eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
44 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه 💥قسمت یازدهم 💥 چند باری من را با خودش برد سر مزار . آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان. یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد. دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد. بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش. با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟ وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش. مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟" سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم. و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید." گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت. ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد. تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی." نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!
*💝زندگینامه 💝* *💥 هجدهم💥* هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد. چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند. یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست." ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !" ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"
قسمت۵۰ خبر شهادت مادر و برادر شهيد سه شنبه بود🗓. من به جلسه ي رفته بودم. در جلسه ي قرآن بودم که به من 📱 زدند. پرسيدند خانه اي🏡؟ گفتم: نه. بعد گفتند: برويد کارتان داريم. فهميدم از دوستان هستند صحبتشان دربارهي است، اما نگفتند چه کاري دارند. من سريع برگشتم. چند نفر از بچه هاي 🕌 آمدند و گفتند هادي شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام حسين علیه السلام کمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت آمدند و مادر دو تن از ❤️ محل مرا در گرفتند وگفتند: هادي به 💔 رسيده. ٭٭٭ ٭٭٭ ً موبايل 📱را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولا ميدانند. آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. وقتي برگشتم به دفتر، گوشي 📱 خودم را از توي برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي پاسخ داشتم! تماسها از سوي يکي دو تا از بچه هاي 🕌 و دوست بود. سريع و گفتم: سلام، چي شده؟ گفت: هيچي، شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان باهات کار داريم. 📱 قطع شد. سريع با حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم. شک نداشتم که هادي شده؛ چون به خاطر هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي ميتواند باشد و... به محض اينکه به ميدان رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي 🕌 را ديدم. را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسي، خيلي بي مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي 💔 شده و... ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همه ي دنيا🌎 روي سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور قدم زدم. ميخواستم به حال عادي برگردم. نيم بعد دوباره با صحبت کرديم و به خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي شديم. در سفر آخري که داشت خيلي کرد تا را به نجف ببرد، رفت از رضايتنامه گرفت و را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که 💔 هادي ما را به برساند. در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين همه چيزش خاص است. از تا و و...