eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون❤️ تبلت📟 امیرحسین توحیاط مشغول بازی بودکه مامانش گفت پسرم بیااماده شوکه میخوایم بریم خونه خاله الهام امیرحسین گفت اخ جووووون وسریع اومدتواتاق ولباس هاش روپوشید ومنتظردم درایستاد اخه اون رفتن به خونه خاله روخیلی دوست داشت چون یه پسرخاله به اسم علی داشت که هردوتایی شون نه سالشون بودوهروقت میرفتن خونه همدیگه کلی باهم بازی میکردن 🏐🏓🏸 بعدازنیم ساعت اونارسیدن خونه خاله الهام ✨✨امیرحسین بعدازسلام واحوالپرسی باخاله اش به علی گفت بریم توحیاط فوتبال بازی کنیم؟ علی گفت نه بابام دیروزبرام تبلت خریده وکلی بازی داره بیادوتایی بشینیم وباهم بازی کنیم🏸🏸🏸 امیرحسین گفت باشه اونها انقدرسرگرم بازی شدن که یادشون رفت کجاهستن وچندساعته که دارن بازی میکنن😂😂 مامان گفت امیرحسین بازی بسه پاشوبریم امیرحسین گفت وااای مامان به این زودی😒😒😒 مامان‌گفت خیلی هم زودنیست شمانزدیکه دوساعته که داریدبازی میکنید😁😁 علی گفت :خاله جوووون صبرکنید تایکم دیگه هم بازی کنیم 😅 امیرحسین هم گفت اره مامان فقط یکم دیگه مونده تابازیمون تموم بشه مامان گفت نه دیگه الان باباهم میرسه خونه بهتره حاضربشی تابریم😘😘😘 شب که بابااومدامیرحسین نشست کناربابا وباهیجان براش تعریف کردکه امروزچقدرباتبلت بازی کردن وبهشون خوش گذشته😋😋 واخرسرهم گفت بابامیشه یه تبلت هم برای من بخری 🙏🙏🙏 باباگفت :پسرگلم بازی باتبلت برای سن شمازیادمناسب نیست ‼️چون اگه زیادبه صفحه تبلت نگاه کنی باعث میشه چشم هات دردبگیره بروتوایینه نگاه کن بببین بخاطرزیادبازی کردن چشمهات چقدرقرمزشده 😠😠 ‼️وشماتوسن رشد هستی باید حتمافعالیت بدنی داشته باشی وورزش کنی تحرک داشته باشی وبازی باتبلت باعث میشه که فقط یکجابشینی وهیچ حرکتی نداشته باشی😰😰 شماباید بادوستانت بازی های گروهی مثل فوتبال⚽️ والیبال🏀 انجام بدی وکنارهم شادباشید😃😄😃 نه اینکه یکجابشینی وتبلت بگیری دستت وفقط بازی کنی وتازه ممکنه باعث افزایش وزن هم بشه😬😁😬 مامان گفت البته تبلت یه محاسنی هم داره چون کوچکه راحتترمیشه جابجاکرد وهمچنین میشه داخلش برنامه های اموزشی نصب بشه وازمطالبشون استفاده کرد😌😌 باباگفت داشتن تبلت برای سن شمازوده بهتره که صبرکنی تایکم بزرگتربشی ونحوه استفاده ازتبلت روبهتریادبگیری اونموقع منم قول میدم یکی برات بخرم😍😍😍 امیرحسین گفت چشم بابایی واماده شد که بخوابه😶😶 هفته بعدخاله الهام وعلی اومدن خونه امیرحسین اینا 🙋‍♂🙋‍♂ علی بدوبدواومدتواتاق وگفت امیرحسین تبلتم رواوردم وکلی هم بازی جدیدریختم بیاباهم بازی کنیم امیرحسین گفت نه من بازی نمیکنم اون روزکه اومدم خونتون بخاطربازی باتبلت چشم های خیلی دردگرفت 😭😭😭 بهتره که بریم توحیاط ویه فوتبال دونفره باحال بازی کنیم اینطوری بیشتربهمون خوش میگذره وبعدبازی بهت میگم که بازی باتبلت چه ضررهایی برامون داره😊☺️😊☺️ علی هم قبول کرد ودوتایی رفتن توحیاط وشروع کردن به بازی⚽️⚽️⚽️ صدای خوشحالی و دادوفریادشون کل خونه روپرکرده بود😊☺️😊😊 (خانم نصرابادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند وقت بود که قادر دیر تر می آمد. از چهره اش نگرانی و کلافگی مشخص بود. می دانستم یک اتفاق هایی افتاده. ولی هیچ وقت نمی پرسیدم. و قادر هم از مسائل کاریش چیزی نمی گفت. اما یک شب خیلی دیر کرده بود. وقتی هم آمد. بدون اینکه چراغ را روشن کنه؛ رفت توی اتاق و در رابست. فکر می کرد من خوابم. ولی من بیدار بودم و منتظر. آرام پاشدم و رفتم پشت در اتاق. صدای گریه اش را شنیدم. نتونستم طاقت بیارم. درزدم و صداش کردم: _قادر جان. جوابی نداد. در را باز کردم و رفتم داخل. باورم نمی شد. سر به سجده گذاشته بودو های های گریه می کرد.😭 هیچ وقت با این حال وروز ندیده بودمش😳 جلو رفتم و کنارش نشستم و گفتم: _قادر جان چی شده ؟ اتفاقی افتاده. بلند شد و اشکهاش را پاک کردو گفت: _گندم؛ سید ابراهیم شهید شد.😭 می شناختمش. توی شهرک زندگی می کردند. هم خودش هم خانمش خیلی مؤمن بودند. و قادر خیلی دوستش داشت. زیاد از همکارهاو دوستاش حرف نمی زد. ولی سید ابراهیم براش مثلِ برادر بود. و همیشه می گفت خیلی چیزها ازش یاد گرفته. بغض کردم وگفتم: _چطوری؟ _اون نامسلمان ها زدنش. داشتند جنس قاچاق می آوردند. رفتیم برای گشت و بازرسی. تیر اندازی کردند. و سید ابراهیم ...😭 آن شب هر دومون برای سید ابراهیم اشک ریختیم. و چهره معصوم زن و فرزندانش؛ لحظه ای از جلوی چشمهام دور نمی شد. مراسم باشکوهی برای سید ابراهیم توی شهرک بر گزار شد. و بعد پیکر پاکش را به بوشهر بردند که زاد گاهش بود. صبوری زنش واقعا ستودنی بود. و من تمام مدت مراسم؛ محو بودم در چهره صبورو مهربانش. می گفت"سید ابراهیم سفارش کرده که براش گریه و بی تابی نکنم. " می گفت" سید ابراهیم آرزوی شهادت داشته و همیشه می گفته برای شهید شدنم دعا کنید. " می گفت" توی مدت 14 سال زندگی مشترک حتی یک بار هم اخم نکرده و صداش را بالا نبرده. فقط محبت می کرده و هر وقت ازش تشکر می کردم؛ می گفته" فقط دعا کن شهادت روزیم بشه" شرمنده شدم از خدا. چه روحیه ای داشت. ولی من اگر قادر چند ساعت دیر می کرد. دِق می آوردم. وای نه من اصلا نمی تونم؛ این جوری باشم. همان جا دعا کردم"خدایا من طافت ندارم. قادرم را برام حفظ کن" https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
روزهای تابستان رو به پایان بود و حالم بهتر شده بود. برای سال جدید تحصیلی به اصرار قادر ثبت نام کردم. چند روز مرخصی گرفت و رفتیم روستا. دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود. مخصوصا که سرفه کردن هاش خیلی نگرانم می کرد. وقتی رسیدیم. فهمیدم چند روز هم بیمارستان بستری بوده و به من نگفته بودند. احساس کردم لاغر تر و ضعیف تر شده. کارهای مزرعه را هم نمی تونست انجام بده. فصل دِرو ی گندم ها بود. حالا دیگه با دستگاه دِرو را انجام می دادند. دلم می خواست قبل از دِرو؛ حسابی توی گندمزار بچرخم. با کمک قادر بابا را بردیم گندمزار. مامان هم سبد عصرانه را آورد و بچه ها و آبجی فاطمه هم آمدند. کنارِ جوی آب زیر انداز را پهن کردیم. بابا نشست براش پتو و پشتی آورده بودیم. گندمزار طلائی بود و مثل همیشه زیبای زیبا😍 نفس عمیقی کشیدم و با قادر؛ رفتیم برای گردش. انگار سالها از اینجا دور بودم. واقعا قابل مقایسه نیست؛ زندگی در روستا. و کنارِ مزرعه و جوی آب؛ با زندگی در آپارتمان های شهرک. احساس می کردم؛ روحم جانِ تازه می گرفت؛ از هوای پاکِ مزرعه و عطرِ گلها وعلف های تازه. دلم می خواست به قادر بگم که برای همیشه برگردیم روستا. ولی می دانستم نمی شد. از اول خودم شرایط شغلیش را قبول کرده بودم. ولی هر جا قادر بود؛ آنجا برای من بهشت بود. با رفتارو گفتار عاشقانه اش زندگی ای برام ساخته بود که فقط در کنارش بودن برام مهم بود. هر جای دنیاکه بود. فقط قادر باشه 😊 وقتی دید ساکتم گفت: _چی شده گندم جان؟ به چی فکر می کنی؟ لبخند زدم و گفتم: _به خوشبختی که کنارِت دارم.😊 من خیلی خوشبختم. خیلی. با صدای بلند خندید و گفت: _نمی دونی من چقدر خوشبختم😊 _اون که بله😁 و هر دوباصدای بلند خندیدیم. بعد گفت: _این خوشه های طلائی گندم تورا یادِ چی می اندازه.؟ خندیدم و گفتم: _تولدم😊 دستم را گفت و بعد جعبه کوچکی را توی دستم گذاشت وگفت: _تولدت مبارک عزیزم 😊 با تعجب به جعبه نگاه کردم. گفت: _ببخشید خیلی نا قابله. ان شاءالله تولد حسین جبران می کنم😊 _چی؟😳 دوباره با صدای بلند خندید. و گفت: _حالا ببین خوشت میاد؟ بازش کردم. یک انگشتر زیبا با نگین عقیقِ زرد.😍 خیلی ذوق کردم. دستم کردم و ازش تشکر کردم. دستش را گرفتم و گفتم: _عزیزم؛ باور کن گاهی از این همه خوشبختی نگران می شم. از بس تو خوبی من نگران می شم. قادر جان به خدا نمی خوام تورا از دست بدم. من نمی خوام تو شهید بشی. دلم می خواد همیشه باشی. همیشه😭 لبخند زدو گفت: _گندم جان چه حرفی می زنی؟ ما کجا شهادت کجا؟ مگه هر کسی لیاقت شهادت داره؟ نگران نباش؛ من همیشه بیخِ ریشت هستم.😁 و دوباره باصدای بلند خندید. از حرفش منم خنده ام گرفت. و باز هم این مرد مؤمن و مهربانِ من؛ حالِ من را عوض کردو خنده را مهمان لبهام کرد. هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست؛ که همسری مؤمن و مهربان داشته باشی. یک مردِ مؤمن؛ تمامِ عشقش را؛ تمامِ محبتش را فقط و فقط تقدیم خانواده خودش می کنه. و همسر و فرزندانش واقعا خوشبخت هستند. مثلِ من که وجودِ قادر؛ مایه ی خوشبختی و آرامشم است . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 گویند مراکه،دوزخی باشد سخت از رحمتِ حق که من شنیدم دور است چون از کرمش بهشت وعده کرده بر لطف و عنایتش دلی باید بست اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 شبتون بهشت در پناه خدا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ ياد خـدا آرام بخش دلهاست... روزت را متبرک كن با نام و ياد خدا خـدا صداى بندهايش را دوست دارد الهی به امید تو💚 سلام صبح بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام علی علیه السلام فرمود: چه بسا روزه دارى كه از روزه اش جز گرسنگى و تشنگى بهره اى ندارد و چه بسا شب زنده‌دارى كه از نمازش جز بیخوابى و سختى سودى نمى‌ برد.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
mojtehedi_sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan26.mp3
2.03M
❤️شرح دعای روز بیست و ششم ماه مبارک و احکام، ویک نکته اخلاقی شیرین #استاد_مجتهدی @IslamLifeStyles