eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ حتمآ خبر شهره بیات رو مبنی بر یهودی بودن شنیدین. آقا چقدر گفتن مواظب نفوذی های دشمن باشید ولی یک آقایی که مسئولیت بالایی هم داره گفت: یک عدّه توهم توطئه و دارند! شهره بیات، داور ایرانی و بین المللی شطرنج که بنابر اخبار منتشره، به دلیل کشف حجاب درخارج از کشور اجازه بازگشت به ایران را نداشت؛ در مصاحبه ای اعلام کرد که اصلا مسلمان نبوده و در اصل یهودی بوده! این در حالی است که نامبرده مدّتی دبیر فدراسیون شطرنج بوده و مدّتها داور ملی و بین المللی کشورمان بوده. پدر او نیز کیومرث بیات مدتی رییس هیئت شطرنج گیلان بوده است. بسیاری از یهودیان در ایران با هویت مشخص براحتی زندگی می‌کنند و حتی در مجلس شورای اسلامی نماینده دارند، امّا اظهارات شهره بیات در صورت صحت، زنگ هشداری است برای مبادی امنیتی کشور در خصوص نفوذ صهیونیسم. امنیتی های کشور ، اقتصاد ایران گروگان نفوذی هاست و ۸۰ درصد مشکلات ریشه داخلی و عمده امنیتی دارد.. ... مانند بسیاری از بخش های دیگر که نفوذ کردند. هزینه پاکسازی کشور را باید پرداخت ، هرچند به بهای گزاف ، زیرا اگر این کار انجام نشود کشور را نابود می کنند. مسئله یهودی بودن این خانم نیست. چراکه طبق اصل ۱۳ قانون اساسی کلیمی جز ادیان پذیرفته شده‌اند. سوال اینجاست، چرا با وجود حمایت قانون از یهودیان، یهودی بودن خودش رو نگه داشته بود؟ چرا به سبک یهودیان مارانو (مارانوس/مخفی) تظاهر به اسلام داشت؟ رفتار مارانوسی این خانم ما را به یاد دست‌های پشت پرده‌ای می‌اندازد که در این کشور مسبّب بسیاری از خیانت‌ها هستند! ⏳بدون توقف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ کلیپ جذاب/ ❌موضوع: مقایسه رفتار منافقین و یهودیان در زمان پیامبر اکرم و حال حاضر از نگاه مقام معظم رهبری‌
شکر لله شیعه ای نامی شدیم اهل جمهوری اسلامی شدیم از خمـینی درس عشق آموختیم در تنورجنگ و جبهه سوختیم بیعتی کردیم باسیــــــّدعلی راه حق در قول و فـعلش منجلی... شادی روح امام راحل و شهدا و سلامتی رهبر عزیز صلـــــــــــــــــوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 6 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_6_179089.mp3
7.8M
📣درس های قرآنی از جزء 6 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم. پس از چند دقیقه خیسی صورتش را با روسری اش پاک کرد، با چشمانی سرخ و صدای بریده بریده گفت : _ همه فکر می کنن این دولا شدنم واسه سن و سال و پیریمه. ولی نمیدونن بعد از هدایت دیگه نتونستم کمر راست کنم. کمرم زیر بار داغ جوونم خم شد و جگرم سوخت. دوباره صدای هق هقش بلند شد. نمیخواستم مزاحش باشم. شاید با اشک ریختن سبک می شد. مدتی گذشت تا کمی آرام شد. گفتم : _ پسر شماهم تصادف کرد؟ چرا عموی من و پسر شما هردوشون توی یک هفته از دنیا رفتن؟ دستی به صورتش کشید و گفت : _ هی ننه، هدایت من تازه دوماد بود. یه ماه هم از سور و سات عروسیش نمی گذشت. البته زنش بعد مرگش دوباره ازدواج کرد. اصلا خوب کرد، دختر جوون و خوش بر و رو خواستگار زیاد داره. ولی نمیدونی ننه وقتی الان بچه هاشو میبینم چه آتیشی به جیگرم میفته. الان بچه های هدایت من باید اون سن و سالی می شدن. دوباره اشک هایش جاری شد، آنها را پاک کرد و گفت : _ محمدجواد آسیه هم دو سالی می شد که زن گرفته بود. خدا لعنتشون کنه، از بد ذاتی و نامردیشون بود، خواستن بگن با تصادف مردن که کسی نفهمه کار اونا بوده. هدایت رو وسط خیابون با ماشین زیر گرفتن و کشتن. چند روز بعدم محمدجواد و زنش وقتی سوار ماشینشون بودن ترمز بریدن و رفتن زیر تریلی. با شنیدن حرف هایش شوکه شده بودم. از چه چیزی حرف می زد؟ ننه رباب از گذشته ی خانواده ی ما چه چیزهایی میدانست که من از آنها بی خبر بودم؟ با تعجب گفتم : _ کیا؟ از بدذاتی و نامردی کی بود؟ در همین زمان یکی از همسایه هایش کنارمان آمد و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. ننه رباب همانطور که با او حرف می زد دست مرا گرفت و آهسته آهسته از قبرستان خارج شدیم. وقتی که همسایه اش رفت رو به من کرد و گفت : _ ننه، اگه بابات اجازه میده بیا بریم خونه ی من. گفتم : _ آخه تا چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه. باید برگردم خونه. گفت : _ خب مثل اوندفعه بابات میاد دنبالت. _ آخه پدر و مادرم نیستن. رفتن سفر. _ چه بهتر. پس امشب پیش من بمون، فردا هروقت دلت خواست برو. این بار راحت تر از دفعه ی قبل قبول کردم. چون دلم میخواست درباره ی گذشته چیزهای بیشتری بدانم. همراه ننه رباب به خانه اش رفتیم. اول غذا را آماده کرد، سپس نماز خواندیم و شام خوردیم. کمی بعد همانجا کنار میز کوچکی که سماورش روی آن قرار داشت نشست و به پشتی قرمزش تکیه داد. پرسیدم : _ ننه رباب، اون دفعه که باهم حرف زدیم رو یادته؟ گفت : _ آره ننه، خوب یادمه. چطو مگه؟ با تردید گفتم : _ ننه رباب، من اون روز فهمیدم شما دارین یه چیزی رو از من پنهان می کنین. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ نه ننه، من چی دارم ازت پنهان کنم. هرچی بوده گفتم بهت. از جایم بلند شدم، کنارش نشستم و با خنده گفتم : _ ننه رباب، من خودم این کاره ام. توروخدا بگو چیو داری از من قایم می کنی دیگه؟ ناگهان دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت و گفت: _ استغفرالله، چرا قسمم میدی؟ فهمیدم روی قسم خوردن حساس است، دوباره گفتم : _ تورو به خاک عموم قسم هرچی میدونی بهم بگو. به قرآن به کسی چیزی نمیگم. با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : _ قسم نده، من نمیتونم چیزی بگم. دوباره گفتم : _ به روح آقابزرگم که برام از هر چیزی عزیزتره به کسی چیزی نمیگم. قول میدم. خلاصه آن شب آنقدر قسمش دادم و به پایش پیچیدم که تسلیم شد. با ناراحتی گفت: _ عجب بچه ی سرتقی هستی. اگه به گوش بابات برسه این حرفارو من بهت گفتم میدونی چی میشه؟ _ بخدا چیزی بهش نمیگم. اصلا نمیگم چی شنیدم و از کی شنیدم. دستانش را به هم مالید و با معذوریت گفت : _ کاش اصرارت نمی کردم امشب پیشم بمونیا. لعت خدا بر شیطون. کمی ناراحت شدم. سکوت کردم و سرم را زمین انداختم. وقتی متوجه ناراحتی ام شد گفت : _ خب ننه جون اگه صلاح دید بابات این بود که گذشته هارو بدونی برات تعریف می کرد دیگه. لابد به صلاحت نیست که بهت نگفتن. دستانم را در هم گره کردم و ساکت ماندم. تسبیحش را از دور گردنش بیرون آورد، چشمانش را بست و زیر لب با سرعت چیزهایی را خواند. سپس دانه های تسبیح را از یک جا گرفت و شمرد. دوباره چشمانش را بست و آهسته گفت : _ الله اکبر. فهمیدم که استخاره گرفته. گفتم : _ جوابش خوب اومد یا بد اومد؟ با تاسف سری تکان داد و گفت : _ خاک برای آقابزرگ و خانجونت خبر نبره، روحشون از من راضی باشه. خدایا منو ببخش. سپس تسبیحش را در گردنش انداخت و گفت: _ باید قول بدی هرچی میگم و میشنوی رو همینجا خاک کنی و بری. با خوشحالی داد زدم : _ قول میدم. قول قول. آهی کشید و سپس گفت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آهی کشید و سپس گفت : _ حاج اسدالله کلافچی از آشناهای قدیم پدرم بود. سالیان سال بود همدیگرو میشناختن. بعد از شبی که آقام آسیه رو سپرد دستش تا اونو توی بارش قایم کنه، همیشه احساس می کرد بخاطر نجات جون اون دختر زیر دِین حاج اسدالله مونده. کلافچی ها اون وقتا یه قوم و قبیله ی نامدار بودن. آبا و اجدادشون همه عیّار و جوانمرد بودن. خود حاج اسدالله هم اسم و رسمی داشت برای خودش. تاجر بود، مال و منالش زیاد بود. طلا و جواهراتی که توی دست زن و بچه هاش بود هیچ جا پیدا نمی شد. خدابیامرزعیال وارم بود. چهار تا بچه از زن اولش داشت. بعد از فوت زن اولش دوباره ازدواج کرد و چندتا بچه ی دیگه هم زن دومش براش آورد. گفته بودم بهت که یه پسر ناخلفی داشت از بچه های همون زن اولش، بنام ایرج که خاطرخواه آسیه شده بود. ناخلف که میگم معنیش این نیست که دزد و هیز یا منقلی بود. ولی خب برای اون اصل و نسب و اون خانواده کأنه یه وصله ی ناجور می موند. هرچقدر حاج اسدالله سعی کرد سربه راهش کنه نتونست. آخرشم از ارث و میراث محرومش کرد و از خونش انداختش بیرون. یه روز سر زمین داشتم کار می کردم که هدایتم دوان دوان اومد و گفت : "ننه، آق بابا کارت داره گفته آب دستته بذاری زمین و فلفور برگردی خونه." بچه هام آقامو "آق بابا" صدا میزدن. اون روزا آخرای عمر آقام بود. تو پیری و فرتوتی رختخوابی شده بود ولی هوش و هواسش سر جاش بودا. مثل فشنگ تیز بود. خلاصه آب دستم بود زمین گذاشتم و راهی خونه شدم. رسیده نرسیده آقام گفت : "پیغوم آوردن حاج اسدالله برا سیاحت با اهل و عیالش اومدن این طرفا، حالام برای عیادت من داره میاد روستا. دخترم میدونم دست تنهایی و زحمتت میشه ولی حکماً میدونی که نمیشه حاج اسدالله این همه راه بخاطر من بیاد و خشک و خالی برگرده. هرچی که در توانته برای شام بار بذار تا منم پیغوم بدم با زن و بچه هاش بیاد." منم که خسته و مونده تازه از سر زمین برگشته بودم با پنج تا بچه ی قد و نیم قد نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم. آخه اسم و رسمی داشتن، تاجر بودن، باید هفت رنگ غذا براشون آماده می کردم. از اون گذشته تعدادشونم ماشالا هزار ماشالا زیاد بود. تو همین گیر و دار یهو دیدم در میزنن. درو که وا کردم و چشمم به آسیه افتاد همچین خوشحال شدم که انگار خدا از آسمون فرشته ی نجات برام فرستاده. اون موقع محمدجواد هفت هشت سالش بود و خانجونتم عمه سلیمه تو حامله بود. وسط حرفهایش پریدم و گفتم : _ ننه رباب، مگه عمه سلیمه ی من از بابام کوچیکتر نیست؟ پس بابای من چی؟ سرش را زمین انداخت و با ناراحتی گفت : _ صبر کنن ننه، میگم برات. با آهی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت و گفت : _ آسیه، تو رو به نون و نمکی که باهم خوردیم از من راضی باش. خدا شاهده من نمیخواستم این اسرارو برملا کنم. چه کنم که این دختر امشب قسمم داد. سپس به من نگاهی کرد و گفت : _ اون موقع آسیه و ابراهیم خان هنوز برنگشته بودن شهر. اون دور دورا زندگی می کردن. آخه هنوز شاه رو تخت سلطنتش جولون میداد. برای همین می ترسیدن برگردن و بازم جون آسیه به خطر بیفته. فقط گَه گداری یواشکی میومدن یه سری به ما میزدن و میرفتن. خلاصه سرتو درد نیارم ننه اون شب من و آسیه با هرچی که تو خونه داشتیم یه شام اعیونی پختیم و یه سفره ی رنگ و وارنگ پهن کردیم. لبخندی زد و گفت : _ از قیمه و قرمه بگیر تا چند رنگ خورشت محلی. اصلا ضیافتی به راه افتاده بود که بیا و ببین... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
بعد لبخندش محو شد و ادامه داد : _ از همون شب بود که هدایت و محمدجواد و پسرته تغاری حاج اسدالله که چند سالی از بچه های ما کوچیکتر بود حسابی باهم رفیق شدن. شام که تموم شد ابراهیم خان و حاج اسدالله و پسر بزرگش گرد هم نشستن و حسابی حرف های سیاسی زدن. همه شون مخالف شاه بودن و دل پری از طاغوت داشتن. حاج اسدالله اعلامیه و اسلحه و هرچیزی که کمک دست شورشی های مخالف شاه بودو براشون جابجا می کرد. از همونجا شد که ابراهیم خان هم رفت تو گود و کمک حاج اسدالله شد. شهراشون باهم فاصله ی زیادی داشت ولی با پیغوم پسغوم کاراشونو پیش می بردن. ده دوازده سال بعد، نزدیکای انقلاب وقتی ابراهیم خان لو رفت و احساس خطر کرد، دست زن و بچش رو گرفت و رفت به همون شهری که حاج اسدالله توش زندگی می کرد. نگرانی ابراهیم خان فقط از بابت جون خودش نبود، اون روزا محمدجواد هم دیگه پا تو جوونی گذاشته بود و اونم افتاده بود تو این کارا. خلاصه برای حفظ جونشون رفتن و همسایه ی کلافچی ها شدن. یه خونه ته همون کوچه اجاره کردن تا زیر سایه ی حاج اسدالله تو امنیت بمونن. ایرجِ نمک به حروم وقتی که دید باباش اونو از خودش رونده و بجاش ابراهیم خان که رقیب عشقیش بوده رو آورده وردستش و اونو نورچشمی خودش کرده، رفت و همه چیز رو درباره ی ابراهیم خان به ساواک لو داد. یه وقتی شبونه ریختن تو خونه ی ابراهیم خان و وقتی اعلامیه و نوارها رو پیدا کردن دستشو بستن تا ببرنش. سر بزنگاه حاج اسدالله که میفهمه ایرج، ابراهیم خان رو لو داده میره و پاپیچ مامورا میشه که ابراهیم بی تقصیره و همه چیز گردن منه. هرچی ابراهیم خان سعی میکنه جلوشو بگیره ولی حریف مردونگیش نمیشه. حاج اسدالله هم برای اینکه ثابت کنه راست میگه دست مامورای ساواکو میگیره و میبره تو خونه ی خودش و ماشین تایپ رو نشونشون میده. اوناهم علاوه بر ابراهیم خان حاج اسدالله هم میگیرن و با خودشون میبرن. بعد از اون هرچقدر پسرای حاج اسدالله برای آزادیش تلاش می کنن ولی موفق نمیشن. خلاصه چندی نمیگذره که ابراهیم خان آزاد میشه ولی بجای آزادی حاج اسدالله، خبر اعدامش میاد. عزاخونه ای بپا شده بود توی اون شهر. تا یک هفته تمام شهر سیاهپوش بود. دسته دسته آدم از تمام ایران برای تسلیت میومدن. به چهلم حاج اسدالله نکشیده زنشم دق مرگ میشه و بچه هاش از پدر و مادر یتیم میشن. البته همه ی بچه هاش یا سر خونه زندگی خودشون بودن، یا میتونستن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون. بجز... سرش را زمین انداخت و ساکت شد. با عجله گفتم : _ بجز کی؟ ساکت شد و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم : _ ننه رباب، بجز کی؟؟؟ سرش را بلند کرد و گفت : _ از بین همه ی بچه های حاج اسدالله فقط اون کوچیکه بود که هنوز نمیتونست از پس خودش بر بیاد. چند صباحی بعد از مرگ مادرشون همه رفتن پی زندگیاشون ولی ته تغاری کلافچی ها یتیم مونده بود. ابراهیم خان هم که جون خودش رو مدیون حاج اسدالله میدونست دلش نیومد ته تغاری اون خدا بیامرزو به حال خودش ول کنه و اونو به سرپرستی خودش گرفت. ته تغاری کلافچی ها یعنی ... با صدای آهسته ای گفت : _ بابات... با شنیدن این جمله ناگهان سرم گیج رفت. باورم نمی شد که پدر من بچه ی آقابزرگ نباشد. باورم نمی شد که من نوه ی واقعی او نیستم. پس یک عمر عشق و علاقه ای که به آقا بزرگ داشتم چه می شد؟ یعنی حتی قطره ای از خون او در رگ های من جاری نبود؟ یعنی ما هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم؟؟ ناگهان با صدای بلندی زدم زیر گریه. هرچقدر ننه رباب سعی کرد آرامم کند اما دلم آرام نمی گرفت. نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم. آنقدر شوکه شده بودم که برای دقایقی دچار بحران هویت شدم. نمیتوانستم خودم را در دنیا تصور کنم. دچار بی جایی و بی مکانی شده بودم. از همان بی مکانی های حرف های بیجا! انگار در خلاء بودم. مغزم باد کرده بود. همه چیز را در یک حباب می دیدم. پس از اینکه اشکهایم بند آمد رفتم و با آب سرد دست و صورتم را شستم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. یادم افتاد که در بچگی همه ی فامیل میگفتند از بین نوه های آقا بزرگ من بیشتر از همه شبیه او هستم. یعنی این حرف ها برای دلخوشی ام بود؟ اما بنظر خودم هم من و آقا بزرگ بی شباهت نبودیم. چشمان کشیده و تیزمان. شکل و فرم لب و بینی مان. شاید هم ازبس آقابزرگ را دوست داشتم شبیه او شده بودم. وقتی کسی را دوست داشته باشی رفته رفته همه چیزت شبیه او می شود. اخلاقت، رفتارت، حتی چهره ات! حتما دلیلش همین بوده وگرنه ما که نسبت خونی باهم نداشتیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دوباره آبی به صورتم پاشیدم و به کنار پنجره رفتم. هوا برای نفس کشیدنم کم بود. احساس می کردم اگر تمام دنیا را هم در ریه هایم بریزند باز نمیتوانم نفس بکشم. آسمانی پر از ماه و ستاره سقف شب شده بود. در آرامش روستا صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. به آسمان نگاه کردم. به یاد شب های تابستان که آقا بزرگ رختخواب ها را در ایوان پهن می کرد و قبل از خواب از زیر پشه بند سعی می کرد راه شناسایی ستاره ها را یادم بدهد. " _ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. _ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ _ آ باریک الله. همونو میگم. _ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم. _ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان... " دب اکبر را پیدا کردم و با دستانم شکل ملاقه مسی های آقابزرگ را در آسمان کشیدم. دوباره اشک هایم جاری شد. ننه رباب با یک استکان چای کنارم ایستاد و گفت : _ ننه، من که گفتم به صلاحت نیست چیزی بدونی. حالا دیدی چی شد... نگاهش کردم و گفتم : _ نه، خوب شد که این چیزارو بهم گفتین. بالاخره که یه روزی باید میفهمیدم. همانجا زیر پنجره نشستیم و مشغول نوشیدن چای شدیم. هنوز نفهمیده بودم دلیل مرگ هدایت و عمویم چه بوده. پرسیدم : _ ننه رباب آخرش نفهمیدم چی شد که آقا هدایت شما و عموی من کشته شدن؟ آخرین جرعه ی چایش را از داخل نعلبکی هورت کشید و گفت : _ محمدجواد جوون بود، جوونا هم که میدونی مثل خودت یاغی ان. بعد از اتفاقی که برای حاج اسدالله افتاد انگار خونش به جوش اومده بود. تب و تابش برای شورش علیه شاه زیاد شده بود. شب و روز نداشت. همش یواشکی فعالیت های سیاسی و ضد طاغوت می کرد. طفلی آسیه خیلی دل نگرونش بود. مخصوصا توی اون شهر که دیگه همه فهمیده بودن اینا طرفدار انقلاب هستن، همش در کمینشون بودن و جونشون در خطر بود. اون روزا باباتم تازه داشت به سن نوجوانی می رسید. اونم کمر به خونخواهی باباش بست و با محمدجواد همراه شد. چند بار که خونه ی ما رفت و اومد کردن هدایتم تحت تاثیر حرفای محمدجواد قرار گرفت. هرچقدر ناله و نفرینش می کردم که اینکارارو نکنه ولی گوش به حرفم نمی داد. می گفتم ننه اینا رحم ندارن، سرتو میکنن زیر آب، اون که خان روستای ما بود بهش رحم نکردن و با اون همه یال و کوپال کمرشو به خاک مالیدن. تو که برای اونا رقمی نیستی. اما کو گوش شنوا... میگفت حتی اگه به قیمت از دست دادن جونمم تموم بشه از این هدفم دست نمی کشم. خلاصه بچه های ما افتادن توی این راه و شدن انقلابی دو آتیشه. هدایت اعلامیه و حرف های آقا خمینی رو از شهر میگرفت و توی روستاهای اطراف پخش می کرد. چندبارم اومدن دنبالش ولی نتونستن چیزی پیدا کنن. آخه بچم زبر و زرنگ بود، میدونست کجا جاسازشون کنه که کسی بویی نبره. خلاصه چند سالی گذشت تا انقلاب شد. بعد از فرار شاه، آسیه و ابراهیم خان بار و کوچشون رو جمع کردن و راهی همین شهر شدن. از وقتی اومدن شهر دیگه محمدجواد و هدایت چیک تو چیک هم شده بودن. همه کاراشون باهم بود. شب نشینی های چند ساعته داشتن. سر در نمیاوردم چی میگفتن ولی همش باهم حرف می زدن و بحث می کردن. شاه رفته بود ولی مملکت هنوز آروم نشده بود. هنوز کشته کشتار می شد. جرثومه ی فساد شاه و دم و دستگاهش هنوز جمع نشده بود. اون اوایل بعد از اینکه شاه رفت ساواکی ها رو شناسایی می کردن و اعدامشون می کردن. ظاهرا یه روز ابراهیم خان فهمیدن ایرج هم با ساواکی ها بوده و زندونیش کردن. ولی چون جرمش سنگین نبود و فقط فعلگی اونارو می کرد چند سال آب خنک خورد و بعدم آزادش کردن. وقتی آزاد شد مثل گرگ زخم خورده با یه عده از همپالگی هاش جمع شدن برای انتقام گرفتن از انقلاب و انقلابی ها. نمک به حروم به خیال باطلش فکر می کرد ابراهیم خان لوش داده و باعث و بانی زندون رفتنش شده. اومدن توی این شهر و هدایت و محمدجواد و چندتا جوون دیگه رو شناسایی کردن و در عرض چند هفته همشونو به کشتن دادن. هرکدوم رو یه جوری. ولی نمیخواستن با تفنگ و اسلحه اونارو بکشن که کسی بهشون شک نکنه. هدایت منو یک ماه بعد عروسیش با ماشین زیر گرفتن. محمدجوادم که گفتم برات... پسر بتول خانم، یکی از فامیلای آسیه اینارو هم انداختن توی کانال آب و خفه ش کردن. چند نفر دیگه هم بودن که اسماشونو درست یادم نمیاد. خدا ازشون نگذره. آتیش جهنم رزق و روزیشون باشه. مار و عقرب به قبرشون بیفته. آهی کشید و دیگر حرفی نزد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد وگفت : _ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضانشه. به اتاق رفتم ودررختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد.غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام رامی فشرد. جسمم سنگین بود.نمیدانستم ازفردا چگونه باذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم رابستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها رامی شنیدم. سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم. تمام محبت هاوخوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش رازیر دندانم حس می کردم. هنوزباورنمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم رابازکردم و وسط رختخوابم نشستم. چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد.چراغ راروشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش راهدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت. صبح زودبدون اینکه صبحانه بخورم ازننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید. فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهرشدم. درتاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زدوگفت: _ سلام.کجایی؟ دیروزهرچقدرزنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش دردسترس نبود. گفتم: _ سلام. من اومدم شهرخودمون. دیروزتوی روستا بودم سخت آنتن می داد.کاری داشتی؟ _ آره. یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم. _ امانتی؟ چی هست؟ _ دیگه حالا که نیستی ولش کن. _ شاید امروز یافردابرگردم. _ باشه پس اگه زودبرمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم راجمع کردم تابه دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم رااطلاع دادم. هر چقدراصرار کرد چند روز دیگر هم صبرکنم تا باهم برگردیم قبول نکردم.ساکم رابستم و راهی ترمینال شدم. درتمام طول مسیر سعی میکردم خودم رابه پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم راکنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم. "مروارید کلافچی... کلافچی... " اما نه، به دلم نمی نشست.این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد.هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارزانقلابی بوده که جانش راهم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود، اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد.نمی توانستم قبول کنم که خون اودر رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جزآنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کناربیایم.به خانه رسیدم. برق رفته بود.کلید انداختم و دررا باز کردم. احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده. چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم، نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند، وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه. با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود، حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد. جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم. پلیس ها رفتند، چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم. نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده. دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد. من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد. مشغول جمع کردن وسایل شدم. لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم. سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم ودر قفسه های اتاق گذاشتم. سراغ کیف طلاهارفتم تادوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم رابیرون آوردم و شمردم. " دو جفت گوشواره، انگشترنگین دار، انگشتری که خاله مولودبهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابابرای تولدم خرید، پلاک طلام..."ناگهان موهای تنم سیخ شد.داشتم از ترس سکته می کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
+ببخشید آقا! عاقبت به خیری هم ایستگاه داره؟ *ایستگاه آخر بعد میدون شهادت +کرایه اش چنده؟ *نفری یه نیت، یه نیت ازته دل... آن روزها دروازه داشتیم ولی حالا معبری تنگ... هنوز هم فرصت برای شدن هست فقط باید دل را صاف کرد..... اگر آه تو ازجنس نیازاست، درباغ باز بازاست... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خــوب ســـردار🌱 با نواے کاروان همراه شدید، بار بستید، و با قافله عازم کربلا شدید هیچکدام از کاروانیان به اندازه‌ے شما به کربلا نزدیک نشد... و هیچکدام آنطور با عظمت به دور ضریح مبارک امام حسیـــن طواف داده نشد؛ گویا این جملات را تنها براے شما نوشته بودند، که با تمام وجود آن‌ها را حس کردید و باریدید....🌱 چه لطف و صفایی داشت، سوے امام حسیــن رفتن شما... خوش به حالتان ســـردار... سلام ما را هم به ارباب برسانید.... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛ 🎥 ماجرای تکان‌دهنده نبش قبر حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها ‌ ‌🏴۵ صفر، شهادت حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها ⏳بدون توقف