دوش دیـدم عشق را اینسو و آنسـو می خزید
غـم بـه دنبـالش چـنـان ابــر بـهـاری می دویـد
تـرس بـر چشمـانِ مـن ، بـاران کاری گشــته بـود
گاه بی گاهی که غم دستش به عشقی می رسید
عشق بیدل بود وصبری هم به دست خود نداشت
غــم بــه افسـاری خشن او را بـه راهی می کشـید
راه نا پیدا و مقصد ناکجا وُ این غم چابک سوار
بـانهـیبـی بـر دلِ غـم ، کاش عشقش می رهید
رفت سـرمـای زمسـتان و پدید آمد بهار
بـاد نـوروزی بـرای دل نـوازی مـی دمید
غـم نـدارد طاقت ایـام فصـلِ نیـک خـوی
فصل غم گویی سر آمد سوز دل ها می پرید
عشق ما نو جامه شد چونان بهاری نو سرشت
غــم بـه غــم خـوردن دو لـب هـا مـی جـویـد
حامدا گرچه نخواندی درس عشق وعاشقی
کاش غـم هـای دلت از کوی جانت می پرید
#حامد_استاد_محمد ۸ فروردین ۱۴۰۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
نگاه ِ نـو
در روسـتا ، ایام محرم مجالس سینه زنی و گاهی روضه ای در منازل عده ای برگزار می شد . دخترها و زن ها جلو منزل دِی کریم حلقه سینه زنی راه می انداختند و یکی دو نفر هم اشعار سینه زنی را می خواندند و بقیه با تکرار تکه ای ازشعر ، سینه می زدند و گاهی لیک(نوای گریه) سر می دادند ...
در منزل دِی عصمت هم مرحوم کَل آقـا(پیرمرد ساده ای از مریدان آرامگاه بی بی حکیمه خواهر امام رضا) روضه می خواند ...چای شیرین خوشمزه ای هم نصیب ما بچه ها می شد .
ایشان مردم را حسابی می گریاند ولی گاهی وسط گریه _ناخود آگاه_چیزی می گفت ؛ که باعث خندهٔ مردم می شد ! شـبی حین گریهٔ زنان و مردان طفلی در آغوش مادرش جیغ و واق کرد
خدابیامرز کل آقا (کربلایی آقا)با همان آهنگ کشیدهٔ روضه گفت: یه قندی بنین مِن چیل ای بچه نهلینش بگریوه(حبه قندی در دهن این بچه بذارید و نذارید گریه کنه) که مردم با چشم گریان خنده شان گرفته بود...
مجلس روضهٔ دیگری در منزل سهراب محدلی(سهراب شیرعلی = بو بهمن) برگزار بود که روضه خوانی نابینا از شهر بهبهان مهمان منزل ایشان بود
یادم هست با وجود بچگی(دبستانی بودم) می فهمیدم که کلاس روضه اش بالاتر از بقیه است
معمول است آخر روضه دعـا خوانده شود و آن زمان برای سلامتی شاه هم دعـا می شد ، ایشان هیچ دعـایی برای خاندان سلطنت نکرد وقتی از او علت را پرسـیدند :باقاطعیت به لهجهٔ بهبهانی گفت : مم فقط سی خاندان نبوت دعا می کنم
(من فقط برای اهل بیت دعا می کنم) بعدها متوجه شدم که ایشان آن زمان ، آدمی انقلابی بوده...
#یاد_رفتگان_بخیر
#انقلابی
#روضه
#خاطرات_روسـتا
#گِرگِری_علیا
#حامد_اسـتاد_محمد
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
داشـته هـا :
خداوند به هر کسی چیزی داده است .
یکی قیافه ای زیبا دارد ، آن یکی از کلامی رسا و شـیرین برخوردار است و در محافل ، مجلس گردانی می کند و در معاشرت ، رفقای بسـیاری دارد.
دیگری از لحاظ مال و منال ، کمبودی ندارد و ملک و املاک ، خودرو و وسایل زندگی اش ، همه چشم نوازند .
کسی دیگر هم دسـتش به قلم است و اندیشه اش را زیبا بر صفحات سـپید کاغذ می نگارد.
فردی هم اهل هنر ، مهارت و فنی کاری است و در این امور رزومه(سابقهٔ کاری) جالبی دارد.
همین الآن ممکن است به ذهنتان خطور کند و گفتاری مهیای گفتن شود که ای فلان ! کسی یا کسانی را می شـناسم که هیچ یک از این ها را ندارد ! می دانم امـا ، آرامش درون ، صفا وصمیمت ، یکرنگی و اخلاص و ده ها عامل دیگر ، چونان زینت در ودیوار نیست که بر همه آشکارشود !
🍃خلاصهٔ کلام این که ؛ هر کسی از چیز یا چیزهایی برخوردار است . مهم این است که فرد به نحو شایسـته و مطلوبی از این بخشش های الهی ، استـفاده کند و در حد توان ، زبان هدایت و دست حمایت و کمکش ، مهیای خدمت باشد ، نـه اینکه از داشـته هایش سوء اسـتفاده کند ، و به پلشـتی ها و ناپاکی های روزگار مشغول...
...آرزو می کنم ، قطار زندگی همهٔ ما بر سر ریل اخلاق و انسانیت باشد و سرانجاممان به نیکی گراید !
یا حق #حامد_اسـتاد_محمد ۱۵خرداد ۱۴۰۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
نگاه ِ نـو
از هر که ، چند کلاسی درس خوانده ، بپرسـید ؛ از نقش و تأثیر معلم با محبت ، منظم و بادانش ، حرف هایی برای تعریف دارد...
قصدم شمردن عوامل پیشرفت درسی دانش آموزان نیست . خب همه می دانید ؛ معلم ، مدرسه ، کتاب و امکانات آموزشی ، خانواده (میزان درآمد و تحصیلات اولیا به ویژه نقش مدیریت و سواد مادر) و مواردی دیگر در ترقی علمی سواد آموز مهمند ، آنچه می خواهم بگویم چند خطی از تجربیات سی سالهٔ معلمی است .
بسیار اتفاق می افتاد که درس یا مطلبی را با روش تدریس معمول و کلاسـیکِ آن(همان چیزی که در کتب دانشسرا و دانشگاه خوانده بودیم) به بچه ها عرضه می کردیم از بین ۳۰ نفر کم و بیش کلاس ، یک سومشان با یکی دو بار توضیح و تمرین با مراحل مجسم (اسـتفاده از وسایل)، نیمه مجسم(اسـتفاده از تصاویر) ، شفاهی(مجرد) و کنترل درک مفهوم ، مطلب را می گرفتند.
برای دو سوم بقیه هم باید راهکاری اندیشـیده می شد در این هنگام سعی بر این بود مفهوم را به روش و سـیاقی دیگر (گاهی خلاقانه و به قول مرحوم پدر #خود درار=از خود در آورده) بیان کرد...بـه تجربه فهمیدم خیلی وقت ها بهتراست خود بچه ها برای هم توضیح دهند ، هم آنانی که زودتر می آموختند برای دوسـتانشان بیان کنند ؛ به شکل فرد به فرد یا پای تخته و جلو کلاس برای همه ؛ موضوع را منعکس کنند
گاهی بچه ها و گاهی والدین روش ها و سـبکی را ارائه می دادند که برای من هدیه ای والا و دانشی بی بدیل بود زیرا در هیچ کتاب روش تدریسی نیامده بود ...
با الطاف الهی و ذوق معلمی این روش ها به هم پیوند می خورد و برای تمرینات بعدی و دوره کردن دروس و اسـتفاده در سال های بعد ، به کار گرفته و در گروه های آموزشی همکاران هم به اشترک گذشـته می شد ...
🍃صد حیف که آن زمان امکانات فضای مجازی امروز در اختیارمان نبود !
یاحق #حامد_اسـتاد_محمد ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
سـال هـا پیش ، بـا حادثهٔ تلخ جوانمرگ شدن مادرم بالاجبار از روسـتای پدری به شهر کوچک نزدیک روسـتایمان مهاجرت کردیم ...درشهر_به جز عده ای پیر زن وپیر مرد_ همه به گویش فارسی خوزسـتانی صحبت می کـردنـد ...
مـردم شهر نفت خیز آغاجاری عموماً از روسـتاهـا و شهرهای دور و نزدیک بـرای کار بـه این شهر کوچک آمـده بودند ...
ــ شـاید بـه دلیل اثـر پذیری از اجتماع و گاهی تمسخر لهجه ، خیلی از اصطلاحات و کلمات لـری و محلی خود را بـه پسـتوی مغزمان فرسـتادیم و بعضی را فراموش و بعضی را نیاموخته ، بی خیالش ماندیم...
🍃امروز یک باره تکیه کلام یا مَثَلی یادم آمد خواسـتم بـدیـن وسـیله بنویسمش تا هم تجدید خاطره ای برای خودم باشد و هم دوسـتان فرهنگ دوسـت ، با آن آشـنا شوند و اگر آن را پیش تـر می دانستند کمی بیشتر بشـنوند :
ــ هم ولاتی های ما وقتی می خواسـتند مطلب یا جملهٔ فردی را تأیید و یا از بدیهیات پیش فرض قلمداد کنند ، می گفتند :
ـــ یـو حـرفـیـه کـه دو وِلا بـزنیـش
(دفـعـه ، بـار = vela)
یعنی :
این حرفی است که لازم باشد دو دفعه گفته شود !
مفهومش هم این بود که ؛ مطلب واضح و روشن است و لـزومی برای توضیح و تفسـیر نـدارد !
گاهی هم ، بـه کنایه ؛ می خواسـتند بگویند : فلانی ! خودت را به کوچهٔ علی چپ نـزن ، این را که همه می دانند !
تا گفتاری دیگر ، یاحق
#حامد_اسـتاد_محمد ۱۹ خرداد ۱۴۰۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
نگاه ِ نـو
انگار همچین روزهایی بود ، رفته بودم شهر کارنامه ام را بگیرم . آن زمان روسـتایمان تا جادهٔ بسیارکم عرض آسفالت ۳ یا ۴ کیلومتر(شاید کمی بیش) فاصله داشت وباید مسیر خاکی را پیاده طی می کردیم . در وسط مسیر هم درهٔ بسیار عمیقی بود که از سیلاب های فصلی ساخته شده بود و آب کوهسار بیلوان را به سمت رودخانهٔ زهره ، هدایت می کرد ، اهالی می گفتند این دره غول دارد شاید منظورشان جن بود...
تازه شرکت خارجی فلور کنتیننتال برای تصفیه گاز در حال احداث کارخانهٔNGL1000 بود...
اطراف فنس های کارخانه اتاقک های نگهبانی بود
از سر جاده و کنار فنس به سمت روسـتا درحرکت بودم ساعتی ازظهر گذشـته بود ، گـرسـنگی ام هیچ ، داشـتم از تشـنگی لَه لَه می زدم ، نزدیک اتاقک نگهبانی کلمن بزرگ گالوانیز آب را دیدم با وجودی که بسیار خجالتی بودم ، جلو رفتم ، سلام کردم وطلب یک لیوان آب نمودم نگهبان ؛ آقایی بود که از پدرم خیلی ، مسن تر نشان می داد ، با صدایی بسیار مهربان پاسخ سلامم را داد و گفت : "بـو هـر چه ایخی او بخر"(بابا هر چه میخوای آب بخور) لیوان رویی بزرگی روی کلمن بود . وقتی لیوان را پر می کردم متوجه سردی بسیار زیاد آب شدم ظاهراً کلمن مملو از یخ بود ، فکرکنم ۳یا ۴لیوان آب خوردم در این حین با گوشهٔ چشم مرد را می پاییدم که ببینم ناراحت نشده ...احساس کردم با نوشـیدن هر قُلُپ آب سرش را _ به مهربانی_ آرام ، بالا و پایین می کند ...تا رسـیدن به منزل شارژ خنکی آب وصفای عمو نگهبان بودم...
حالا پس از ۴۰ و خُرده ای سال _هنوزهم_ خنکی و گواراییِ آن چند لیوانِ آب و از آن مهمتر صفای آن مرد دو کارهٔ مهربان از خاطرم ، نرفته و برایش دعـا می کنم ؛ اگر زنده است توفیقش #یار باد و اگر درسرای باقیست ، رحمت حق بر او #بسـیار باد.
یاحق #حامد_اسـتاد_محمد ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
به نظرم زندگی هم چونان کتاب درسی دوران محصلی است !
فصل هایی از آن سخت و فصل هاییش خوب و راحت است .
...زمان تحصیل ، اولِ شروع مطالعه و دورهٔ دروس برای آمادگی امتحانات ، فصل های سخت کتاب را می خواندیم و با تمام توان و گاهی به سختی ازش عبور می کردیم وقتی به جاهای راحتش می رسـیدیم ، انگار ماشـینی که گردنهٔ پرپیچ و خمی را با دندهٔ سـنگین طی کرده باشد و الآن به صافی کوه رسـیده باشد ، نفس می گرفتیم و با فراغ بالا ، کار را ادامه می دادیم .
ــ آرزو می کنم تعداد برگ های سخت کتاب زندگی تان اندک و آن هم جزو همان صفحات خوانده شده وگذر کرده باشد و اکنون به صفحات و فصل های راحتش رسـیده باشـید و زنگ تفریحتان نزدیک و سـرشادی هـا و دلشادی هایتان مـداوم و افــزون بـاشــ...ــد !
آمین را به صلواتی مزین فرماید💯
چنین باد ای کردگار مهربانی ها🌺👋🤲
یـا حـق
#حامد_اسـتاد_محمد
صبحگاه دوشـنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
قوری شکسـته بـه گَمبو بـِه شود
امـا دل شکسـته ، شکسـته است
ح.ا.م
پ.ن :
گَمبو(Gambow)
بست زدن ظروف چینی ، که در قدیم(زمان کودکی ما) معمول بود و مادر خانواده ، تکه های ظروف چینی شکسـته را تا آمدن چینی بندزن(گمبو زن) گوشه ای نگه می داشت .
چینی بند زن ها ، سـیار بودند و در هر روسـتایی یکی ، دو روز اطراق می کردند !
خدا بیامرز پدرم دست به ابزار بود و به قول امروزی ها فنی کار ، از مرحوم پدرش ، اسـتاد محمد نجار و سـنگ تراش ، این مهارت را هم ، آموخته بود و خودش ، قوری های منزل را رو به راه می کرد و ما نیازی به گمبو زن نداشـتیم.
#حامد_اسـتاد_محمد
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
یک جرعه زندگی
یک دور در خاطرات
دلم هوس قدیم کرده است چرا؟
یاد روستا و جو ملا
نه برقی بود و نه سرو صدا
چـرا ... صدای واق سگ بود و
بانگ خروس
صدای رفتن صبحگاهِ چَرا
صدای گاو ها و گوسفندها
و صدای چوپانشان
بـو نُصو یا نَصو لا*
پ.ن :
بونُصو یا بو نصولا(پدرِ نصرالله) گاوبان روسـتا بود و چون گوش هایش کم شنوا بود به او #کرو می گفتند !
شاید این لقب زیاد برازنده نباشد ولی انگار آن زمان کسی به این چیزها فکر نمی کرد !
ما که غروب ها با گرفتن دم گله گاوها روی زمین اسکی می کردیم...👋
#گرگری_علیا
#امیدیه
#آغاجاری
#اهواز
#خـوزسـتان
#حامد_استاد_محمد
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
از دار دنیا قلمی دارم
درجیب
یادگار کتاب هایی است
که حاشیه شان می نوشتم
و برگ هایی از کاغذهای
یک طرف سفید
که رویشان غزلی
به سبک نو و یا نظم کهن
برای خودم نوشته بود .
اینک اما ،
صفحه کلیدی است روشن
که حرف ها را می شود
بدون خط خوردگی ، نگاشت !
نه کلمات خط خطی می شوند
و نه لاک غلط گیر می خواهد
آری من همانم که سی سال
به مردان امروز این وطن
می گفتم :
نقطه ، سرخط
سرتان در دفتر خویش باشد
روی نجنبانید !
که خطاست و گناه دارد ، شاید
گاهی اگر سرکی به تقلب بود
خودم را می بردم کوچه علی چپ
اما نه ،
گاهی به اشتلم مجبور می شدم
خدایا مرا ببخش
حسابی پشیمانم...
#حامد_استاد_محمد غروب۲۰ شهریور ۱۴۰۱
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
✓تپ تپکان :
کودکی توی روستا بازی های زیادی داشتیم یکی از آن ها #تَپْ_تَپَکان بود ، همین #قایم_باشک امروزی که بعضی _به غلط_ آن را قایم موشک هم می گویند !
هر جایی می تپیدیم(پنهان می شدیم) پشت دیواری ، تو کوچه ای ، اتاقی ، خرابه ای ، پشت درختی ، کنار بوته ای...
حالا توی این کمرکش روزگار باید با سختی ها و رنج ها ، دردها و بیماری ها ، تَپْ تَپَکان بازی کرد
کمی بهشان خندید ، کمی آن ها را دواند و خسته شان کرد شاید از گردونهٔ آزار ، آزاد شوی ...
نمی دانم ! شاید هم ، چشمان روزگار زرنگ تر از این حرف هاست و زیرک ترین افراد را هم می یابد !
✓خدا کند سختی ها ، آفت ها و بیماری ها از چهرهٔ جمیع خلایق ، دور شود و شادابی و طراوات همه را به پایکوبی سنتی دعوت نماید !
آمین یا رب الودود🌺🙏
#روزگار_قدیم #بازی_های_قدیمی
#کودکی_در_روستا #گرگری_علیا
#حامد_استاد_محمد
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
از دورهٔ دبیرستان که چیزهایی شبیه شعر می نوشتم برای خودم نام#حامد را برگزیدم !
کسی نبود در زمینه ی شعر که بشود ازش چیز پرسید یا چیزی آموخت در شهر کوچک ما هم کتابی وجود نداشت فقط کتاب های دبیرستانی (رشته علوم انسانی ) بود که از دوستان گرفتم و خواندم
و اندکی از اوزان شعر و آرایه های ادبی اطلاعاتی یافتم
خلاصه گذشت و گذشت تا مرحوم پدر بازنشست شد و به مرکز استان هجرت کرد و ما هم بعد از سه ، چهار سال ، مهاجرت کردیم تا نزدیک ایشان باشیم ، پدر عیال هم درهمین شهرک خانه داشت و او بازنشست شد و آمد...
من و برادرم که یکی دوسال بود ازدواج کرده بود باهم دستگاه تصفیه آب خریدیم ، مرحوم پدر دوسالی بود که این وسیله را داشت و راهنمای ما در خرید بود دستگاه من از خوش شانسی مرتب اشکال دار می شد و نصاب مذکور که ضمانت یکساله اش به عهدهٔ او بود می آمد دست دستش می کرد و هزینهٔ ایاب و ذهاب می گرفت یک بار سر قضیه ای حرفمان شد و فردا پیش حاجی فروشنده رفتم وشکوه کردم ، کله موتوری به من فروخت و گفت با ماژیک علامت بزن و خودت سوارش کن ...
خلاصه این شروعی برای یاد گرفتن تعمیر تصفیه آب شد هر نصابی به مدرسه می آمد که تصفیه آب ها را سرویس کند مورد سؤالات من واقع می شد و مطالب یاد داشت می شد
خلاصه شبی مرحومین پدر و برادرم با تصفیه آب ایشان به منزل ما آمدند که دستگاه برادر چند روزی است کار نمی کند من هم که تعدادی قطعه یدکی خریده بودم فوراً مولتی متر عقربه ای ام را در آوردم وشروع به تست کردم ، ترانس سالم بود ، موتور سالم بود ، سرسیم های کلید #لو پرژر را به هم متصل کردم دیدم بازکار نمی کند ، کلید #های پرژر را متصل کردم موتور روشن شد ...کلید یدکی را جایگزین آن کردم و دستگاه راه افتاد... پدر حسابی خوشحال شده بود روی شانه ام زد و گفت #اوس_ممد (استاد محمد نام مرحوم پدرش بود که از مشاهیر طایفهٔ شیرالی و نجار و سنگ تراش زبردستی بود و کار تهیه ادوات کشاورزی و در و پنجره ی اهالی روستا و روستاهای اطراف را انجام می داد و با سنگ هم قوری چایی برای خودش ساخته بود...الخ
خلاصه بعد از این من نام ادبی خود را به لفظ تعریف مرحوم پدر #حامد_استاد_محمد گذاشتم و به طور کوتاه ح.ا.م را زیر کارهای خود نوشته و می نویسم...
خدایشان رحمت کند پدر خودش ذوالفنون و حسابی دست به آچار بود ولی هنوز به قلق های تصفیه آب وارد نشده بود بدین خاطر کارمن برایش شوق آور بود...
ح.ا.م
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti