eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
43 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
💝زندگینامه 💝 📛٢۲ بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: 🔞"تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید." یکهو چشمم افتاد به...
💝زندگینامه 💝 📛 (قسمت ۲۳)📛 نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید." یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند? گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان." هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"
قسمت ۴۸ پرواز شكست هاي پي درپي باعث شده بود كه توان نظامي كم شود. آنها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي رفته و يا اينكه خود را در ميان و مخفي ميكنند. آن روز هم بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاح هاي سنگين مشغول پيشروي و پاكسازي مختلف بودند. نزديك روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود🗓 كه هادي به همراه ديگر دوستان وفرماندهان ، پس از ساعتي و گريز، به روستاي در بيست كيلومتري 🕌 وارد شدند. 🏠 كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي 🇮🇶 به همراه به داخل آن رفته تا هم كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند. بقيه ي نيروها نيز در اطراف حالت داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيري ها نيز به طور پراكنده ادامه داشت. هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك 🚜 از سمت بيرون به سمت سنگرهاي ❤️ حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقهاي پوشيده شده و حالت پيدا كرده بود. به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: ، انتحاري، مواظب باشيد... درست حدس زده بودند. اين خودرو براي انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك قصد انفجار 🚜 را داشتند. برخي ميخواستند را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي ي آرپيجي روي بدنه ي آن اثر نداشت. يكي از که مجروح شده و در مسير 🚜 قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بي فايده بود. فاصله ي ما با و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود. هر چه که داد و کرديم، صداي مان به گوش آنها نرسيد. صداي 🚜 و گلوله ها مانع از رسيدن صداي ما ميشد. هادي و دوستان كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند. لحظاتي بعد صداي 💥 آمد كه زمين و زمان را ! صدها كيلو مواد ، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد. وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم! انفجار به قدري بود كه پيكرهاي نيز قادر به شناسايي نبود. خبر بهترين دوستانمان را شنيديم. است ديگر، روزي دارد و روزي ، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي است. روز بعد خبر رسيد كه شده و پيكري از او به جا نمانده!⚠️ همه ناراحت بودند. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان 🇮🇷 هادي هم خبر رسيد كه هادي شده. خبر به ايران🇮🇷 رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA# استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد. نيروهاي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوست داشتني اين ي رزمنده هيچ گاه از ما پاك نميشد. پس از مدتي اعلام شد كه با برخي فقط شش نفر از جمله مفقود شده اند. از هادي هم فقط لاشه ي عكاسي اش باقي مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به منتقل شده. ً هادي است که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا خودش به رفت و او را شناسايي كرد. در اصل پيکر بر اثر انفجار💥 پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه او را ميبيند و را براي اطلاع خبر برميدارد. بدن شهيد بي پلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به انتقال ميدهند.