#تلنگرانه_یک
#داستانک_قرآنی
فرعون دستور داد؛
تمام فرزندان پسر بنی اسرائیل را بکشند.
سربازان مشغول قتل نوزادان پسر شدند.
فرعون با خیال راحت برگشت قصر.
موسی را در آغوش گرفت و آسوده خوابید.👌
🌹هرچه خدا بخواهد همان شود ✅
🌹🌹🌹
(فرجام پور)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷حرفه ای ها چطور زندگی میکنن؟!
✅ سبک زندگی تنهامسیری
استاد پناهیان
🌺 @IslamLifeStyles
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
همفکری👌👌
توی یه روستای باصفا ،حسن اقایه مزرعه بزرگ داشت .
حسن اقاتوگوشه ی این مزرعه یه لونه ساخته بود وازچندتامرغ وخروس نگهداری میکرد،🐔🐔🐥🐧🐦
صبح هاخروس باصدای خوشش اهالی خونه روازخواب میکرد،🐔🐧🐦
هرروزصبح حسن اقا،میرفت شیرگاوهارومیدوشید.🐂🐄🐂🐂
به لونه مرغ وخروسهاسرمیزد تخم مرغها روجمع میکرد.
درلونه روبازمیکرد ومرغ وخروس ها رومیاوردبیرون 🐓🦃🐓🦃
اونهاهم خوشحال میرفتن ،توباغچه وشروع میکردن علف های توباغچه روخوردن😊😊
جوجه هادنبال هم میکردن و باهم بازی میکردن وخوشحال وشاد بودند🐥🐥🐥
عصرکه میشد حسن اقامیومد واونهارو میبرد تولونه شون.؛🙏🙏
مرغ وخروس ها وجوجه کوچولوهاانقدرخسته بودن که تاپاشون به لونه میرسید زود خوابشون میبرد😊😊
یه شب که همه توخواب نازبودن یکدفعه مرغ وخروس ها یه صدایی شنیدن وباترس ازخواب پریدن😲😲😲
جوجه هاازترس جیغ میکشیدن وزیربال وپرمامان مرغهاشون قایم شدن؛؛🐥🐥🐥🐥🐥
مرغ وخروس هاهمینطورکه ازترس بالاوپایین میپریدن، یکدفعه دیدند یه روباه اززیرزمین اومدبالا ،
ویه مرغ روبه دندون گرفت ورفت.
بقیه مرغ وخروس هاازترس دادوفریادمیکردن 😱😱😱
حسن اقاازخواب بیدارشد ورفت سراغ لونه مرغها که دید ای دادبیداد یکی ازمرغها نیست😫😩😫
حسن اقاخیلی ناراحت شد!! وصبح یه تله درست کرد وگذاشت دم درمرغدونی😁😁😁
دوشب بعد دوباره سروصدااومدو
روباه اومد ویه مرغ دیگه گرفت؛
ورفت 😭😭😭
ازاون روزبه بعددیگه اقاخروسه اوازنمیخوندوخانم مرغهاهم حوصله نداشتن ویه گوشه باغچه کزمیکردن😭😭😭
ازسروصداوجیک جیک جوجه هاهم خبری نبود 😔😔شب هاهم ازترس خوابشون نمیبرد☹️☹️☹️
حسن اقا هرچی تله میزاشت ،ودم درمرغدونی نگهبانی میدادنمیتونست روباه مکارروبه دام بندازه.😡😡😡
یه روزاقاخروسه همه روجمع کردوگفت:اینطوری که نمیشه هرشب ازترس خوابمون نبره، وفقط ازروباه بترسیم وهیچ کاری انجام ندیم!!!وهرشب هم شاهدقربانی شدن یکی ازدوستانمون باشیم.😫😫😫
بهتره همه باهم فکرکنیم ،ویه راه حل مناسب پیداکنیم تابتونیم روباه روبه دام بندازیم.😃😃😃
خانم مرغه گفت اخه چه طوری اون خیلی زرنگه ومازورمون بهش نمیرسه😡😡
اقاخروسه گفت :اون یکی هست ولی ماچندتاییم .مطمئن باشیداگه ماباهم متحد باشیم ،باکمک وهمفکری هم میتونیم اون روشکست بدیم👌👌👌
همینطوری که داشتن باهم صحبت میکردن ؛یکدفعه خانم مرغه چشمش به چادرزهرا،دخترحسن اقاافتاد که روی صندلی جاگذاشته بود.
وباخوشحالی گفت :فهمیدم !!!بیاید تانقشه ام روبهتون بگم تابرای همیشه ازدست این روباه مکارخلاص بشیم👏👏👏
شب شد 🌑🌑مرغ وخروس هاوحتی جوجه هاهم بیداربودن ومتتظراومدن روباه بودن😼😽😼😽
روباه زمین روکند واومد داخل مرغداری که یکدفعه یه چادرازاون بالاافتادروی سرش😃😄😃
سگ نگهبان هم پارس کرد وحسن اقاازخواب بیدارشد واومددم مرغداری ودید که روباه زیرچادر گیرکرده 😱😱
اون روگرفت وبرد😹😹
مرغ وخروسها ازاینکه باکمک واتحاد باهم تونسته بودن روباه روبه دام بندازن خیلی خوشحال شدن☺️😊☺️😄😁
اونهافهمیدن برای اینکه زندگی اروم وبدون ترس ولرزی داشته باشن به جای ترس ازدشمن باید باهمدلی وهمفکری وشجاعت با اونها مبارزه کنن 👌👌👌
فرداصبح اعضای خانواده باصدای اقاخروسه ازخواب بیدارشدن؛ وصدای جیک جیک وفریادخوشحالی جوجه ها🐥🐥🐥 همه ی مزرعه روپرکرده بود👌👌👌👏👏👏
(خانم نصرآبادی )
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_374
چند روزی روستا بودیم. ملیحه و یلدا هم آمده بودند. حسابی سرمون شلوغ بود.
ولی من بیشتر حواسم به بابا بود.
قادر برای آزمایش و ویزیت بابا را به بیمارستان برد. البته این بار محمد هم همراهشون رفت.
وقتی برگشتند. فقط داروهای جدیدی براش تجویز شده بود.
و بعد از مصرف حالش کمی بهتر شده بود.
می دونستم که این سرفه ها؛ نشان از دردی درونی داره. ولی به من چیزی نمی گفتند.
ملیحه تصمیم گرفته بود بر گرده روستا. چون همسرش شغلش را از دست داده بود. و پدرش پیشنهاد داده بود برگرده روستا و روی زمین کشاورزی باهم کارکنند. یا باهم مرغداری بزنند.
ملیحه از این بابت خیلی خوشحال بود.
یلدا هنوز هم باید شهرستان می ماند.
بالاخره برگشتیم خانه خودمان. این بار زینب هم موقع خدا حافظی؛ بی تابی می کرد و دوست نداشت از بچه ها جدا بشه.
آرزو کردم که ماهم به زودی برگردیم کنارِ خانواده هامون.
ولی باز خودم فکر کردم که اگر قرار باشه همه راحت وآسوده کنارِ خانواده هاشون باشند. پس کی باید این آسایش را تأمین کنه.
افرادی مثلِ قادر باید سختی و دوری از خانواده و غربت را تحمل کنند. تا مردم کشورشان درآسایش باشند.
با این فکر کمی آرام گرفتم.
سال تحصیلی شروع شد و مشغول درس خواندن شدم. هر چند برام مشکل تر از سال قبل بود. ولی قادر خیلی ازم حمایت می کرد وتشویقم می کرد. سعی می کردم بیشتر درس ها را غیر حضوری بردارم. و توی خانه راحتتر باشم. و بیشتر کنار زینب باشم.
امتحان های ترم اول را داده بودم.
ماه آخرِ بارداریم بود. دل درد و کمر درد های گاه و بی گاه اذیتم می کرد.
ولی هنوز دوهفته ای وقت داشتم.
آن شب هم قادر نبود. زینب خواب بود و من ازدرد نمی تونستم حتی دراز بکشم.
دور اتاق قدم می زدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_375
چند شب بود که وضعیتم همین بودو خواب و راحتی نداشتم.
مرتب قدم می زدم و ساعت را نگاه می کرد. "کاش زود صبح بشه قادر بیاد"
ولی عقربه های ساعت خیال حرکت کردن نداشتند.
چند دور؛ دور اتاق را چرخیده بودم خدا می دونه. دردم بیشتر و بیشتر می شد.
ولی چون دوهفته وقت داشتم. اهمیت نمی دادم. صدای اذان صبح را که شنیدم سعی کردم آماده شم برای نماز.
آرام آرام به طرف دستشویی رفتم. که سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
درد توی تمام وجودم پیچید😩
فریاد زدم. ولی کسی نبود که به دادم برسه.
از زور درد و بی کسی؛ همان جا زدم زیر گریه. با صدای بلند گریه می کردم و خدارا صدا می کردم. 😭
زینب بیدار شدو با دیدنِ گریه ی من اونم زد زیر گریه.
آمد کنارم. بغلش کردم. من هیچ کس را نداشتم. تنها و بی کس؛ توی شهر غریب؛ با بچه ی کوچک و حالا این دردِ لعنتی😩
از درد به خودم می پیچیدم.
زینب هم خودش را توی بغلم انداخت. دلم براش می سوخت. نمی دانستم دردم را تحمل کنم. یا زینب را ساکت کنم.
هردو باهم ناله می کردیم و زجه می زدیم.
دردم بیشتر و بیشترمی شد.
ومن فقط گریه می کردم.😭
دیگه توان نداشتم از جام پاشم.
می دانستم گوشی قادر هم خاموشه.
بی کسی بد دردیه. خیلی بده.
من بی کس بودم😩
زینب ترسیده بود. وبیشتر جیغ می زد.
و من اصلا نمی تونستم ساکتش کنم.
دیگه از زور درد؛ نفسم هم بالا نمی اومد.
یک لحظه احساس کردم چشمهام جایی را نمی بینه😩
همه جا تاریک شد. تاریکِ تاریک.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
آمدم امشب که من باعشق مهمانت شوم
مثلِ هر شب خوانمت یا که غزل خوانت شوم
آمدم با کوله باری از گنه دل پر زدرد
بهر امیدی که بخشایی و قربانت شوم
گرچه دارم رویِ همچون شب ولی قلبم
سپید
پر زمهرت آمدم تا غرقِ احسانت شوم
گرگنه کاری چو من داند که لطفت بی حداست
آید و گوید که یارب من چه حیرانت شوم
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w