها نشست و آقای راننده از خنده دخترا خندش گرفته بود. ساعات پشت سر هم میگذشت، نزدیک سه ساعت در جاده پیش رفتند و بالاخره به شهری رسیدند که اسمش هم نمیدونستند، اما ورودی شهر مشخص بود که از شهرهای بزرگ ترکیه هست.. وارد بزرگراهی شلوغ شدند، الی سرش را از وسط صندلی آورد و گفت: ☘_دخترا به استانبول خوش آمدید... و تازه سحر متوجه شد کجاست..بعد از نیمساعت، بالاخره راننده جلوی ساختمانی ایستاد. ساختمانی که مشخص بود دو طبقه هست و انگار به شکل خانه‌های ویلایی بود و به نظر میرسید از ساختمان‌های لاکچری این سرزمین میباشد. درب چوبی کنده کاری شده ای که بالای سه تا پلهٔ مرمرین بود و درب نرده مانندی در کنار پله ها که انگار فضای سبزی بزرگ در پشتش پنهان بود، درهای ورودی ساختمان بودند. ماشین ایستاد و راننده با اشاره به در چوبی گفت: 🔥_خانمها، بالای پله‌ها منتظر من باشید و با اشاره به در نرده مانند ادامه داد: 🔥_باید از این در، چمدان‌هاتون را تحویل بدم تا یه بازرسی بشن... دخترها بالای‌ پله‌ها ایستادند و بعد از چند دقیقه درب چوبی بزرگ که با طرحهای زیبا و آنتیک کنده کاری شده بود، باز شد. خانمی که به نظر می رسید لباس خدمتکاران را به تن دارد، پشت در به آنها لبخند میزد و با اشاره دست آنها را به داخل دعوت میکرد. الی همانطور که لبخند ژکوندی کنج لبش نشانده بود،آهسته به طوریکه که دخترها بشنوند گفت: ☘_احتمالا این خانم زبون ما را نمیفهمه وگرنه اینجور با لال بازی مارا دعوت نمیکرد، خوش باشید دخترها... وارد ساختمان شدند. ابتدا راهرویی بود که سمت چپش دری نیمه باز به چشم میخورد. همان خانم با اشاره به اون اتاق میخواست چیزی بگوید که باز الی لب به سخن گشود: ☘_فک کنم میگه اتاق تعویض لباس هست. یکی یکی وارد اتاق شدند و برعکس انتظارشان، اتاقی ساده که کف آن با سرامیک‌های کرم رنگ پوشیده شده بود، پنجره‌ای بزرگ در انتهای اتاق بود که پرده‌ای قهوه‌ای رنگ آن را پوشانده بود،میز بزرگ اداری با صندلی چرم سیاه رنگ به چشم میخورد. به محض ورود دخترها، زنی لاغر اندام که کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید با یقهٔ دالبری پوشیده بود از پشت میز بلند شد. همانطور که از پشت عینک با شیشه‌های گرد کوچولو دخترها را نگاه میکرد‌، لبخندی به روی لب نشاند و در جواب سلام آهسته و کوتاه دخترها گفت: 🔥_سلام، خوش آمدید خانمهای زیبا.. و بعد یکی یکی روی چهرهٔ دخترها تمرکز کرد و سپس صندلی‌هایی که کنار دیوار ردیف شده بود را نشان داد و گفت: 🔥_بفرمایید بنشینید دخترها که انگار ماتشون برده بود بدون هیچ حرفی روی صندلی ها نشستند. آن خانم که فارسی را شیوا و روان صحبت میکرد جلوی ردیف دخترها چند قدم برداشت و یک باره ایستاد و گفت: 🔥_من کریشا هستم، خوشحالم که بالاخره تونستید از ایران خارج بشید، اما هنوز تا رسیدن به مقصد اصلی راهی در پیش دارید، الان هم ورود به اینجا قوانینی دارد که شما هم مستثنی نیستید البته باید بگویم تمام این قوانین برای حفظ امنیت خودتان است و سپس در کوچکی را در انتهای اتاق، درست رو به روی پنجره نشان داد و گفت، یکی یکی وارد این اتاقک میشید، لباسهای تنتون را در میارید لباسی که توی اتاق گذاشته شده را میپوشید و از در پشتی اتاق وارد اتاقکی دیگر که شبیه اتاقک آسانسور هست میشوید، داخل اون اتاقک یک دقیقه صبر میکنید و بعد که صدای بوق بلند شد از آن خارج میشوید...
کریشا نگاهی به چهره متعجب دخترها انداخت و ادامه داد: 🔥_اگر ساعت ،النگو ، دستبند یا هر چیز فلزی همراه دارید داخل همون اتاق اول از خودتون جدا کنید و تحویل من بدید، بعدا به شما برمیگردونم... و با زدن این حرف به سمت سحر آمد که اولین صندلی را برای نشستن انتخاب کرده بود و با اشاره به درب، به او فهماند که اول او برود.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ سحر از جا بلند شد، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ☘_ببخشید کریشا خانم اگر دندونمون را پر کرده باشیم اینم شامل اون فلزات میشه؟! کریشا لبخندی زد و گفت: 🔥_خوب شد گفتید و با سرعت به سمت میز رفت، کشوی میز را باز کرد و کاغذی را بیرون آورد و همانطور که دنبال یک اسم میگشت گفت: 🔥_اشکال که داره، اما نه برای همه تان، صبر کنید... و بعد با نگاهی به دخترها گفت: 🔥_سحر...سحر کدومتون هستین... سحر که سر جایش خشکش زده بود گفت: _سحر منم، چیزی شده؟! کریشا به طرف سحر آمد و گفت: 🔥_ببینم تو دندون پر کرده، یا پلاتین توی بدنت نداری که؟! سحر سری به نشانهٔ نه تکان داد و گفت: _نه شکر خدا سالمم و دندون هام هم طبیعی هستند.. کریشا لبخندش پررنگ تر شد و گفت: 🔥_این خوبه! حالا چیز فلزی که همراهت نیست؟ در این هنگام الی به وسط حرف کریشا پرید و گفت: ☘_اما من دندونم را پرکردم سارینا هم من من کنان گفت: _منم دندون پر کرده دارم کریشا نگاهی به سحر کرد و گفت: 🔥_شما اشکال نداره، سحر مهم بود که مشکلی نداره... سحر ساعت دستش را دراورد و به طرف کریشا داد و گفت: _فقط همین.. کریشا ساعت را گرفت و به سحر اشاره کرد که وارد اتاق شود. درب اتاق چه کم عرض بود اما مشخص بود که چند لایه و محافظت شده است. وارد اتاق شد، اتاقی ساده و‌ کوچک که تنها وسیله داخل اتاق، جالباسی بود که سمت راست در، به دیوار چسپیده بود. روی جالباسی چهار کیف که محتوی بسته های لباس بود، آویزان بود و جالب تر از همه این بود که روی هر کیف اسم دخترها نوشته شده بود. سحر مشغول تعویض لباس شد، داخل بسته پک کامل لباس بود که اتفاقا اندازهٔ اندازه هم بود ،انگار چندین بار بطور دقیق اندازه گرفته شده بود و بعد مختص سحر دوخته شده بود. کت و دامن کرم رنگی که جلوهٔ زیبایی به سحر میداد، سحر خودش را داخل آینهٔ قدی که کنار جالباسی داخل دیوار تعبیه شده بود، نگاهی انداخت، شال کرم رنگ را هم روی سرش انداخت و زیر لب گفت: "فکر همه چی را هم کردند و میدانستند انگار ما مسلمانیم" و با زدن این حرف یاد صحنهٔ اغتشاشات افتاد و آرام گفت: "آن هم چه مسلمانی!!!" بعد وارد اتاقکی شد که تنها در داخل اتاق بود، همانطور که کریشا گفته بود، یک دقیقه آنجا ماند و با بلند شدن بوق از اتاقک خارج شد و از اتاق بیرون آمد. به محض بیرون آمدن، کریشا به الی اشاره کرد که داخل اتاق شود. الی که انگار با دیدن تیپ جدید سحر به وجد آمده بود، چشمی گفت، جلو آمد و قبل از رفتن به اتاق با دو دستش دست های سحر را گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ سحر میگرفت گفت: ☘_چه خوشگل شدی عزیزم و بلافاصله سرش را کنار گوش سحر اورد و آرامتر گفت: ☘_جان الی نگهش دار یادگار مادرمه.. و سحر حس کرد، الی چیزی را در دستش جای داده..سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید، حس میکرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد: "چرا الی اینو به کریشا نداد؟! اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده..." بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند. الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی‌تر اما خوش اندام سارینا کمی کوتاهتر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر. نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود. با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن. وارد ساختمان اصلی شدند یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم میخورد. دور تا دور هال با مبلهای چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد. رو به روی آشپزخانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت. کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: 🔥_معمولا غذا، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم. اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه درنظر گرفته شده. چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است.. دو تا اتاق برای شما آماده شده، دو نفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون... سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: _خودمون با هم باشیم... الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود. دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله‌ها بالا رفتند. الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد.
سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد در را آهسته بست، سحر میخواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و میخواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: ☘_حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن... سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را بطرف پنجره کشانید.. سحر با خودش فکر میکرد: "چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست..." و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟ چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟! 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا