eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
45 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت۴۹ توفيق شهادت💔 محمدرضا ناجي قرار بود براي 🎥 به و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به 🕌 بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار نميشد. تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا🕌 برگشت. سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟ گفت: براي دعا کن. ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شده. 💔 همان جا شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت. نميدانستم چه بگويم. آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شده. براي ساعاتي فقط فکر بودم. يادصحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از خودش خبر داشت. به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او بود. بعد حرف از نحوه ي شهادت شد. او گفت که در جريان يک 💥 انتحاري در شمال ، هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!💔 روز بعد هادي را آوردند. همين که را ديديم همه شوکه شديم! ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه 💥 مهيبي رخ داده. از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما م يآيد، هادي مشغول تهيه ي و بود. حتي از 🚜 انتحاري که به سمت آمد عکس گرفت. من خيلي بودم. ياد آخرين افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک 💥 تکه تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم 🕌 دفنش کنيد. نميدانستم براي چه بايد کرد. شنيدم که خانوادهي او هم از ايران🇮🇷راهي شده اند تا براي او به بيايند. سه روز از 💔 هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش آماده کرده بود. همان روز يکي از دوستان خبر داد در شهر المثني، يک کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از 🕌 آمده. در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد افتادم. با سيد و ديگر صحبت کردم. همان روز رفتم و پيکر را ديدم. خودش بود. اولين بود که آرام بود. صورتش ً کمي بود اما کاملا واضح بود که است؛ من. بالاي سر نشستم و زارزار کردم. ياد روزي افتادم که با هم از 🕌به بر ميگشتيم. هادي ميگفت براي 💔 بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي 😈 فاصله گرفت و... بعد به من گفت: وضعيت در چطوره؟ گفتم: خوب نيست، مثل تهران. گفت: بايد را از حفظ کرد تا توفيق 💔 را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش. در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي 🕌 شديم.