eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
هَیولای ناتوان🌹 در روزگاران قدیم شهری بود که مردم مهربانی داشت . تزدیکِ این شهر جنگلی بود که هیولایی در آن زندگی می کرد. ومردم از ترسِ هیولا به جنگل نزدیک نمی شدند. یه پیرمرد تنها توی این شهر زندگی می کرد. وخیلی هم شجاع بود. این پیرمرد خیلی مهربون بود و با اینکه پیر بود ولی کارهای سخت را به تنهایی انجام می داد. تنها به جنگل می رفت و شاخه های خشک درختان را می بُرید و برای فروش به شهر می آورد. مردم ِ شهر از این همه نیرو و تلاش وشجاعتِ پیرمرد تعجب می کردند. او یک روزهم بی کار نمی ماند. حتی توی سرمای زمستان هم کار می کرد. یک روز که هوا خیلی گرم بود برای آوردنِ هیزم به جنگل رفت . آن روز هیزم های زیادی جمع کرد. ظهر که شد. کنارِ رودخونه وضو گرفت ونمازش را خوند. بعد زیرِ سایه درختی نشست سفره کوچیکش را باز کرد .تا نون وپنیر گردو بخوره که یک دفعه صدای وحشتناکی شنید . به دور وبرش نگاه کرد. کسی رو ندید . لقمه اول را در دهانش گذاشت . دوباره صدای نعره ای شنید. از جا بلند شد که دید از پشتِ درخت ها هیولائی به او نزدیک می شود. پیرمرد با دیدنِ هیولا لبخندی زد . وهیولا ناراحت شد.وگفت: _چرا به من می خندی😡❓ تو باید از من بترسی. پیرمرد بلند تر خندید وگفت: _چرا باید از تو بترسم. من خیلی وقت بود می خواستم تورو ببینم ومنتظرت بودم. _چی😳 منتظرِ من ⁉️ _بله . آخه همه از تو می ترسند ولی من دوست دارم شکستت بدم وهمه را از شر تو را حت کنم . هیولا به پیرمرد نزدیک شدو پیرمرد هم بدونِ اینکه بترسه جلو رفت. وآماده مبارزه شد. هیولا خیلی تعجب کردو گفت:ِ _تو یه پیرمرد ضعیفی الان به حسابت می رسم و بعد نعره ای کشید. ولی پیرمرد نترسید وگفت: _من اصلا هم ضعیف نیستم اتفاقا برای جنگیدنِ با تو اماده آماده ام. وبعد چوب دستیش را برداشت و تا هیولا خواست بهش حمله کنه . چوب دستی را بالا برد و محکم توی سرِ هیولا زد . ناله هیولا بالارفت . خشمگین شد. دوباره حمله کرد ولی پیرمرد بدونِ اینکه بترسه فریادی بر سرِ هیولا کشید و این بار محکم تر توی سرِ هیولا زد. هیولاهم که دیدپیرمرد اصلا ازش نمی ترسه . پا به فرار گذاشت ورفت ورفت ورفت تا پشت کوه های بلند و دیگه هیچ وقت به اون جنگل برنگشت و دیگه هیچ وقت به هیچ کس حمله نکرد. وپیرمرد با خوشحالی نشست وناهارش را خورد. بعد هم هیزم هایی را که جمع کرده بود برداشت وبه شهر برگشت. بعد از آن مردم شهر در آسایش زندگی کردند. وهمه فهمیدند که اگر شجاع باشند می تونند بزرگ ترین هیولاها را شکست بدن قصه ما به سر رسید ☺️ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه دفعه دلم هری ریخت. وای راستی راستی داشت می رفت. 😩 اگر می رفت و دیگه برنمی گشت .اون وقت چه کار باید می کردم ⁉️ من که هنوز جواب رد نداده بودم .. تازه فهمیدم که نمی خوام قادر را از دست بدم. تا اون موقع که فکر می کردم همیشه هست؛ ترسی نداشتم. ولی وقتی دیدم داره می ره؛ ترسیدم . برای اولین بار ترسیدم بدون قادر باشم. نه نمی تونستم تحمل کنم . اون نباید من را تنها می گذاشت. دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم .تازه فهمیدم که خواسته هام اصلا مهم نیست و فقط بودنِ با قادر برام مهمه . وباید هر طور شده حفظش کنم. من با تمام وجودم قادر را می خواستم و مطمئن بودم فقط با قادر خوشبخت می شم. ولی اون داشت می رفت .😩 داشت برای همیشه می رفت.می ترسیدم که بره ودیگه برنگرده .اونی که همیشه وهمه جا بوده و ازم حمایت کرده . یه حسی توی وجودم بود . آره انگار این من بودم که عاشق قادر شده بودم. نباید می رفت . نباید می رفت .... با نگاهی که هم التماس درش بود و هم شرم به ملیحه نگاه کردم.😢 ملیحه چشمکی بهم زد و بعد به طرفِ قادر رفت و گفت : _حالا یه چایی را که می شه باهم بخوریم بعد برو 😊 سینی چای را گذاشت روی تخت و گفت: _یاالله بیایید دوتاییتون ببینم . قادر کمی مکث کرد و بعد آمد روی تخت نشست و بعد ملیحه رو به من گفت: _عروس خانم بفرما 😊 سر به زیر و باشرم رفتم نشستم طرف دیگرِ تخت . ملیحه وسط ما نشسته بود وبا لبخند نگاهمون می کرد. وبالاخره سکوت را شکست و گفت: _بالاخره قراره عروسی را برای کِی بگذاریم⁉️😊 باز سرم را زیر انداختم .روبه من کردو گفت: _عروس خانم شما حرفی ندارید ⁉️😊 بازهم سکوت کردم که گفت: _سکوت علامت رضاست 😊 بعد بلند خندید و گفت : _من برم خبر خوش را به بقیه بدم 😊 وبا سرعت بلند شدو رفت . من وقادر تنها بودیم که آرام گفت: _یعنی تو راضی هستی ⁉️ حرفی نداری ⁉️ بیشتر سرخ شده بودم و سرم را پایین انداختم . دوباره گفت: _گندم باورم نمی شه .یعنی تو حاضری بامن ازدواج کنی⁉️😳 احساس می کردم سرخ تر شدم و گونه هام گل انداخته. هنوز قادر توی شوُک بود که لیلا وگلین خانم با ملیحه اومدند توی حیاط. و گلین خانم شروع کرد به کیل کشیدن. ودست زدن. 👏👏😍 بعد هم اومدند و منو وقادر و بوسیدن. و تبریک گفتند وبعد مامان و آبجی فاطمه و دخترها اومدند و همه دوره امون کردند و شروع کردند به دست زدن و شادی کردن😍👏👏 و من وقادر سر به زیر نشسته بودیم. و لبخند روی لب قادر را زیر چشمی می دیدم .😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
همه آنقدر خوشحال بودند که قابل وصف نبود . از ذوقشون دیگه از خونه مانرفتند و همان جا ماندندو مامان و ملیحه شام پختند و شب مردها هم اومدند ودورهم شام خوردیم. انگار یه گندم دیگه شده بودم. سرحال و سبکبال . نمی دونم چی شد؟ ولی حس خوبی داشتم . بعد از شام هم بریدند و دوختند و قرار عقد وعروسی را برای یک ماه دیگه گذاشتند و مش حیدر با اجازه بابا صیغه محرمیت بینِ ما خوند و بعد لیلا انگشتری را از کیفش در آورد و به قادر داد وقادر با اجازه بابا و مامانم انگشتر را به دستم کرد وآهسته گفت: _مبارک باشه گندمِ من. یه لحظه جاخوردم و با تعحب بهش نگاه کردم😳 که داشت با لبخند نگاهم می کرد و نگاهمون به هم گره خوردو همان طور با لبخند گفت: _ممنونم که قبولم کردی. بعد آهسته نزدیک تر شد و گفت: _خیلی دوستت دارم 😊 ومن بیشتر شرمزده می شدم و از صحبتهای قادر تعجب می کردم. پس قادر هم بلد بود حرفهای عاشقانه بزنه . فقط منتظر بود که محرم بشیم. منم با لبخند جواب لبخند هاش را دادم. و از آن لحظه قادر شد مردِ زندگی من 😊 بابا گونه ام را بوسید و گفت: _مبارکت باشه دخترم . خوشحالم کردی . ان شاءالله خوشبخت بشی.😊 بعد هم پیشونی قادر را بوسید و گفت: _گندمم دستت سپرده . ان شاءالله که خوشبخت بشید. بعد هم همه یکی یکی بهمون تبریک گفتند. ومن هر لحظه بیشتر سرخ می شدم. دخترها بالا و پایین می پریدند و لیلا و گلین خانم که از ذوق روی پا بند نبودند. مامانم که از خوشحالی اشک شوق می ریخت. و محمد هم خوشحال بودو پذیرایی می کرد. ومن و قادر ساکت نشسته بودیم . توی دلم می گفتم. کاش براش همسرِخوبی باشم. 😊 بالاخره همه رفتند و ماهم تا حیاط بدرقه شون کردیم .همه رفته بودند توی کوچه و من وقادر پشت سرشون می رفتیم. وقتی خواست از در بیرون بره گفت: _فردا میام دنبالت برای رفتن به آزمایشگاه.اگه تا اون موقع پشیمون نشده باشی. یه لبخند زدم و گفتم : _یعنی به من اطمینان نداری⁉️😊 _چرا دارم .ولی هنوز باورم نمی شه .😊 _خیالت راحت باشه . من هستم .تا آخر عمرم 😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 یارب نشد تقدیر من برعیش ومستی که از کف داده ام دنیا وهستی همی باشد امیدم بر وصالت الهی که بگیری از من دستی اللهم عجل لولیک الفرج🌸 شبتون آرام التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام.صبحتون بخیر🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ #حدیث_نور 💚امام علی علیه السلام در مورد بعثت پیامبر (ص) فرمودند:💚 خداوند، محمد (صلّی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت تا بندگانش را از پرستش بتان به عبادت او درآورد و از پيروى شيطان به فرمان بردارى او سوق دهد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا