یک عمر صدا زد آقای من !مولای من!
وقتی به زمین افتاد چه کسی را دید که صدا زد "اخا ادرک اخاک" ؟!
◼️ وقتی برادر رسید
کسی که پشت و پناه عالم وجود است
نگفت کمرم خمید
فرمود کمرم شکست...
◼️ بماند؛ طاقت بیانش نیست
اما
همه ی بدنها را به خیمه آورد
الا بدن عباس را
نمیتوانم بگویم چرا
همینقدر کافیست
دست زیر هر عضوی که برد عضو دیگر به زمین افتاد...
تیر ونیزه با بدنش چه کرده بود؟!
◼️ #کلام_فقیه #محرم #امام_حسین #تاسوعا
@asheghaneruhollah
🏴 #خدای_تعالی اوّلین کسی است که برای #امام_حسین علیهالسلام بساط #عزا پهن نمود؛ تاریخچهی عزای امام حسین علیهالسلام از خود خدا شروع شده؛ خدای تعالی بساط عزای امام حسین علیهالسلام را در آسمانها و در آفاق و در عوالم وجود برپا نمود و بساط عزای #اباعبدالله_الحسین علیهالسلام فقط در این حسینیّهها و در این شهرها نیست.
❇️ از اینجا یک مطلب مهم و یک امر عظیم ثابت میشود و آن امر عبارت از این است که: روی حساب منطقی و استدلالی، از آنجا که #سیدالشهدا حسین بن علی علیهماالسلام هرچه بوده، یکسره برای #احیای_اسم_خدا فانی کرده است، خدای تعالی هم عالَم را برای احیای اثر او استخدام کرده و از اینجا ثابت میشود که اثر قیام امام حسین علیهالسلام چیست.
📚 مصباح الهدی، ج۲، آیت الله العظمی وحید خراسانی.
◼️ #کلام_فقیه #امام_حسين #محرم #عاشورا #عزاداری
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26232423.mp3
7.23M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻انگار اومد بر قلب من فرود😭
🔺خنجری که سرت رو از پیکرت ربود
🔻گلوتو میبوسم تو رو خدا دست و پا نزن
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26233093.mp3
4.39M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻واااای بی هوا میزدنت😭
🔻پیرمرد ها همگی با عصا میزدنت
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شور مقتلی
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruholl
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26232199.mp3
4.94M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻ته گودال پیکر افتاده،مادر افتاده😭
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شور مقتلی
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26232788.mp3
12.48M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻به تو سلام میدم درمون دردامی
🎤کربلایی #محمد_علی_بخشی
😭شور پایانی
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26233293.mp3
8.79M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻مگه یادم میره شمر اومد و شری بپاکرد😭
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شور مقتلی
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب شام غریبان حسین (ع)است
💔تمام عرش در دامان حسین(ع)است
دگر این شب سحر از پی ندارد
💔که خورشید جهان بی سر حسین(ع)است
#تسلیت_یاصاحب_الزمان(عج)
😭😭😭
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هزار بار تنت جا به جا شد و دیدم
سرت جدا شد و رَختَت جدا شد و دیدم
لبت كه تشنه شد و خشک شد به هم چسبید
به زورِ نیزه دهان تو وا شد و دیدم
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان🏴
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❁﷽❁
تا بال و پر عشق بہ جانم دادند
در وادے عاشقان مڪانم دادند
گفتم ڪه ڪجاسٺ ڪعبہ اهل ولا
درگاه #حسین را نشانم دادند
#روزمحشر_بابےانت_وامےگویان
#منبهدنبال_حسینابنعلیمےگردم
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
4_6017229240162846109.mp3
7.23M
🎧 #نماهنگ جانسوز روضه امام حسین
علیه السلام
به سمت گودال از خیمه دویدم من...
شمر جلوتر بود دیر رسیدم من
🎤 #حاج_محمود_کریمی
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوهشتم دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم😒 و من
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادونهم
و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان 💥شراکتی شوم💥 با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم:
_«تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...»😞
و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم:
_«به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان.📛😣 از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه🌸 رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعهاس!»
که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم😍😥 و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم:
_«مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق 🔥نوریه🔥 کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...»
و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم:
_«ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا✨ اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!»😒😢
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:
_«پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...»
و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم😖😭 و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بیحیاییهای برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:😞
_«ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم...»
و تازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
_«ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم...»😔
و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
_«الهه! دیگه بسه!»😒
ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
_«بذار بگه، دلش سبک شه!»😔
سپس رو به من کرد و گفت:
_«بگو بابا جون!»😒
با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم:
_«هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود...»😣
و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:
_«ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود...»😭
و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم:
_«ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش...»😒😢❤️
مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه می گویم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهشتادم
میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنجهایم از دست داده بودم که بغض کهنهام شکست و ناله زدم:
_«ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، 😰😣بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت...»😞
و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوریاش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم.😭😫 مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد.😢❤️ مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم:
_«من وهابی نیستم، من سُنیام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...»😖😫😭
مامان خدیجه به سر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد :
_«آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!»😒
تا سرانجام پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانهاش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد:
_«دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!»😊👑
با گوشه چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید:
_«مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه ❤️بگید جان ما اهل سنت!"❤️چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن😊 که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن.
✨مقام معظم رهبری✨ هم همیشه تأکید میکنن 🌸شیعه و سُنی🌺 با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن.»☺️
سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی عقیده، به دفاع از من قد کشید:
_«پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!»😊
و مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقیاش را به گوشم رساند:
_«عزیز بودی، عزیزتر شدی!»😉😍
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی عارفانه مقاومت عاشقانهام را ستایش کرد:
_«تو به خاطر #خدا و به حمایت از #همسر و زندگیات، اینهمه سختی کشیدی! خوش به سعادتت!»😇
و باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام زیبای الهی آرامش بگیرد:
_«تو قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا #مهاجرت کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا #تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!»😊☝️
و دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت:
_«شما میتونستی اون شب هیچی نگی تا زندگیات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (علیهالسلام) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن #بالاترين_جهاد، کلمه #حقي است که در برابر يک #سلطان_ستمگر گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم #مجاهدت کردید، هم #مهاجرت!»☺️✌️
و دوباره رو به من کرد:
_«شما هم به #حمایت از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی! #بچهات هم #درراه_خدا دادی!»😊
و حقیقتاً به این جانبازی من و مجید غبطه میخورد که چشمان پیر و پُر چین و چروکش از اشک پُر شد👳♂️😢 و به پای دلدادگیمان حسرت کشید:
_«شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت سالهام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!»😢
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
◾️السلام علیکیا اباعبدالله الحسین
🏷 #استوری
🔹 #حدیث_سوم
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شهادت جانسوز یادگار کربلا،
امام لحظه های مناجات سبز
صحیفه عشق و عرفان و
وارث نهضت عاشورا
سید الساجدین ،
امام زین العابدین(ع)
تسلیت باد ...
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هیئت عاشقان روح الله_محرم96_شب چهارم (1).mp3
11.66M
#نوای_دلتنگی 😔
❤️ به یاد #هشت_شب_نجوای_عاشقانه
مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396
🏴شب شهادت امام سجاد_ع_
✅روضه|#غربت_امام_سجاد 😭
👈ارث جا مانده #زهرا ،گریه
روز ها #ناله و شبها گریه
👈 #آب میخورد ولی با گریه
گریه بر آب وضویش میریخت😭
گریه با گردن بسته سخت است 😔
🎤کربلایی #سید_مجتبی_حسینی
✅پیشنهاد دانلود
‼️برا امام سجاد کم نگذاریم،بخدا خیلی #غریبه 😔
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هیئت عاشقان روح الله_محرم96_شب چهارم (2).mp3
2.69M
#نوای_دلتنگی 😔
❤️ به یاد #هشت_شب_نجوای_عاشقانه
مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396
🏴شب شهادت امام سجاد_ع_
✅روضه|#گریه_امام_سجاد 😭
به من خورده میگیری چرا گریه میکنم؟!!
منی که همه ی عزیزانم جلو چشمام پرپر شدند
عمه ام رو اسیر کردند...چرا گریه نکنم😭
🎤کربلایی #سید_مجتبی_حسینی
✅پیشنهاد دانلود
‼️برا امام سجاد کم نگذاریم،بخدا خیلی #غریبه 😔
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#مرثیه_امام_سجاد
مهر قبولی دعا میگیرم امشب
بال و پر پرواز را میگیرم امشب
عالم به دستان علی بن الحسین است
اذن بقیع و کربلا میگیرم امشب
#علیرضا_خاکساری
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بسم الله
صل الله علیک یا اباعبدالله
بهای دیدن صحنت،مگر به دینار است
که با گران شدنش سمت کربلا نرویم
❤️شب زیارتی مخصوص #ارباب
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هیئت_عاشقان_روح_الله_محرم96_شب_اول.mp3
10.48M
#نوای_دلتنگی 😔
❤️ به یاد #هشت_شب_نجوای_عاشقانه
مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396
🏴شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️
✅مناجات شب جمعه|امدم بگم گدا نمی خواهی
🎤کربلایی #مجید_صادقی
✅پیشنهاد دانلود
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هیئت_عاشقان_روح_الله_محرم96_شب_سوم (3).mp3
4.29M
#نوای_دلتنگی 😔
❤️ به یاد #هشت_شب_نجوای_عاشقانه
مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396
🏴شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️
👈سلسله ی موی دوست
حلقه ی #سینه_زنان
هرکه در این حلقه هست
#زائر_کرب_و_بلا_ست
#به_سر_زنان
#هروله_کنان
#سوی_حرم
#به_کربلا
#ظهر_اربعین
#بین_الحرمین
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
✅شور شنیدنی
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#تلنگر
❂ دعـا ڪـردند...
بـه ظـــــهـورش برسنـد..
بـه « وصـــــلش » رسیـدند…!
مـــــا چـه ڪردیـم…؟!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وهشتادم میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهشتاد_ویکم
حدس میزدم آسید احمد و مامان خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد تفقد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و مجید همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت سختمان را ستایش کنند.😧😇 چشمان مجید از شادی مؤمنانهای میدرخشید و آسید احمد همچنان با من صحبت میکرد:
_«دخترم! این وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه چیز تازهای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و 👈به اسم مبارزه با کفر،👉 #مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند سالیه که برای خودشون دم و دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو 🇸🇾سوریه قتل و غارت میکرد، حال داعش تو عراق🇮🇶 سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل افغانستان🇦🇫 و پاکستان 🇵🇰هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم جنایت میکنن! 🌸شیعه و سُنی🌺 هم نمیشناسن! 👈هر کس باهاشون هم عقیده نباشه، کافره و خونش حلال!»👉😐
سپس دستی به محاسن انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین فرصت سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله فکری را هم با دقت موشکافی کند، با آرامشی منطقی ادامه داد:
_«البته اینم بگم که این فرقه 📛وهابیت📛 که حالا داره به همه این تروریستها خط میده و با بهانه و بیبهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو مباح میدونه، در واقع یه فرقه من درآوردیه! 😕وگرنه هیچکدوم از مذاهب اسلامی اعم از 🌸شیعه و سُنی،🌺 حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سالهای سال، شیعه و سُنی با هم زندگی میکردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقههایی هم داشتن، ولی همدیگه رو مسلمون میدونستن.😐 ولی یکی دو نفر از نظریهپردازان مسلمون بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه مسلمونا از اینا خط نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای استکبار و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت روی همین نقطه👉و از همین جا📛فتنه وهابیت📛 به شکل امروزیش راه افتاد.
انگلیسیها🇬🇧 اومدن از طریق یه شخصی به اسم🔥محمد بن عبدالوهاب🔥 که تا حدودی عقاید افراطی داشت، تفکر تکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، 👈مسلمونی رو کافر اعلام کنن؛ 👈اول خونش رو بریزن 👈و بعد اموال و ناموسش رو مصادره کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریهپردازی یکی دو تا مسلمون افراطی، یه فتنه انگلیسی🇬🇧 به اسم 📛وهابیت📛 به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این فرقه رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!»
سپس از روی تأسف سری تکان داد و گفت:😒
_«دنیای استکبار🗽 از این جریان تکفیری خیلی منفعت میبره؛
✅اولاً اینکه به بهانه 🌸شیعه و سُنی،🌺 مسلمونا رو به جون هم میندازن و بدون اینکه خودشون یه گلوله حروم کنن، خون مسلمونا رو به دست خودش میریزن!
✅دوماً کشورهای اسلامی🇮🇶🇮🇷 رو انقدر درگیر جنگهای 👈داخلی و طولانی👉 میکنن که اصلاً از پیشرفت جا میمونن. الان شما سوریه🇸🇾 رو ببینید! چند ساله همه انرژیاش رو گذاشته تا تروریست رو از بین ببره! خُب طبعاً یه همچین کشوری دیگه نمیتونه پیشرفت کنه!
✅سوماً خودشون وحشیگریهای💣🔪 این تکفیریها رو توی تلویزیون هاشون نشون میدن و به همه میگن ببینید مسلمونا چقدر وحشی هستن!😳 خب وقتی نشون میدن یه تروریست تو سوریه جگر یه سرباز رو از سینه اش درمیاره و میخوره،👉👹 میگن ببینید این مسلمونا چقدر وحشی شدن که جگر همدیگه رو میخورن! نمیگن بابا این اصلاً مسلمون نیس!
✅چهارمیاش که از همه مهمتره، اینه که اینا میخوان با برجسته کردن جنایتهای تروریستها تو 🇮🇶عراق و سوریه🇸🇾 و جاهای دیگه، روی نسل کشی اسرائیل🔯 سرپوش بذارن و یه کاری کنن که اصلاً همه یادشون بره اسرائیل هفتاد ساله که فلسطین رو اشغال کرده و داره این همه جرم و جنایت در حق مردم فلسطین🇮🇱 میکنه! از اون مهمتر اینه که میخوان توان ارتشهای کشورهای مقاوم منطقه مثل عراق و سوریه رو تو جنگ با تروریستها فرسایش بدن تا دیگه توانی برای مقابله با اسرائیل نداشته باشن! در حالیکه همه مشکل اسلام و کشورهای اسلامی به خاطر اسرائیله و دشمن درجه یک مسلمونا، همین اسرائیله!»🔯😡
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهشتاد_ودوم
سپس لبخند تلخی زد و رو به مجید کرد:
_«این طایفه وهابی هم که 👈اول به بهانه تجارت 👈و بعد به هوای وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور #مقتدر و #امنی هستش، نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونوادهها رخنه کنن تا مغز مردم رو شستشو بدن!»
سپس چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد:
_«ولی شما و خانمت جانانه مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض مهاجرت کردید!»😊
و باز دلش پیش من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند:
_«البته دخترم شما کار بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، شیعه اس! طبیعیه که از افکار وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی #بصیرت به خرج دادی که #فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت شوهرت وایسادی! احسنت!»😊☝️
سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد:😒
_«ولی خُب پدرت...»
و دیگر هیچ نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک سُنی معتقد بود، به پای هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهمالارث 🌴نخلستانها🌴، با وهابیگریهای پدر و برادارن نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسید احمد از مجید سؤال کرد:
_«پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟»
و دلم برای چشمان غمگین مجید آتش گرفت 😔که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد:
_«پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شهید شدن.»😔
و آسید احمد باور کرد که حقیقتاً من و مجید در این شهر غریب افتادهایم که نفس بلندی کشید و با گفتن
_«لا حول و لا قوه الا بالله!»😞
اوج تأثرش را نشان داد و دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمهای تسلی ندهد که به غمخواری قلب صبورش، ادامه داد:
_«پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا #خدا رو داری، تنها نیستی!»
و نمیدانم از اینهمه غربت و بیکسی ما، چه حالی شد که با صدایی سرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد:
_«ببینید چه شبی تو چه مجلسی وارد شدین! اینهمه دختر و پسر شیعه و سُنی تو این شهر بودن، ولی امشب امام زمان (علیهالسلام) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!»😊
و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان (علیهالسلام) پَر میزد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرش را گرفت:
_«دخترم! من میدونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان (علیهالسلام) هنوز متولد نشده و شما عقیدهای به تولد اون حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات عزیز دلم!»☺️
و شاید به همین بهانه میخواست از تمام روزهایی که در جلسات روضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهیاش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمیآمد دل از چنین نیایشهای عارفانهای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم:
_«ولی من خودم دوست دارم تو این مراسمها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!»😊
و نه فقط چشمان مامان خدیجه و آسید احمد 😳😳که نگاه مجید هم مبهوت😧 فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازهام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم:
_«نمیدونم شاید نظر اون عده از علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان (علیهالسلام) الان در قید حیات هستن درست باشه!»😊
نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشهای عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای
🎀 #شهادت_عاشقانهام🎀 پلکی هم نمیزد و من با صدایی که هنوز بوی گریه میداد، ادامه دادم:
_«آخه... آخه امشب من احساس کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً #حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه...»☺️😍
و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به اعتبار احساسم، به عقیدهای معتقد شوم و دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربت شهد و شکری که امشب از جام جملات آسید احمد در وصف اتحاد شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر بیقرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم 😍😍که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانوادهایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم.💞
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهشتاد_وسوم
چه افسانهای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس🌅 در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش،☀️ عین بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد. چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانهای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس زمزمه میکرد:
_«الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! 😊😍هر چی فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگیام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!»
از اینهمه شکسته نفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم:
_«اتفاقاً منم هر چی فکر میکنم نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!»😜😁
و آنچنان با صدای بلند خندید😂 که خانوادهای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، نگاهمان کردند👀 و من از خجالت سرم را پایین انداختم🙈 و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد:
_«خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!»😂👏👏
و من میخواستم خندهام 😁😅را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم،🙊😁 ولی کم نمیآورد که به نیم رخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد:
_«پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!»😂😝😂
و باز صدای شاد و شیرینش در دریای خنده گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از شدت خنده، 😂اشک از چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم:
_«مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!»😂
و او همانطور که از شدت خنده صدایش بُریده بالا میآمد، جواب داد:
_«تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم میگفتم!»😌😂
از لفظ «بچه آدم!» باز خندهام گرفت و به شوخی تمنا کردم:
_«آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟»😉
و من هنوز صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر نشاطم، حسرت کشید :
_«الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی!»😍
و به جای خنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد:
_«خدایا شکرت!»😇
که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جراحتهای جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلبمان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_«مجید! تا حالا تو زندگیام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!»☺️😍
صورتش دوباره به خندهای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد:
_«منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگیمونه!»
و خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشتماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده 😊و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند.☺️❤️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah