eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
45 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
💢از زبان همسر شهید💢 سه تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸ به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. گوشی را جواب داد. گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به پرسیدم:"خوبی؟" گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد. محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. " اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم. با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.! به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست." ادامه دارد.. °●‌《 @atashe_entezar 》●°
زندگینامه 💥قسمت یازدهم 💥 چند باری من را با خودش برد سر مزار . آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان. یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد. دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد. بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش. با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟ وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش. مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟" سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم. و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید." گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت. ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد. تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی." نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!
💝زندگینامه 💝 💥قسمت دوازدهم💥 . بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند. به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان. بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند. نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن. تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد. می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت. میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد. یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم. فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد. نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها. نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.
💝زندگینامه 💝 💥قسمت دوازدهم💥 . بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند. به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان. بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند. نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن. تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد. می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت. میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد. یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم. فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد. نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها. نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.
💝زندگینامه 💝 🌸به نقل از یکی از همرزمان 💥قسمت شانزدهم.. شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم." آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند. از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. ¦◊¦◊¦ قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان رفتم دم در. گفتم: "خیر بشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم." گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم. صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟" گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم." گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت." مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد. دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم. گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه." این را که گفتم کمی آرام شد. اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم. با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️ ¦◊¦◊¦◊¦ بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه. من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم. حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم. مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن." نیمه های شب بهم پیام میدی داد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای. باید وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟" می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."
💝زندگینامه 💝 💥قسمت هفدهم ؛ به‌نقل از همسرشهید 📛قبل از خواندن این قسمت حتما کنید📛 قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم." به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم." گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند. همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش. اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. ...
قسمت۴۹ توفيق شهادت💔 محمدرضا ناجي قرار بود براي 🎥 به و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به 🕌 بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار نميشد. تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا🕌 برگشت. سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟ گفت: براي دعا کن. ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شده. 💔 همان جا شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت. نميدانستم چه بگويم. آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شده. براي ساعاتي فقط فکر بودم. يادصحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از خودش خبر داشت. به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او بود. بعد حرف از نحوه ي شهادت شد. او گفت که در جريان يک 💥 انتحاري در شمال ، هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!💔 روز بعد هادي را آوردند. همين که را ديديم همه شوکه شديم! ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه 💥 مهيبي رخ داده. از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما م يآيد، هادي مشغول تهيه ي و بود. حتي از 🚜 انتحاري که به سمت آمد عکس گرفت. من خيلي بودم. ياد آخرين افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک 💥 تکه تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم 🕌 دفنش کنيد. نميدانستم براي چه بايد کرد. شنيدم که خانوادهي او هم از ايران🇮🇷راهي شده اند تا براي او به بيايند. سه روز از 💔 هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش آماده کرده بود. همان روز يکي از دوستان خبر داد در شهر المثني، يک کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از 🕌 آمده. در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد افتادم. با سيد و ديگر صحبت کردم. همان روز رفتم و پيکر را ديدم. خودش بود. اولين بود که آرام بود. صورتش ً کمي بود اما کاملا واضح بود که است؛ من. بالاي سر نشستم و زارزار کردم. ياد روزي افتادم که با هم از 🕌به بر ميگشتيم. هادي ميگفت براي 💔 بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي 😈 فاصله گرفت و... بعد به من گفت: وضعيت در چطوره؟ گفتم: خوب نيست، مثل تهران. گفت: بايد را از حفظ کرد تا توفيق 💔 را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش. در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي 🕌 شديم.
قسمت 51 وصيتنامه با اينكه سه ماه در مناطق مختلف حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از دست بر ✍ برد و خود را اينگونه نگاشت: اينجانب وصيت ميکنم که من را در 🇮🇷 دفن نکنند. اگر شد، ببرند طواف بدهند و برگردانند و در و و و طواف بدهند و در وادي السلام دفن کنند. دوست دارم نزديک باشم و همه ي 📿 انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي🏴 بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل شود و اگر شد جايي که سرم ميخورد به سنگ ، يک اسم 🖤 بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا ❣ بالاي سر من و بگيرند و موقع دفن من، بالای قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد. زياد يا بگوييد و براي من عزا نگيريد، چون من به چيزي که ميخواستم رسيدم. براي امام حسين علیه السلامو حضرت زهرا سلام الله علیها مجلس بگيريد و کنيد. من را رو به قبله صحيح دفن کنيد... روي اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم است. يعني؛ و يا مثل اين. مشکي هم بگذاريد داخل قبر. وصيتم به 🇮🇷و در بعضي از قسمتها براي اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از زندگي ميکنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ❤️ باشند. با باشند؛ چون همين است که باعث شده 🇮🇷 از مشکلات بيرون بيايد. از ميخواهم که حجابشان را مثل رعايت کنند، نه مثل حجابهاي امروز، چون اين حجابها بوي حضرت زهرا سلام الله علیها نميدهد. از ميخواهم که غير حرف حرف کس ديگري را ندهند. 🌎 در حال 🔥 است، دنيا ديگر نيست، الان دو در پيش داريم، اول جهاد که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر معلوم ميشود که اهل 📛 هستيم يا 🏝. حتي در جهاد با دشمنها احتمال ميرود که طرف کشته شود ولي به حساب نيايد، چون براي رفته جبهه و اگر براي هواي نفس رفته باشد يعني براي 👹 رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و ! آنها اهل 👹 هستند و ما هم . خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان عج بيايد احتمال دارد روبه روي امام باشيم و با امام کنيم. امام زمان را نگذاريد. من که رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلي کردم و پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم. بچه هاي و ، من دير فهميدم و خيلي و &بيهوده انجام دادم و يکي از دلايلي که آمدم 🕌 به خاطر همين بود که کنم. 💪 شهري است که مثل است که را به سرعت از آدم ميگيرد و جاي گناهان ثواب ميدهد. اين مولای ما خيلي است. همچنين ميخواهم که مردم عراق از و خودشان و مخصوصاً 🕌 دفاع کنند و اجازه به اين ندهند و مردم عراق مخصوصاً طّلاب در اين شرکت کنند، چون ديدم که هست لکن کم است، بايد زياد شود. و مطمئنم که اينها (دشمنان) کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم ميشود کار اين 👿را تمام کرد و منتظر ظهور شويم.💚 بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده ي را از بين ببريد. براي من خيلي 🤲کنيد؛ چون خيلي کارم و از همه بگيريد. من به اين است که اگر براي درس ميخوانند و هدف دارند، بخوانند.❤️ اگر اينطور نيست نخوانند. چون ميشود کار 👹. بعد شهريه ي امام را هم ميگيرند؛ ديگر در ميشود و دارد. اگر ميتوانند بخوانند و ادامه بدهند البته همه اش درس نيست، هم هست بايد مقداري از وقت خود را صرف کنند؛ چون طلبه اي با تقوا کم داريم اول بعد . َ اي داد از علَم . دنيا رنگ دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم. ان شاءالله و و در قبر ميآيند... ❤️ والسلام
فقط‌دعا‌کردند !!! سعد بن عبیده مۍگوید: چند تن از برجستگان ڪوفه را روز عاشورا دیدم ڪه بر تپه‏‌اے با دست به دعا برداشته مۍگویند: خدایا، یاریت را نصیب «ع» ڪن . . . + یعنۍنشستن از بالاۍِتپه دست‌وپازدن امامشون رو نگاه‌ڪردن! خدایا ما رو اینطورۍ امتحان نڪن ... راستۍماهم‌دعاۍ‌فرج‌میخونیم!؟ اندکۍتامل ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج