eitaa logo
«آیه‌جان»
384 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به ‌امید روشنایی» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: آن لحظه چطور می‌گذرد؟ زورِ کدام‌یک بیشتر است؟ یا ؟ آدمی در آن لحظه، بندِ کدام‌یک از آن‌هاست؟ مرگ، پیشِ چشمانِ او قوت می‌گیرد یا زندگی؟ کدام‌شان پیروز می‌شوند؟ من بعد از آن ماجرا، زیاد به همه‌ی این‌ها و جواب‌شان فکر کردم. فکر کردم که وقتی تصمیمش را گرفت، وقتی داشت آن را به مرحله اجرا می‌رساند، در بالا گرفتن دعوای بین مرگ و زندگی، کدام‌شان دستش را به‌نشانه‌ی پیروزی بالا برد؟ اگرچه نتیجه، «مرگ» بود اما در آن لحظه‌های پایانی، «زندگی» چطور مقابل چشمانش جان گرفت؟ رفاقت‌مان به‌واسطه‌ی کلمه‌ها بود. کلمه‌ها می‌توانند فاصله‌ها و مرزها را کم کنند. شاید برای همین است که عزیزترینش در میان عالم، از جنس کلمه است. او داشت در جایی غیر از این سرزمین، درس می‌خواند، کار می‌کرد و با و می‌جنگید. چیزی که او را متصل به زندگی نگه می‌داشت، کلمه‌ها بودند. برای همین بود که سخت می‌نوشت و زیاد ترجمه می‌کرد. این آخرها، کانالی درست کرده بود و ترجمه‌هایش را از شعر و داستان و نوشته‌های کوتاه به‌اشتراک می‌گذاشت. ترجمه بخش‌هایی از و را هم به روایت خودش بازنویسی و بعد منتشر می‌کرد. زیاد باهم حرف می‌زدیم؛ درباره‌ی ، درباره‌ی زنان و درباره‌ی دغدغه‌هایمان. آخرین بار برایم نوشت که آشنایی زیادی با آیات و سوره‌های ندارد. نوشته بود که به‌نظرش من آشناتر و نزدیک‌ترم. برای همین موقع خواندن قرآن، اگر آیه‌ای دلم را لرزاند، با او به‌اشتراک بگذارم. زمانی که این را خواست، قرآن توی کتابخانه‌ام داشت خاک می‌خورد. چرا فکر کرده بود من آ‌ن‌قدری با این مأنوس و عجینم که هر روز آن را می‌خوانم؟ چرا این را از من خواسته بود؟ چندتایی آیه برایش فرستادم. اما واقعیتش این بود که جایی به چشمم خورده بود یا اتفاقی آن‌ها را خوانده بودم. وگرنه باز هم قرآنی که در دوره‌ی نوجوانی با آن، آیه‌ها را از بَر می‌کردم، داشت توی کتابخانه خاک می‌خورد و به تقلای خواندنش نبودم. «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» را جایی دیدم. آیه را که خواندم بندِ زمین بودم اما چیزی درونم تکان خورد. بود. وعده به اگر که دوام بیاوریم و از پسِ تاریکی‌ها به جست‌وجوی روشنایی باشیم. آیه را سریع در مستطیل گوگل سرچ کردم: سوره‌ی رعد آیه 24. آخرین بار برای هم نوشته بودیم که طعم زندگی زهرمار است. زندگی شرنگ است و هی به جان‌مان می‌ریزد، اما با همه این‌ها در پاسخ برایم نوشته بود که دارد تغییر می‌کند. درحالِ تجربه زندگی از جنسِ دیگری است. می‌فهمیدم که در تقلا برای پیداکردن معناست. می‌فهمیدم که در تاریکی‌ها به‌دنبال نرمه‌بادی است که رایحه‌اش او را به زندگی متصل کند. برای همین وقتی با کلمه‌های آیه چشم‌توی‌چشم شدم، بندِ دلم لرزیده بود. تکان خورده بودم. برای همین صفحه‌ی چت را باز کردم و برایش آیه را نوشتم: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» بعد در ادامه نوشتم سلام بر تو به پاسِ صبوری‌هایت که خو نمی‌گیری به و صبر می‌کنی بر رنج‌ها. ایموجی خنده و گل هم گذاشتم. چند روز گذشت. پیغامم را ندید. دوباره برایش نوشتم. نوشتم «هستی؟» جواب نبود. خیلی طول کشید. باز برایش نوشتم «هستی؟ کجایی؟» جوابی نداد. نبود دیگر. رفته بود. خبرش را شنیدم. مرگ خودخواسته. نخواسته بود که دیگر باشد. زورِ چربیده بود. من دیر رسیده بودم و وقتی آیه را برایش نوشتم که او تصمیم گرفته بود دیگر نباشد. حالا قرآن دوره‌ی نوجوانی‌ام روی میز تحریر است. دارم به جزء 29 می‌رسم. به آخرهای قرآن. هر صفحه را که باز می‌کنم، کنار هر آیه نوشته‌ام «برای او». همه‌ی آیاتِ قرآن انگار برای اوست. برای من است و برای همه. جای‌جای قرآن، کنار هر آیه نامش به چشم می‌آید و ردِ اشک‌های من است که آیه‌آیه‌ی این معجزه کلمه‌ای را به‌یادِ او که منِ شکسته را بندِ این کلمه‌ها کرد، به‌بغض زمزمه می‌کنم. سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ سلام بر شما به خاطر آن همه شكيبايى كه ورزيده‌ايد. سراى آخرت چه سرايى نيكوست. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
✍ نویسنده: فلانی را می‌شناسید؟ قربان بروم. هنوز حتی نمی‌داند نمازهای یومیه چند دارد ولی از زمین و آسمان برایش می‌بارد و دست به هرچه می‌زند طلا می‌شود. این سوال و مشابه آن ممکن است برای هر فردی پیش بیاید. در آیه‌ی ۱۲۴ درباره‌ی این آدم‌ها به «معیشة ضنک» اشاره کرده که با وجود ثروت زیاد بازهم «زندگی تنگی» دارند چون خدا را فراموش کرده‌اند. چیزی غیر از دنیا نمی‌بینند، در عوض روز‌به‌روز حرص و طمع‌شان برای مال‌اندوزی زیادتر می‌شوند. به آنچه دارند نیستند و همیشه و نگران‌اند که چگونه از ثروتی که انباشته‌اند محافظت کنند. به آنچه جمع کرده‌اند رضایت نمی‌دهند و به آنچه ندارند دلبسته‌اند. نه معنویتی وجود دارد که غذای روح‌شان شود و نه اخلاق خدایی، که آنها را از هجوم شهوات مصون نگه دارد. نه آسمان به سودشان است و نه زمین به کامشان. به قول فرمایش (ع) اگر انسان دنیای خود را به‌سان علی(ع) از یک برگ درخت کم‌ارزش‌تر ببیند و با یاد خدا سختی‌ها را ترمیم کند، زندگی گشاده‌ای دارد. « چشم تنگ دنیا دوست را، یا قناعت پر کند یا خاک گور» «سعدی» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
23.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي ، بالاي داربست‌ها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته مي‌كشيد،‌ تازه دست‌و‌پايم گرم مي‌شد و ديگر سرما را حس نمي‌كردم و مي‌توانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اين‌جاها قد نمي‌داد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نمي‌گذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحب‌كارم وعده كرده بود اگر مي‌خواهم حقوق ماه بعد را پيش‌پيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يك‌كله كار كنم. موعد اجاره‌ی اتاق زيرپله‌اي كه شب‌ها تن لش‌ام را توي آن مي‌انداختم دير شده بود. هرچه درمي‌آورد، خرج دود و دم مي‌شد و مي‌رفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم،‌ نه راه پيش. جلوي آقا و ننه‌ام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانه‌شان مي‌ماندم، لااقل براي سگ‌دوزدن به خاطر اجاره يك‌گُله‌جا لب به زهرماري نمي‌زدم. روي ماندن نداشتم. وقتي مي‌ديدم ننه سر نمازش، مدام اشك مي‌ريزد و براي سربه‌راهي‌ام دست رو به آسمان بلند مي‌كند، كفري مي‌شدم. نه مي‌توانستم از باتلاقي كه درونش افتاده‌ام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يك‌روز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نمي‌دادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي مي‌بستم تا دندان‌هاي يكي‌درميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثه‌ها و دندان‌هاي خرابم. كه برمي‌گشتم به اتاقم، مثل ميت يخ‌زده‌اي كه بگذارندش جلوي بخاري، كم‌كم سرما سوزن مي‌زد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درمي‌آمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكي‌اش گفت لازمت مي‌شود. دلم براي‌شان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و مي‌دانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواس‌شان به من هست. اگر ننه بو مي‌برد زهرماری مي‌خورم، عاقم مي‌كرد. همين‌كه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه مي‌آمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم مي‌كشيد، توي خماري مي‌پرسيدم:‌ «تا كي مي‌خواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و و .» چند تار موي سفيدش را جا مي‌داد زير روسري‌اي كه هروقت مي‌آمد پشت‌بام سرش مي‌كرد و مي‌گفت:‌ «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت مي‌شه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشم‌هايم. عيب‌هايم را نمي‌ديدم. آن‌شب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده مي‌كردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نمي‌دانستم از كجا است؟ آن‌قدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستاده‌ام و به آن گوش مي‌دهم. به گمانم از يا حسينيه‌اي آن نزديكي‌ها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليه‌السلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور مي‌چرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همه‌چيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشم‌هايم رد شد. به گذشته‌ها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاج‌آقايي آمد توي كلاس و بي‌مقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» مي‌گفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگي‌تان سخت مي‌شود و آن‌وقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق مي‌شويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگي‌اي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر مي‌رفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نمي‌خواستم در اين زندگي بمانم. وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: به غم‌هایی که در به شما می‌رسد دقت کرده‌اید؟ بعضی از آن‌ها را خداوند برای و استقامت بنده‌هایش می‌فرستد. گاهی هم غمی به انسان می‌رسد که به اتفاقاتی که در زندگی داشته‌ و همه را حزن و می‌پنداشته‌ توجهی نکند. شاید باید قدر داشته‌هایمان را بیشتر بدانیم. اما بعضی غم‌ها در نتیجه‌ی اعمال خودمان است. کار اشتباهی مرتکب می‌شویم و در نتیجه، غمی به ما می‌رسد. مثل غمی که به اصحاب پیامبر(ص) در رسید. حب دنیا و از جان و مال، باعث شد که میانه‌ی جنگ، پیامبر را رها کنند و فرار را بر قرار و یاری پیامبر خدا ترجیح دهند و به هیچکس توجهی نکنند. «اذ تصعدون و لا تلوون» ولی پیامبر(ص) در صحنه ماندند و جنگ‌گریخته‌ها را فراخواندند «والرسول یدعوکم فی اخراکم». خداوند غم این طایفه‌ را به غم پشیمانی و حسرت تبدیل کرد «غم بغم» تا پاداش‌شان داده باشد و آنها را از اندوهی که خودش نمی‌پسندد محافظت کند« لکیلا تأسوا علی ما فاتکم» و در آخر، آرامش و سکونی را هم بر آنها نازل کرد. انسان‌ها در روزهای خوشی و به یکدیگر نیازی ندارند، بلکه این سختی‌هاست که ور دیگر آدم‌ها را به‌هم نشان می‌دهد. دوستان واقعی باید در روزهای غم و سختی کنار هم باشند. و فرقی نمی‌کند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌«دل‌چال» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan