داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدا
نانِ دوستی 🌹
روزی روزگاری
در یک مزرعه بزرگ
که یک خانه چوبی قشنگ در آن بود.
پیرمرد وپیرزن مهربانی زندگی می کردند.
آنها باهم برای به دست آوردن محصول ِگندم خیلی زحمت می کشیدند.
گاهی همسایه ها هم به کمک انها می آمدند.
تابستان بود وباید محصول گندم را دِرو می کردند.
اما وقتی پیرمرد به مزرعه رفت،
در اولین قدم ، سوراخِ بزرگی دید.
با تعجب به آن نگاه کرد.
ولی چند قدم آن طرف تر هم باز یک سوراخِ دیگر بود.
او فهمید که موش ها به مزرعه حمله کرده اند.
و اگر جلوی آنهارا نگیرد حتما تمام محصول او را نابود خواهند کرد.
با بیل دنبالِ موش ها افتاد .
اما موش ها از دستش فرار می کردند ودر سوراخ ها پنهان می شدند.
همسرش همسایه ها را خبر کرد.
انها هم بیل به دست آمدند و دنبال موش ها کردند.
وبالاخره توانستند موش ها را بگیرند.
و بیرون از مزرعه جایی دور رهایشان کنند.
وبعد همه به کمک پیرمرد آمدند و
گندم ها را دِرو کردند.
پیرزن هم با آردِ حاصلِ از گندم ها برای همه همسایه ها نانِ شیر مال پخت .
وهمه از خوردنِ آن نان های خوشمزه لذت بردند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_441
ساعتی بعد همه باهم به مزرعه رفتیم.
دلم می خواست مثل خوابی که دیده بودم توی مزرعه دورِ خودم بچرخم.
نفس عمیقی کشیدم.
عطر زمین نمدار و علف های تازه مشامم را پر کرد.
با کمک آبجی فاطمه زیر اندازی پهن کردیم. یک پتو هم چند لا کردم و پهن کردم. قادر با زحمت روی آن نشست.
بچه ها با ذوق و شوق شروع به دویدن کردند. مامان حسین را بغل کرد و کنار جوی آب رفت. کنارِ قادر نشستم.
خوشه های گندم طلایی شده بود.
آنقدر زیبا بود که دلم نمی خواست لحظه ای چشم ازشون بردارم.
آبجی فاطمه سبدی برداشت و به طرف بوته های گوجه وخیار رفت.
اصلا نفهمیده بودم کِی این مزرعه، به بار نشسته بود.
هر چیز بود، همه زحمتِ آبجی فاطمه و محمد بود.
از سبدِ کنارِ دستم ظرفِ تنقلات را بیرون آوردم و مقداری در بشقابی ریختم و نزدیک قادر گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_خوبی؟
خندیدم:
_خیلی خوبم. امروز خیلی خوشحالم. چون فهمیدم خوشحالی بابا بسته به خوشحالی ماست.
_خداراشکر که خوبی.
راستش این مدت می خواستم باهات حرف بزنم ولی حالت خوب نبود.
الان که بهتری یه چیزهایی را باید بهت بگم.
راستش گندم جان، توی این مدت چند بار اداره سر زدم. قرار شد یک شغل اداری بهم بدن. دیگه نمی تونم سر مرز خدمت کنم. با این وضعت پاهام.
چند روز ِ دیگه باید برم و یه سری کارهای اداری را انجام بدم و وسایلمون را هم جمع کنم بیارم.
برای همیشه همین جا بمونیم. کنار خانواده هامون.😊
از شادی یک دفعه فریاد زدم:
_وای قادر راست می گی؟ یعنی تمام شد؟ دیگر از اینجا دور نمی شیم؟
یک دفعه یاد بابا افتادم و روزهای آخرش که آرزو داشتم کنارش باشم ولی نشد.
دوباره بغض کردم و اشکم سرازیر شد.
قادر با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_گندم؟ دیگه چرا گریه می کنی؟
_چیزی نیست.
اشکهام را پاک کردم و پاشدم رفتم کنارِ جوی آب و صورتم را با آب سرد شستم.
قادر راست می گفت"بابا هیچ وقت فراموش نمی شد. فقط باید این واقعیت را می پذیرفتم که دیگه بین ما نیست"
کاش می تونستم. ولی باید سعی خودم را می کردم. توکل کردم به خدا و ازش خواستم کمکم کنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
باز هم شب آمد و من در تبِ دیدارِ تو سوزم.
دستم به تمنا دراز و زبانم به نیاز، باز.
چون دل به امید تو نشیند، همه شور است و همه عشق.
این آتشِ عشق هرگز نشود فروکش.
تا وعده دهی لحظه دیدار و وصالش،
چون شمع بسوزد و با فراقِ تو سازد.
یارب چه کنم تا لایق دیدارِ تو گردم.
رحمی بنما چو پروانه سرگردان و شب گردم.
گر یک لحظه نظر بر من بیچاره کنی تو
هرگز نروم من ز درت،
چون محتاج نگاهت هستم و هر چه کنی برمن زار تصدق.
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
درپناه خدا
حاجاتتون روا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبح بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
كسى كه دوست دارد خندان و با روى گشاده خداوند را ديدار كند، بايد از محبّت و ولايت على بن موسى الرضا (ع) بهره مند باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸🍃﷽🍃🌸
دیدم #حجابِ مناسبی نداره..😔
به عنوانِ امر به معروف گفتم: «خانم ببخشید، حجابتون رو درست کنید».🙁
گفت: «شوهرم راضیه که #بیحجاب باشم».😧😳
گفتم: «شوهرت راضیه. خدایِ شوهرت چطور؟»😔
👇👇
وَاللهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَن یُرْضُوهُ، إِن کَانُوا مُؤْمِنِینَ (توبه/۶۲)
💢 شایستهتر این است که #خدا و پیامبرش را راضی کنند، البته اگر #ایمان دارند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸🍃﷽🍃🌸
🔻فلسفه حجاب در قرآن🔻
👩💼👩🔧 خانمی که میگی چرا مردای فاسد و هیز بهم متلک میندازن...😢😰
👩🎓 👩🏫 خانمی که میگی چرا تفاوت منِ تحصیلکرده رو با یه زن فاحشه نمیفهمن...😥😓
👩⚕ خانمی که از نگاهِ سنگینِ مردای نامحرم شکایت داری...😨
قرآن چارهی کار شما رو ۱۴۰۰ سال پیش گفته:👇️
🕋 یٰا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْوٰاجِکَ وَ بَنٰاتِکَ وَ نِسٰاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذٰلِکَ أَدْنیٰ أَنْ یُعْرَفْنَ فَلاٰ یُؤْذَیْنَ. (احزاب/۵۹)
👈 ای پیامبر! به همسران و دخترانت، و به زنان مؤمنان بگو:
«چادرهای بلند بر خود بیفکنند. این عمل مناسبتر است، تا به #عفت و #پاکدامنی شناخته شوند، و موردِ #آزار قرار نگیرند».
📣📣... یعنی زنان و دختران...
☝️ اگر بخواهند از متلکها، تهمتها، تهاجمها و تهدیدهای اراذل و اوباش، و افراد آلوده و فاسد و هرزه در امان باشند،
👈 باید خودشون رو بپوشونند.
☝️ چون سرچشمهی بسیاری از مزاحمتهای هوسبازان، «نوعِ لباس و پوششِ زنان و دختران» است.
یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ👈 خانومها حجابشون رو درست کنند.
فَلاٰ یُؤْذَیْنَ👈 تا اذیت نشن.
📛 بدحجابی، بطور طبیعی باعث تحریکِ شهوتِ دیگران میشه،
👈 و وقتی شهوت تحریک شد، اهانت و آزار و اذیت و آبروریزی به دنبال داره...
🙏 خواهرم!
⛔️ با #بدحجابی، بهانه به دست بیماردلان و مزاحمانِ عفّت عمومی نده.
بلکه با #حجابِ فاطمی، فرصتِ مانور رو از هوسبازان و بیماردلان بگیر.
#معارف_قرآن، #حجاب، #عفت، #حجاب_و_عفاف، #چادر، #بدحجابی، #آزادی، #جنگ_نرم، #جنگ، #خانواده.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*
🌸http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون