eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنـجـاه ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سکوتی عجیب... چیزی محکم به زمین کوبیده شد... جراتی محض باز کردنِ چشمانم نبود، نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم، همه جا تار بود. برخوردِ مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم. کمی سرم را چرخاندم؛ صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد. زبانم بند آمده بود، هراسان و هیستیریک، به عقب پریدم، دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود. شوک زده، برایِ جرعه ای نفس دست و پا میزدم... صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد: مهره ی سوخته بود! داشت کار دستمون میداد! و با آرامش از اتاق بیرون رفت... تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود. دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود. حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست: نفس بکش! آروم آروم نفس بکش! نمیتواستم... چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد: بهت میگم نفس بکش! و ضربه ای محکم بین دو کتفم نشاند. ریه هایم هوا را به کام کشید، چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت، دستانش را بلند کرد: سارا فقط به من نگاه کن! اونورو نگاه نکن سارا! حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست؟! از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد، اگر دستِ این لاشخورها به برادرم میرسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد. چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتویم را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند: آروم باش! میدونم خدا رو قبول نداری اما یه بار امتحانش کن! خدا؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟ در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته، بی هیچ ستونی، بی هیچ پایه ای و هر آن امکانِ آوار شدن دارد... نیاز، نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد. من پناهی فرازمینی میخواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین، آن که باید، نبودند. برای اولین بار خدا را صدا زدم با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم خواستم بودنش را ثابت کند. من دانیال را سالم میخواستم، پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام! مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم. حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت: دانیال حالش خوبه... خیلی خوب... خنده بر لبهایم جا خشک کرد. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود! پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت؟! سر و صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد. حسام با چهره ای ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد، صدایش از ته چاه به گوش میرسید: شروع شد!! ناگهان در با لگد محکمی باز شد... و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق! ⏪ ... 📝نویسنده:‌زهرا اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داد: شروع شد! جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟! لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد، انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید: مدارک! اون مدارک رو از بین ببرید! ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد، چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد. با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ای بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد: بهش دست نزن! و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست؛ اما حسام فقط لبخند زد: چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد: ببند دهنت رو! اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتونو با خودم میبرم! حسام خندید: من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم، ما رو جایی نمیتونی ببری، ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره، توام الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی، خوب بهش نگاه کن آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه!! عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: دروغه... حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟ که مثل عراق و افغانستان و الی آخره؟ که میاین و میزنین و میدزدین و تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید! از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین!! اینجا، ایراااانه ایراااااااان... باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد: لعنتی! میکشمت آشغال... بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟! مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم؟! چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد: خفه شو! دهنت رو ببند! آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد چه فرار میکرد پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود، کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست... نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم، تاریک و بی صدا... ⏪ ... 📝نویسنده اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنـجـاه_و_دوم ✍سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم و صدایی که آشنا بود، آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا، باز هم قرآن میخواند، قرآنی که در ناخودآگاهم نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست... در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان. لبخند زدم، خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش... باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده دا.. دانیال کجاست؟! تعجب زده نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید. راستی چشمانش چه رنگی بود؟ هرگز فرصت شناساییش را نمیداد، این جوانِ با حیا... لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت: الحمدلله به هوش اومدین، دیگه نگرانمون کرده بودین، مونده بودم که جوابِ دانیال رو چی بدم؟ با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد: همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره، نه تیپی نه قیافه ای نه هنری، از همه مهمتر، نه عقلی! دوست داشتم بخندم: دانیال من همه چیز داشت، تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا... صندلی اش را به سمت پنجره هل داد، پرده را کنار زد: ایران نیست! نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم؛ -اما اصلا نگران نباشید، جاش امنه. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم. مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد: آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟ حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد: عه نبینم عصبانی باشیا موز بخور حرص نخور لاغر میشی، میمونی رو دستمون. این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟! پرستار سری تکان داد: بیا برو بچه سید! مادرت در به در داره دنبالت میگرده آخه مریضم انقدر سِرتِق؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه... حسام خندید: آمینش رو بلند بگو! سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد: سارا خانووم الان تازه بهوش اومدین فردا با اجازه پزشکتون میام و کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم فعلا یا علی... نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود؛ چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت! دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم... ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنـجـاه_و_سـوم ✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند رو
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالی ام باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم. هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش... یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان را. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید، با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد. عثمان چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد...! حسام روی صندلی کنار تخت نشست، هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان سربه زیریِ همیشگی اش، راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد: چشم الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم اما قبلش چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید! حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال... دانیال من! شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدوم، پرواز کنم یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم: کو؟! کجاست؟! لبخندش عمیق تر شد: عجب خواهری داره این عتیقه، اجازه بدین. یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد: الو، آقایِ بادمجون بم تشریف دارین پشت خط؟ بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم... با چه کسی حرف میزد یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟ گوشی را به سمتم گرفت، دستانم یخ زد، به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم، نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت. صدایش بلند شد، پر شور و هیجان: الو.. الو.. ساراجان خواهر گلم! نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود همان دانیالِ خندان و پرحرف اما حالا گریه میکرد در اوج خنده، گریه میکرد: سارایی... بابا دق کردم یه چیزی بگو صداتو بشنوم. اشک ریختم، برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثل خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم، حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت... بعد از مدتی عقده گشایی، در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم و نمیداست که من ناخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ای جز این نبود. ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنجـاه_و_چـهارم ✍روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسام گوشی را از دستم گرفت: خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدن که از منو شما سرحال تره؟ حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد... مشتاق شنیدن بودم، خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید: حالا از کجا شروع کنم! قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید. حلال... در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدر هم میتوانستم بگذرم. صدایی صاف کرد: والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اون رو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشون رو رد میکنه. ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید به دست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار! همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خانوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت. اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت. سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوده ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه. بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه. اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ای داشته باشه، هم یه نخبه ی ایرانی و سنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود... پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راه ممکن شروع کردن، راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اول رو میزنه و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود. حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی! دختر عربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد، اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید، غافل ازاینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم… ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنجـاه_و_پـنـجـم ✍حسام گوشی را از دستم گرفت: خب الان
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍باورم نمیشد! جای پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود. مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت. حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد: به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه اما زمینه اشو داره، پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرور شد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود. حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم. -از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارون هایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم چه اطلاعاتی لبخند بر لب مکثی کرد: یه لیست از اسمایِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه. تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟! :شما تویِ داعش رابط دارین؟ شوخی میکنید دیگه... تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود: نه کاملا جدی گفتم! پدرم حق داشت، ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناک تر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود.: شما دقیقا چه کاره اید؟! نکنه پاسدارین؟ تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش... نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم، مردی که اخبار هرروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند. و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود. محض نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشکریانش... بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم... -تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان، حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم، باهاش حرف زدیم، تمام جریان رو براش تعریف کردیم، از تهدید خانوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود. و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خانوادش رو تامین میکنیم... ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به میان حرفش پریدم، کمی عصبی بودم: لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه، درسته؟! پس شما معامله کردین جونِ خانوادش رو در قبال اون اطلاعات؟! در سکوت به جملات تندم گوش داد: نه اینطور نیست، امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست. ما فقط کل جریان رو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمون رو رو هوا زد... بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدم و خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکار رو انجام نده، باز هم امنیت خانوادش تامینه، اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره؛ انتقام تمام بدبختی ها و سختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن، افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود. پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد، بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن. بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشق رو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه، از شکل و ظاهر گرفته تا افکار و اعتقادات، طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودین. ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد، با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خوردم... حرفهای حسام درست و دقیق بود: ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیب هایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه، هم واسه امنیت خودتون و دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم... یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده! اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت... حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی بود. سوالی ذهنم را درگیر کرد: صبر کن! حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد، اون حرفا از کجا میومد؟ منظورم اینکه... انگار کلامم را خواند: تمام حرفهاش درست بود، خط به خط جمله به جمله اما نه در مورد خودش و دانیال! اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد؛ اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده... هر روز زنانی هستند که بدون آگاهی و به امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن... هر روز هستند دخترا و پسرهایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثل فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشون رو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن، طمعی که یا مجبورین تا تهش پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا، یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشون رو بخوونن و برن به استقبال مرگ، به بدترین شکل ممکن! به صورتش خیره شدم: یه سوال! چجوری به دانیال اعتماد کردین؟ نترسیدین که رابطتون رو لو بده؟! سری تکان داد... ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنـجـاه_و_هــفت ✍به میان حرفش پریدم، کمی عصبی بودم:
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید! احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود... حسام شوخ طبعانه سری تکان داد: دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟😄 دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محض توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید: نیاز به هل شدن نیست، مزاح کردم. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد؛ نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست. مگر میشد؟: پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ دستی به محاسنش کشید: قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند. خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بدم؟ با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم. -حالا وارد فاز جدیدی شده بودم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ای هم کاشت، از جمله لو دادنِ چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون توی سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس کرد به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده. حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد!😐 تا اینکه اتفاقی مهم افتاد و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن! اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری... باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد: شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن، آخه بعید بود با اون همه سرباز و تجهیزات، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن! با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن! حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم. با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اون رو وارد نیرو کرده بودن، مثل صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد... ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنـجـاه_و_هـشتـم ✍سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثل سگ و گربه به جون هم بیوفتن؛ بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها... حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم: اما این امکان نداره چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و... به میان حرفم پرید: صبر کنید، چقدر عجله دارین! بله اونا دنبال رابط بودن. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو میرفت، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن. اما... اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون توی ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعات رو لو میده. چون دسترسی به اسمای اون افراد برای کسی مثل دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره، بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت. پس باید دانیال رو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن. البته از درِ دوستی، چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خانوادش هستن. اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده. اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتون رو جلب کنه، خیلی راحت میتونن گیرش بندازن. اما بدخلقی و یک دندگی تون مدام کار رو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد... ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت: البته شانس با عثمان یار بود. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشاءالله☺️ منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم. عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم. خجالت کشیدم، فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمیآورد... ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنـجـاه_و_نہ ✍حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از ای
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم، دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد؛ خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریز و درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند. نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم. و رویایی با خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودم و بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش... خدایی که ندیدمش، در عین بودن. این جوان زیادی خوب بود، آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد، همان پرستار چاق و بامزه: بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟ حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: هیچی والا، من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده، مریض که نیستم، گل پسرم☺️ مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد: من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور و اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم... حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: خدا پدرم رو بیامرزه، پس داری لاغر میشیا، یعنی دعایِ یه خانواده پشت و پناهمه. برو بابت زحماتم شکرگزار باش😌 پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد: امیرمهدی اینجایی؟ کشتی من رو تو آخه مادر، همیشه باید دنبالت بدوئم، چه موقعی که بچه بودی چه حالا، امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود پرستار؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد: بشین سرجات بچه، فقط خم و راست شدن رو بلدی؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت: خیلی نامردی! حالا دیگه میری مامانمو میاری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه😏 پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد: برو بابا تو فعلا تاتی تاتی رو یاد بگیر، گل کوچیک پیشکش در ضمن فعلا مهمون منی😉 حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود، مادرش. زن ویلچر به دست وارد اتاق شد: بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا با من طرفی! و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه: سلام عزیزم خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمایِ قشنگت برم. با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم، سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند: مامان جان گفته بودم که سارا خانوم بلد نیست فارسی صحبت کنه... زن بدون درنگ به حسام تشر زد: تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری، از وقتی بهوش اومدی من مثل مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم. مادرش بود. آن چشمها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید: الهی قربونت برم ببخشید، خب بابا من چیکار کنم این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه در ضمن برادر سارا خانوم، ایشون رو به من سپرده، باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟! بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستان رو براشون توضیح دادم. البته نصفش رو، چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که... ⏪ ... @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد، به میان حرفش پرید: عه.. عه .. عه .. من کی مثل زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم. تمام مریضایِ بخش میشناسنت. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی! زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشید: فدایِ اون قدت بشم من، قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِت رو طوری میپیچونم که یه هفته هم واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی... حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد: مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچر رو بذار کنار مثلا، مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه، در ضمن گفتم سارا خانوم فارسی حرف زدن رو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا! آبرمو بردین... لبهایم از فرطِ خنده کش آمد، این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند. ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود... حسام سرش را به سمت من چرخاند: سارا خانوم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیه، امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم... به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی... تهوع و درد لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا...! خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست، درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم. آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم، از ته دل، با تمام وجود، به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند، هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم. حسام آمد یالله گویان و سربه زیر، در چهارچوب درب ایستاد. از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما محض احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم؛ عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود! حسام چشم به زمین دوخته، لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد: پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتون رو بپرسم. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلا یا علی... خواست برود که صدایش زدم: نرو! بمون! بمون برام قرآن بخون! و ماند، آن فرشته سربه زیر… ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_یـک ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد، ب
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام، به خواب رفتم. با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود... و حسامی که با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زدگی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد... به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر از فرصتِ نفس کشیدن، و چندقدمی بودنم با مرگ را... و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را... آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم، این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟: نماز صبحه... دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد: الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم: دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت: دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم. منم اینجا انقدر قرآن خوندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستان رو براتون تعریف میکنم. البته اگه حالتون خوب بود... دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم، فرصتی برایِ خلاء. سری تکان دادم: من خوبم، همینجا نماز بخونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین. بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ای چشم پوشی نداشتم. زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ای رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد و من باز فقط نگاهش کردم... عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر، محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد... اما من سوال داشتم: چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟ در یک کلمه پاسخ داد: زیارت عاشورا. اسمش را قبلا هم شنیده بودم، زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمیآورد. نوبت به سوال دوم رسید: چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک و گلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟ با کف دست، محاسنش را مرتب کرد: ما “به ” مهر سجده نمیکنیم ما “روی” سجده میکنیم. منظورش را متوجه نشدم: یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟! ⏪ ... 📝نویسنده: اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون